بیست و دوم فوریه

با توام
قاب عکس نارنجی
با توام
زرقبای پاییزی
در نگاهت حضور مولاناست
پا رکاب دو شمس تبریزی...

من همیشه دختر خیلی دوست داشتم؛ یجورایی احساس میکردم اگر دختر نداشته باشم در آینده خیلی تنهام. اما میخوام بگم اونایی که پسر دار میشن میفهمن من چی میگم؛ جنس دوست داشتن و مهربونی و محبت کردن پسر یجوری عمیقه که دلت هزار تیکه میشه و واقعیت اینه که الان میفهمم چرا مادرای ایرانی انقدر پسر دوستن؛ چون واقعیت اینه که پسرا هم خیلی مادر دوستن. پسر داشتن یجوریه که از همون دوره ی بچگیش قشنگ حس می‌کنی پشت و پناهته... نشسته بودم و دلم درد میکرد؛ داشتم زمزمه میکردم با خودم که ای خدا دارم میمیرم... یهو گفت: نهههه ماااامااان اگه تو بمیری منم میمیرم...

خدا نکنه پاره ی تن...

هرچی آرزوی خوبه مال تو تمام تمام زندگیم...

اگه بخوام از تجربیاتم در طول سالهای زندگی مشترک بگم یکیش اینه که با همه وجود سعی کنید مشکلاتتون رو فقط خودتون حل کنید یعنی خودتون به تنهاییه تنهایی. در قالب درد و دل به دوست و همکار و فامیل همسر که کلا و ابدا هیچ؛ حتی به نزدیک ترین افراد زندگیتونم مثل مادر و پدر و خواهر و برادر نگید. یه وقت هست اونا باید بدونن تا چیزی درست بشه اون فرق می‌کنه. اما یه وقت هست دونستن اونا تاثیری نداره و چیزی رو تغییر نمیده و شما فقط چون داری میترکی از این غم در قالب درد و دل به نزدیک ترینات میگی. تجربه ثابت کرده کمترین اثر منفیش اینه که اونا رو هم الکی غصه دار میکنید. اثر بعدیش اینه که اصولاً حرف توو دهن کسی باقی نخواهد موند و حتی اگر شما قسمم داده باشی که به کسی نگه میری تهش میبینی مادرت به پدرت گفته؛ خواهرت به مادرت گفته؛ اون یکی به شوهرش گفته؛ و کاملا اوضاع دیگه از دست شما خارج شده و چیزی که در قالب راز بود برای شما؛ و خودتون اگر به تنهایی می‌دونستید تا سالها میشد مدیریتش کنید حالا دیگه عنان همه چیز از دستتون خارج شده حتی بازم تجربه ثابت کرده که حتی اگر همون موقع هم رازدارتون باشن باز چندسال بعد یهو سر یه چیز بی ربط دیگه می‌بینید جریان طوری پیش رفت که همه فهمیدن در حالی که شما تا وقتی که فقط خودت می‌دونستی داشتی کج دار و مریز مدیریتش میکردی و حالا شمایی و یه زخم دهن باز کرده که در صورت پنهونی موندنش اوضاع داشت بهتر پیش می‌رفت.

اگه میخوای یه روزی مثل خر گیر نکنی توو گل خودت بسوز و بساز ولی دهن پر از خون ت رو تف نکن! 

بذارید من براتون بگم... آره وقتی شدی سی و پنج ساله، تازه میفهمی زندگی خیلی به درد نخوره... تازه میفهمی انداختنت وسط یه دنیای بی در و پیکر که فقط توی یه رنج دائمی داری قل میخوری... راستش خیلی خستم... از اینکه دایم در تلاش باشم برای تغییر همه چیز، از اینکه دایم در تلاش باشم برای درست کردن همه چیز، از اینکه دایم در تلاش باشم برای مبارزه با ترس هایی که تا خرخره ادمو میخوره...قرار نبود زندگی انقدر خسته کننده باشه. قرار نبود احساس کنی چقدر روی شونه هات باره..‌. قرار نبود احساس کنی چقدر تنهایی..‌. قرار نبود یه شب که بریده بودی از همه چیز قرآن رو بذاری روی قلبت و بگی خدایا من واقعا خستم یا غیاث المستغیثین...

نمی‌دونم سریال در انتهای شب رو می‌بینید یا نه. اول اینکه از طریق روبیکا رایگان میتونید فیلمارو ببینید. یعنی روبیکا نصب کنید و فیلما و سریالهای روز رو دانلود کنید و ببینید. دوم اینکه دارم واقعا به این نتیجه میرسم که من نگاهم توو خیلی چیزها با بقیه فرق داره:/... خب اونایی که این سریال رو دارن میبینن می‌دونن من چی میگم. این سریال یجورایی تا اینجا از نظر من خیلی واقعی بوده. خیلی شبیه زندگی خیلی از ایرانی هاست. شخصیت ها واقعین‌ و همین باعث میشه خوشم بیاد از سریالش. اما چیزی که باعث میشه فکر کنم نگاه من با اکثریت فرق داره اینه که همه جا در نقد و پیشنهادات و نظرات این سریال میبینم که همه بازیگر مرد پارسا پیروزفر رو در نقش بهنام شخصی بی لیاقت می‌دونن که قدر زن مستقل و قدرتمند و مهربون و فداکارش ماهی رو ندونست و طلاق گرفتن و با زن همسایشون که فقیر و آویزون و ضعیف بود و در واقع لیاقتش بود حالا میخواد باشه!... 

واقعا چرا نگاه من این نیست؟! بچه ها من نقش بازیگر زن ماهی رو پر از ایراد توو زندگی زناشویی میبینم. اول اینکه اگر شما واقعا زن فداکار و همیشه مهربون و همیشه از خودگذشته توو زندگی مشترک باشی نمیتونی یهو بزنی زیر میز و بعد ده سال بگی خب خسته شدم و تو قدرمو نمیدونی و بیا جدا شیم!... توو زندگی واقعی این مدل زنا خیلی زود میفهمن توو زندگی چند چندن. اگر ده سال موندن یعنی خواستن که بمونن همیشه و همه چیز رو درست کنن و یهو خسته نمیشن سر چیزایی که همیشه بوده!... دوم اینکه شما نمیتونی نقش یه مادر فرزند دوست رو بازی کنی طوری که شوهرت بهت بگه از وقتی بچه اومد منو فراموش کردی و مثلا توو فیلم نشون بدن از جسم و وقت و روحش زده برای بچش بعد خیلی راحت همون بچه رو بعد طلاق بده دست بابا و بگه یه هفته درمیون پیش یکیمون باشه و وقتی بچه میگه خسته شدم از این وضع یا مرد معترضه برگرده بگه میخوای همون یه هفته هم بچه نیاد پیش من!... مامانا کلا دو دسته هستن. خارج از این دو دسته هم نداریم. یا می‌تونه از بچش بگذره و کلا هیچوقت یا کم داشته باشتش یا کلا نمیتونه ازش بگذره. اونی که دسته دومه حتی یکساعتم نمیتونه بچشو نبینه. از طرفی اگر شما داری نقش زن مستقل و قدرتمند رو بازی می‌کنی نمیتونی بزنی زیر زندگیت و خودت طلاق بخوای و بعدم همچنان اونقدر به همسرت وابسته باشی که وقتی زن همسایه براش سوپ میاره از حسودی بترکی و ناراحت بشی. یه زن مستقل و قوی اگر دل برید دیگه برید!... اونی که هنوز وابسته ست پا پیش نمی‌ذاره برای جدایی اونم برای دلایلی که میتونست بمونه و درستش کنه.

نمی‌فهمم چرا واقعا همه معتقدن بهنام بی لیاقته چون مهریه زن اولش چند شاخه گل مریم بود و قدر اونو ندونست اونوقت زن همسایه وقتی صیغه ش شد گردنبند مادرشو بهش داد!... یعنی چی واقعا؟ بچه ها وقتی کسی قدر خودشو نمیدونه انتظار دارید طرفش بدونه؟ وقتی شما مهریه ت رو چند شاخه گل قرار میدی و فکر می‌کنی چقدر کول و جالبی فردا نمیان بگن مرسی از فداکاری و عمیق بودنت. معتقدن خودتم قدر خودت رو همینقدر می‌دونستی. بعد چرا زن همسایه اویزونه؟ آره منم وقتی سریال رو میبینم حرص میخورم و معتقدم اگر خیلی مردی برو مادر بچه ی خودت رو بردار بیار زندگیتو درست کن ولی بچه ها این خیلی تخیلیه! توو واقعیت شما زندگی ده ساله ت رو از تووش جا خالی دادی رفتی بیرون بدون فکر! بعد منتظری جاتو پر نکنن؟ این سرزمین پر از زناییه که به وجود کس دیگم اهمیت نمیدن چه برسه در نبودشون‌. از طرفی بله این یه واقعیته که شاید یه زن دیگه زیبا نباشه؛ قوی نباشه؛ مستقل نباشه؛ اما در عوض حس مرد بودن رو در یک مردی بیشتر تقویت می‌کنه. مردها راحت تر از خاطرات مشترک میگذرن و به زندگی برمی‌گردن؛ این یه واقعیت تلخه که هیچ مردی در نبود کسی تا ابد عاشقش نمی‌مونه ولی اگر طرف بمونه و بخواد می‌تونه دوباره عاشقش کنه یا دست کم نذاره جای خالیش با کس دیگه پر بشه. 

در کل من نگاهم به شخصیت های این فیلم مثل باقی نیست. من شخصیت مرد رو هم پر از ایراد میبینم ولی اصلا نگاهم این نیست که مقصر صد درصد اونه‌. یه زندگی وقتی خراب میشه هردو به اندازه ی خودشون مقصرن. 

اولین سطح درد: گریه می‌کنی.

دومین سطح درد: توی هر شرایطی آروم میمونی.

سومین سطح درد: فقط لبخند میزنی و همه چیو قبول میکنی.

یکی از چیزهایی که واقعا منو آزار میده اینه که کسی به زحمتم بندازه بعد به دسته عینکشم نباشه. چندروز پیش یکی در خونمون رو زد که آقا ما تازه اومدیم اینجا و می‌خوایم بازسازی کنیم و شنیدیم شما بازسازی کردید می‌خوایم بیایم اگر میشه خونتون رو ببینیم. منم علیرغم اینکه اصولاً آدم ترسویی نیستم من باب موضوع اعتماد به آدم ها؛ و خدایی بیشتر به خاطر اینکه خونمون رو توپ در کرده بودن و از اونورم اندکی برای رعایت جوانب احتیاط گفتم باشه شب تشریف بیارید که همسرمم باشن که در واقع تمیزکاری کنم تا شب. گفت ما داریم الان میریم و فردا میایم؛ پس صبح میایم میبینیم. منم از همون لحظه که با این زن خداحافظی کردم تا فرداش شروع کردم در حد خونه تکونی عید بشور و بساب:/... طوری که همسرم میگفت مگه میخوان بیان خونه رو بخرن؟ منم میگفتم نه خب همه جا باید تمیز باشه بالاخره میخوان با دقت نگاه کنن ایده بردارن. حتی تا صبح با استرس خوابیدم که نکنه صبح اینا در میزنن ما هنوز خواب باشیم و رختخوابا مرتب نباشه :/ کلا من همینم. ذهنم برنامه ریزه. منم خدا آفریده:/ ... خلاصه تاااااا عصر به زوووور خونه رو عین دسته گل نگه داشتم حتی نذاشتم پسرم اسباب بازی بریزه وسط؛ اونوقت ایشون بعد گذشت سه یا چهار روز هنوز نیومده. واقعا این حرکت آدم ها رو دوست ندارم. واقعا اینکه حرفی می‌زنیم و طرف رو منتظر میذاریم بعد به دسته عینکمونم نیست واقعا برای من ناراحت کننده ست. طرف با خودش فکر می‌کنه فقط اومده یه زنگ آیفون رو زده و رفته و خب هیچی! دیگه فکر نمیکنه همون زنگ یه ثانیه ای دیگران رو چقدر به زحمت انداخته.

یا دیروز رفتم داروخانه؛ ضدآفتاب و مسواک و اینا خریدم. اومدم خونه از مشما درآوردم میبینم ته مشما یه ماژیکه. البته شبیه خط چشم مدادی هم هست و دقیق نمی‌دونم دقیقا چیه:/ ... حالام نمی‌دونم مثلا اشانتیون و هدیه ی خریدام گذاشته یا حواسش نبوده. و دقیقا همین حواس پرتی داروخونه ای هم منو به زحمت انداخته. چون باید ماژیکه رو ببرم پس بدم ولی واقعا برام سخته. چون نه اون مسیر رو میرم نه اصلا برای مدت طولانی ای میتونم که برم. و باید فکرمم درگیر یه ماژیک باشه که نمی‌رم و بمونه دستم:/ ... از اینم واقعا ناراحتم که حواس پرتیه یه آدم دیگه باید منو به زحمت بندازه. میتونم منم به دسته عینکم نباشه ولیکن من از اونام که به دسته عینکمه:/

یه دختربچه توو یه رقص گروهی که دوتا دوتا داشتن میرقصیدن؛ پسربچه ی رو به روش و هم گروهیش زده بود زیر گریه و باقی داشتن طبق تمرین پیش میرفتن جز این دوتا که سنشون شاید دو سال میشد!...دختربچه شروع کرد خودش تنهایی رقص رو ادامه دادن. من توو دلم با دیدنش به اعتماد به نفس نهفته ی این دخترک تحسین گفتم؛ به اینکه از همین کوچیکی یه شخصیت مستقلی داره که اجازه نمیده هیچکسی حاصل تلاش هاشو نابود کنه و اون مسیر خودشو می‌ره و اجازه نمیده اتفاقات غیرقابل پیش بینی مانع کارش بشه. دقیقا به این فکر میکردم که این دختر بچه توو آینده چقدر موفق خواهد بود و چقدر شخصیت جالبی خواهد داشت که یهو دیدم یکی نوشته: این یعنی دختره اصلا همدردی و همدلی رو بلد نیست که این خیلی بده!

 

باید بگویم به معنای واقعی کلمه در این جایی که ما داریم زندگی میکنیم اگر کسی مریض باشد زیر هزینه های درمان حتی اگر پولدار هم باشد قشنگ له میشود. خیلی مسخره است اگر بگویم برای موردی پیش دکتری مراجعه کردم؛ او یکسری آزمایش  نوشت که از نظر خودم واقعا ضروری نبود چرا که من خودم می‌دانستم مشکلی ندارم در آزمایش! بعد متناسب با جواب آزمایش من باید جداگانه پیش دوتا دکتر میرفتم که یکی را به شکل غیر حضوری سر و تهش را در تلگرام هم آوردم و سوالم را با پرداخت سیصد تومان وجه رایج مملکت پرسیدم و آن یکی ویزیتش ۶۰۰ تومانی بود. و در این هفته برای همین چند کار ساده من ۸ میلیون هزینه ی آزمایش و ویزیت و دکتر دادم. از همه مسخره تر اینکه اینوسط سرویس اینترنتمان هم تمام شده بود و چون می‌دانستیم تا ماه آینده در منزل نیستیم که استفاده کنیم گفتیم ماه دیگر سرویس بخریم و با همین اینترنت های گوشیمان این چندروز را سپری کنیم. اما جالب اینجا بود که دکتری که غیر حضوری ویزیت میکرد برای پاسخ به یک سوال یک ثانیه ای فقط منشی اش از راه تلگرام پاسخ میداد و من برای همین کار یک ثانیه ای هم مجبور شدم سرویسمان را هم تمدید کنم تا به فیلترشکن یا به قول پسرم فیلتر شوشن دسترسی داشته باشم؛ که اگر بگویم هزینه تمدید سرویسی که پارسال خریده بودیم امسال چقدر شده شاید شما هم سرتان سوت بکشد. بله ۵ میلیون ناقابل...آمدم یک ماهه تمدید کنم نوشت نمیشود. حالا چرا؟ نمیدانم. و من مجبور شدم علاوه بر آن ۸ تومان بی زبانی که دادم رفت این یکی را هم برای هیچ بپردازم... 

خیلی زیباست همه چیز!

الان نشستم داخل مطب دکتر. مثل همیشه من هرجا میروم همه همانجا هستند. تقریبا تمام بیمارها زن هستند یا دست کم الان که زن ها نشستند. فقط رو به روی من یک خانم چادری نشسته با همراهش که شوهرش هست. میدانید دارم به چه فکر میکنم؟ به اینکه الان اگر شوهر من بود در این شرایط میگفت من میروم داخل ماشین؛ ولی او آنقدر ریلکس نشسته با موبایلش هم بازی میکند. دارم فکر میکنم چرا شوهرهای مردم هیچوقت شبیه شوهر آدم نیستند:دی

من حدودا از سال ۸۷ توو وبلاگ نوشتم. گرچه از چند سال قبلشم خواننده ی خیلی از وبلاگ ها بودم. تقریبا دسته دسته دوست وبلاگ نویس اومدن و رفتن با این تفاوت که این دسته ها شماره های همو گرفتن؛ آدرس اینستا و تلگرام همو داشتن و خلاصه از هم بی خبر نموندن و یه جای دیگه دوباره خواننده ی هم و دوست هم شدن. من تقریبا جزو منقرض شده هام. کسی که هیچوقت نخواست شماره کسیو داشته باشه و شمارشو به کسی بده؛ کسی که هیچوقت نخواست جاهای دیگه دیگرانو دنبال کنه؛ کسی که همیشه خواست همه چیز فقط در لاک و حریم وبلاگ باقی بمونه و رخی به کسی در واقعیت نشون نده و در واقع یه نویسنده ای باشه که کسی هویتش رو نمیدونه. نمی‌دونم چرا واقعا همیشه تلاش کردم آنقدر گمنام باشم و گمنام بنویسم و هیچ رد و نشونی از خودم برای کسی باقی نذارم و کسی هم چیزی جز نوشته هام ازم ندونه که هیچوقت حاضر به دیدارهای وبلاگی نشدم؛ هیچوقت نشونه ی دیگه ای از خودم جز آدرس وبلاگم به کسی ندادم؛ و هیچوقت از این هاله ای در ابهام بودنم نخواستم که خارج بشم. برای همین تک تک شماها که دسته دسته اومدید و رفتید بعد از رفتنتونم باز همو دارید جاهای دیگه و غریب و تنها نیستید. اینجا ادامه ندید توو اینستا و تلگرام باز با همید؛ اکثرتون با هم در تماسید در ارتباطید؛ اما خب من خودم بودم و همین یدونه وبلاگم. دوست داشتم تا ابد بنویسم و بنویسید؛ بخونم و بخونید؛ دوست داشتم تا ابد همدیگه رو همینجا داشتیم؛ اما خب من با شماها نمیتونم بیام جلو؛ من دیگه کشش از اول شروع کردن توو یه جای دیگه رو ندارم؛ کشش از اول نوشتن توو یه مکان دیگه مثل کانال یا اینستا رو ندارم. یا باید ده سال پیش میرفتم یا حالا که نرفتم دیگه حوصله ی از اول شروع کردن و نوشتن رو ندارم. باید بپذیرم که دیگه نسل نوشتن توو وبلاگ تموم شده. پذیرفتن این موضوع برای کسی مثل من که سالهاست نوشته خیلی سخته. ولی واقعیت اینه که بیش از هروقت دیگه ای اینجا احساس غربت و تنهایی میکنم. نیستید و رفتید و این تمام واقعیته. همیشه دسته دسته میومدن و دسته دسته میرفتن و دوباره جای رفته ها دسته ی دیگه ای میومد ولی خب مدت هاست اینجا رسمش فقط شده رفتن. عصر زیبای وبلاگ نویسی تموم شده و من در مرحله ی پذیرششم. اما نه پذیرشی که منجر به شروع دوبارم جای دیگه بشه؛ بلکه پذیرش برای تموم کردن خودم و گذاشتن قلمم روی میز. 

من تا ابد دلم پیش روزایی میمونه که اینجا یه حال و هوای دیگه ای داشت؛ روزایی که اینجا خونمون بود...

 در راستای پست پایین سفارشمو ثبت کردن:/( نکه خیلی مقوله ی مهمیه گفتم بی خبر نمونید!)

راستی یه خبر خوب؟!

ببینم بچه زرنگ کیه و میتونه حدس بزنه!

الان یه کیف سفارش دادم ۷۸۰ هزار ناقابل!... از سایت...بعد پول از حسابم برداشت شد ولی سایت زد تراکنش ناموفق. من حتی یکساعت بعدم الکی صد تومن از حسابم انتقال دادم ببینم پول به حسابم برگشته یا نه که دیدم خیر. توو واتساپ بهشون اطلاع دادم ولی چون شبه کسی پاسخگو نیست. از طرفی توو سایت همچنان میزنه در انتظار پرداخت. به شدت ناراحتم:/ چون نمی‌دونم قبول میکنن یا این ۸۰۰ تومن پول زبون بسته به تاریخ پیوست... اصلا همه چی تقصیر کروناست؛ خدایی ماها کی قبلش اینطوری همه چیزمون غیر حضوری خریداری میشد؟ آقاااا من ناراحتم ولم کنید اصلا!

یه مشکلی برای ساختمونمون ایجاد شده بود ، خیلی فوری گفتن هر واحدی یه تومن بریزه تا فلان روز؛ هنوز فلان روز تموم نشده بود یسری از همسایه ها که بعدا فهمیدم گویا مستاجرن هی توو گروه مینوشتن که پس چرا بقیه به فکر نیستن، چرا پرداخت نمیکنن، اسامی اونایی که پرداخت نکردن رو بذارید توو گروه و خلاصه که دائم الشاکی!...خب علی القاعده هزینه ی پیش اومده با صابخونه هاشون بود و اونام پرداخت کرده بودن و حالا مستاجرایی که صابخونه هاشون پرداخت کرده بودن دائم اعتراض که چرا بقیه نمیریزن فارغ از اینکه اندکی درک که بابا شاید یکی داره یه تومنو جور میکنه، همه رو طاقچه ندارن که. به فاصله ی یکی دو روز بعدش اعلام کردن هزینه شارژ ساختمون افزایش پیدا کرده‌. دقیقا همین افراد اومدن اعتراض که چرا درک نمیکنید و برای مستاجرا خیلی سخته و بعدم چرا باید یه هزینه اضافی بمونه توو حساب ساختمون تا در مواقع اضطرار که هزینه ای پیش میاد ازش استفاده کنن درحالی که این هزینه های اضافی پای مستاجر نیست!

حالا کاری ندارم به هیچی، من فقط یکی خیلی روی مخمه توو گروه ساختمون که عکس پروفایل نداره، اسمشم درست ننوشته ولی بالاخره میفهمم کدوم واحده! فقط میدونم زنه‌. خیلی فقط دوست دارم به ایشون بگم زن حسابی، اونجایی که صابخونت پولو درجا زد، هیچ درکی از بقیه نداشتی و حتی یه بارم به ذهنت خطور نکرد که شاید یکی ضرب العجل پول توو حسابش نیست و برای جور کردن همون یه تومنم باید یه کم بهش مهلت بدن، و هیچ حقی برای سایرین قائل نبودی چون جرمشون فقط این بود که صاحبخونن!... اینجایی که خودت باید پول پرداخت کنی انتظار درک شدن داری. اما حیف که هروقت میام برم بالا منبر براشون، همسرم بنده رو به خویشتن داری دعوت میکنه وگرنه حتی اینم بهش گفته بودم که چرا بعضی مستاجرا اینجورن که انگار ارث باباشونو از  سایر صابخونه ها طلب دارن!..‌ والا بخدا بری توو بطن زندگیه خیلی از مستاجرا میبینی دقیقا روزایی که اینا گشتن، پوشیدن، خوردن، جمع نکردن، برعکسش توو همون زمان یکی دیگم بوده که نگشته، نپوشیده، نخورده، جمع کرده و خودشو با هر ضرب و زوری بوده صاحبخونه کرده. حالا یکی نیاد بگه مام نخوردیم نگشتیم نپوشیدیم ولی هنوز مستاجریم!... بله همه مدل هست  ولی من مدلای زیادی هم دیدم و میبینم که خرجشون هزار برابر از یه صاحبخونه بیشتره که اگر همونارو کم کنه و جمع کنه میتونه تحولی توو زندگیش بده. 

خلاصه ی حرفم اینه که همو درک کنیم. یکی که صاحبخونه ست دلیل نمیشه که همیشه پول پارو کنه، اونم روزای نداری داره، حق مستاجرا رو هم سایر صاحبخونه ها نخوردن. کلا اینکه درک متقابل چیز بدی نیست‌. اگر شرایط سخته برای همه ست، مستاجر و صاحبخونه نداره...

عموش بهش گفت تو خوشگل تری یا من؟... خیلی جدی سرشو از موبایل آورد بالا و یه نگاه به همه ی جمع انداخت دونه دونه و یهو گفت: مامانم!... خب مامانت فدات آخه...

کاش حداقل وقتی هم میخوایم درباره ی یکی پچ پچ کنیم، جلوی خود طرف هی نگاه نکنیم بهش و هی درگوشی با بغل دستیمون حرف بزنیم، منسوخ شده این مدل!...درباره زن فلانی حرفم میخواین بزنین بعدا خونه و تلفنم دارید، حالا جلوشم سر تا پاشو برانداز نکنید و دربارش مذاکرات یک به علاوه یک نذارید دیر نمیشه، وقت هست‌. زن فلانی نمیپره!

راستشو بخوام بگم از رسم و رسومای زیادیه که بدم میاد. درواقع خیلی جاها معتقدم فرهنگ افتضاحی داریم. یکی از این فرهنگای به شدت افتضاح از نظر من توو مجلس عزاست‌. صاحب عزا با کلی غم، با کلی غصه ی وارده، باید توو اون شرایط به شدت سخت، به فکر تدارک سن ایچ و خرما و ناهارِ مهمونا باشه که یه وقت بهشون بد نگذره!... واقعا از این رسم متنفرم‌. واقعا... طرف نمیدونه از غم خودش بمیره یا بره جوجه کبابو سفارش بده!...از همه ی اونا بدتر، تهش با یه هزینه ی میلیونی طرفه بابت همین پذیرایی ها که به زور به گردنشه!

بعضی دوست داشتنا اینطوریه که نفس زندگیه طرف رو میگیره!... پدره به قدری به پسر خرس گنده ش وابسته بود و همه جوره ساپورتش میکرد که پسره وسط زندگی مشترکش کمیتش لنگ بود و نمیتونست از پس خودش و زندگیش بربیاد... بعضی پدر مادرا یه جوری خاله خرسه وار بچه هاشون رو دوست دارن و بزرگ میکنن که درواقع از اونا چیزی جز یه موجود بی خاصیت نمیسازن. موجودی که قبض آب و برقشم با ۴۰ سال سن هنوز باباش میده، موجودی که باباش پول توو جیبی هنوز توو جیبش میذاره، موجودی که انگار بدون پدر یا مادر هیچ هویتی نداره. نکنید، واقعا با بچه هاتون این کارو نکنید. این واقعا ظلمه... این وحشتناک ترین نوع دوست داشتنه که انقدر وابسته ی بچه ت باشی که دست و پاشو ببندی نذاری بزرگ بشه و از پس خودش و زندگیش بربیاد. 

هیچ مامانی نیست که هیچوقت عصبانی نشده باشه یا بهتره بگم واقعا هیچ مامانی فکر نمیکنم وجود داشته باشه که توو روز از دست بچش عصبی نشده باشه، یا کلافه نشده باشه یا گاها اون وسط مسطا دادی، هواری، جیغی، نکن نکنی، تنبیه کلامی ای، تهدید کلامی ای خلاصه مامان بازی درنیاورده باشه‌. همه ی ما مامانا توو این چیزا مشترکیم. به قول اون کلیپه: بابا منم یه آدمم!... باور کنید ما مامانا گاهی خیلی گناه داریم. نه خواب داریم نه وقت داریم نه تفریح داریم نه نیروی کمکی داریم از اونور ۲۴ ساعتم باید سر و کله بزنیم با موجود فسقلی ای که توو دنیای خودشه و به هیچ صراطی مستقیم نیست! اما گاهی واقعا لازمه زاویه دوربین رو تغییر بدیم و خودمونو ببینیم که چقدر از بیرون یه هیولا یا به قول پسر من هلولا دیده میشیم!...الان که داشتم پسرمو میخوابوندم از پنجره ی اتاق صدای یه مامانی میامد که به معنای واقعی کلمه بی اعصاب... قبلا هم صداشو شنیده بودم همینجوری بود... الانم تا بچهه نق میزد داد میزد که یا وسط حرفش نیاد یا موقع درس کار کردن انواع و اقسام فحش ها و داد و بیدادها... جدای از اینکه من به شخصه خیلی دلم برای این مادر و تمام مادران عصبی و حتی گاها خودمون میسوزه و همیشه فکر میکنم علتش فشارای بیش از حدیه که توی زندگی رو دوش مادره و از طرف پدر اهمال کاری هایی میشه که مادر اینجور خسته و عصبی بروز میکنه، حالا اهمال چه توو توجه و محبت، چه تو کمک و نگهداری از بچه و کارای خونه و غیره ولی خب دلم برای بچه هاشم واقعا سوخت... اینکه دوتا ریاضی بلد نباشی اینکه نق بزنی اینکه عالم تو عالم کوچولویی باشه واقعا مستحق اینهمه داد و هوار و خشونت روی سرت نیست. یه وقتایی لازمه وسط خستگی هامون یه آن فکر کنیم هرکی مارو ببینه با خودش چی فکر میکنه؟  دوست داریم بقیه فکر کنن ما یه هلولاییم در صورتی که ما واقعا هلولا نیستیم فقط گاهی یه مادر خسته ایم...

بعضی آدما همزمان هم قشنگن هم وحشتناک... ترکیب جالبیه! حتی گاهی ترکیب غم انگیزیه...امروز توو مطب دکتر که دوساعتی میشد معطل شده بودم و واقعا کلافه بودم و گوشیمم شارژ نداشت تا حداقل بیکاری رو یجوری تحمل کنم، حتی کسی هم سر حرف رو وا نمیکرد تا شروع کنیم به حرف زدن و حوصلمون سر نره، یهو منشی، یه مادر و دختری که تازه رسیده بودن رو گفت برن توو!... اونا که داشتن میرفتن توو یه خانم میانسالی رو به منشی گفت ببخشید ایشون که بعد همه ی ما اومده!... منشی گفت نه ایشون سر تایم خودشون رسیده که بنده هم برای اینکه کسی فکر نکنه لالم از اینور عرضه داشتم که البته ایشونم سر تایم خودشون نیومدن. ایشون گویا ۵ دقیقه به یک وقت داشتن که الان ساعت دو و نیمه و  دو و نیم رسیدن!... حالا اینکه من از کجا میدونستم اونا پنج دقیقه به یک وقت داشتن چون همون اولش که اومده بودن خودشون داشتن به منشی میگفتن. منشی هم داشت از حضار عذرخواهی میکرد و میگفت امروز رو تحمل کنید تا منشیه خود دکتر برسه و ایشون نمیدونه چی به چیه. در همین وانفسا که حاج خانوم داشت اعتراض میکرد به این روند، حاج آقا که شوهرش بود بلند شد با عصبانیت که بره برای منشی گرد و خاک کنه. حاج خانوم سریع دست حاج آقا رو گرفت که نره! معلوم بود از این پیرمردهای عصبیه ولی خب دست حاج خانوم رو پس زد و رفت اعتراض که البته چون منشی خیلی صبور و مودب بود قائله رو با عذرخواهی هاش جمع کرد و حاج آقا اومد نشست. ولی حاج خانوم کلا دنبال یه نفر میگشت گویا باهاش درد و دل کنه مثل من که البته در این امر ایشون موفق تر از من بود چون آقای بغلیش رو پیدا کرده بود تا از وقایعی که توو عید گذروندن براش بگه. و خب حاج خانوم داشت میگفت که چهارشنبه سوری یکی معلوم نبود چی انداخته توو آشپزخونشون که یهو آشپزخونشون آتیش گرفته بود و این و حاج آقارو برده بودن اورژانس و اینا عید نداشتن امسال و کلی گرفتارن و اگر ما بدونیم که اینا چقدر گرفتارن که الانم اینجان که حد نداره! و در ادامه ی اینکه شما نمیدونید چقدر ما گرفتاریم، حاج خانم داستان آتیش سوزی آشپزخونه رو ادامه داده بود و از اینکه وقتی رفته بودن اورژانش، کارمند اورژانس برگشته بهش گفته حاج خانوم رفتی آتیش بازیاتو کردی حالا اومدی میگی چرا حالم بده؟ و حاج خانومم گفته آخه من اصلا سن این حرفام؟ که در همین وانفسا یهو حاج آقا گفت: کارمنده به شما اینو گفت؟ حاج خانومم گفت آره. حاج آقا یهو گفت همون موقع میگفتی تا دندوناشو توو دهنش خورد میکردم!... همه خندشون گرفته بود؛ منم از اینور سالن برای اینکه دوباره کسی فکر نکنه لالم عرضه داشته بودم که حاج خانوم معلومه حاج آقا خیلی دوستون داره ها... همچنان داستان آشپزخونه ادامه داشت پیدا میکرد و من به حاج آقای عبوسِ کنار دست حاج خانوم نشسته، فکر میکردم که هم چقدر این دوست داشتن قشنگه هم چقدر گاهی این شخصیت عصبی میتونه توو زندگی و برهه های مختلف عذاب آور باشه. چقدر بعضیا توامان هم قشنگن هم نیستن ...

کاش از همون روزای دبستان که میگفتیم این غذارو دوست ندارم و نمیخورم و از همون موقعِ نوجوونی که به قدر کفایت قدر دونستن بلد نبودیم، خدا در گوشمون میگفت بعد سی سالگی تازه میفهمی هیچکس تو دنیا وجود نداره که تورو مثل مادرت، به اندازه ی مادرت دوست داشته باشه. درواقع تورو فقط یه نفره که واقعا دوست داره و اون فقط مادرته‌‌ و کاش اینو از همین حالا میفهمیدی بچه...فقط همین یه نفر...

این پست راز زندگی زناشویی نیست، فقط به چشم یه حرف درد دلی نگاهش کنید. به چشم یه یادگاری از من...

بیرون از زندگی شما هیچ خبر بهتری نیست، با هر آدم دیگه ای که بودید لزوما زندگی بهتری نداشتید، زندگی شما چیزی کمتر از بقیه نداره، بقیه از شما خوشبخت تر نیستن فقط شاید بقیه بیشتر شل کردن و زندگی رو راحت تر گرفتن که فکر میکنید خوشبخت ترن! راز خوشبختیِ زندگی زناشویی اینه که اول از همه بخوای که با این آدم زندگیتو ادامه بدی، وقتی خواستی دیگه وظیفته برای بهتر شدنش، برای درست شدنش، برای تبدیل شدنش به اون چیزی که خودت میخوای از خودت شروع کنی. اونقدر روی خودت، رفتارات، رشد شخصیت، انسان بهتری شدن کار کن و کار کن که آدمی که کنار توئه ازت تاثیر بگیره. فکر نکنید اگر با کسی زندگی کنید که تا آخر عمر شمارو بپرسته و مطیع شیش دنگ شما باشه شما خوشبخت عالمید. از نظر من اتفاقا زندگی هرچی بیشتر پر مشکل تر و پر چالش تر، رشد شما بیشتر اتفاق میفته...به ازدواجتون به چشم یه آزمایش الهی نگاه کنید. هرجا وسط یه مشکل و چالش و اختلاف گیر کردید و احساس کردید دارید خفه میشید! اینبار به این چشم نگاه کنید که دارید رشد میکنید و استخون میترکونید، البته به شرط اینکه وسط اون چالش و مشکل واقعا رشد کنید و بعد از گریه ها و رفتارهای بچگانه ای که بروز دادید و غصه ها که خوردید، بلند بشید آب بزنید به صورتتون و تصمیم بگیرید از امروز آدم قوی تری باشید که زندگیش رو خودش میسازه و اگر چیزی باب پسندش نیست با تغییر رفتارهای خودش به رفتارهای حسنه و بهتر، مسیر زندگیشو عوض میکنه. وسط همون چالش ها بزرگ بشید و رشد کنید به جای اینکه بزنید زیر زندگیتون، بمونید و مهربون تر باشید و صد خودتون رو بذارید وسط تا کم کم ببینید طرفتون چجوری خودشو به اندازه ی صد شما میرسونه!

توو مملکتی که یه هندونه کوچیک میشه ۷۰ تومن و یه بسته کوچیک توت فرنگی ۲۰۰ تومنه و یه مشما خوراکی برای هفته ی بچه ت زیر ۲۰۰ نمیشه، اصلا همه اینها به کنار، توو مملکتی که نون بربریش ۱۰ هزارتومنه، قدر مردهای خونتون رو بدونید. قدر همسراتون رو بدونید. نمیدونم تا حالا دقت کردید یا نه، شاید فداکار تر از مردها واقعا وجود نداشته باشه درست برخلاف تصور هممون که فکر میکنیم ما زن ها فداکار تریم. اونها شبانه روز کار میکنن و بدون هیچ منت و توقعی همه رو برای زن و بچشون خرج میکنن، آخر سالم وقتی بهشون میگی بیا بریم یه کت برای خودت بخر، میگن من چیزی لازم ندارم. اما ماها خیلی وقت ها توو زندگی طلاهامونو که برای خرید فلان چیز دادیم، پس اندازامونو که دادیم، درآمدها و کارکردهای شخصیمون رو که دادیم هنوز یادمونه و درونمون معتقدیم خیلی فداکاریم و پشتش بودیم که اون به این چیزا رسیده! ولی مردها فکر نمیکنم حتی یه بارم با خودشون گفته باشن چرا من باید اینهمه کار کنم و بدم به بقیه؟!... اگر کسیو دارید که هرروز به نیت نون درآوردن از خونه میزنه بیرون و شبم وقتی برمیگرده با لبخنده، قدرشو بدونید، اون شاید به لب و زبون نمیگه که عاشق شماست ولی عشق دیگه چجوریه؟ هزارتا فشار اقتصادی رو تحمل میکنه، هزارتا حرف و داستان از اینو اون میشنوه، هزارتا ترس و نگرانی از آینده توو دلشه، هزارتا قسط و قرض رو دوششه ولی باز یه شب عید هم که میرسه حاضر نیست برای خودش چیزی بخره. عشق که همیشه لب و دهن نیست، عشق دقیقا همینه که حاضره صبح تا شب کار کنه و تو خرج کنی و لذت ببری...

اگر کسیو دارید که ساعت اومدن شمارو میدونه و هرروز شعله ی گازش وقت اومدن شما روشنه و براتون شام پخته، قدرشو بدونید، اون ممکنه یه روز بسیار سختی رو گذرونده باشه، کارای خونه، بچه داری، گاهی حتی در حال مریضی، ولی یادشه که یکی قراره کلید بندازه بیاد توو، عشق دقیقا همین کارای کوچیکه که شمارو وسط هیچ کدوم از روزمرگی هاش از یاد نمیبره. اگر کسیو دارید که وقتی کلید میندازید میاین توو یکی با لبخند بهتون سلام میده، به خاطر شما آرایش کرده، لباس خوب پوشیده، خونه رو مرتب کرده، بدونید که شما بازی رو بردی برادر!

دنبال عشق نگردید، فقط عمیق تر نگاه کنید ایندفعه، میبینید زندگی شما عاشقانه تر از همه ست...

آقا سلاملیکم!... عیدتون بعد ۱۵ روز مبارک که البته دیگه حالا شده ۱۶ روز. عید ما که اینگونه آغاز شد که بنده برای اولین بار در عمرم لحظه سال تحویل چون از کمبود خواب رنج میبردم ترجیح دادم بگیرم بخوابم فلذا به غیر از موارد نوزادی، این اولین سال تحویلی بود که صدای توپ در کردن رو نشنیدم و اون لحظه ای که یکی گفت سال یک هزار و چهارصد و سه در خواب به سر میبردم و وقتی هم بیدار شدم انگار عید نبود اصلا:/... طاعات و عباداتتونم قبول‌. به قول یه بنده خدایی ترکیب ماه رمضون و عید میشه نازنین زهرا:| و واقعا ترکیب سختیه برای خودش:| ما که توو این ۱۵ روز هیچ کاری نکردیم جز خاله بازی و رفتن از این خونه به اون خونه. بعد بدین شکل که نه حال ماه رمضون معلوم بود نه حال عید. یعنی لباس پوشیده مینشستیم اذان بزنن چایی خرما بخوریم بعد سریع راه بیفتیم بریم عید دیدنی شام. بعد از اونور زندگی پس از زندگی رو میدیدی متنبه میشدی! دوباره میرفتی عید دیدنی مواردی برای سوژه میدیدی نمیشد زبون به دهان بگیری مثلا برای خواهر و مادرت نگی:/. خلاصه که بین جهنم و بهشت هم توو این ترکیب عید و ماه رمضون آدم گیر میکنه نه میتونه غیبت کنه نه نمیتونه:/ ... از اونور لالوهای خاله بازی ها پسرمم مریض شد و درگیر مریض داری هستم مدتیه. چرا که هوا هم معلوم نیست توو چه فازیه. بین زمستون و بهار تاب میخوره، نمیدونی لباس زمستونی هاتو همچنان بپوشی یا بهاری کنی خودتو. در ادامه ی مریض داری، دو روزی میشه که خودمم مریض شدم و آبریزش بینی و سردرد خیلی وحشتناکی دارم. در این حد سردرد که نمازارو به زور سرپا خوندم، توان چیزی پختن نداشتم، بعد افطار حالت تهوع بهم دست میده، سرمو میذارم روی بالش انگار دنیا دور سرم میچرخه، و خلاصه که الان که در خدمتتون هستم با حالی بسیار بد دارم این افاضات رو انجام میدم.

اگر از جزییات هم بخواین بدونید باید بگم که در این روند خاله بازی از افراد زیادی هم حرص خوردم. مثلا از کسی که توو خونه خودش روی فرشای ماشینیش زیر انداز میندازه و کسی اجازه نداره جز روی زیرانداز چیزی بخوره، اونوقت توی خونه ی ما وقتی پسرش میزنه چایی رو میریزه روی فرش دستبافت، حتی بلند نمیشه دستمال بیاره کاری کنه‌. همچنان به چایی و شیرینی خوردنش ادامه میده‌. یا اون مامانی که بچه ش دخل شکلاتامونو آورد و یه بارم نگفت مثلا کافیه دیگه، یا اون شوهر عمه ای که با افاضاتش خاطرمون رو مکدر کرد و خلاصه که موارد زیاد دیگری که خودش مثنوی هفتاد من هست‌. خلاصه که اینگونه عید خود را به پایان رساندیم و سفره هفت سینمون رو هم همون وسطای عید جمع کردیم و سبزه رو هم اندکی زیر شیر آب گرفتیم و حواله سطل زباله کردیم و سال اژدها یا نهنگ را اینگونه آغاز و عید را به پایان رساندیم باشد که آخرش بگیم چه سال خوبی بود این ۱۴۰۳....

 عشق در سال ششم ازدواج نه سورپرایزهای عاشقانه است، نه صبح تا شب حرف های عاشقانه است، نه صبح تا شب حرکات رمانتیک است. عشق نصف شب یا صبح زودی ست که بیدار میشود تا برود از توالت فرنگی ای که در حمام است استفاده کند. حمامی که داخل اتاق است، همان وقتی که چراغ حمام را روشن نمیکند تا بیدار نشوی، همان نصف شب ها یا صبح زودهایی که میفهمم از سایه اش، داخل حمام و جلوی در حمام در تاریکی همینجوری ایستاده و بیرون نمی آید، چرا؟ چون فلاش تانک توالت فرنگی خراب شده و وقتی میکشی صدای دلخراش و نسبتا بلندی میدهد و من هرصبح با چشمان نیمه بسته و بازم میبینم که آنقدر داخل حمام می ایستد تا صدا قطع شود بعد در را باز کند که نکند با صدا بیدار شوی...

حالی که این وقت از نصف شب دارم قابل وصف نیست. در اینستاگردی شبانه ام خیلی اتفاقی مصاحبه ای دیدم از یک مربی بدنسازی...مصاحبه را نگاه کردم و رد کردم... اما دوباره برگشتم... احساس کردم چقدر این زن آشناست...وارد صفحه اش شدم... گشتم، گشتم، گشتم... آنقدر در صفحه اش گشتم تا مطمئن شدم خودش هست... دقیق یادم نیست چه سالهایی بود ولی دختر خانه ی پدری که بودم در همان محله ی خودمان سالهایی را باشگاه میرفتم؛ این زن آنزمان مربی همان باشگاه بود...یک باشگاه محلی معمولی و متعلق به شهرداری...زن بسیار سرزنده و شادابی بود... حتی از نظر ماها خل... میزد میرقصید میخندید... طلاق گرفته بود و زن های باشگاه برایش دنبال شوهر میگشتند... خودش هم شوخی های شوهری زیاد میکرد..‌..سالها بعدتر شنیدم به پسر خوشتیپی رفته است..‌. با دوستان پایه ی همان باشگاهمان بیرون میرفت و فردا در کل باشگاه برایمان تعریف میکرد... مثلا یکبار یادم هست که چگونه با خنده تعریف میکرد که دیشب آنقدر کنار اتوبان خندیده بودند که پسری نگه داشته بود و بهشان دستمال داده بود و گمان کرده بود مست کرده اند...برایمان همان وقت ها تعریف میکرد که تا یکی دوسال پیشش سی کیلو اضافه وزن داشته و خودش تازه کم کرده است و مربی شده...و حالا در پیجش یک عکس قدیمی از روزهای چاق بودنش گذاشته بود و  روز ورودش به یک باشگاهی که نوشته بود آنروز مادر غمگینی بودم که مسیرم با آمدنم به باشگاه عوض شد...و حالا میفهمم من درواقع آن زن جوان و سرزنده ای که میدیدم، درواقع او ققنوس غمگینی بود کهآن سالها تازه از دل خاکسترهای خودش بیرون آمده بود و خواسته بود که زندگی اش را تغییر بدهد.... و داد...

شاید باور نکنید ولی حس دلتنگی عجیبی پیدا کردم.‌‌... این زن اصلا شبیه زنی که من سالها پیش دیده بودم حالا نبود...آن زن جوان و سرکش و چموش و خل و چل حالا زنی بینهایت پخته بود که حتی ادبیاتش هم فرق کرده بود... خبری از شوهر در پیجش نبود... حالا عروس هم داشت و از ورق زدن صفحه اش فهمیده بودم چقدر در این سالها در ورزش پیشرفت ها کرده بود.‌‌..چقدر عوض شدی زن....اصلا نمیتوانم باور کنم اینی که حالا آهنگ های سنتی روی کلیپ هایش میگذارد همان زن سالها قبل است که مدام با بچه ها شوخی های خرکی میکرد حتی جنسی و خل و چل بودنش همه را میخنداند... حتی آثار پیری بر چهره ات هم آمده بود... بابا اصلا تو کی انقدر قوی شدی؟ کی انقدر بزرگ شدی؟ کی انقدر تغییر کردی؟ کی انقدر زمان سپری کردی؟ دارم کم کم باور میکنم که من هم دارم پیر میشوم... وقتی تو در خاطر من زنی سی و اندی ساله بودی با پسرک طفلی که حالا دامادش هم کرده ای، پس من کی انقدر بزرگ شدم که خودم نفهمیدم؟ 

یکی از چیزهای مسخره ی دنیا این است که همسایه ی یک آدمی شوی که ساز زدن بلد نیست:|... در دوران نوجوانی ام هروقت پنجره ی اتاقم را باز میکردم از طبقه ی پایین صدای ارگ زدن پسر همسایه ای میامد که نه تنها هیچی از ارگ بلد نبود بلکه آنقدر گوش خراش روی آن کیبرد بخت برگشته میزد که واقعا شب های امتحان برایت تبدیل به کابوس میشد و گاهی گوش هایم را میگرفتم و درس میخواندم، از همه جالب تر تکه ی آخر ماجرایش بود که بعد از ارگ نوازی زیبایش و فیض دادن به همسایگان خودش هم همیشه حرصش میگرفت از اینهمه نابلدی و یکهو میکوبید روی ارگ:|... یاد و خاطرش گرامی باد. خدا را شاکر بودم که ازدواج کرد و از آن خانه رفت تا گوش های همسرش را مستفیض کند و برایش قطعه های عاشقانه بنوازد و باقی سالهای نوجوانی ما در آن خانه را نجات داد. اما از آنجا که دنیا گرد تشریف دارد و باز دوباره میچرخی سر جای اولت، حالا هم همسایه ی خانواده ای شدیم که هر از گاهی یک تنبک میدهند دست پسربچه ی گمانم ۷، ۸ ساله شان آنهم با صدای آهنگ که با اهنگ برایمان تنبک بزند که وای از تنبک نوازی اش:/... یعنی هم اکنون که دارم اینها را مینویسم طوری رگ های پیشانی ام از سردرد میزند که دوست دارم بروم در خانه شان را بزنم بگویم کاش دنبال استعدادهای دیگری در بچه ی دلبندتان باشید، مملکت علاوه بر موزیسین به چیزهای دیگر هم نیازمند است. با تشکر!

فارغ از اینکه همیشه سال چجوری بهم گذشته و روزاش چجوری تموم شده، من این روزای سال رو خیلی دوست دارم. همین حالا که نشستم روی کاناپه و صدای تمیزکاری از خونه ی تمام همسایه هامون میاد، و خودمم دارم خستگی در میکنم مثل همیشه ی عمرم عاشق همین روزای اسفندم... دوسش دارم دیگه، حالم توو این روزای آخر اسفند خوبه، حس زنده بودن دارم، دوست دارم خیابونا مثل حالا همیشه شلوغ باشه، دوست دارم همه کاسبا پر روزی باشن، دوست دارم همه اونقدر پول توو جیباشون باشه که این شب ها فقط برن بگردن و خرید کنن. دوست دارم حال دل همه واقعا خوب باشه...بچه که بودم چون خیلی درسخون بودم تقریبا هیچی از عید نوروز نمیفهمیدم، همیشه یا درحال نوشتن تحقیق و مقاله بودم یا هم تمام تعطیلات داشتم استرس خرداد رو میکشیدم که چجوری قراره اونهمه کتاب رو امتحان بدم توو فرجه ی کم!... شاید خنده دار باشه ولی از همون بچگی احساس میکردم اونایی که شوهر کردن درواقع بهترین عید هارو دارن چون درس ندارن و هیج دغدغه ای ندارن. یادمه عروس عموم یه سال اومده بود خونمون عید دیدنی و مامانم از اینکه چندروز دیگه سیزده به دره میگفت و اونم با خونسردی میگفت عه سیزده به در شد؟ چه زود، بریم هفت سین رو جمع کنیم پس... واقعا به حالش غبطه خوردم:/ همیشه فکر میکردم وقتی شوهر کنی و از درس فارغ بشی بهترین عیدها متعلق به اون روزاست. راحت و بی دغدغه تمام روزات مال خودته، سیزده دیر بیاد یا زود بیاد برات فرقی نمیکنه، کلی از عید لذت میبری و کلا دنیا مال توئه چون استرس درس رو نداری، اما راستش حالا که سالهاست از درس و برس ما گذشته و توو روزایی هستم که فکر میکردم بهترین عید نوروزها متعلق بهمه، میبینم درواقع قشنگ ترین عید نوروزا همون روزای بچگی بود.

بچه ها چرا طعم و رنگ و بوی همه چیز رفته؟ چرا دیگه هیچی کیف نمیده؟ یکی توئیت زده بود که انگار توو اون واکسنای کرونا کلی حال بد و افسردگی بهمون تزریق کردن که دیگه هیچکی حالش از سال ۹۸ خوب نیست‌‌‌... راست میگفت، انگار چندساله رمق همه چیز رفته‌‌‌.‌‌.‌. شاید باورتون نشه ولی همسرم اینروزا که میاد خونه همش ازش میپرسم چه خبر؟ مردم حال و هوای عید دارن؟... راستش دلم تنگ شده برای روزای بچگیم، یه سال از زندگیه بچگیم، عید نوروز یه بلوز جین زرشکی خریده بودم، با شلوار لی و صندل طوسی و موهای مصری...اون سالِ خودم رو خیلی خوب یادمه... مثلا برگردم به همون روزا، مامانم سبزی پلو ماهی درست کنه، هممون رو ببره حموم سال نو و بیاره و اون لباسامونو تنمون کنه، من مثل اون سال عروسکمو بغل کنم و بابام با دوربینش عکس بگیره، بعد بشینیم همگی دور سفره و بابا دوربین رو کار بذاره و بدوئه بیاد خودش سر سفره و همگی لبخند بزنیم و دور سفره ی قشنگمون دوربین بگه چیک.... اینکه چرا الان دارم اشک میریزم نمیدونم، اما میدونید؟ همه چی توو بچگی قشنگ تره ..همه چی...

ولش کنید اصلا، دلتنگی ها همیشه هست...امسال برای من سال سختی بود، سال خوبی بود ولی سخت بود، رنج هایی کشیدم که فقط خودم میدونم برای خودم چقدر بزرگ بودن و مستاصل کننده... اما میدونید بچه ها اومدم بگم اگر شمام گاهی وسط زندگی کردناتون رسیدید به مو، رسیدید به روزهایی که ندونستید چیکار کنید و چجوری از این روزا بگذرید و درستش کنید، فارغ از هر اعتقادی که دارید، بدونید و یقین داشته باشید فقط یه نفره که قادره مشکلات و دغدغه های شمارو که کسی ازش خبر نداره و هرچند برای بقیه هم مسخره باشه، اما به بهترین نحوش حل کنه... من برای گمونم سومین بار بود که توو زندگیم انقدر احساس استیصال کردم و ناتوانی، هر دوبارش نشستم به درگاهش گفتم خودت درست کن، اینبارم نشستم و گفتم خدایا خودت کمکم کن‌‌‌... ماها گاهی داریم از درون برای چیزهایی که کسی ازش خبر نداره میپوکیم، اونوقتا هست یکی، که اگر از ته دل بگی خودت درستش کن، میادو درست میکنه.... شک نکنید به بودنش، به اینکه همیشه براتون هست:( ...

حالا دیگه عدس هایی که خیس کردم جوونه زده...دارن سبز میشن.... بهار دلکش رسید و دل به جا نباشد...آخ آخ..‌.اصلا خلاصه اینکه دوست دارم این روزارو...از اعماق وجودم، دقیقا اونجایی که دیگه تهِ تهِ تهِ دلِ آدمه، آرزو میکنم این بهاری که توو راهه ورق برگرده و خودش حال دل همه رو به بهترین حال دگرگون کنه .... این نیز بگذرد.

 

صدای تو اومد

صدای خنده ی تو

پروند از شاخه م پرنده های منو

دوباره پشت سرم پر از هوای تو بود

کسی نبود ولی صدا صدای تو بود

صدام کردی با

گَلوی مجروحت

صدام کردی با

تموم اندوهت

...

خب فرزندان من چون خوابم نمیبره گفتم بیام برم براتون بالامنبر و از یه راز دیگه پرده بردارم:/ یه چیزی همین اول کاری بگم؛ ببینید بچه ها اینایی که من میگم شاید برای خیلی ها مسخره یا ساده یا غیرکارساز بیاد، ولی واقعیت اینه که پشتش یسری تجارب و آزمون و خطاها بوده و دوست دارم بنویسم به این قصد که شاید کمکی کنه به کسی برای داشتن یه زندگی آروم تر و با کیفیت تر. چون من در طول زندگی مشترک فهمیدم خیلی جاها شاید نتونی همسرت رو مستقیما تغییر بدی ولی با تغییر روش هات توو زندگی خیلی چیزها خود به خود تغییر پیدا میکنه به جهت مثبتش.

خب این راز سوم رو برای اینکه چگونه زنی تفلون و روی مخ شوهر نباشیم یا چگونه زنی جذاب باشیم اختصاصش میدم به این پست.

خب بهتره برم سر اصل مطلب. یکی از مواردی که به ضرس قاطع میگم همه ی ما خانوما اهلشیم و شاید هیچوقت کسی به رومون نیاره و خودمون خبر نداشته باشیم که چقدر برای شوهر منفوره این حرکتمون و چقدر مارو از چشمش میندازه و چقدر کوچیکمون میکنه در نظرش، اینه که از خونه ی هر کدوم از فک و فامیلاش میایم مثلا به خیال اینکه داریم درد و دل میکنیم شروع میکنیم از اینکه فلانی چرا این حرف رو زد و بهمانی چرا فلان کارو کرد و یا توو بحثا و دعواها حتی در غیر بحث ها و دعواها شروع میکنیم به گفتن عیب ها و ضعف های اخلاقی و رفتاری خانوادش و اشتباهاتشون؛ یعنی به زعم شما اشتباهات و ضعف های اخلاقی و رفتاری اونا، ولی به زعم شوهرتون و در نگاه اون شما درواقع دارید ایراد میگیرید، دارید بدگویی میکنید، شما گذشت ندارید، شما زودرنجید، شما دارید میرینید به اعصابش:|، شما دارید آرامش رو ازش میگیرید، شما دارید اونو بین خودتون و خانوادش قرار میدید، شما از هرجایی برمیگردید یه عیب و ایرادی روی خانوادش میذارید، شما پای اونو دارید از تمام رفت و آمدها با خانوادش میبرید، و در نهایت در نگاه اون این شمایید که ایراد گیر و بَدید!

از اونجایی که خانوما تا پای گور هم معمولا این اخلاقشون رو کنار نمیذارن و معمولا هرچی ببینن و بشنون که به مزاجشون خوش نیاد یا بهشون بربخوره یا اصلا در واقعیت واقعا رفتارها و اخلاق های ناراحت کننده و آزار دهنده ای از خاواده همسر ببینن میان گلگیش رو به شوهرشون میکنن و به خیال خودشون اونم به دفاع از این برمیخیزه و مشت محکمی بر دهان استکبار میزنه و میگه اره تو حق داری! ولی خب زهی خیال باطل و در واقعیت، در بهترین حالتش در برابر گلگی های شما سکوتم که کنه، که معمولا نمیکنن و تعصب به خرج میدن و دفاع میکنن از خانوادشون و اگر خیلی کش بدید دوتام اونا میگن، بازم توو دلشون هربار که بد میگید( از نظر خودتون واقعیت ها رو میگید) دارید اونارو زجر میدید و یه پله از عزیز بودن نزدش سقوط میکنید پایین.

خب حالا راه چیه چاره چیه. ببینید من به عنوان یه خانوم خب باید بگم که خدایی اخلاق آقایون توو یسری چیزا واقعا بهتر از ماست. مثلا همین که اکثر آقایون وقتی میان توو جمع های خانوادگی ما، معمولا انقدر روحیه ی بی خیال و مثبت اندیش و جنبه ی بالایی دارن که اصلا نه از شوخی ای ناراحت میشن، نه متوجه تیکه ای میشن، نه حرفی بهشون برمیخوره، نه رفتاری ناراحتشون میکنه، نه اصلا دنبال این خاله زنک بازیا هستن. و حالا ما خانوما، بعد از بازگشت از مهمونی های خانواده شوهر، معمولا یه چیزی بهمون برخورده و به مزاجمون خوش نیومده، از حرفی ناراحت شدیم، از رفتاری بدمون اومده، و هزارتا داستان های دیگه که من میگم اصلا همش حق. یعنی من میگم اصلا ماها واقعا حق داریم که ناراحت بشیم و یه چیز واقعا ناراحت کننده پیش اومده و داره مارو رنج میده و ما خیلی در عذابیم، حالا میایم چیکار میکنیم؟ خب کسیو حز شوهر نداریم که بریم بهش بگیم و بفهمونیم که چه اتفاقی افتاده و کی چی گفته و ما جقدر ناراحت شدیم. اما از اونجایی که معمولا بلافاصله بعد از مهمونی توو ماشین تا مقصد که خونه ست رفتیم براش بالا منبر و داریم همینجور میگیم که اره فلانی فلان حرفو زدو و چرا بهمانی این کارو کرد، و به خیال خودمون داریم درد و دل میکنیم ولی متوجه لحن عصبانیه خودمون نیستیم، در ذهن همسرمون ما داریم یسره غر میزنیم تا مقصد و ایراد میگیریم و اگر همسر شما خیلی اروم و پخته هم باشه و در بهترین حالت جوابتون رو نده و تعصب به خرج نده و سکوت کنه ولی توو دلش تا همون مقصد داره میگه چه گهی خوردم دوباره اینو برداشتم بردم توو خانواده خودم!

اینوسط یه چیزی لای پرانتز باید بگم، اونم اینکه آقایون معمولا خودشون بهتر از هرکس دیگه واقفن به اشتباهات و فرهنگ های غلط و رفتارهای نادرست خانوادشون، ولی بازم دوست ندارن شما اونارو بگید. یک حقیقتی اینوسط وجود داره اونم اینه که شما زنه چندساله ی این فردی و اونا خانواده ی چندین ساله. با تمام عیب ها و ایراد هاشون، با تمام اشتباهاتشون ولی اونا از یه خون هستن، همسرتون روشون تعصب داره و در بهترین حالتم که بدونه خانواده ش چه رفتارهای غلطی دارن باز از شما انتظار گذشت داره! و چیزی که ما انتظار داریم یعنی اینکه به دفاع از ما برخیزه:/ در اکثر مواقع تهش ختم میشه به دعوا و بحث بینتون و دفاع نمیکنه که هیچ، تازه انگ ایرادگیر بودن و زودرنج بودنم بهتون زده میشه و دوتام شمارو مستفیض میکنه از خانوادتون!

برای همون من طبق تجربه میگم، هروقت از هر رفتاری یا حرفی در خانواده شوهر رنجیدید، اگر اون حرف واقعا چیز مهمی نبود، اگر اون رفتار واقعا روی زندگی شما اثری نداشت و فقط یه حرف و رفتار تیکه امیز یا ناراحت کننده ی مقطعی، یا خاله زنک بازی بود، یکی از این دو گزینه رو انتخاب کنید: یا خودتون رو بزنید به کوچه علی چپ و نشنیدن که زندگی مشترک در طول سالها بهتون یاد میده که خیلی وقت ها تنها راه همینه و حتی بهترین راه برای ارامش اعصابتون، یا اگر خیلی داره رنجتون میده خودتون خیلی مودبانه جوابی بدید که هم نگن چه عروس پاچه ورمالیده ای همم دیگه کسی جرات نکنه اون رفتارو تکرار کنه‌. و همین وسط دوتا چیز در گوشی: ( اولیش: اگر جواب دادید هرگز به همسرتون نگید که جواب مثلا فلانیو دادم، کلا نگید. چون بعد اون همسرتون فکر میکنه که شما دیگه داری جواب همه رو میدی و دو متر زبون داری و داری خانوادش رو قورت میدی:|... پس جوابم اگر دادید به همسرتون نگید اصلا و اگرم خانواده شوهرتون رفتن بهش گفتن شما فلان و بهمان کردید و گفتید، سینه سپر نکنید که آره گفتم خوبم گفتم چون فلانی هم فلان حرف رو زد و منم جوابشو دادم!... اصلا و ابدا... به جاش خودتون رو بزنید به اون راه و بگید نه من جوابی ندادم، اینو بهم گفتن منم معمولی اینو گفتم وگرنه من میدونی که اصلا اهل جواب دادن به کسی نیستم و بی احترامی نمیکنم!.... :|.... اما دومیش: هیچوقت توو جمع های خانوادگی علی الخصوص خانواده همسر گستاخ و حاضر جواب نباشید. حتی اگر رفتارهای واقعا ناراحت کننده هم دیدید هیچوقت مستقیم جواب ندید، نذارید یه چهره ی پاچه ورمالیده از خودتون توو اذهان بمونه. یاد بگیرید همیشه با سیاست رفتار کنید. اگر بناست جوابی هم بدید باید در کمال ادب و احترام و غیر مستقیم باشه. بذارید در نظر همسرتون شما همیشه مودب و مظلوم باشید:/ حتی وقتایی که توو یه جمع هستید و کسی بهتون حرفی میزنه و حتی داره بحث ریزی هم شکل میگیره یجوری رفتار کنید که همه بعدش نگن مقصر شما بودی، فکر نکنید حاضر جواب باشید و بشورید و پهن کنید مدال میدن، خیر این کارا برای یه عمر براتون عواقب داره چون اینجا ایرانه و شما تا اخر عمر با خانواده ی طرف چشم توو چشمی. پس مودبانه رفتار کنید همیشه و همیشه. بذارید اگرم جواب کسیو دادید انقدر چون توو اذهان خوبید که بعدش بقیه توو خلوت خودشون بگن تقصیر شما نبود فلانی حرف ناروا زد اینم فقط جواب داد). پس یا گذشت کنید و خودتون رو به کوچه علی چپ بزنید که شمارو به همین راه توصیه میکنم که به شدت برای آرامش خودتون موثره و یا به راه دوم‌ عمل کنید که خودتون از حق خودتون دفاع کنید و به همسرتون نگید. اون که اون رفتارو با شما نکرده، اون که اون حرف رو به شما نزده، پس عملا اون مقصر نیست و مستحق ریده شدن به اعصابشم نیست( با عرض معذرت) پس یاد بگیرید اگر نمیخواین گذشت کنید به همسرتونم نگید و خودتون از خودتون دفاع کنید..

خب این برای موارد پیش پا افتاده. اما گاهی مسائلی میش میاد که اصلا بحث خاله زنکی نیست و شما حتما باید به همسرتون بگید‌. در آروم ترین حالت ممکن، بشینید حرف بزنید و بگید این اتفاق افتاده و شما رنجیدید و وقتی هم میخواین از بدی های خانوادش بگید توصیه من به شما جوانان اینه که ده دقیقه بیشتر کش ندید. چون بیشتر از ده دقیقه اگر گفتید و کش دادید و غر زدید اون شروع میکنه به دفاع کردن و تعصب به خرج دادن. ولی تا ده دقه ظرفیت گوش دادن داره:/ یعنی اگرم خواستید غری من باب خانواده شوهر بزنید خیلی کوتاه بزنید و ول کنید برید! تا صد سال نگید که تهش برسه اینجا که یه هفته خونتون شده باشه میدون جنگ‌.

اینوسط یه اخلاق گند دیگه هم ما خانوما داریم که خیلی وقت ها یسری چیزا توو خانواده همسرمون میبینیم مثل یسری فرهنگ ها و اخلاق ها و سبک های زندگی که متعلق به خودشونه که اصلا به ما ربطی نداره و کسی کاری به کار ما نداره و روی زندگی مام اثری نداره ولی ما باز اونارو چماق میکنیم میزنیم توو سر شوهرمون چپ و راست. که واقعا اینم در گوشی میگم که ادم باشیم و به خودمون بیایم. اینکه بقیه کارایی میکنن که با سبک زندگی ما متفاوته از پوشششون گرفته تا اعتقاداتشون تا نحوه ی خرج کردنشون برای زندگی هاشون تا تربیت بچه هاشون تا نحوه ی پذیرایی از مهمون و مهمون داریشون تا رفتارهای بین زوجینشون تا هزارتا چیز دیگه به ما ربطی نداره و از همه مهم تر به شوهرمونم ربط نداره. پس آرامش زندگی خودتون رو الکی به فنا ندید. چون هر بدگویی از خانواده شوهر یه تیر خلاص برای بی ارزش تر شدن شما در ذهن همسرتونه. و بدگویی ها و ایراد گرفتن های شما به شدت روی مخشه، و ارامش رو ازش میگیره و در نظرش کوچیک میشید.

و در اخر به ضرس قاطع میگم که از بین تمام بدگویی ها و ایرادات اونی که دیگه تیر خلاصِ خلاصه بدگویی از مادرشه‌. مادر یجورایی خط قرمز هر پسریه‌ حتی اگر خیلی هم متواضع باشه و چیزی بهتون نگه که معمولا بعیده ولی مطمئن باشید هیچی به اندازه ی اینکه از مادرش بد بگید( ولو واقعیت هارو هم بگید) براش منفور نیست و در نگاهش تفلونتون نمیکنه‌. بدگویی از سایر اعضای خونواده همه یه طرف، مادر هم یه طرف. اگر واقعا دوست دارید از چشمش بیفتید و منفور بشید حتی اگر هیچوقتم نفهمید! عیب و ایرادهای مادرش رو بگید و یه روزی به خودتون بیاین ببینید یه ادم سرد جلوتونه و نفهمید از کجا خوردید:/

پس در اخر بازم یه چیز درگوشی و تجربه ی خودم: سطح و عمق خودتون رو بالا ببرید و روش کار کنید، اونقدر که حرف و رفتار بقیه نتونه شمارو ناراحت کنه و اگرم کرد اونقدر در سطح خودتون ندونید که فراموشش کنید. زندگی خودتون دوتا ارزشش از همه چیز بالاتره، یاد بگیریم واقعا هیچکس و هیج چیز و هیچ رفتار و حرفی ارزش اینو نداره که حتی به اندازه یک دقیقه آرامش زندگیمون رو از بین ببریم. نه زیبایی ظاهری نه اندام نه دستپخت خوب نه هزارتا چیز دیگه که ما فکر میکنیم مرد رو به زنی جذب میکنه، به اندازه ی ارامشی که بلد باشید بهش هدیه کنید برای مرد جذب کننده نیست. توو همه چیز صد باشید ولی مدام ارامشش رو بهم بزنید ازتون فراری میشه ولو خیلی نامحسوس و ریز ریز. زندگی شما چیز باارزشیه، رفتارهای غلط بقیه و خانواده ربطی به همسر شما نداره و اون مقصر و مسئول رفتار بقیه نیست که بخواد پاسخگوتون باشه. گذشت کنید خیلی جاها و گوشاتون رو در و دروازه کنید و نذارید آدم ها بتونن ارامش رو از زندگیتون بگیرن... چون هرچی از زندگی مشترکتون بیشتر بگذره و بیشتر برگردید عقب فقط اونجاهایی بیشترین پشیمونی رو داره که به خاطر یه مشت حرف خاله زنک و بقیه روزهاتون رو خراب کردید و آرامش همو بهم زدید.

بیست و دوم فوریه...

اسکار مهربون ترین زن دنیا رو باید بدن به خودم:/... یعنی نشد من یه بار فقط یه بار بخوام برای خودم چیزی بخرم بعد برای همسرم نخرم:|... یعنی هرچی برای خودم بخرم یه تیکه یه چیزی هم برای اون میخرم...مهربون کی بودم من واقعا؟:/

الان اونی که یه شلوار ۳۵۰ تومنی برای خودش سفارش داده و قبلش یک و نیم برای همسرش خرید کرده و نادمه کیه؟ منم :|

 رفته بودیم ازمایشگاه. پسرم رو توو بغل گرفتیم و اونام سه تایی به زور خون گرفتن و پسرمم گوله گوله اشک میریخت و میگفت مامان نجاتم بده:دی.... بعدش برو بچه های آزمایشگاه یکی شکلات براش آورد، یکی توپ وماشین، اون بنده خدایی هم که خون گرفته بود اومده بود نازش میکرد میگفت ببخشید بهت سوزن زدما. دیگه با جایزه هاش گریه ش بند اومده بود و حالا همسرم رفته بود رو صندلی نشسته بود خون بده. با پسرم شوخی میکرد که خوشبحالت به تو شکلات دادن به من هیچی نمیدن... پسرمم بلند شد رفت دونه دونه پیش دخترا که: خانوم دُتُر به بابام شُتُتات بده.