هرچی پسرم بزرگتر میشه بیشتر میفهمم چرا مادرا آنقدر پسر دوستن. من نمیتونم حسمو بگم ولی پسر یجورایی برای مادر هم پسره هم برادره هم پدره هم شوهره... یه حامیه واقعا عاشقه🥹 و این از همون بچگیه...
تازگیا وقتی میخوام به دخترم شیر بدم گردنم و کتفم از پشت میگیره... طوری که واقعا دردش برام آزار دهنده ست... نشسته بودم روی زمین و شیشه شیر توو دهن دخترم بود که به همسرم گفتم یدقه میای این گردن منو ماساژ بدی؟ اونم شوخی میکرد که پیرزن شدیو نازنازی شدی و خلاصه از این حرفا و چایی هم دستش بود و داشت میگفت دیدی اینا که بادکش میکنن یه چیز داغ میذارن؟ و بعد هی در عالم شوخی این لیوانشو که چایی تهش تووش بود؛ میذاشت روی گردن و کتف من... گرمای ملایمی داشت ولی یجورایی هم بیشتر از چندثانیه میموند تحمل کردنی نبود... یکدفعه در اون حین چایی رو ریخت توو گردنم!... هم سوختم هم نسوختم! برگشتم عقب که: چایی ریختی توو گردنم؟ میگفت نه والا خودش ریخت اومدم لیوانو کج کنم گرماش برسه؛ یهو ریخت... و منم شوخی میکردم که از تو بعید نیست از قصد بریزی... در همین وانفسا یهو پسرم که داشت با موبایل بازی میکرد اومد جلوی همسرم وایستاد؛ صداشو کلفت کرد گفت چاییتو بریز رو من؛ بریز رو من... رو مامانم نریز...
آخه من چجوری حسمو بهتون بگم که چقدر دلم جوونه میزنه باهاش؟!
چهار ساله ی قشنگم:(
ای جانم
خداحفظش کنه براتون
پسرا یجوری دل مادرا رو بردن که اصلا گفتنی نیست