من دو شبه دارم با قرص قلب میخوابم گرچه ناراحتی قلبی ندارم. یه شب کارم به اورژانس رسید از علائمی که میگفتم میگفت خانم داری سکته میکنی سریع آدرس بگو و خودم میگفتم نه من درمانگاه نزدیکمه خودم میرم نیروهاتون رو برای من نفرستید؛ بذارید برسن به اونا که بیشتر نیاز دارنو هی خانوم پشت خط میگفت خانم حالت طوری نیست که بمونی خونه پس بدون کمترین حرکتی بدون خوردن حتی آب سریع خودتو برسون دوباره به من زنگ بزن....از ترسه از جنگ عبور کردم! یعنی استرس جنگ رو ندارم نهایت میگم میرم! اما اتفاقی که برام افتاده و تازه متوجهش شدم اینه که صدای بمب یجوری درونم رو بهم ریخته که با هر صدایی مخصوصا اگر خواب باشم و بپرم یهو دچار استرس و اضطراب وحشتناکی میشم که قشنگ خودم میفهمم الان بلایی سرم میاد. دیشب خواب بودم که نگو همسرم عطسه کرده... یجوری با صدای عطسه ش پریدم که این صدای بمبه؟! دوباره تپش قلب و دلپیچه و اصلا نگم چه حالی میشم...
لعنت به جنگ که تا مدت ها آثارش با آدمه...
من دلم خیلی پر پر اون دانشمند هسته ای هست که اول توو تهران خونه ش رو زدن پسر هفده ساله ش شهید شد؛ رفتن آستانه اشرفیه ویلای پدر زنش؛ جایی که یکبارم کسی صدای بمب رو نشنیده بود اونجا ؛ تازه برای پسرشون عزاداری گرفته بودن که اونجارم زدن... بمیرم برای دل اون پدر مادری که اونا بودنو بچشونو جلو چشمشون کشتنو تیکه پاره های قلبشون رو جمع کردن فرار کردن اما خودشونم پرپر شدن...آخ خدا.