سلام بچه ها... امیدوارم واقعا خوب باشید و در آرامش و سلامت...
برام بیاین بگید روزایی که گذشت کجا بودید چه کردید؟
من که تا سه روز اول جنگ خونه بودم. یعنی از همون اولین موشکی که اسرائیل زد فهمیدم. اولش اینطوری بود که احساس کردم یکی در خونه ش بازه و داره باد میزنه و محکم بسته میشه. بعدش رفتم وضو گرفتم نماز صبح بخونم رکعت دوم بودم که دوباره دو سه تا صدای وحشتناک شنیدم و کاملا واضح بود که صدای بمبه. یهو دچار تپش قلب شدم. نمازمو شکستم. همسرمم همزمان از جا پریده بود. حتی دخترمم با صدا از جا پرید. سریع زدیم اخبار. هی اخبار اینور رو میزدم هی اونور. بعد نیمساعت بود گمونم که علاوه بر اونوری ها؛ ایرانم زیرنویس کرد موشک های اسرائیله... دیگه استرس و ترسم هزار برابر شد. ولی فکر میکردم ایرانم فردا پا میشه یه جا رو میزنه و تموم میشه. همون شب همش منتظر بودم خانوادم بیدار بشن بهشون بگم پاشید جمع کنیم بریم شمال. اما خب اونا خواب بودن و صدا رو فهمیده بودن ولی نمیدونستن دقیق چیه. بعد که صبح شد همه گفتن ما کار داریم نمیتونیم بیایم. منم نمیتونستم برم چون دلم میموند پیش خانوادم. خلاصه هم میترسیدم مخصوصا وقتی فرداش این موشک ها خیلی خیلی زیاد شده بود. طوری که من رفتم خونه پدر مادرم همونجام خوابیدیم ولی تا صبح میزدن. خونه ما و مادرم اینا نزدیک همه. دیدم فایده ندارد یعنی فرقی نداره اینور و اونور موندن. برگشتم خونمون. حالا اینوسطم استرس شیرخشک بچمو داشتم. همینجوری شیر خشک خاصی بهش میسازه فقط؛ همونم در شرایط عادی هر داروخانه ای نداره؛ داشته باشن هم دوتا دوتا میدن فقط. هی هم به همسرم میگفتم برو بنزین بزن کاره میبینی شب و نصف شب به ماشین نیاز پیدا کردیم پشت گوش مینداخت. خلاصه استرس شیر خشک که اگر جنگ بشه پیدا نشه با بنزین خودش در کنار استرس های دیگه کم غولی نبود. دیگه شب دوم اومدم خونمون. تا دقیقا ۶ صبح صدای بمب و موشک میومد. و من فقط نشسته بودم توو جا و گریه میکردم و قرآن میخوندم. حقیقتا از مرگ نمیترسیدم. فقط از این میترسیدم که من و همسرم بمیریم بچه هام بمونن وسط یا یکیمون ناقص بشه. خلاصه نگم چه صبحی رو شب کردم.
دیگه فرداش همسرمو مجبور کردم بلند بشه بریم بنزین بزنه. واقعا از این اخلاق آقایون یا بعضاً همسر خودم بدم میاد که یه چیزیو هزار بار باید بگی تا انجام بدن. خلاصه بازم نمیآمد هی میگفت بنزین با منه دیگه آقا جان. تو هرجا خواستی بری من میبرمت بنزین میخوای چیکار:/ ولی خب پدر مادرم که جنگ رو دیدن از همون روز اول میگفتن بچه ها ماشیناتون رو بنزین بزنید. نون و برنج بخرید. خلاصه منم روز سوم جنگ بود گفتم پاشو همه با هم بریم شیر خشک بخریم. خودمم رفتم که مجبورش کنم بنزین هم بزنه. هی هم میگفت الان شلوغه شب میام!... خلاصه کلی داروخانه گشتیم همه سیستم هاشون قطع شده بود نمیدادن. یه داروخانه پیدا کردیم خدا خیرش بده اون بهمون پنج تا شیر خشک داد. بعد چندتا پمپ بنزین رفتیم یعنی نگم براتون از کجا تا کجا صف بود. یعنی اگر وایمیستادی قشنگ چندین ساعت توو صف میبودی. تهرانم که اشباع از جمعیت دیگه حالت بهم میخوره. خلاصه در نهایت یه جا رفتیم بالاخره بنزینم زدیم ۲۵ تا بیشتر نمیذاشتن بزنیم میگفتن انبار نفت شهران رو زدن بنزین کمه. بعدشم ما اومدیم که بیایم خونه نمیدونستیم که نون نیست:( نگو نونوایی ها خیلی هاشون بستن؛ حداقل توو منطقه ما که اینطوری بود. چندجا رفتیم بسته بود. بعد یه جا هم که باز بود دقیقا یکساعت و نیم توو صف بودیم.
خلاصه برگشتیم خونه و توو پارکینگ همسایمون رو دیدیم. همسایه ی طبقمون. داشتن میرفتن باغشون. یهو خانومش خطاب به همسرم گفت شما چرا جایی نرفتید پس؟ راستش هم خودم تا اون لحظه مردد رفتن بودم چون فکرم پیش خانوادم بود. همم همسرم میگفت حالا صبر کن ببینیم چی میشه اگر حاد شد میریم. ولی دیگه وقتی دیدم همه همسایه های طبقمون رفتن اصلا قالب تهی کردم. باز اونا انگار یه قوت قلب بودن.
خلاصه اومدم خونه ولی باز مردد بودم. تا اینکه مادرم زنگ زد گفت کارارو تعطیل کردن ما داریم راه میفتیم بریم شمال. دیگه مامانم که گفت دارن میرن خیالم راحت شد به همسرم گفتم من دیگه میترسم بمونم جمع کن بریم. ما توو شمال خانوادگی با خانواده خودم یه جای مشترک داریم. خلاصه دو ساعتی طول کشید وسیله جمع کنم برای بچه ها. ماشین لباسشویی اینا رو روشن کنم . خلاصه تا جمع کنیم بریم گمونم ۸ شب شد. مسیر چندساعته رو دقیقا ۱۲ ساعت طول کشید تا برسیم. یه ترافیک وحشتناک. وحشتناک. توو عمرم ندیده بودم. همه داشتن میرفتن:(... واقعا صحنه ی غم انگیزی بود. دلت برای خودت و مردم میسوخت. بعد ۱۲ ساعت رسیدیم. تا روزی که بگن آتش بس ما اونجا بودیم. نت نداشتم.اخبارو دقیقه به دقیقه دنبال میکردیم. گاهی به سرایدار ساختمونمون زنگ میزدم میگفتم چه خبر؟ میگفت تهران همه فرار کردن رفتن. ساختمون هیچکس نیست فقط منم. دلم برای اینم میسوخت. خانومش توو این بلبشو زاییده بود. تنها توو ساختمون...
خلاصه نه فکر میکردم جنگ ۱۲ روز ادامه پیدا کنه... نه فکر میکردم یهو تموم بشه...تمام این دوازده روز از فکر آینده ای نامعلوم دیوانه داشتم میشدم.... خداروشکر که تموم شد هرچند خیلی از خانواده ها داغدار شدن.
متنفرم از جنگ؛ سیاست؛ و هرچیزی که تووش کشتن جون آدم ها باشه...
اینوسط اون ناامید هارو هم نمیفهمم که همش میگن دشمن رفته فرصت تنفس بگیره و جنگ حالا حالا ها ادامه داره! و کجای کارید؟!... خب وقتی از فردای خودمون خبر نداریم بشینیم غمبرک بزنیم از فکر و خیال دیوونه بشیم؟! حالا که تموم شده.. همین امروز رو دریاب؛ کسی از یک دقیقه دیگه ش خبر نداره. همین لحظه رو زندگی کن...
جالبه تقریبا همه پدر و مادر ها فقط نگران بچه ها شون بودند .
نگران نباشید در ادامه هم اتفاقی بیفته پیروزی با ماست