توو تنهایی و خلوت این ساعته ی خودم نشستم و بعد مدت ها هندزفری گذاشتم چاوشی میخونه من باید میرفتم با قطاری که برام آخرین گلوله ی آخرین خشاب بود...نمیتونم باور کنم یک انسان که من بودم دیروز داشت از شدت یه غم به فروپاشی میرسید و رفته بود از اسنپ دکتر یه روانشناس گرفته بود و گزینه متنی رو زده بود تا کسی نفهمه و بتونه حرف بزنه فقط. باورم نمیشه من از دیروز فقط نوشتمو نوشتم... اشک ها ریختم و نوشتم... زهرا خانوم دکتر فقط اومد وسطا گفت چندسالته؟ دوباره من نوشتمو نوشتم... دوباره فقط اومد گفت خودتو بخوای توصیف کنی چی میگی...من دوباره نوشتم و نوشتم... هزاربارم وسطاش نوشتم فقط بگید من باید چیکار کنم... من هی اشک ریختم و نوشتم... هی اشک ریختم و نوشتم... بعد دو روز اسنپ بهم پیام داد نظرتو بنویس!...مکالمه ما رو تموم کرده بود. این برای هزارمین بار بود که من از روانشناسای گه و بیسواد مملکت رکب میخوردم و هیچوقت برام درس عبرت نشده که هیچوقت هیچ کدومشون حتی یه راهکار مفیدم توو هیچ مقطع زندگی و هیچ موضوعی نتونستن بهم بدن.
دارم گریه میکنم اینارو مینویسم. من ناراحت نیستم از چس تومنی که دادم ؛ من از این پولا زیاد میریزم دور... من حتی ناراحت نیستم طبق معمول رکب خوردم و یادم رفت روانشناسی کشکه و داشتم به این باور میرسیدم که هیچ کدومشون نمیتونن کمکی بهت بکنن... من فقط از این ناراحتم که چطور میشه یه انسان دو روز تموم فقط نوشته باشه و گریه کرده باشه و توی درمانگر همه رو خونده باشی و از پشت کلمات اون فرد فهمیده باشی در چه گهی از غم و درد داره غوطه میخوره و حتی بهش گفته باشی داری تنهایی عمیقی رو میگذرونی و فهمیده باشی یک انسان داره میپوکه که به تو پناه آورده و تو خیلی راحت صفحه رو بسته باشی و خوابیده باشی...
نظرتو نوشتی؟