میدونید من ذاتا مهربونم. آدمیم که همه توو دلم جا دارن. شاید تقریبا هیچ آدمی توو دنیا نباشه که من ازش متنفر باشم اما تحمل بعضیا تازگیا واقعا عذابم میده...از این بعضیا که حرف میزنم یه روزی خیلی دوستشون داشتم. خیلی لطف ها بهشون کردم. اما یهو برگشتم دیدم چقدر همین بعضیا پشتم قضاوت کردن؛ بدمو گفتن؛ خرابم کردن... تا مدت ها باورم نمیشد... مدام با خودم نشخوار فکری میکردم که چرا؟ چرا آنقدر ساده بودم؟ چرا آنقدر آدما دورو هستن؟ مگه در حقشون چه بدی ای کرده بودم؟ من که فقط خوبی کرده بودم...واقعا چرا و چرا... اما الان از مرحله ی چرایی گذشتم... خیلی چیزا رو پذیرش کردم... اینکه خیلی ها نمیتونن خیلی چیزها در من و زندگیم رو ببینن و تحمل کنند! اینکه خیلی ها بازیگرای قهاری هستن... اینکه خیلی ها لایق محبتام نبودن...اینکه هیچکسو نمیشه شناخت! ...در عین حال همه ی آدمایی که در حقم یه روزی یه جایی بد کردن رو بخشیدم اما تحملشون برام خیلی خیلی سخت شده. همین آدمایی که با ذوق میرفتم پیششون... الان به قدری توو عذابم که توو جمع هاشون به بهونه بچه یا توو اتاق های تنها خودمو مشغول میکنم. یا میرم توو موبایلم که با کسی حرف نزنم یا میرم سر سجاده به بهانه نماز کلی طول میدم بیرون نمیام... اگر بحث فقط خودم بودم توو تخم چشماشون نگاه میکردم میگفتم لایق لطف ها و محبت ها و مهربونی هام نبودید. میگفتم لایق حذف شدنید و به راحتی حذفشون میکردم اما افسوس که فقط خودم نیستم و وقتی متاهل میشی باید افرادی رو از خانواده طرف تحمل کنی و دم نزنی که حتی نگاه کردن بهشم داره عذابت میده ولی برای اینکه زندگی خودت جهنم نشه باید تحمل کنی.
معلومه میخوایم بریم مهمونی و دارن انگار زجرکشم میکنن و دنبال بهونه برای نرفتنم؟!