بیست و دوم فوریه

با توام
قاب عکس نارنجی
با توام
زرقبای پاییزی
در نگاهت حضور مولاناست
پا رکاب دو شمس تبریزی...

کلمات کلیدی

امروز پیر پسر رو دیدم. این اواخر تنها فیلمی که دوست داشتیم بریم سینما همین بود که اونم دنبال جا می‌گشتیم طفلان مسلم رو بذاریم که خب نبود و نشد. امروز اتفاقی دیدم یکی از کانال های ایرانی اونوری داره میده. خب باید بگم خیلی قشنگ بود.از آنچه که در ذهنم بود و تصور میکردم خیلی خیلی قشنگ تر بود.یه فیلم فوق العاده قوی. شاید چیزی که عمیقأ میتونی توو فیلم درک کنی اینه که بسیار بسیار برای هر سکانس فیلم زحمت کشیده شده و بازیگران واقعا از جون مایه گذاشته بودن. یعنی بازی ها بی نظیر...یک بازی فوق العاده و غیر تکراری و عجیب غریب بینظییییر از حسن پور شیرازی که اصلا نمیتونم حتی یک بازیگر دیگه رو تصور کنم بتونه این نقش رو آنقدر عالی بازی کنه. از حامد بهداد هم شنیده بودم که حسن پورشیرازی چقدر برای این نقش زحمت کشید و چقدر غرق در نقشش شد. واقعا باید جایزه بهترین بازیگر مرد رو به خاطر این فیلم بهش بدن. واقعا کیف کردم. عمیقأ می‌تونستی هر لحظه از فیلم حس کنی این فرد چجوری داره برای این نقش خودشو پاره می‌کنه:/...خلاصه که اگر یه فیلم ایرانی خوب میخواین بعد مدت ها نگاه کنید من پیرپسر رو به شدت توصیه میکنم. موضوع فیلم به نظرم سلیقه ای می‌تونه باشه که یکی خوشش بیاد یا نه. ولی بازی ها بی‌نظیر...در ضمن فیلم خیلی هم طولانیه. گمونم سه ساعتی میشه. ولی خب خوبیش اینه ته فیلم آدمو رها نمیکنن فی امان الله. قشنگ و درست میگه فیلم چه مرگشه:/

خلاصه که حتما ببینید. 

قبلاً هم گفتم بازم میگم از اینکه یکی اینجوری برام زحمت درست می‌کنه واقعا بیزارم. من نمی‌دونم یه عده سرشون با تهشون بازی می‌کنه که آنقدر حواس پرتن؟! بابا توو هر کاری که هستید دقیق باشید دیگه. چرا مردم رو به دردسر میندازید؟!...امروز برای اولین بار از اکالا خرید کردم. اقلامی که سفارش داده بودم تعداشون زیاد بود برای همین جزئیاتشون رو یادم نبود. از طرفی من موقع انتخاب یه جنسی مثلا ممکنه سه تا عسل رو انتخاب کنم بعدش که میرم توو سبد خرید یه حذف و اضافه کلی هم اونجا انجام میدم و باز در مرحله نهایی هم به فرض اون سه تا عسل رو مقایسه میکنم و دست آخر دوتا رو حذف میکنم. امروزم چون هم چیزایی که سفارش داده بودم زیاد بود همم من موقع انتخابشون خیلی چیزمیز انتخاب کرده بودم و دست آخر حذف و اضافه کرده بودم وقتی اجناس اومد دیدم دوتا لپه از دو برند مختلف اومده. من اون لحظه یک درصدم احتمال ندادم که زیاد گذاشتن. فکر میکردم خودم اشتباهی دوتا زدم چون میگم از یه محصول چندتا انتخاب کرده بودم. نهایت فکر میکردم اگرم من دوتا نزده باشم خودشون مثلا لپه رو اشتباهی به جای گندم گذاشتن! خلاصه یکی از لپه ها رو باز کردم ریختم توو ظرف حبوبات. بقیه وسیله هارو هم جابه جا کردم بعد گفتم بذار برم ببینم اصلا چی سفارش داده بودم... خلاصه دوباره رفتم نگاه کردم دیدم من یدونه لپه سفارش داده بودم و درواقع اضافه گذاشتن. و بدتر اینکه من اون اضافه رو ریختم توو ظرف نه اونی که خودم سفارش دادم. خلاصه کلی گشتم شماره مغازه رو پیدا نکردم. زنگ زدم پشتیبانی گفت لپه رو میخواین مصرف کنید؟! گفتم نه... گفت نگاه کنید ببینید ما به التفاوتش چنده ما بریزیم! که متوجه شدم من باید یه چیزی بدم که البته می‌گفت تفاوتش مهم نیست لپه رو نگه دارید میان میبرن. خلاصه دوباره اومدم نشستم ما به التفاوت لپه هارو هم حساب کردم دیدم من باید علاوه بر لپه ۳۱ هزار و ۱۰۰ تومنم بدم...

یعنی از اتفاقات اینچنینی بیزارم که باید به خاطر درست کار نکردن یکی دیگه زحمتش بیفته گردن من. کسی که حضوری خرید نمیکنه یعنی وقت نداره یا نمیتونه به هر دلیلی. حالا من یکساعت باید وقت بذارم با پشتیبانی تماس بگیرم برم چندبار توو سایت نگاه کنم حساب کتاب کنم. تازه اگر بیان ببرن. عزای اینم گرفتم که اگر نیان چیکار کنم. قطعا دلم نمیخواد حضوری برم چون اگر شرایطش بود میرفتم قبل خرید:/ ...آخرین بار که داروخانه ای یه ماژیک اشتباه انداخته بود توو مشمای خریدم؛ بدون هیچ پیگیری ای ماژیک رو انداختم دور رفت. والا. به من چه:/... اشتباه یکی دیگه گردن من نیست. این حالا شماره پیگیری داشت زنگ زدم ولی اگر نیان موندم. 

اه:/

من آدم هنجارشکنی نیستم؛ اگر بودم دلم میخواست الان دستم رو خالکوبی کنم از آرنج تا نوک انگشتام:/...تتو با من خیلی غریبه ولی مال بقیه رو روی دست میبینم خوشم میاد:/... اما از هر طرف که نگاه میکنم میبینم نمیتونم انجامش بدم. اولین دلیلش اینکه دوست ندارم بچه هام یا حتی شوهرم سمت این چیزا بره:/ بعد هی دارم با خودم فکر میکنم اونوقت چجوری به بچه هام بگم من میتونم ولی شماها نه؟!:/ یا حتی اگر شوهرم اینکارو کنه اصلا برام قابل پذیرش نیست فکر میکنم به ته فساد فی الارض کشیده شده:/.... دلیل دومی که به قدرت دلیل اولیه اینه که هر جوری حساب میکنم میبینم خالکوبی با زنی که اهل نماز و روزه و حجابه تناقض داره:/ و اینو برای بقیه چجوری توضیح بدم؟!:/...دلیل بعدیش یجورایی خانواده ست. شاید خیلی مخالفت نکنن ولی قطعا اهل این کارا هم نیستن. دلیل آخر اجازه ی همسرمه که ظاهراً اعتقاد به آزادی و انتخاب داره ولی در عمل ممکنه سر ناسازگاری بذاره به طرق دیگه:/ چون مدلی هم که من دوست دارم از اوناست که کل دست پر از نقش و نگار و تتوی رنگیه:/...یه وقتایی میگم زن بزن زیر میز و برو تتو بزن حال کن مگه چندسال عمر میکنی؟!:/ بعد اون لحظه رو که دارم با روسریه از جلو گوجه و خیار توو تره بار برمی‌دارم با دست تتویی رو تصور میکنم که بقیه نگاه میکنن اصلا از بیخ و بن پشیمون میشم:/

امروز داشتم با یه عزیزی درباره دوران تحصیل و تقلب صحبت میکردم. خب من از اون هایی بودم که در تمام مقاطع تحصیلیم شاگرد اول بودم و اصولا برای اینکه تقلب برسونم همه برام موقع امتحان سر و دست میشکستن:/ ... در دوره تحصیلات مدرسه و لیسانس که اصولاً تقلب نمیرسوندم:/ البته دوره دانشگاه بهتر شده بودم و خیلی وقت ها توو رودربایستی قرار می‌گرفتم. مثلا فکر کنید لحظه امتحان یه پسری می‌آمد کنارتون حالا شمام اصلا نمیشناسیش؛ بعد سلام و احوال پرسی یهو می‌گفت خانم فلانی توروخدا میشه بشینید کنار من بهم تقلب برسونید بخدا اینو پاس نشم فلان میشه بهمان میشه. خلاصه دیگه توو دانشگاه سخاوتمند شده بودم اندکی ولی بازم دوست نداشتم...دیگه توو ارشد کلا سخاوتمند بودم. جو ارشد فرق میکرد. همه با هم دوست و محترم بودیم. هرکس خدایی در طول سال به هرکس میتونست کمک درسی میکرد. دوران ارشد من یکی از بهترین دوران زندگیمه. درواقع من فقط درس نخوندم بلکه اون سالها با حال خوب زندگی کردم.

حالا خلاصه... آقا امروز یاد درس تنظیممون توو لیسانس افتادم. این درس رو ما مجبوری توو یه دانشکده دیگه پاس کردیم. از اونجایی که استادشم مربوط به همون دانشکده بود اصلا استاده زیست بود و کتابی نزدیک سیصد چهارصد صفحه بهمون معرفی کرده بود برای امتحان که خدایی مال رشته ما نبود و به شدددددت سخت. خیلی سخت و غیر قابل فهم. ولی خب من خونده بودم. شب امتحان یکی از دخترایی که همکلاسیم بود و با من توو اون دانشکده تنظیم رو برداشته بود زنگ زد که تو خوندی؟! گفتم آره. گفت من نرسیدم و توروخدا فردا میشینی پیش من و بهم برسونی؟! کلی التماس و ناله بابت نخوندنش. نامزدم بود. منم دلم سوخت گفتم نرسیده دیگه...گفتم باشه... موقع امتحان استاده هم خیلی سخت گیر بود؛ چهار مدل نمونه سوال طراحی کرده بود که تو با پشتی و جلویی و چپ و راستت یکی نباشی:/... بابا استاد درس یه واحدی این حرفارو داره اخه؟!:/... کلا امتحان سختی بود. چون منبع امتحان خیلی سخت بود و اصلا مربوط به ما نبود و ماها هیچی بلد نبودیم؛ از اونور سوالاتم خیلی پیچونده بود. خلاصه این ملیحه خانم! تا فهمید سوالاتش با من یکی نیست؛ به طرفه العینی برگه ش رو با چند نفری عوض کرد تا بشه شبیه من. من همه ی سوالارو بهش گفتم. همه رو... دقت فرمودید؟! همه رو... بعد که از جلسه اومدیم بیرون حتی به خودش زحمت نداد بگه ممنون! در عوض فرمود: خیلی آسون بود؛ خودمم همه رو بلد بودم، من که بیست میشم!...در صورتی که سوالات به شدت سخت بود و اصلا یکی از سخت ترین امتحانات زندگیم بود چون خودم پای هر سوالی کلی فکر میکردم....من فقط لبخند زدم ولی عمیقأ از اونروز به بعد فهمیدم خیلی ها دقیقا همینقدر گربه صفتن! 

خلاصه که هیچوقت صد خودتون رو برای کسی خرج نکنید؛ ملیحه متاسفانه برای من درس عبرت نشد و من خیلی جاها برای خیلی ها صدم رو گذاشتم ولی تهش دیدم ملیحه ن:/

چندروز پیش دم اذان مغرب فکر کنم کانال ۴ بود که داشت سخنرانی ای از آقای مجتهدی تهرانی پخش میکرد...گفتن میخوام یه روایت بگم برای اونایی که خیلی توو زندگی حرص و جوش میخورن؛ خیلی غصه میخورن...گفتن روایت داریم وقتی خیلی داشتی غصه میخوردی برای زندگیت سه تا چیزو یاد کن دیگه غصه نمی‌خوری: یاد کن لحظه ای رو که وقتی بذارنت توی قبر چندروز بعد تمام بندهای بدنت از هم جدا شده و هر کدوم یه طرف افتاده؛ حدقه ی چشمات روی سینه ت میفته( وقتی تهش اینه چرا غصه میخوری؟!)... یاد کن وقتی می‌ذارنت توی قبر همه میرن؛ همه تنهات می‌ذارن و تو تنها میمونی...همه میرن سراغ کباب خوردنشون( البته خدا به بنده ی مومنش میگه تنهات گذاشتن؟! من خودم انیستم:( )... یاد کن وقتی می‌ذارنت توی قبر بدنت کرم می‌ذاره و از دو سوراخ دماغت کرم می‌زنه بیرون...

خواهرم ماه رمضون سالهای گذشته بهم می‌گفت بذار بچه هات بشن دوتا؛ دیگه عمرا بتونی اینجوری چیز میز مختلف بپزی. امروز که روزه بودم دخترمم یسره توو آشپزخونه بود و کابینت هارو باز و بسته میکرد و دائم مشغولش بودم چون میترسیدم بسوزه یا دستش گیر کنه جایی و در عین حال حلوا و سوپ و زرشک پلو با مرغ و سیب زمینی سرخ شده درست میکردم و برای دخترم فرنی میذاشتم و سوپ میکس میکردم و به خواسته های هر دقیقه یکبار پسرم لبیک میگفتم میخواستم زنگ بزنم بهش بگم به تعداد بچه و بی وقتی و سر شلوغی نیست. به علاقه ست خواهرم؛ علاقه!... یه یانگوم همیشه یانگومه!

+ اون پسری که عاشق یانگوم شد اسمش توو فیلم چی بود؟! چقدر دوسش داشتم:دی

امروز شنیدم پژمان جمشیدی رو به زندان قزلحصار بردن. و بندی که مخصوص قاتلین و متجاوزینه. اینکه به زندان رفته شایعه نیست و رفته اونجوری که بنده خوندم.  اما اینکه جرمی که به خاطرش رفته راسته یا دروغ نمی‌دونم. گرچه همسرم میگه تا جرم محرض نشده باشه زندان برده نمیشه! اما خب اینکه واقعا مجرمه یا نه نمی‌دونم. جرمی هم که به خاطرش زندان رفته به خاطر شکایت یه دختر ۲۰ ساله ست که ظاهراً هنرجوی بازیگری بوده و خب چند روزی پژمان جمشیدی میگه من میرسونمت و دست آخر می‌بره دختره رو خونه ش و تجاوز می‌کنه!

از هزاران بعد دارم به این داستان فکر میکنم:

۱- بیشتر از همه دارم به این مسئله فکر میکنم که حالا اصلا جدای شخص ایشون؛ ماها گاهی توی زندگی روی یسری از افراد یه حساب دیگه باز میکنیم. اصلا یسری خطاها نباید مال یسری افراد باشه! وقتی آدم میبینه اون آدمی که توو تصوراتش خیلی خوب بوده خیلی کول بوده خیلی اصلا یه حساب ویژه توی ذهنش داشته حالا رفته فلان خطا رو کرده؛ هم دوست نداری باور کنی هم حیفت میاد انگار دلت داره میسوزه که چرا طرف اینجوری خودش رو تباه کرد؟! چرا فلان فرد اینجوری خودشو با این خطا حیف و میل کرد؟! حیف اون آدم که یهو خودش خودش رو به زیر کشید! 

۲- دارم به یه کامنتی فکر میکنم از مردم که نوشته بود الکیه بابا؛ برای پژمان جمشیدی ریخته؛ چه نیازی به این کار!... شاید صورت حرفش زیبا نباشه ولی خب منم دارم فکر میکنم راست میگه خب! واقعا برای یه شخص معروفی یا حالا با همچین شرایطی کلی کشته مرده وجود داره که برای بودن باهاش تازه التماسش رو هم میکنن؛ واقعا اگر این کارو کرده باشه چرا واقعا؟! چرا باید دست به همچین کاری بزنه وقتی همونجا پشت در خونه ش صدها عاشق و سینه چاک براش ریخته؟!...

۳- دارم فکر میکنم چرا آدمیزاد باید درست در اوج موفقیت اینجوری خودش رو تباه کنه؟! اومدم بگم خدا بخواد آدما رو از عرش به فرش می‌رسونه بعد گفتم نه این خود آدمان که وقتی توو عرشن فکر میکنن دیگه دنیا توی دستاشونه اما نمی‌دونن فطرت پاک و خوی شیطانی دو روی سکه ست و هرکسی قادره در کسری از ثانیه خودش رو به فرش بکشه!

۴- به این فکر میکردم که چرا من دیگه از شنیدن اخبار تعجب نمیکنم؟! شاید چون مدت هاست به این نتیجه رسیدم هرکاری از هرکسی برمیاد. حتی هرکاری از خود ما هم برمیاد حتی اگر فکر کنیم هرگز ممکن نیست!!

۵- دارم فکر میکنم اگر این کارو کرده باشه آفرین به اون دختر شجاع که یه تنه افتاده جلو و قطعا می‌دونه افراد معروف ممکنه چه لابی هایی چه آشناهایی داشته باشند اما باز کار درست رو انجام داده.

۶- دارم فکر میکنم اگر این کارو نکرده باشه درواقع یاد مصاحبه ی محسن لرستانی و علی ضیا افتادم که به اونم همچین تهمت های زدن و پنج سال رفت زندون در اوجی که داشت به آرزوهاش دونه دونه می‌رسید اما پنج سال از جوونیش رفت و کار و زندگیش دستخوش هزاران پسرفت شد و همه دورشو خالی کردن حتی کسی حاضر نشد براش سند بذاره و به قول محسن لرستانی: روز سخت برادر نداره! 

۷- دارم فکر میکنم به اینکه چقدر همه دوسش داشتن و امروز چقدر شاهد این بودم که همه دوست داشتن بشنون دروغه؛ شایعه ست. 

۸- دارم فکر میکنم چرا آنقدر محیط سینما داغونه و کثافت داره از سر و روش میباره؟! ما چندتا فامیل بازیگر داشتیم حتی حاضر نبودند بچه هاشون وارد سینما بشن آنقدر که میگفتن محیط سینما خوب نیست. حتی یادمه کربلا که رفته بودم حاج آقای کاروانمون با خانومش که سوالای مذهبی و احکام دخترا رو جواب میداد و حوزه درس خونده بود خانومه هم؛ اونا مامان بابای بنیامین بزرگه ( داداش یوسف توو فیلم یوسف) بودن. اسم پسره یادم نیست. اونجام یکی دوتا دختر دوست داشتن بازیگر بشن؛ این حاج خانومه که پسر خودش بازیگر بود درواقع مادر بنیامین! بود می‌گفت اصلا وارد همچین فضایی نشید. مناسب دخترا نیست. اگر برید عوض می‌شید بلاشک. 

با دو طفلانم بیرون بودم و داشتیم برمیگشتیم خونه. پسرم اصرار کرد ببرمش پارک. یه پارک نزدیک خونمون هست کلا پرنده تووش پر نمیزنه. فقط گهگاهی یکی نشسته تووش گوشه عزلت برگزیده! دوتا دونه هم فقط سرسره داره و یسری وسایل ورزشی برای بزرگسالان... خلاصه گفتم باشه... سر کالسکه رو کج کردیم به سمت پارک و خب همون قسمت سرسره ها کلی پسر نوجوون شاید ۱۷-۱۸ ساله نشسته بودن .... هر لحظه فضا دارک تر میشد:/... اول که دوتا دختر بودن اونا هم نوجوون بعد نشسته بودن رو به روی سرسره ها زل زده بودن به پسرا! بدون هیچ کلامی یا حتی ارتباطی:/ پسرا روی سرسره نشسته بودن... پنج شیش تایی بودن. هیچکسم به اون دوتا دختر نگاه نمی‌کرد اما اونا همینجور زل زده بودن. یعنی نه اینکه مثلا نشسته باشن روی نیمکت و به جایی زل زده باشنا؛ نه؛ دوتایی موازی هم روی وسیله های بزرگسالان نشسته بودن دستاشونو زده بودن زیر چونه هاشون و همینجور به پسرا نگاه میکردن... از اونور یه دختر خیلی بزرگتر از اینا توو دهن یکی از همین پسرای نوجوون بود داشتن ماچ و بغل و بوسه ... بله! یعنی از هر طرف که میرفتم بر وحشتم می افزود:دی...بی خلاف ترین عضو پارک ظاهرا یه پیرزنه بود که با عصا نشسته بود نیمکت بغلی همین دختر و پسری که توو دهن هم بودن. اونم همینجور زل زده بود به اون دوتا!...از اونور یه آقایی سگش رو به حالت طاق باز گرفته بود دستش!... بعد خود آقاهه اصلا یجور وحشتناکی بود:/ زل زده بود به من؛ میلرزید؛ روی پاهاش نمیتونست بایسته بعد از اون دارک تر سگه هم همین وضع بود:/ یعنی همینجوری طاق باز که توو بغل آقاهه بود به طرز خیلی عجیبی همه اعضای بدن سگه هم می‌لرزید... یعنی قشنگ این از ذهنت خطور میکرد که آقاهه چیزی زده به سگشم داده:/ ... بعد اون دوتا دختری که دست زیر چونه زل زده بودن به پسرا ؛ پاهاشون توو مسیر پیاده رو یجوری بود که کالسکه رد نمیشد... بعد همون طور که می‌دیدن من نمیتونم کالسکه رو رد کنم همچنان ککشونم نمی‌گزید  و پاها رو جمع نمی‌کردن. آخرسرم چرخ کالسکه از روی کتونی دختره رد شد. قبل از اینکه پوره م کنه گفتم ببخشید. خدایی سیسش طوری بود انتظار خواهش میکنم نداشتم ازش اما گفت خواهش میکنم. خلاصه رفتیم پای سرسره. یعنی فضا طوری بود نه جیگر میکردی کالسکه رو دور تر از خودت بذاری نه جیگر میکردی پسرتو کنار سرسره تنها بذاری. خلاصه با کالسکه رفتیم تا پای سرسره. همون پسری که توو دهن اون دختره بود یهو داد زد: عههههه گندم:/... به دختر من می‌گفت. بعد خودش می‌خندید... پسر من رفت پله هارو بالا خودش به پسرا گفت میخوام بیام پایین. پسرا هم که همه تیپ ها عجیب غریب؛ بلند شدن. همون پسری که توو دهن اون دختره بود بلند شد اومد جلو به بقیه گفت میخواد بیاد پایین بلند شید ببینم. البته به شوخی می‌گفت. اینام می‌گفتن پارکو خریدی. اینام به شوخی میگفتن. قبل از اینکه اینام پوره م کنن بهشون گفتم ببخشیدا!... از اینام انتظار پاسخی نداشتم. گفتن شما ببخشید. اما خب هر لحظه فضا داشت دارک تر از قبل میشد... پسرا یجوری مارو احاطه کرده بودن و نمیرفتن اونورتر و همشون دور سرسره یجورایی محاصرمون کرده بودن و هرکیو نگاه میکردی می‌دیدی داره نگات می‌کنه که حقیقتا من ترسیده بودم. موندم اون پیرزنه چجوری نترسیده بود! ... بعد از اون دارک تر آقایی که سگ داشت بود که با همون سگش توو بغلش به حالت طاق باز که هر دو هم می‌لرزیدن و زل زده بود به بنده؛ قدم هاش طوری بود که انگار داره میاد توو دهن تو سگشم میخواد ول کنه روت تیکه پاره بشی:/ خلاصه دیدم این فضا برای یه دهه شصتی نیست! دسته ی کالسکه ی دخترم رو محکم تر گرفتم؛ دست پسرمم محکم تر از قبل؛ گفتم پسرم بریم دوباره میایم و در واقع تا خروج از پارک داشتیم عملا می‌دوییدیم:/

 

 

 

شاید دلیل اینکه خیلی کم از پدرم یا مادرم می‌نویسم اینه که می‌دونم خیلی ها اینجا از نعمت داشتنشان محروم اند و نمی‌خوام با پستام داغ و حسرت بیشتری بر دل هاشون باشم...قبل از نوشتن این پست دوست دارم بگم از ته دلم برای هرکسی که پدر یا مادرش آسمانی شده طلب صبر میکنم و امیدوارم روح پدر و مادر عزیزش در آرامش و قرین رحمت الهی باشه انشالله...

سالها قبل از یه خانومی یه نوشته ای خوندم که شاید شماهام خونده باشید. نوشته بود کارمند بودم تازه ازدواج کرده بودم یه روز داشتم کتلت میپختم. پدرم برامون نون تازه خریده بود و اومده بود خونمون سر بزنه. می‌گفت چون کارمند بودم و غذا پختن برام سخت بود و کتلتامونم کم بود وقتی پدرم رو پشت در دیدم اصلا خوشحال نشدم تازه گفتم اه این چه وقت اومدنه آخه... می‌گفت پدرم که اومد نشست داخل خیلی سرد رفتار میکردم درواقع سرسنگین جواب میدادم بابام بذاره بره شام نمونن و خب پدرمم فهمید گفت دخترم مزاحمتون نمیشم و رفت. می‌گفت سالها گذشته و امروز دارم کتلت درست میکنم و یاد اونروز و رفتارم افتادم و دارم اشک میریزم. 

راستش من همیشه برخلاف این نوشته بودم!... در تمام دوران مجردیم که رابطه م با پدرم یک رابطه بسیار محترمانه بود. خیلی با هم شوخی میکنیم خیلی سر به سر میذاریم ولی من هیچوقت به پدرم یک تو هم نگفتم. با مادرم خیلی نداریم مثل دوتا دوستیم درواقع بهترین دوستمه اما رابطم با پدرم همیشه دارای حرمت و حریم بوده. از وقتی هم ازدواج کردم که مثل خیلی های دیگه که قدر پدر مادرشون رو بیشتر میفهمن منم هر لحظه بیشتر و بیشتر متوجه حضور پر از لطف و برکتشون میشدم. بعد از بچه دار شدن هم بیشتر و هر روز و هر لحظه بیشتر می‌فهمیدم چقدر پشتمن؛ چقدر خانواده ی حمایتگر و دلسوز و مهربانی دارم. تا قبلش که توی خونشون بودم و در موقعیت هایی نبودم که بخوام اینها رو بیش از پیش بفهمم اما بعد ازدواج و دوری داستان فرق می‌کنه. شما تازه میفهمی همه کس زندگی شما پدر مادره... من همیشه برخلاف این نوشته ی بالا بودم. از روزی که ازدواج کردم و رفتم سر خونه زندگیمون وقتی پدر مادرم می‌آمدن خونمون انگار دنیارو بهم میدادن. همیشه از همسرم می‌پرسیدم تو هم اینجوری ای؟! که هیییچ مهمونی برات عزیز تر از پدر مادرت نیستن؟! من وقتی پدر مادرم میان انگار عزیزترین و بهترین آدمای روی کره زمین اومدن خونم:(...

پدر مادر من از اون پدر مادرایی هستن که خیلی خیلی کم راضی میشن بیان خونه ی بچه هاشون تا زحمت ندن. هربارم حرفشون اینه که شماها باید بیاین! خودمون بچه ها باهاشون شوخی میکنیم همیشه میگیم مامان بابا میان خونه ی بچه هاشون انگار روی میخ نشستن!... اما اینا مال شرایط عادی بود... وقتای سختی اولین کسایی که کنارم بودن مامان بابام بودن... توو این هشت سالی که ازدواج کردم هروقت حتی یه سرما خوردگی ساده می‌خوردم و صبحش تلفنی با مادرم حرف میزدم تا از پشت تلفن می‌شنید صدام گرفته بدون اینکه چیزی بگه یکساعت بعد می‌دیدم آیفونمون رو زدن و مامانم توو تصویره:(... با اینکه چندسال اول ازدواجم با خانوادم توو یه منطقه زندگی نمی‌کردیم و من ازشون تقریبا دور بودم ولی مادرم خودش رو می‌رسوند... می‌آمد برام غذا می پخت سوپ میپخت چندساعتی کنارم میموند و می‌رفت:(... توی کرونا وقتی پسرم کرونا گرفت می‌آمدن با ماسک مینشستن توو حیاط ساختمونمون یکربع مارو می‌دیدن میرفتن:(... وقتی ماشینمون رو دزد برد با اینکه اون سالها فاصله ی خونه ما با اونا خیلی زیاد بود حتی گاهی دو‌سه ساعت توو ترافیک میموندیم اما پدرم خودش می‌آمد دنبال ما...مارو می‌برد خونشونو خودشم شب برمیگردوند.. درواقع تنها رفیق روزای سخت بی ماشینیمون بابام بود:(... اینا جزئی ترین الطافشون بود... پدر مادر من مظهر لطف و محبت به بچه هستن... الطاف بینهایت:(

همیشه برای اینکه پدر مادرم بیان خونمون التماسشون میکردم و میکنم... وقتی هم راضی میشدند که بیان مثل دختر بچه ای که دوباره بچه شده و مامان باباشو توو بازار پیدا کرده برای دیدارشون بال درمیاوردم... همیشه بهترین ظرف و ظروفامو درمیاوردم؛ بهترین غذاها و خوراکی هارو میچیدم... اصلا من همیشه بهترین چیزارو با وجود پدر مادرم دوست داشتم... مثلا من خیلی فسنجون دوست دارم ولی هروقت میپزم دوست دارم در کنار این بهترین ها با مامان بابام شریک باشم. برای همون همیشه فسنجون رو زمانی میپختم که بتونم با اونا بخورم:(... از وقتی اومدیم این خونه که عمر اومدنموم خیلی نیست بالا پایین زندگی من خیلی زیاد بود.... درواقع به جز چندبار خیلی محدود اصلا فرصتی نشد که پدر مادرم بیان خونم... توی سالی که گذشت پدر مادرم خیلی غصه ی منو خوردن... خیلی... آنقدر که با نوشتن همین خطوطم دارم اشک میریزم... حالا با امروز این دومین باریه که بابام یهویی زنگ میزنه میگه مهمون نمیخوای؟ از سرکار دارم میام دلم برای بچه هات تنگ شده بیام ببینمشون. مامان بابای من به زور خونه بچه هاشون میرن. حالا این که بابام توو این یکی دوماه گذشته خودش زنگ میزنه بیاد راستش هم قبل آمدنش هم بعد از رفتنش تا ساعت ها گریه میکنم... خودم احساس میکنم شاید چون غصه منو میخوره یا نگرانه برای همین میاد:(... وگرنه از این عادت ها نداشت... این دوباری که زنگ زده و گفته مهمون نمیخوای؟ یه چایی بهم میدی؟! بخدا که انگار خدا دستشو باز کرده گفته بیا بغلم!... خوشحال ترین لحظه ی زندگیمه وقتی جلوی در ایستادم و بابام رو توو قاب آسانسور میبینم... بخدا که اغراق نیست وقتی میگم انگار دنیارو بهم میدن:(

امروزم بابام زنگ زد دلم برای بچه هات تنگ شده مهمون نمبخوای؟! گفتم چرا نمی‌خوام قدمتون روی چشمام:(... نمی‌دونید چجوری و با چه ذوقی میدوئم اینور اونور رو جمع و جور میکنم... میز می‌چینم... همسرمم می‌دونه بابا برای من یعنی چی:( ....کلی سر به سر می‌ذاره که الله اکبر باز بابام بابامش شروع شد!... منم همیشه به شوخی میگم حسودیت میشه؟! اونم هربار میگه آره!... پسرم وسطا زنگ زد به بابام که بابا جون پس کجایی؟! بابام گفت چی برات بخرم ؟ پسرم گفت دنت... هرچی گفتم خودم برات خریدم! گوش نداد هرچی گفتم نگو زشته... بابام می‌گفت کاری به کار من و نوه م نداشته باش... بابام رفته بود همه ی دنت های مغازه رو خریده بود:(... هر رنگ و طعمی که داشت رو خریده بود:(... الهی قربون حضورت بابا:( ...نمیدونید وقتی توی خونم میبینمشون چه حالی ام از خوشحالی...از پارسال تا امسال بیشتر از تمام سالهای عمرم فهمیدم که بابا همه کس دختره؛ بابا کوهه؛ بابا تنها پشت و پناه دختره:(... من از پارسال تا امسال خیلی غصه ها خوردم ولی شاید یکی از بزرگترین غصه هام غصه برای دل پدرمه که میدونم برای منه...پارسال توو روزایی که از غم هیچی از گلومون پایین نمی‌رفت بابام هرروز با کلی خرید می‌آمد خونه می‌گفت دخترم اینارو برای تو خریدما؛ مدیونی چیزی دلت بخواد به من نگی... من باردار بودم...بابای من توو همه ی روزای زندگی من بابا بود:(

به بابام روی مبل خونمون نگاه میکردم که با بچه هام بازی میکرد... توو دلم داشتم به این فکر میکردم که من چون بابا و مامانمو دارم هنوز زنده و سرپام. چون هرجا کم بیارم هرجا هرکی اذیتم کنه هنوزم مثل بچگیام میگم میرم به بابام میگم:(... من هنوزم روی تو فقط حساب میکنم بابا:(

بابام که رفت یاد بچگیام افتادم... بابام همیشه توو ماشین آهنگ های معین رو میخوند... همیشه هم اینو برامون می‌خوند و به کبوتر دو برجم که می‌رسید از توو آیینه بهمون نگاه میکرد و می‌خندید:(

چشماتو وا کن و ببین ؛ ببین که بابا اومده

بابا با یک عروسک خوشگل و زیبا اومده

چشماتو توو چشم بابا یه بار باز و بسته کن

نظر به حال دل این عاشق دلشکسته کن

 چه شب هایی به شوق تو اومدم و خواب بودی

تو دستای عاشق من همیشه کمیاب بودی

اینا همش تقصیر ماست تو که گناهی نداری

به جز به آغوش پدر به جایی راهی نداری:(

کبوتر دو برجم الهی که فدات بشم

نذار که بیچاره ی اون گریه ی بی صدات بشم:(

من واسه  تو دلواپسم ؛ تو واسه ی عروسکات

من واسه تو میمیرم و تو واسه ی بازیچه هات

دلشادم از شادی تو؛ سرمستم از خنده ی تو

اما ته دل‌نگران ؛ برای آینده ی تو 

 

به جز به آغوش پدر به جایی راهی ندارم بابا:(

باورم نمیشه که تونستم شیر برنج رو به اسم دنت وانیلی به پسرم بخورونم! اونم سه تا پیاله تازه هی هم بگه فردام درست کن مامان... قضیه از این قراره که خب پسر منم داره به جرگه ی بچه های ادا اصولی در غذا درمیاد.و خب از نوزادیش که شیربرنج درست میکردم و به زور بهش میدادم تا الان دیگه حاضر نبوده لب بزنه! خواهرم همیشه میگه آخه شیر برنج رو بزرگام دوست ندارن چه برسه بچه ها!... این روزا که خب برای دخترم فرنی با برنج یا همون شیر برنج درست میکنم خب هیچوقت حاضر نبوده حتی یه نوک قاشقم تست کنه. امروز برخلاف همیشه که شیر برنج رو همیشه با برنج پودر و آرد شده درست میکنم؛ با برنج درسته درست کردم. بعد که پخت با گوشکوب برقی له کردم. شیر و نباتم اضافه کرده بودم. نمی‌دونم چی شد که خیلی یهویی به پسرم گفتم دارم برات دنت وانیلی درست میکنم. اونم خیلی استقبال کرد و منتظر که آماده بشه. دیگه دیدم یه حرفی انداختم وسط باید جمعش کنم؛ یه کم وانیل و کره هم اضافه کردم که طعمش نزدیک دنت بشه. البته اصلا گمان نمی‌کردم که گول بخوره و خوشش بیاد ولی وقتی بعد غذایی میگه یامی یامی دیگه یعنی خیلیییییی از نظرش خوشمزه اومده!:)