بیست و دوم فوریه

با توام
قاب عکس نارنجی
با توام
زرقبای پاییزی
در نگاهت حضور مولاناست
پا رکاب دو شمس تبریزی...

کلمات کلیدی

من و همسرم یکساله که گاهی وقتی نشستیم و داریم چایی میخوریم؛ یهو اون میگه زن چیه به خاطر بچه هات چسبیدی اینجا نمیای بریم واسه خودمون شمال زندگی کنیم... اون روستا دوست داره و منم همیشه در جوابش میگم روستا نه بچه ها آینده دارن؛ یه جای خوبه مثلا رامسر بخر بیا بریم... هستم... راستش یکساله مثل یه رویا گاهی به سرمون میزنه ول کنیم بریم.... ولی نه روستاش نه شهرشو هیچ‌ کدوممون جدی نیستیم... یجورایی فقط می‌دونیم که زندگی توو شمال یعنی زندگی! ولی باز چسبیدیم به تهرانی که انگار پاهامون تووش با زنجیر بسته شده... راستش یه ویلای شریکی داریم و از وقتی اونجا رو خریدیم و میریم میایم به معنای واقعی کلمه روزایی که اونجاییم زنده بودن رو میشه حس کرد( البته منظور همسرم زندگی اونجا نیست)... هیچ کاری هم که نکنی وقتی با صدای بارون و صدای گاوهای همسایه بیدار میشی یعنی زندگی... وقتی لای در وایمیستی روی هر درختی کلی میوه ست یعنی زندگی... وقتی پرتقال های روی درخت توی شب مثل چراغ نور میزنه یعنی زندگی... وقتی اونجاییم و هیچ چیزی دور ریز نداره و هرچیزی که بمونه رو میریزیم برای سگ هایی که حالا حتی اونام مارو میشناسن یعنی زندگی... وقتی زحمت شالیکارها رو میبینیم که چجوری برای هر دونه برنج دارن تلاش میکنن یعنی زندگی... وقتی یه هسته یا دونه میکاریم و دفعه بعد میبینیم سبز شده یا میوه داده و از ذوق دوست داریم بال در بیاریم یعنی زندگی... وقتی راحت توو حیاط بچه ها میتونن بدوئن و جیغ بزنن و نگران بالایی و همسایه ی پایینی نباشیم یعنی زندگی... وقتی اونجاییم و مثل تهران همه چیز به راحتی آب خوردن در دسترس نیست و قدر همه چیز رو می‌دونیم از نون گرفته تا حتی یه نارنج روی درخت یعنی زندگی...وقتی میریم بازارهای محلی و اردک پوست کنده ی گرم و تخم مرغ محلی و خیارهای گنده ی محلی میبینیم و برامون تازگی داره یعنی زندگی...اصلا راه رفتن توو همون بازارها یعنی زندگی... وقتی اونجاییم و نت نداریم و اصلا یادمون می‌ره وقتی تهرانی گوشی از دستمون نمیفته یعنی زندگی... وقتی نسکافه و کیک درست میکنیم میایم می‌شینیم روی ایوون زیر بارون و هزار بار هرکس داره میگه ماشالا چه بارونی یعنی زندگی... وقتی پرتقال های کال و ترش رو وقتی نارنگی هارو بو میکنیم یعنی زندگی... وقتی هوس ماهی میکنیم و میریم بازار و یه ماهی تازه می‌خریم و با عشق سرخش میکنیم و با سیر ترشی توی تراس میخوریم یعنی زندگی... وقتی بچه هامون اونقدر مشغولند که برخلاف تهران که هیچ کاری برای انجام دادن ندارن و هر دقیقه توو دست و پاهای ما هستن اما اونجا اونقدر مشغول بازی هستند که اصلا نمیبینیمشون یعنی زندگی... وقتی حتی دیدن یه لاک پشت یا حلزون های روی درخت هم برامون ذوق آوره یعنی زندگی... وقتی میپیچیم توو کوچه ی خونمون و منتظریم سگ ها بیان کنار ماشینمون پارس کنند و از اینکه مارو میشناسن و خودمونم ذوق میکنیم یعنی زندگی... وقتی تماشای اردک و غازها هم برامون دلرباست یعنی زندگی... وقتی حتی دیدن پوست هندونه خوردن گاو ها هم برامون جذابه یعنی زندگی....

حقیقتا حس میکنم هیچکس توی دنیا مثل کسانی که با طبیعت عجین هستن و دارن توو دل طبیعت زندگی میکنن خوشبخت نیستن... اصلا درواقع زندگی رو فقط اونا دارن... گرچه وقتی با زندگی شهری مقایسه می‌کنی کم هم سختی نداره...و شاید همین سختیه که باعث میشه نشه از شهر دل کند... وقتی اینجا شیر آب رو باز می‌کنی و همیشه هست؛ بدون اینکه نگران سختی آب باشی اما اونجا باید دستگاه بذاری بجوشونی بازم دایم لوله ها شن جمع بشه ؛ وقتی اینجا هزارتا وسیله برقی هم با هم روشن می‌کنی هیچی نمیشه اما اونجا وقتی یه برقی روشن کردی و اگر دومی روشن بشه درجا برق قطع میشه؛ وقتی توو گرما کشش برق نیست و مدام و مدام برق ها می‌ره هرچند کلی ترانس پیشرفته هم گذاشتی اما باز توو گرما برقا مدام می‌ره و کلافه ت می‌کنه. وقتی اونجا یه لباس ساده به سختی خشک میشه؛ وقتی اینجا بغل خونه ت هزارتا مرکز خرید و سوپر مارکت هست و اسنپ پنج دقیقه ای هرچی بخوای برات میاره و اونجا دسترسی به همه چیز سخت و دوره؛ وقتی اینجا سر هر کوچه ای یه سطل زباله بزرگ هست و حتی خیلی از خونه ها شوتینگ و سرایدار داره خودشون میان میبرن حالا اونجا حتی توو شهرم به زور سطل زباله پیدا می‌کنی و خودشون زباله هارو میسوزونن و همیشه موقع برگشت باید کلی زباله با خودمون بیاریم؛ وقتی اونجا حتی آنتن هم به سختی هست چه برسه به نت گرچه شاید خوب باشه اما برای کارهای ضروریت باید پاشی بری جای دیگه؛ وقتی توو تهران تا صبح همه جا بازه و اونجا حتی نونوایی فقط توی ساعاتی به خصوص بازه و هزارتا چیز دیگه که به راحتی زندگی شهری نیست و زندگی رو سخت میکنه؛ همه اینا همون غل و زنجیرهایی هستن که شاید باعث میشن زندگی توو لونه موش هامون و زندگی بدون طبیعتی که چیزی جز رکود و خمیدگی برامون نداره رو ترجیح بدیم به زندگی ای که واقعا زندگیه!

دیشب یه سردرد وحشتناکی گرفته بودم که اصلا قابل وصف نیست. باهاش دچار حالت تهوع شده بودم. نماز نشسته خوندم. عصبی شده بودم. سرم همه جاش به معنای واقعی کلمه داشت میترکید. بچه ها توو دهنم بودن. پسرم فرت و فرت دخترمو‌ بغل میکرد مثلا جاهای خطرناک نره و اونم هی جیغ و گریه میکرد. هزار بار داد زدم به پسرم که نکن. بعد فکر میکردم همسایه بغلیمون نیست با خیال راحت هوار میزدم که ولش کن. حتی تهدید به اومدن و خدمتت میرسمم میکردم ولی باز برای دیوار سخن میگفتم. همسرم هی میگفت زن جمعه ست همه خونه هستن کم داد بزن. ولی هربار اینو می‌گفت اونم دوست داشتم یه دل سیر بزنم:/... که البته بعد فهمیدم همسایمون بوده که دیگه سودی نداشت:/ ... آخر سر فکر کنم ساعت نه و نیم اینا بود مسواک پسرمو زدم؛ شیر دخترمم درست کردم. جاهاشونم آماده کردم؛ شیرو اومدم دادم دست همسرم گفتم اینو بده بعدم بچه رو بخوابون من سرم داره منفجر میشه برم اتاق توو تاریکی شاید خوب بشم. گفتم بچه خوابید بگو بیام. حالا جا داره بگم همسر من نه کار خونه می‌کنه نه بچه داری. مطلقا:/... و این از موارد نادره که بخواد بچه داری کنه... خدا شاهده توو اون ده دقیقه ای که توو اتاق بودم؛ یا دخترم هی میخورد اینور اونور و گریه میکرد؛ یا پسرم با ضرب خودشو پرتاب میکرد سمت در و زورو شده بود:/ ...صدای تلویزیونم که همسرم داشت محکوم میدید رو هزار بود:/...و فقط صدای جیغ و داد بچه ها بود که میامد.. به خدا دوست داشتم تک تک موهامو بکنم. بعد ده دقیقه کاملا مادر فولاد زره طور اومدم از اتاق بیرون... تلویزیون رو خاموش کردم؛ کمی هم سر همسرم جیغ جیغ کردم که نقشت الان چیه اینا دارن دایم گریه میکنن یا هوار میزنن؟! فرمودن چی کارشون داری زن دارن بازی میکنن با هم دیگه:/ حالا چه بازی ای؟! دخترم زیر بوفه گیر کرده پسرم داره با پرتاباش سقف طبقه پایین و میاره روی سرشون. همه جارو خاموش کردم داد زدم همه خواااب... یعنی یجوری داشتم شمشیر میزدم اینور اونور که همه بی هیچ حرفی رفتن بخوابن...بعد حالا همه اینا به کنار که دلم میخواست تک تک موهامو بکنم. یهو اونوسط همسرم میگه: خوب استراحت کردیا برای خودت قشنگ دو‌ساعتی خوابیدی:/

:/

 

 اولین بار که برای مهمون قورمه سبزی درست کردم یعنی بهتره بگم برای اولین مهمونی زندگیمون که قورمه سبزی درست کرده بودم نگو‌ لیمو عمانی ها تلخه و خب خورشم تلخ شده بود. بعد با اینکه من از روز قبل هم پخته بودم هی توو نت سرچ میکردم چیکار کنم یکی گفته بود نبات بریز یکی قند یکی نوشابه... منم هی همه اینا و میریختم و به زور درست شد ولی قورمه سبزیم شده بود شیرین:/...امروزم برای ناهار مهمون داشتم از ساعت شیش صبح بلند شده بودم قورمه سبزی گذاشته بودم. ساعت یازده رفتم سراغش دیدم لوبیا قرمزاش نپخته:/ اما خب از اونجایی که دیگه تجربه ها در راه قورمه سبزی کسب کردم برای همون دست به عملیات انتحاری زدم:/

آقا خلاصه اگر بخوام زکات علمم رو در زمینه قورمه سبزی هام که همسرم معتقده انگار یه زن پنجاه ساله این قورمه سبزی هارو میپزه( آیکون فخر و غرور و تکبر:/) و( همچنین مورد داشتیم که با همکارش رفتن یه رستوران بین راهی که قورمه سبزی های خیلی معروف بوده و همه صف براش میکشن و بعد از خوردنش فرموده بود خدایی قورمه سبزی های تو کجا و این کجا)! فلذا الان بنده قورمه سبزی های میپزم که رو دستش نیست:/ و در همین راستا اگر بخوام زکات علمم رو بدم :/ باید بهتون بگم که:

خب فرزندانم اولا اگر قورمه سبزی تلخ شد از من می‌شنوید هیچ راهی نداره. گوشتاشو دربیارید بشورید سبزی و پیاز داغ از اول بریزید؛ لوبیا هم یه کنسرو بگیرید قاطیش کنید اگرم عجله ندارید گوشتارو دربیارید بشورید چاره ای نیست از اول باقی مواد رو بریزید. حالا کلا برای اینکه هیچوقت رکب لیمو عمانی رو نخورید از من می‌شنوید فقط مارک فامیلا و گلستان بخرید ولاغیر. و حالا اگر چیزای دیگه دارید اصلا ریسک نکنید و بعد از خیسوندن در آب و سوراخ کردنش؛ بازم بیست دقیقه در آب بجوشانید و تهش با آبلیمو مزه رو بالانس کنید. تلخی راه درمانی نداره مثل ترشی هرکاری کنید قورمه سبزیتون رو گه می‌کنه:/

دوماً اگر گوشت نپخته بود و عجله داشتید یه قاشق چایخوری چای خشک بریزید یکساعت بعد پخته...هزار بار امتحان کردم که دارم میگم. توو خورش هایی مثل قورمه سبزی هم که اصلا معلوم نمیشه.

سوما اگر لوبیا نپخته بود و عجله داشتید مثل امروز بنده نوک قاشق چایخوری جوش شیرین بریزید هم گوشت هم لوبیا تا یکساعت بعد توو دهن آب میشه:/ فقط حواستون باشه جوش شیرین از این مقدار بیشتر بریزید کاملا روی مزه اثر می‌ذاره و انگار دارید گوشت سگ می‌خورید از بس خورشتتون مزه ی عن میگیره. خلاصه که اسراف نکنید:/

و چهارما اینکه حالا کلا راز قورمه سبزی های بنده چیه: اولا سبزی بسیار ریز. دوماً حساااابی سرخ بشه؛ تا جایی که روغن سبز بشه. سوما پیاز داغ و گوشت و سبزی سرخ شده و یک قاشق چ خ زردچوبه و ادویه و فلفل سیاه رو که ریختید. من لوبیا قرمز استفاده میکنم از طرفی حتما حتما حتما ادویه مخصوص قورمه سبزی بخرید از عطاری ها و دست و دلبازانه حساااابی بریزید در حد سه قاشق چایخوری مثلا. تازه من آخر پختم باز میریزم. این ادویه فوت کوزه گریه. بعد وسطا لیمو عمانی اضافه میکنم. حتما آبلیمو میریزم. در آخر در حد یه قاشق چ خ شنبلیله خشک مثل معنا داغ داخل روغن سرخ میکنم اضافه میکنم بعدم خاموش. این شنبلیله ی آخر فوت کوزه گریه شف ساناز مینایی هست. اینم دست کم نگیرید من سالهاست انجام میدم. اگرم دیدید آب خورش زیاده در قابلمه رو بردارید شعله رو زیاد کنید آبش رو بکشه. اگر خورشتتون روغن روش نبست وسطا چندبار چند تکه یخ بندازید روغن میندازه . 

خلاصه این چند خط بالا فقط چند خط نیستا. حاصل هشت سال آزمون و خطاست. یسری غذاها رو من توو زندگی باهاشون خیلی چالش داشتم. هرکاری میکردم هرچی کم و زیاد میکردم باز به اون مزه ای که هرکس بخوره بگه عجب چیزی نمی‌رسید! و منم کمال گرام:/ تا به اون مزه ای که میخوام نرسم ول نمیکنم. قورمه سبزی یدونه از اون غذاهایی بود که من خیلی خیلی بابتش سرچ میکردم سوال میکردم کلیپ نگاه میکردم خودم هی مواد کم و زیاد میکردم ولی بازم اصلا نمیشد اونی که میخوام. دیدید توو فامیل همیشه یکی هست که قورمه سبزی هاش زبون زده؟! من میخواستم همچین چیزی در بیارم و خب بابتش خیلی آزمون و خطا کردم. و الان با همین چیزایی که براتون گفتم یه قورمه سبزی های میپزید که از جای جای خونه کدبانو کدبانو می‌شنوید فقط!:/

+ من از اونام که از شکسته شدن چیزی ناراحت نمیشم.میگم اتفاقه دیگه افتاده... یا به قول قدیمی ها قضا بلا بود. حالا الان که دارم اینارو می‌نویسم یاد یه وبلاگی افتادم که در عنفوان جوانی میخوندمش... یه خانومی بود که عمده مشکلش با شوهرش سر همین شکستن بود. به قدری شوهرش روی شکسته شدن وسیله ها یا حتی خراب شدن مثلا یه کفگیر اگر دسته ش در میومد حساس بود و دعوا راه مینداخت که خانومه می‌گفت اصلا دیگه میترسم کار کنم یا غذا بپزم و واقعا سر همین موضوع خون خانومه توو شیشه بود. خب جا داره از همین تریبون قبل اینکه برم سر اصل مطلب به آقایون این چنینی بگم بابا میخواین گه هم باشید سر یه چیز درست حسابی گه بازی دربیارید نه شکسته شدن وسیله. افت داره برای سیبیلاتون:/ شکست که شکست جهنم. این عن بازی ها چیه؟!:/ ...بله میگفتم... من خودم از شکستن و خراب شدن چیزی اصولا ناراحت نمیشم مگر چیزی که برام ارزش معنوی داشته باشه اونم باز خیلی ناراحت نمیشم. مثلا الان توی خونمون کلی یادگاری از مادربزرگم هست که تا پسرمم می‌دونه مثلا اگر فلان فنجون رو بهش بدم خودش میگه مامان نترس مراقبم فنجون مادربزرگ‌ت نشکنه! یا اونقدر این مسأله توو گوشت و پوست و استخونش رفته که من روی وسیله های مادربزرگ خدا بیامرزم که حکم یادگاری رو برام داره حساسم که حتی مثلا اونور خونمون که فرش دستبافت انداختم و اصولا اونور نمی‌ذارم چیزی بخورن و میگم بیاین اینور؛ فکر می‌کنه فرش ها مال مادربزرگمه که من حساسم؛ اونروز میگه مامان آنقدر حساس نباش روی فرش های مادربزرگ‌ت نترس من دلسترارو نمی‌ریزم روش:دی... یعنی توو خونه ی ما من روی هرچی حساس باشم که اصولاً یادگاری های مادربزرگمه و کتابامه حتی اگر یادگار مادربزرگمم‌ نباشه پسرم فکر می‌کنه هست:دی... 

حالا امروز ناهار مهمون داشتم داشتم ظرف هارو میچیدم توو ماشین؛ یهو یه لیوان از دستم افتاد توی ماشین ظرفشویی؛ لیوانه نشکست و خب ظاهراً اتفاقی نیفتاد؛ اما بعدش دیدم انگار لیوان افتاد روی بشقاب ها و خب یکی از بشقاب های خورش خوری از دوجا لب پر شد. از معدود دفعاتی بود که اندکی ناراحت شدم. چون من اصولا این سرویسم رو که سرویس اصلی کاسه بشقابم روی جهیزیه م بود رو برای مهمون های خیلی عزیز و خاص یا رسمی میارم و خب کلا برام سرویس با ارزشی بود. همون موقع که متوجه لب پر شدنش شدم و داشتم با آهی از درون میگفتم که وااای این چرا لب پر شده و همسرم با خنده می‌گفت خداروشکر من نشکوندم وگرنه الان منو میشکوندی:/ خداروشکر خودت شکوندی:/ همون موقع که داشتم غصه می‌خوردم یهو یاد حرف پسرخاله به رامبد جوان افتادم وقتی رامبد بهش گفت : مثلا تو در میزنی؛ منم مثلا یه خانومم درو باز میکنم میگم بله؟! بعد تو یجوری که من حالم بد نشه به من توضیح میدی که ماشینمو دزد برده...و بعدش پسرخاله بهش گفت: میخواستم بگم اگه به شما بگن بابات فردا میمیره حاضری چقدر پول بدی که نمیره؟!... رامبد گفت: هرچی که دارم و ندارم... دوباره پسرخاله گفت: اگه بگن مادرتون چی؟!... گفت دیگه هرچی که دارم و ندارم و از اینور اونور میتونم جور کنم...دوباره گفت: اگه بگن خودتونم روش سه تایی؟!... رامبد گفت چرا اخه؟!.... پسرخاله گفت مثلنه دیگه... رامبد گفت دیگه نمی‌دونم باید چیکار کنم... پسر خاله گفت نمیدونی؟!... رامبد گفت نه... پسرخاله بهش گفت؛ ولی خوشحال باش هیچ کدومشون نمی میرن؛ خودتم زنده میمونی؛ یه ماشین قراضه جای باباتو ننتو خودت به باد رفت... به درک:(

خب فکر کردم واقعا به درک... چی میتونست منو امروز انقدر خوشحال کنه که پدر مادرم خونم مهمون بودن؟!:( ...یه بشقاب بی ارزش فدای سر همه عزیزانم که دارمشون و چون هستند هستم:(

 

+ یکی از شماها چندروز پیش خصوصی برام نوشته بود توو این بیخوابی های شبانه م حظ میکنم میام میبینم چندتا پست طولانی نخونده دارم ازت!... خواستم به اون عزیز دل انگیز بگم بیا اینم اضافه کن فیض ببر:دی من به فکر شمام:/

+ این عکس متعلق به مهمونی نیست؛ بلکه متعلق به شبه که والدین گرامی رفتن و دوباره قورمه رو داغ کردیم. قورمه عین الویه ست تا چند روز هی میاری می‌بری تا قشنگ همه زخم بشن:/

+ برای دوستانی که میگن پست های آشپزی رو برچسب بزنم. برچسب « یانگوم بازی» زدم گوشه سمت چپ وبلاگم توو پیوندها گذاشتم. بزنید روی یانگوم بازی همه پست های آشپزی میاد. خلاصه که بخورید و بیاشامید ولی هرگز اسراف نکنید. 

با تشکر.

اونی که بچش بعد کلی بیتابی که نمیدونه چشه؛ سرما خورده یا داره دندون در میاره و مدام توو خواب وول خورده و نق زده و گریه کرده و الان بالاخره اندکی شیر خورده و استامینوفن داده بهش چون فکر می‌کنه شاید دردی چیزی داره و بالاخره بچه ش خوابیده و همینجور نشسته وسط تشک و میخواد بره شیشه شیر رو بشوره و نماز صبح بخونه اما همین طور نشسته و بلند نمیشه کیه؟!... آفرین منم... چرا بلند نمیشم؟! نمی‌دونم...خوابم نمیاد؟... چرا میاد...پس چرا بلند نمیشم؟... افرین؛ نمی‌دونم.... کی قراره بلند بشم؟!... نمی‌دونم... این بازی کثیف تا کی ادامه داره؟! آفرین نمی‌دونم:/

امروز پیر پسر رو دیدم. این اواخر تنها فیلمی که دوست داشتیم بریم سینما همین بود که اونم دنبال جا می‌گشتیم طفلان مسلم رو بذاریم که خب نبود و نشد. امروز اتفاقی دیدم یکی از کانال های ایرانی اونوری داره میده. خب باید بگم خیلی قشنگ بود.از آنچه که در ذهنم بود و تصور میکردم خیلی خیلی قشنگ تر بود.یه فیلم فوق العاده قوی. شاید چیزی که عمیقأ میتونی توو فیلم درک کنی اینه که بسیار بسیار برای هر سکانس فیلم زحمت کشیده شده و بازیگران واقعا از جون مایه گذاشته بودن. یعنی بازی ها بی نظیر...یک بازی فوق العاده و غیر تکراری و عجیب غریب بینظییییر از حسن پور شیرازی که اصلا نمیتونم حتی یک بازیگر دیگه رو تصور کنم بتونه این نقش رو آنقدر عالی بازی کنه. از حامد بهداد هم شنیده بودم که حسن پورشیرازی چقدر برای این نقش زحمت کشید و چقدر غرق در نقشش شد. واقعا باید جایزه بهترین بازیگر مرد رو به خاطر این فیلم بهش بدن. واقعا کیف کردم. عمیقأ می‌تونستی هر لحظه از فیلم حس کنی این فرد چجوری داره برای این نقش خودشو پاره می‌کنه:/...خلاصه که اگر یه فیلم ایرانی خوب میخواین بعد مدت ها نگاه کنید من پیرپسر رو به شدت توصیه میکنم. موضوع فیلم به نظرم سلیقه ای می‌تونه باشه که یکی خوشش بیاد یا نه. ولی بازی ها بی‌نظیر...در ضمن فیلم خیلی هم طولانیه. گمونم سه ساعتی میشه. ولی خب خوبیش اینه ته فیلم آدمو رها نمیکنن فی امان الله. قشنگ و درست میگه فیلم چه مرگشه:/

خلاصه که حتما ببینید. 

قبلاً هم گفتم بازم میگم از اینکه یکی اینجوری برام زحمت درست می‌کنه واقعا بیزارم. من نمی‌دونم یه عده سرشون با تهشون بازی می‌کنه که آنقدر حواس پرتن؟! بابا توو هر کاری که هستید دقیق باشید دیگه. چرا مردم رو به دردسر میندازید؟!...امروز برای اولین بار از اکالا خرید کردم. اقلامی که سفارش داده بودم تعداشون زیاد بود برای همین جزئیاتشون رو یادم نبود. از طرفی من موقع انتخاب یه جنسی مثلا ممکنه سه تا عسل رو انتخاب کنم بعدش که میرم توو سبد خرید یه حذف و اضافه کلی هم اونجا انجام میدم و باز در مرحله نهایی هم به فرض اون سه تا عسل رو مقایسه میکنم و دست آخر دوتا رو حذف میکنم. امروزم چون هم چیزایی که سفارش داده بودم زیاد بود همم من موقع انتخابشون خیلی چیزمیز انتخاب کرده بودم و دست آخر حذف و اضافه کرده بودم وقتی اجناس اومد دیدم دوتا لپه از دو برند مختلف اومده. من اون لحظه یک درصدم احتمال ندادم که زیاد گذاشتن. فکر میکردم خودم اشتباهی دوتا زدم چون میگم از یه محصول چندتا انتخاب کرده بودم. نهایت فکر میکردم اگرم من دوتا نزده باشم خودشون مثلا لپه رو اشتباهی به جای گندم گذاشتن! خلاصه یکی از لپه ها رو باز کردم ریختم توو ظرف حبوبات. بقیه وسیله هارو هم جابه جا کردم بعد گفتم بذار برم ببینم اصلا چی سفارش داده بودم... خلاصه دوباره رفتم نگاه کردم دیدم من یدونه لپه سفارش داده بودم و درواقع اضافه گذاشتن. و بدتر اینکه من اون اضافه رو ریختم توو ظرف نه اونی که خودم سفارش دادم. خلاصه کلی گشتم شماره مغازه رو پیدا نکردم. زنگ زدم پشتیبانی گفت لپه رو میخواین مصرف کنید؟! گفتم نه... گفت نگاه کنید ببینید ما به التفاوتش چنده ما بریزیم! که متوجه شدم من باید یه چیزی بدم که البته می‌گفت تفاوتش مهم نیست لپه رو نگه دارید میان میبرن. خلاصه دوباره اومدم نشستم ما به التفاوت لپه هارو هم حساب کردم دیدم من باید علاوه بر لپه ۳۱ هزار و ۱۰۰ تومنم بدم...

یعنی از اتفاقات اینچنینی بیزارم که باید به خاطر درست کار نکردن یکی دیگه زحمتش بیفته گردن من. کسی که حضوری خرید نمیکنه یعنی وقت نداره یا نمیتونه به هر دلیلی. حالا من یکساعت باید وقت بذارم با پشتیبانی تماس بگیرم برم چندبار توو سایت نگاه کنم حساب کتاب کنم. تازه اگر بیان ببرن. عزای اینم گرفتم که اگر نیان چیکار کنم. قطعا دلم نمیخواد حضوری برم چون اگر شرایطش بود میرفتم قبل خرید:/ ...آخرین بار که داروخانه ای یه ماژیک اشتباه انداخته بود توو مشمای خریدم؛ بدون هیچ پیگیری ای ماژیک رو انداختم دور رفت. والا. به من چه:/... اشتباه یکی دیگه گردن من نیست. این حالا شماره پیگیری داشت زنگ زدم ولی اگر نیان موندم. 

اه:/

من آدم هنجارشکنی نیستم؛ اگر بودم دلم میخواست الان دستم رو خالکوبی کنم از آرنج تا نوک انگشتام:/...تتو با من خیلی غریبه ولی مال بقیه رو روی دست میبینم خوشم میاد:/... اما از هر طرف که نگاه میکنم میبینم نمیتونم انجامش بدم. اولین دلیلش اینکه دوست ندارم بچه هام یا حتی شوهرم سمت این چیزا بره:/ بعد هی دارم با خودم فکر میکنم اونوقت چجوری به بچه هام بگم من میتونم ولی شماها نه؟!:/ یا حتی اگر شوهرم اینکارو کنه اصلا برام قابل پذیرش نیست فکر میکنم به ته فساد فی الارض کشیده شده:/.... دلیل دومی که به قدرت دلیل اولیه اینه که هر جوری حساب میکنم میبینم خالکوبی با زنی که اهل نماز و روزه و حجابه تناقض داره:/ و اینو برای بقیه چجوری توضیح بدم؟!:/...دلیل بعدیش یجورایی خانواده ست. شاید خیلی مخالفت نکنن ولی قطعا اهل این کارا هم نیستن. دلیل آخر اجازه ی همسرمه که ظاهراً اعتقاد به آزادی و انتخاب داره ولی در عمل ممکنه سر ناسازگاری بذاره به طرق دیگه:/ چون مدلی هم که من دوست دارم از اوناست که کل دست پر از نقش و نگار و تتوی رنگیه:/...یه وقتایی میگم زن بزن زیر میز و برو تتو بزن حال کن مگه چندسال عمر میکنی؟!:/ بعد اون لحظه رو که دارم با روسریه از جلو گوجه و خیار توو تره بار برمی‌دارم با دست تتویی رو تصور میکنم که بقیه نگاه میکنن اصلا از بیخ و بن پشیمون میشم:/

امروز داشتم با یه عزیزی درباره دوران تحصیل و تقلب صحبت میکردم. خب من از اون هایی بودم که در تمام مقاطع تحصیلیم شاگرد اول بودم و اصولا برای اینکه تقلب برسونم همه برام موقع امتحان سر و دست میشکستن:/ ... در دوره تحصیلات مدرسه و لیسانس که اصولاً تقلب نمیرسوندم:/ البته دوره دانشگاه بهتر شده بودم و خیلی وقت ها توو رودربایستی قرار می‌گرفتم. مثلا فکر کنید لحظه امتحان یه پسری می‌آمد کنارتون حالا شمام اصلا نمیشناسیش؛ بعد سلام و احوال پرسی یهو می‌گفت خانم فلانی توروخدا میشه بشینید کنار من بهم تقلب برسونید بخدا اینو پاس نشم فلان میشه بهمان میشه. خلاصه دیگه توو دانشگاه سخاوتمند شده بودم اندکی ولی بازم دوست نداشتم...دیگه توو ارشد کلا سخاوتمند بودم. جو ارشد فرق میکرد. همه با هم دوست و محترم بودیم. هرکس خدایی در طول سال به هرکس میتونست کمک درسی میکرد. دوران ارشد من یکی از بهترین دوران زندگیمه. درواقع من فقط درس نخوندم بلکه اون سالها با حال خوب زندگی کردم.

حالا خلاصه... آقا امروز یاد درس تنظیممون توو لیسانس افتادم. این درس رو ما مجبوری توو یه دانشکده دیگه پاس کردیم. از اونجایی که استادشم مربوط به همون دانشکده بود اصلا استاده زیست بود و کتابی نزدیک سیصد چهارصد صفحه بهمون معرفی کرده بود برای امتحان که خدایی مال رشته ما نبود و به شدددددت سخت. خیلی سخت و غیر قابل فهم. ولی خب من خونده بودم. شب امتحان یکی از دخترایی که همکلاسیم بود و با من توو اون دانشکده تنظیم رو برداشته بود زنگ زد که تو خوندی؟! گفتم آره. گفت من نرسیدم و توروخدا فردا میشینی پیش من و بهم برسونی؟! کلی التماس و ناله بابت نخوندنش. نامزدم بود. منم دلم سوخت گفتم نرسیده دیگه...گفتم باشه... موقع امتحان استاده هم خیلی سخت گیر بود؛ چهار مدل نمونه سوال طراحی کرده بود که تو با پشتی و جلویی و چپ و راستت یکی نباشی:/... بابا استاد درس یه واحدی این حرفارو داره اخه؟!:/... کلا امتحان سختی بود. چون منبع امتحان خیلی سخت بود و اصلا مربوط به ما نبود و ماها هیچی بلد نبودیم؛ از اونور سوالاتم خیلی پیچونده بود. خلاصه این ملیحه خانم! تا فهمید سوالاتش با من یکی نیست؛ به طرفه العینی برگه ش رو با چند نفری عوض کرد تا بشه شبیه من. من همه ی سوالارو بهش گفتم. همه رو... دقت فرمودید؟! همه رو... بعد که از جلسه اومدیم بیرون حتی به خودش زحمت نداد بگه ممنون! در عوض فرمود: خیلی آسون بود؛ خودمم همه رو بلد بودم، من که بیست میشم!...در صورتی که سوالات به شدت سخت بود و اصلا یکی از سخت ترین امتحانات زندگیم بود چون خودم پای هر سوالی کلی فکر میکردم....من فقط لبخند زدم ولی عمیقأ از اونروز به بعد فهمیدم خیلی ها دقیقا همینقدر گربه صفتن! 

خلاصه که هیچوقت صد خودتون رو برای کسی خرج نکنید؛ ملیحه متاسفانه برای من درس عبرت نشد و من خیلی جاها برای خیلی ها صدم رو گذاشتم ولی تهش دیدم ملیحه ن:/

چندروز پیش دم اذان مغرب فکر کنم کانال ۴ بود که داشت سخنرانی ای از آقای مجتهدی تهرانی پخش میکرد...گفتن میخوام یه روایت بگم برای اونایی که خیلی توو زندگی حرص و جوش میخورن؛ خیلی غصه میخورن...گفتن روایت داریم وقتی خیلی داشتی غصه میخوردی برای زندگیت سه تا چیزو یاد کن دیگه غصه نمی‌خوری: یاد کن لحظه ای رو که وقتی بذارنت توی قبر چندروز بعد تمام بندهای بدنت از هم جدا شده و هر کدوم یه طرف افتاده؛ حدقه ی چشمات روی سینه ت میفته( وقتی تهش اینه چرا غصه میخوری؟!)... یاد کن وقتی می‌ذارنت توی قبر همه میرن؛ همه تنهات می‌ذارن و تو تنها میمونی...همه میرن سراغ کباب خوردنشون( البته خدا به بنده ی مومنش میگه تنهات گذاشتن؟! من خودم انیستم:( )... یاد کن وقتی می‌ذارنت توی قبر بدنت کرم می‌ذاره و از دو سوراخ دماغت کرم می‌زنه بیرون...

خواهرم ماه رمضون سالهای گذشته بهم می‌گفت بذار بچه هات بشن دوتا؛ دیگه عمرا بتونی اینجوری چیز میز مختلف بپزی. امروز که روزه بودم دخترمم یسره توو آشپزخونه بود و کابینت هارو باز و بسته میکرد و دائم مشغولش بودم چون میترسیدم بسوزه یا دستش گیر کنه جایی و در عین حال حلوا و سوپ و زرشک پلو با مرغ و سیب زمینی سرخ شده درست میکردم و برای دخترم فرنی میذاشتم و سوپ میکس میکردم و به خواسته های هر دقیقه یکبار پسرم لبیک میگفتم میخواستم زنگ بزنم بهش بگم به تعداد بچه و بی وقتی و سر شلوغی نیست. به علاقه ست خواهرم؛ علاقه!... یه یانگوم همیشه یانگومه!

+ اون پسری که عاشق یانگوم شد اسمش توو فیلم چی بود؟! چقدر دوسش داشتم:دی