بیست و دوم فوریه

با توام
قاب عکس نارنجی
با توام
زرقبای پاییزی
در نگاهت حضور مولاناست
پا رکاب دو شمس تبریزی...

 

حق آدمی که از ساعت ۱۱ و نیم صبح رفته است در آشپزخانه و کابینت ها را جا به جا کرده و ساعت پنج دقیقه به ۷ عصر آمده بیرون و کمرش دارد به دو قسمت مساوی تقسیم میشود این نیست که در تاریکی خانه که همه خوابند، برای خودش سوسیس سیب زمینی درست کند و بزند بر بدن؟! هست:|

نشسته بود وسط اسباب بازی هایش و حوصله اش سر رفته بود و هی میگفت مامان بیا پایین... من روی کاناپه نشسته بودم...بینهایت خسته بودم و برای اینکه نخواهد همبازی اش شوم گفتم نمیتوانم زمین سفت است من روی مبل نشسته ام... دستانش را باز کرد گفت: مامان بیا بغل من بیشین...

مادر:(

آخرین باری که عینک دودی خریدم گمانم بیست و دو سه ساله بودم... مدل گربه ای برداشتم... گوشه های چشم اش کمی متمایل به سمت بالا بود...یادم هست تمام عینک های مغازه را بالا پایین کردم با رفیقم و اکثرشان را زدم تا بالاخره رضایت دادم آن عینک گربه ای را بخرم...حالا در فرا سی سالگی میخواستم بروم عینک جدید بخرم و داشتم قبل از رفتن با خودم مرور میکردم همان اول بگویم ساده ترین عینک را فروشنده بیاورد و نه او معطل شود نه من... نمیدانم چرا هرچه بزرگ تر میشوی انگار زیبایی را در سادگی میبینی...

فی الواقع یک ناسالم خورم✋ و همسرم را هم به خلاف کشانده ام:/... البته او خودش باسابقه است ولیکن با من میگردد بدتر شده است. در همین راستا ما نه تنها سوسیس کالباس میخوریم بلکه همان طور که سوسیس کالباس را خریده ایم و نشستیم در ماشین، تا برسیم به خانه ورقه ها را لول میکنم و میخورم و در دهان وی هم پشت فرمان میگذارم و نصف اش بدین منوال میرود. در همین لوکیشن بودیم و داشتیم کالباس ها را میخوردیم که یک چیزی برایم تعریف کرد. گفت اوایل جوانی داشتم با موتور مسیری را میرفتم، آقایی خواست سوارش کنم، نشست ترکم و رفتم سمت قیطریه... سرراه یک پروتئین فروشی خیلی لوکسی بود گفت اینجا یه کم صبر کنم، رفت داخل و برگشت دیدم دوتا دلستر خریده است با یک مشما کالباس درجه یک... در دلم گفتم ایول دمش گرم، اما آمد نشست ترکم، دانه دانه کالباس ها را در می آورد لول میکرد میخورد و یک تعارف نمیزد...فکر کن ترک موتور در دهان هم بودیم آنهم با بوی چیزی مثل کالباس...

چقدر بعضی آدم ها غم انگیزانه بی مرام اند..‌.

 

# از سری غذاهایی که مراحل پخت و پزش را دوست ندارم و به نظرم یکی از پر کار ترین غذاهاست و دانه دانه باید چیزهای مختلف اش را آماده کنی‌ و هر صدسال نوری آنهم بنا به درخواست میپزم.

# از سری غذاهایی که خودش را هم خیلی دوست ندارم مگر خیلی پر ملات باشد:/

# از سری غذاهایی که بعد از پختن اش تا اندکی بعد " آفرین کدبانو" " آفرین هنرمند" " باریکلا" " دستپختت از همه بهتر است" از جای جای خانه میشنوم چرا که همسری دارم که از غذاهای مورد علاقه اش همین ایشان است.

نکته هم بگویم و شما را به خدای منان بسپارم:

۱- اگر معمولا عدس پلوهایتان شفته میشود در انتخاب عدس دقت بیشتری کنید. عدستان اگر خوب باشد مثل برند فامیلا، و نیم پز هم شود در حد یکربع پخت، برنج را شفته نمیکند و در اصطلاح دون در می آید‌. پس اگر هرکاری کردید باز شفته شد و برنج نرم شد عدستان را عوض کنید. اندازه هم که عدس نصف برنج دقیقا.

۲- اگر میخواهید از جای جای خانه تعریف و تمجید بشنوید و عدس پلویتان مزه ی بهشت بدهد و در یاد و خاطره ها بماند ترکیبی از این ادویه ها را داخل مواد گوشتی بریزید: گل محمدی، زعفران، دارچین، زردچوبه، نمک، هل.

از تایمی که دندان در آورد تا حدود همین ۴،۵ ماه پیش، اعضا و جوارحمان از گازهایش در امان نبود... مخصوصا منِ مادر که همه جایم کبود بود...البته خیلی ها از دور و بری ها هم در امان نماندند... اما خدا را شکر که از سرش افتاد و برای بیان خواسته هایش مثل مواقع گشنگی و دستشویی کردن در پوشک و خواستار شسته شدن و خواب الودگی که به گاز متوسل میشد را کنار گذاشت و آن روزهای زیبا! تمام شد... انقدر که دیگر از آن روزها خیلی چیزی یادم نمی آید...اما یادم هست وقتی میخواستم مسواک بند انگشتی را هم داخل دهانش کنم انگشتم را با ترس و لرز وارد دهانش میکردم چون آن هم در امان نمیماند. دیروز نارگیل خورده بود و پوسته ی سفت نارگیل لای دندانش مانده بود و بلد نبود کاری کند. آمد سراغ ناجیِ این دنیایی اش، مادر... خواستم دستم را ببرم داخل دهانش که ترسیدم و ناخودآگاه گفتم گاز نگیریا... دستم که رفت داخل دهانش دیدم دستم را بوس کرد... فکر کردم یک واکنش لحظه ای بود یا من اشتباه فهمیدم اما حالا هم که چیزی در دهانش گیر کرده بود و نمیدانست چگونه از دندانش نجات بدهد و خواستم مسواک بیاورم که نگذاشت و باز میخواستم دستم را داخل دهانش کنم و ناخودآگاه گفتم گاز نگیریا، دیدم دوباره دستم را بوس کرد:(

وقتی میرید جلوی در خونه ی کسی و شوهر طرفو میکشید پایین و باهاش کار دارید، حتی شما آقای عزیز که الان اومدی جلوی در خونه ی ما و شوهر طرف رو کشیدی پایین و اومدی مدارکت رو بگیری، در نظر داشته باشید اون بالا یکی منتظرشه، با سفره ی صبحونه ی پهن شده که دیگه چایی ها یخ کرد، نونا از داغی افتاد، روده ها همو خوردن... جا داره چادر نماز گل گلی بندازم سرم برم پایین بگم شوهرمو ول کن:|

اگر از آن زن هایی هستید که کاری به شوهر ندارند و شام و ناهارشان وقت معین دارد و میخورند و برای شوهر نهایت دوباره داغ میکنند خب بهتان تبریک میگویم:/( من ستاد مبارزه با بنیان خانواده هستم!)... خب بنده از آن زن هایی هستم که می ایستم با شوهرم شام میخورم، هرساعتی که بیاید، همینقدر ننر:|... بله، میگفتم... از آنجایی که من پطروس فداکار گونه صبر میکنم با وی شام میخورم و از آنجایی که زنانی که شوهرانشان شغل آزاد دارند خوب میدانند زندگی شان از چه بی نظمی ای تبعیت میکند:| و یکروز ۶ غروب شام میخورند و یک روز ۱۲ شب... فلذا بنده هم انقدر روزها روده بزرگم دارد کوچکه را میخورد و قبل از آمدن اش شور و هویج و صیفی جات و سبزیجات میخورم که وقتی میرسد دل درد گرفته ام از اینهمه ببعی بودن. باشد که در آن دنیا خداوند اجرم را بدهد و در بهشت برین اش زیر درختی از شکلات های خارجی جای مرا پهن کند و بگوید در همینجا جاودانه بمان. ممنون و با تشکر!

داشتم متنی میخوندم که خانمی از اینکه بیمارستان بوده و بعد چندروز برگشته خونه و دیده همه ظرفا کثیف و غذاها وسط و لباسا کثیفو خلاصه همه جا نامرتب نوشته بود... البته ایشون متنش رو اینگونه شروع کرده بود که سه روز نبودم و شیر نداشتیم و توو این سه روز نه رفته بود برای بچه بخره و نه سفارش داده بود و بچه بدون شیر مونده بود... و بعد از خونه زندگی نامرتب و اینکه نیروی کمکیش نبود بیاد کمکش و خلاصه خودش وایستاده بود به تمیز کاری و دست آخر تشکر شوهرشم این بود که: معلومه خیلی بهت خوش گذشته و توو بیمارستان همش بخور بخواب بودی و... نوشته بود و آخرشم بسنده کرده بود به این جمله: بخت زن ایرانی...

کامنتارو میخوندم... یکی گفته بود فکر نمیکنی باید جدا بشی؟/ اون یکی گفته بود هی نگید جدا بشو، کسی که بچه داره دوست نداره بچش بچه ی طلاق باشه و تا آخرین نفس میجنگه/ یکی دیگه نوشته بود وقتی با پول یکی شوهر میکنی دیگه حق اعتراض به اخلاقش نداری/ شخص دیگه ای نوشته بود واقعا برای همچین مادری متاسفم که همچین پسری تربیت کرده/ عده ای دیگه هم از خاطرات تلخ اینچنینی خودشون نوشته بودن‌‌‌ و کامنتای دیگه...من اصلا کاری ندارم به این متن. کاری هم ندارم به رابطه ای که میرسه به این مرحله که قطعا از نظرم از روز اول که اینطوری نبوده و بالاخره هردو در حد خودشون کم کاری هایی کردن که حالا نسبت بهم انقدر سرد شدن و رسیده به اینجا... کاری هم به بیشعوری مرده ندارم...این بین من فقط هیچوقت یه عده رو نفهمیدم... اون عده ای که وسط غم یا بدبختی یا ناراحتی یکی دیگه از خوشبختی خودشون حرف میزنن. کم نبود کامنتایی که زن هایی از شوهرای کامل! خودشون تعریف کرده بودن که: برعکس شوهر من نمونه بارز یه مرد کامله و وقت مریضی مرخصی میگیره و تا غذا دهنم میذاره/ برعکس شوهر من از وقتی بچه دار شدیم میگه تو هیچ کاری نکن حتی شامم نپز حتی شبا هم بیدار میشه بچه رو با هم نگه میداریم... برعکس شوهر من...

واقعا نمیفهممشون...الان وسط ناراحتیه یکی دیگه چه دلیلی داره تو بیای براش از اونچه که اون نداره حرف بزنی؟ دلیلش چیه واقعا؟ عقده و کمبود؟ میخوای به همه بفهمونی در عوض تو خوشبختی؟ خب فهمیدیم، خوشبحالت خوشبخت!

از وقتی جای پسرم رو جدا کردیم و توو اتاق خودش میخوابه، تقریبا تا صبح شاید بالای ده بار بیدار میشم و میرم اتاقش. گاهی با صدای سرفه ش، گاهی ناله، گاهی خودش میگه مامان؟، گاهی حس میکنم خورد به جایی! و خلاصه که با کوچک ترین صدا و ناله ای که بشنوم... یعنی یجوری هوشیار میخوابم همیشه که توو عمیق ترین حالت خوابم که باشم و کوچک ترین صدایی از اتاقش بشنوم با سرعت نور میپرم از تخت پایین و یجوری همیشه با عجله خودمو از تخت پرت میکنم پایین که همسرم میگه من نگران خودتم که بلایی سرت نیاد، اونطور که تو میدویی میری میترسم سر مَرت بخوره جایی!... الانم که صدایی از اتاقش اومد و دوییدم رفتم اتاقش و میبینم فقط داره وول میخوره... بوسش کردم میگم دوست دارما...با چشای بسته توو خواب میگه عه؟...

مادر بودن رو اگر میشد توصیف کرد با همین پست پس بذارید توصیفش کنم. وسط سختی های ناتموم، مثل همین خواب راحت نداشتن، اما جونت میره برای همونی که به خاطرش داری سختی میکشی...