بیست و دوم فوریه

با توام
قاب عکس نارنجی
با توام
زرقبای پاییزی
در نگاهت حضور مولاناست
پا رکاب دو شمس تبریزی...

واقعا نمیتونم درک کنم توی این بازار رقابتی چجوری بعضی کاسبی ها همچنان بر قیمت بیشتر خودشون پافشاری میکنن و مشتری هم ندارن!... الان دقیقا چهل دقیقه ست که منتظر اسنپم و خب داستان از این قرار بود که توو خونه برای جایی که میخواستم برم اسنپ گرفتم؛ درجا هم یکی قبول کرد و زد دو دقه دیگه میاد. بعد تا من در اینارو قفل کنم و کفشهای پسرم رو بپوشم و بریم از آسانسور پایین زد که راننده رسیده. حالا منم بدو بدو رفتم توو کوچه میبینم کسی نیست. بهش زنگ زدم میگه من فلان جام( یه منطقه ی دیگه کلا) گوشیم توو آفتاب مونده هنگ کرده اصلا نمیتونم کار کنم شما لغو سفر بزن. خلاصه من لغو کردم و دوباره اسنپ گرفتم. حالا تمام این مدتم توو پارکینگ وایستادم. تپسی رو نصب کردم اونم همین طور. نزدیک خونمون یه تاکسی هست که رفتم اونجا پرسون پرسون؛ میگم تا فلان جا چقدر میگیرید؟ میگه ۲۰۰... میگم اسنپ ۱۲۸ هست که... اسنپ اولی که گرفته بودم ۱۲۸ بود. میگه ما فرق داریم!... دلم میخواست برم بالا منبر براش و بگم خب توو این بازار رقابتی که مردم پشگلم بخوان بخرن از صدجا اول قیمت میگیرن؛ بعد توو این شرایط که اسنپ کار و کاسپی همه شماهارو تخته کرده؛ واقعا چگونه و چطور همچنان بر ره خودتی؟! ولیکن عجله داشتم و گذاشتم در جهل خویش بماند و برگشتم پارکینگ و ۴۰ دقیقه منتظر اسنپ و تپسی موندم و در نهایت تپسی امد؛ با ۱۶۶ تومن آمد:/

یه جاهایی هم هست یا باید عین طرف باشی یا باید فداکاری و گذشت کنی تا همه چیز درست بشه. حالا بعضی ها همیشه راه دوم رو انتخاب میکنن؛ ولی امان از وقتی که دیگه خسته بشن و بگن چرا فقط من؟ اصلا چرا باید تلاش یه طرفه کنم؟ چرا نباید منم عین طرف مقابلم گه باشم؟!...

خیلی از این آدمایی که می‌بینید الان گهن توو نگاه بیرونی؛ اینا از اول که این نبودن؛ اینا یه جایی از خوب بودن و گه بودن بقیه خسته شدن و تصمیم گرفتن بشن همرنگ جماعت!

من همیشه دختر خیلی دوست داشتم؛ یجورایی احساس میکردم اگر دختر نداشته باشم در آینده خیلی تنهام. اما میخوام بگم اونایی که پسر دار میشن میفهمن من چی میگم؛ جنس دوست داشتن و مهربونی و محبت کردن پسر یجوری عمیقه که دلت هزار تیکه میشه و واقعیت اینه که الان میفهمم چرا مادرای ایرانی انقدر پسر دوستن؛ چون واقعیت اینه که پسرا هم خیلی مادر دوستن. پسر داشتن یجوریه که از همون دوره ی بچگیش قشنگ حس می‌کنی پشت و پناهته... نشسته بودم و دلم درد میکرد؛ داشتم زمزمه میکردم با خودم که ای خدا دارم میمیرم... یهو گفت: نهههه ماااامااان اگه تو بمیری منم میمیرم...

خدا نکنه پاره ی تن...

هرچی آرزوی خوبه مال تو تمام تمام زندگیم...

اگه بخوام از تجربیاتم در طول سالهای زندگی مشترک بگم یکیش اینه که با همه وجود سعی کنید مشکلاتتون رو فقط خودتون حل کنید یعنی خودتون به تنهاییه تنهایی. در قالب درد و دل به دوست و همکار و فامیل همسر که کلا و ابدا هیچ؛ حتی به نزدیک ترین افراد زندگیتونم مثل مادر و پدر و خواهر و برادر نگید. یه وقت هست اونا باید بدونن تا چیزی درست بشه اون فرق می‌کنه. اما یه وقت هست دونستن اونا تاثیری نداره و چیزی رو تغییر نمیده و شما فقط چون داری میترکی از این غم در قالب درد و دل به نزدیک ترینات میگی. تجربه ثابت کرده کمترین اثر منفیش اینه که اونا رو هم الکی غصه دار میکنید. اثر بعدیش اینه که اصولاً حرف توو دهن کسی باقی نخواهد موند و حتی اگر شما قسمم داده باشی که به کسی نگه میری تهش میبینی مادرت به پدرت گفته؛ خواهرت به مادرت گفته؛ اون یکی به شوهرش گفته؛ و کاملا اوضاع دیگه از دست شما خارج شده و چیزی که در قالب راز بود برای شما؛ و خودتون اگر به تنهایی می‌دونستید تا سالها میشد مدیریتش کنید حالا دیگه عنان همه چیز از دستتون خارج شده حتی بازم تجربه ثابت کرده که حتی اگر همون موقع هم رازدارتون باشن باز چندسال بعد یهو سر یه چیز بی ربط دیگه می‌بینید جریان طوری پیش رفت که همه فهمیدن در حالی که شما تا وقتی که فقط خودت می‌دونستی داشتی کج دار و مریز مدیریتش میکردی و حالا شمایی و یه زخم دهن باز کرده که در صورت پنهونی موندنش اوضاع داشت بهتر پیش می‌رفت.

اگه میخوای یه روزی مثل خر گیر نکنی توو گل خودت بسوز و بساز ولی دهن پر از خون ت رو تف نکن! 

بذارید من براتون بگم... آره وقتی شدی سی و پنج ساله، تازه میفهمی زندگی خیلی به درد نخوره... تازه میفهمی انداختنت وسط یه دنیای بی در و پیکر که فقط توی یه رنج دائمی داری قل میخوری... راستش خیلی خستم... از اینکه دایم در تلاش باشم برای تغییر همه چیز، از اینکه دایم در تلاش باشم برای درست کردن همه چیز، از اینکه دایم در تلاش باشم برای مبارزه با ترس هایی که تا خرخره ادمو میخوره...قرار نبود زندگی انقدر خسته کننده باشه. قرار نبود احساس کنی چقدر روی شونه هات باره..‌. قرار نبود احساس کنی چقدر تنهایی..‌. قرار نبود یه شب که بریده بودی از همه چیز قرآن رو بذاری روی قلبت و بگی خدایا من واقعا خستم یا غیاث المستغیثین...

نمی‌دونم سریال در انتهای شب رو می‌بینید یا نه. اول اینکه از طریق روبیکا رایگان میتونید فیلمارو ببینید. یعنی روبیکا نصب کنید و فیلما و سریالهای روز رو دانلود کنید و ببینید. دوم اینکه دارم واقعا به این نتیجه میرسم که من نگاهم توو خیلی چیزها با بقیه فرق داره:/... خب اونایی که این سریال رو دارن میبینن می‌دونن من چی میگم. این سریال یجورایی تا اینجا از نظر من خیلی واقعی بوده. خیلی شبیه زندگی خیلی از ایرانی هاست. شخصیت ها واقعین‌ و همین باعث میشه خوشم بیاد از سریالش. اما چیزی که باعث میشه فکر کنم نگاه من با اکثریت فرق داره اینه که همه جا در نقد و پیشنهادات و نظرات این سریال میبینم که همه بازیگر مرد پارسا پیروزفر رو در نقش بهنام شخصی بی لیاقت می‌دونن که قدر زن مستقل و قدرتمند و مهربون و فداکارش ماهی رو ندونست و طلاق گرفتن و با زن همسایشون که فقیر و آویزون و ضعیف بود و در واقع لیاقتش بود حالا میخواد باشه!... 

واقعا چرا نگاه من این نیست؟! بچه ها من نقش بازیگر زن ماهی رو پر از ایراد توو زندگی زناشویی میبینم. اول اینکه اگر شما واقعا زن فداکار و همیشه مهربون و همیشه از خودگذشته توو زندگی مشترک باشی نمیتونی یهو بزنی زیر میز و بعد ده سال بگی خب خسته شدم و تو قدرمو نمیدونی و بیا جدا شیم!... توو زندگی واقعی این مدل زنا خیلی زود میفهمن توو زندگی چند چندن. اگر ده سال موندن یعنی خواستن که بمونن همیشه و همه چیز رو درست کنن و یهو خسته نمیشن سر چیزایی که همیشه بوده!... دوم اینکه شما نمیتونی نقش یه مادر فرزند دوست رو بازی کنی طوری که شوهرت بهت بگه از وقتی بچه اومد منو فراموش کردی و مثلا توو فیلم نشون بدن از جسم و وقت و روحش زده برای بچش بعد خیلی راحت همون بچه رو بعد طلاق بده دست بابا و بگه یه هفته درمیون پیش یکیمون باشه و وقتی بچه میگه خسته شدم از این وضع یا مرد معترضه برگرده بگه میخوای همون یه هفته هم بچه نیاد پیش من!... مامانا کلا دو دسته هستن. خارج از این دو دسته هم نداریم. یا می‌تونه از بچش بگذره و کلا هیچوقت یا کم داشته باشتش یا کلا نمیتونه ازش بگذره. اونی که دسته دومه حتی یکساعتم نمیتونه بچشو نبینه. از طرفی اگر شما داری نقش زن مستقل و قدرتمند رو بازی می‌کنی نمیتونی بزنی زیر زندگیت و خودت طلاق بخوای و بعدم همچنان اونقدر به همسرت وابسته باشی که وقتی زن همسایه براش سوپ میاره از حسودی بترکی و ناراحت بشی. یه زن مستقل و قوی اگر دل برید دیگه برید!... اونی که هنوز وابسته ست پا پیش نمی‌ذاره برای جدایی اونم برای دلایلی که میتونست بمونه و درستش کنه.

نمی‌فهمم چرا واقعا همه معتقدن بهنام بی لیاقته چون مهریه زن اولش چند شاخه گل مریم بود و قدر اونو ندونست اونوقت زن همسایه وقتی صیغه ش شد گردنبند مادرشو بهش داد!... یعنی چی واقعا؟ بچه ها وقتی کسی قدر خودشو نمیدونه انتظار دارید طرفش بدونه؟ وقتی شما مهریه ت رو چند شاخه گل قرار میدی و فکر می‌کنی چقدر کول و جالبی فردا نمیان بگن مرسی از فداکاری و عمیق بودنت. معتقدن خودتم قدر خودت رو همینقدر می‌دونستی. بعد چرا زن همسایه اویزونه؟ آره منم وقتی سریال رو میبینم حرص میخورم و معتقدم اگر خیلی مردی برو مادر بچه ی خودت رو بردار بیار زندگیتو درست کن ولی بچه ها این خیلی تخیلیه! توو واقعیت شما زندگی ده ساله ت رو از تووش جا خالی دادی رفتی بیرون بدون فکر! بعد منتظری جاتو پر نکنن؟ این سرزمین پر از زناییه که به وجود کس دیگم اهمیت نمیدن چه برسه در نبودشون‌. از طرفی بله این یه واقعیته که شاید یه زن دیگه زیبا نباشه؛ قوی نباشه؛ مستقل نباشه؛ اما در عوض حس مرد بودن رو در یک مردی بیشتر تقویت می‌کنه. مردها راحت تر از خاطرات مشترک میگذرن و به زندگی برمی‌گردن؛ این یه واقعیت تلخه که هیچ مردی در نبود کسی تا ابد عاشقش نمی‌مونه ولی اگر طرف بمونه و بخواد می‌تونه دوباره عاشقش کنه یا دست کم نذاره جای خالیش با کس دیگه پر بشه. 

در کل من نگاهم به شخصیت های این فیلم مثل باقی نیست. من شخصیت مرد رو هم پر از ایراد میبینم ولی اصلا نگاهم این نیست که مقصر صد درصد اونه‌. یه زندگی وقتی خراب میشه هردو به اندازه ی خودشون مقصرن. 

اولین سطح درد: گریه می‌کنی.

دومین سطح درد: توی هر شرایطی آروم میمونی.

سومین سطح درد: فقط لبخند میزنی و همه چیو قبول میکنی.

یکی از چیزهایی که واقعا منو آزار میده اینه که کسی به زحمتم بندازه بعد به دسته عینکشم نباشه. چندروز پیش یکی در خونمون رو زد که آقا ما تازه اومدیم اینجا و می‌خوایم بازسازی کنیم و شنیدیم شما بازسازی کردید می‌خوایم بیایم اگر میشه خونتون رو ببینیم. منم علیرغم اینکه اصولاً آدم ترسویی نیستم من باب موضوع اعتماد به آدم ها؛ و خدایی بیشتر به خاطر اینکه خونمون رو توپ در کرده بودن و از اونورم اندکی برای رعایت جوانب احتیاط گفتم باشه شب تشریف بیارید که همسرمم باشن که در واقع تمیزکاری کنم تا شب. گفت ما داریم الان میریم و فردا میایم؛ پس صبح میایم میبینیم. منم از همون لحظه که با این زن خداحافظی کردم تا فرداش شروع کردم در حد خونه تکونی عید بشور و بساب:/... طوری که همسرم میگفت مگه میخوان بیان خونه رو بخرن؟ منم میگفتم نه خب همه جا باید تمیز باشه بالاخره میخوان با دقت نگاه کنن ایده بردارن. حتی تا صبح با استرس خوابیدم که نکنه صبح اینا در میزنن ما هنوز خواب باشیم و رختخوابا مرتب نباشه :/ کلا من همینم. ذهنم برنامه ریزه. منم خدا آفریده:/ ... خلاصه تاااااا عصر به زوووور خونه رو عین دسته گل نگه داشتم حتی نذاشتم پسرم اسباب بازی بریزه وسط؛ اونوقت ایشون بعد گذشت سه یا چهار روز هنوز نیومده. واقعا این حرکت آدم ها رو دوست ندارم. واقعا اینکه حرفی می‌زنیم و طرف رو منتظر میذاریم بعد به دسته عینکمونم نیست واقعا برای من ناراحت کننده ست. طرف با خودش فکر می‌کنه فقط اومده یه زنگ آیفون رو زده و رفته و خب هیچی! دیگه فکر نمیکنه همون زنگ یه ثانیه ای دیگران رو چقدر به زحمت انداخته.

یا دیروز رفتم داروخانه؛ ضدآفتاب و مسواک و اینا خریدم. اومدم خونه از مشما درآوردم میبینم ته مشما یه ماژیکه. البته شبیه خط چشم مدادی هم هست و دقیق نمی‌دونم دقیقا چیه:/ ... حالام نمی‌دونم مثلا اشانتیون و هدیه ی خریدام گذاشته یا حواسش نبوده. و دقیقا همین حواس پرتی داروخونه ای هم منو به زحمت انداخته. چون باید ماژیکه رو ببرم پس بدم ولی واقعا برام سخته. چون نه اون مسیر رو میرم نه اصلا برای مدت طولانی ای میتونم که برم. و باید فکرمم درگیر یه ماژیک باشه که نمی‌رم و بمونه دستم:/ ... از اینم واقعا ناراحتم که حواس پرتیه یه آدم دیگه باید منو به زحمت بندازه. میتونم منم به دسته عینکم نباشه ولیکن من از اونام که به دسته عینکمه:/

یه دختربچه توو یه رقص گروهی که دوتا دوتا داشتن میرقصیدن؛ پسربچه ی رو به روش و هم گروهیش زده بود زیر گریه و باقی داشتن طبق تمرین پیش میرفتن جز این دوتا که سنشون شاید دو سال میشد!...دختربچه شروع کرد خودش تنهایی رقص رو ادامه دادن. من توو دلم با دیدنش به اعتماد به نفس نهفته ی این دخترک تحسین گفتم؛ به اینکه از همین کوچیکی یه شخصیت مستقلی داره که اجازه نمیده هیچکسی حاصل تلاش هاشو نابود کنه و اون مسیر خودشو می‌ره و اجازه نمیده اتفاقات غیرقابل پیش بینی مانع کارش بشه. دقیقا به این فکر میکردم که این دختر بچه توو آینده چقدر موفق خواهد بود و چقدر شخصیت جالبی خواهد داشت که یهو دیدم یکی نوشته: این یعنی دختره اصلا همدردی و همدلی رو بلد نیست که این خیلی بده!

 

باید بگویم به معنای واقعی کلمه در این جایی که ما داریم زندگی میکنیم اگر کسی مریض باشد زیر هزینه های درمان حتی اگر پولدار هم باشد قشنگ له میشود. خیلی مسخره است اگر بگویم برای موردی پیش دکتری مراجعه کردم؛ او یکسری آزمایش  نوشت که از نظر خودم واقعا ضروری نبود چرا که من خودم می‌دانستم مشکلی ندارم در آزمایش! بعد متناسب با جواب آزمایش من باید جداگانه پیش دوتا دکتر میرفتم که یکی را به شکل غیر حضوری سر و تهش را در تلگرام هم آوردم و سوالم را با پرداخت سیصد تومان وجه رایج مملکت پرسیدم و آن یکی ویزیتش ۶۰۰ تومانی بود. و در این هفته برای همین چند کار ساده من ۸ میلیون هزینه ی آزمایش و ویزیت و دکتر دادم. از همه مسخره تر اینکه اینوسط سرویس اینترنتمان هم تمام شده بود و چون می‌دانستیم تا ماه آینده در منزل نیستیم که استفاده کنیم گفتیم ماه دیگر سرویس بخریم و با همین اینترنت های گوشیمان این چندروز را سپری کنیم. اما جالب اینجا بود که دکتری که غیر حضوری ویزیت میکرد برای پاسخ به یک سوال یک ثانیه ای فقط منشی اش از راه تلگرام پاسخ میداد و من برای همین کار یک ثانیه ای هم مجبور شدم سرویسمان را هم تمدید کنم تا به فیلترشکن یا به قول پسرم فیلتر شوشن دسترسی داشته باشم؛ که اگر بگویم هزینه تمدید سرویسی که پارسال خریده بودیم امسال چقدر شده شاید شما هم سرتان سوت بکشد. بله ۵ میلیون ناقابل...آمدم یک ماهه تمدید کنم نوشت نمیشود. حالا چرا؟ نمیدانم. و من مجبور شدم علاوه بر آن ۸ تومان بی زبانی که دادم رفت این یکی را هم برای هیچ بپردازم... 

خیلی زیباست همه چیز!