بیست و دوم فوریه

با توام
قاب عکس نارنجی
با توام
زرقبای پاییزی
در نگاهت حضور مولاناست
پا رکاب دو شمس تبریزی...

نمی‌دونم چرا یهویی یاد این موضوع افتادم اما گفتم شاید نوشتنش بد نباشه. بچه داری و تربیتش کلا خیلی مقوله ی سختیه. هزاران هزار ابعاد هم داره. اما یه چیزی که اینوسط سخت ترش می‌کنه به جرات میتونم بگم اطرافیانن. یعنی گاهی بقیه یه تنه حتی با یه کلمه یا یه خنده یجوری میرینن توو کل تربیت تو که اصلا نمیتونی دیگه روی اون بچه کار کنی.

بذارید چندتا مثال بزنم. مثلا فکر کنید بچه یه حرف بدی یاد گرفته. حالا از کی و کجا رو ولش کنیم. مادر داره ماه ها با هزاران شیوه ی مختلف روی بچه ش کار می‌کنه که بچه اون حرف رو تکرار نکنه ( که بهترین شیوه در سنین پایین توجه نکردن و خودتو به نشنیدن زدنه تا بچه فراموش کنه) حالا یهو بچه اونو توو جمع میگه. جمع معمولا دو دسته ست؛ یا همه شروع میکنن: زشته زشته! عهههه حرف بد؟ یا میزنن زیر خنده و بچه رو بیشتر تشویق میکنن که تکرار کنه. هردوش به یه اندازه میرینه توو کل تربیت! به بچه هی بگی زشته تکرارش میکنه؛ بخندی هم خوشش میاد باز تکرار می‌کنه. 

حالا یه چیزی که من به عنوان مادر این روزها به طرق مختلف درگیرش شدم اینه که بچم یه حرفی رو که فقط منظورش رو خودم میفهمم یا یه حرکتی رو منظورش رو خودم می‌دونم میگه یا انجام میده بعد اطرافیان یا زبونش رو‌ کامل نمیفهمن؛ یا علت کارشو نمی‌دونن و برداشت خودشونو دارن یا هم گوشاشون درست نمیشنوه بعد فکر میکنن اون داره حرف بد یا کار بدی می‌کنه هی به بچه میگن زشته زشته! در این شرایط واقعا دوست دارم کله خودمو بکنم. مثلا بچه من نمی‌دونم شبکه پویا چه کارتونی دیده( جم این کارتون هارو نشون نمی‌ده) که انگار تووش یه خروس قوی بوده که یه تخم جادویی داشته که با اون تخم جادوییش میرفته به جنگ! ... حالا پسر منم مدام میگه مامان خروس قوی رو دانلود کن و من اصلا نمی‌دونم کدوم کارتون رو میگه. ولی تحت تاثیر این کارتون مثلا مواقعی که داره با پدرش مشت بازی می‌کنه یا میخواد بگه من خیلی قوی ام و دستاشو مشت می‌کنه میگه من مشت آهنین دارم و با تخمم می‌جنگم! یا قدرت تخمی دارم! هی دارم حواسش رو پرت میکنم بگه تخم مرغی خب نمیگه! من می‌دونم اون منظورش کارتونه و خودمو به بی‌خیالی زدم تا خیلی کارتونه توو ذهنش پردازش نشه و فراموش کنه اصلا ماجرای این تخم جادویی رو:/ اما با شناختی که دقیقا از افراد دور و برمون دارم مطمئنم در اولین برخورد و شنیدن این واژه هی میخوان بگن حرف زشت نزن. حرف زشت نزن. بعد بچه بیشتر تکرار کنه که هیچ؛ اصلا آخه حرف زشتی هم منظورش نیست. بعد من هی باید توضیح بدم منظورش کارتونه. 

یا مثلا چندوقت پیش دیدم پسرم لباس کاموایی پوشیده خارش گرفته دستشو کرده توو لباسش تا لباسشو درست کنه؛ یهو از اونور مجلس می‌شنوم یکی داره هی بهش میگه زشته زشته دستتو درآر! بابا اجازه بدید ببینید بچه هدفش چیه آخه بعد هی با زشته زشته بیشتر کاری کنید به کارش ادامه بده. بعد جالبه منه مادر که بچمو میشناسم میام وسط میگم حتما لباسه داره اذیتش می‌کنه بعد پسرمو کشوندم جلوی خودم تا ازش بپرسم چه مشکلی براش پیش اومده تا کمکش کنم و دارم بهش میگم بدنت میخاره؟ لباست اذیتت میکنه؟ بذار من درست کنم. بعد جالبه باز طرف میگه نه لباسش نیست؛ میخواد دست بزنه مثلا به باسنش!... بابا تو میدونی یا منه مادر؟؟؟ بعدم اصلا هدفش اینه اجازه بده دو دقه هی نگو زشته تا حس کنجکاوی در بچه ای تقویت نشه تا مادر درستش کنه. 

بعد جالب اینجاست که در همه مواقع هم فکر میکنن مادر پدر یه حرف بد یا حرکت بد رو یاد بچه دادن یا توو خونه با هم این مدلی حرف میزنن بچه یاد گرفته! هیچکس این احتمال رو نمی‌ده بچه می‌تونه از هزاران جای دیگم حتی گذری یاد بگیره. و در اکثر مواقع که درباره بچه خودم خیلی صدق می‌کنه اینه که اصلا بچه حرف زشتی نمیزنه یا کار بدی نمیکنه ولی بقیه یا درست به زبونش مسلط نیستن و نمی‌فهمن و نمیشنون؛ یا برداشت های خودشون رو دارن. 

همه هم اینوسط کاسه داغ تر از آش. مثلا یکی از مواردی که خیلی توو کوچیکی پسرم منو اذیت میکرد؛ این بود که کوچولوتر که بود یهو مثلا یه بچه کوچیک تر از خودش رو می‌دیدی هل داده! جدای از اینکه منه مادر هزاران ترفند به کار می‌بردم تا این کارو نکنه؛ توو لحظه خودم میدوییدم اوضاع رو درست کنم؛ حتی از پدر مادر بچه عذرخواهی میکردم! بچه رو بغل میکردم دلجویی میکردم بعد توو خیلی از جمع ها مثل جمع خانواده همسرم یهو می‌دیدی شصت نفر آدم میریختن سر بچه که عههههه نکن! چرا زدی؟ برو اونور! بابا شماها اگر عمه یا عموی اون بچه ی هل داده شده هستید؛ عمه و عموی اینم هستید یاد بگیرید به عنوان فرد غریبه ی ماجرا سکوت پیشه کنید و سر یه بچه به خاطر بچه ی دیگری که هیچ کدومش مال شما نیست هوار نشید. 

خلاصه اینکه اطرافیان در زمینه های مختلفی روی مخ هستن و در زمینه بچه داری به شدددت... طوری که من باید زره آهنی بپوشم دومی هم که داره میاد دوباره خودمو آماده کنم برای نظرات همگانی! شیر خشک نده؛ پستونک نده؛ لباس کمه؛ لباسش زیاده؛ فلان مدل بغل نکن؛ فلان مدل زردیشو رفع کن؛ فلان کارو کن؛ فلان کارو نکن... سر پسرم که حرفای بقیه خیلی اذیتم میکرد و رنج می‌دیدم. اما این یکی اذیت نمیشم که هیچ بلکه در کمال خونسردی تصمیم دارم کاری که خودم می‌دونم برای بچم درست تره بدون هیچ ترس و واهمه ای جلوی نظر دهندگان انجام بدم. مثلا مادرشوهر من با شیر خشک مخالفه!... چرا؟ چون یکی از اقوامشون روزی روزگاری به بچش شیر نمی‌داده که اندامش شل نشه و حالا هر مادری شیر نده هدفش اینه!!!! اصلا هم موضوع این نمیتونه باشه که مثلا مادر شیرش کمه/ شیرش چرب نیست/ بچه بخوره و سیر نمیشه/ مادر سزارین کرده و یه هفته اول شیر نداره/ بچه زردی داره و دکتر گفته ببندینش به شیر مادر و شیر خشک/ و خلاصه مادر نمیتونه که شیر خشک نده. و با همین نگاه کاری میکرد من سر پسرم از ترس میرفتم اتاق پشت ساک بچه تند تند و یواشکی شیر خشک درست میکردم میدادم به بچم بعد با چه احساس گناهی که اصلا انگار گناه کبیره داشتم انجام میدادم!!! . اما الان نه تنها به اون موقع خودم میگم عجب خلی بودم. بلکه الان برای جلوگیری از زردی احتمالی و چون می‌دونم مادر سزارینی اولش شیر نداره شیشه و شیر خشک خریدم با خودم ببرم بیمارستان از همون بدو تولد بدم به بچه و ککمم نگزه از این صحبت ها!

خلاصه که تربیت بچه ی دیگران رو به ننه و باباش بسپارید و شما چاییتون رو‌ بخورید؛ با تشکر! 

قرص های ماشین ظرفشویی رو از اولی که اومدیم این خونه گذاشته بودم یکی از کابینت های بالا. الان تقریبا یک ماهی میشه که گذاشتمشون کابینت پایین و جا به جا کردم. اما دقیقا هربار که میخوام قرص بردارم ناخودآگاه دستم اول دراز میشه سمت کابینت بالا بعد درجا یادم میفته جاشو تغییر دادم... الآنم که دوباره همین اتفاق افتاد داشتم به این فکر میکردم که ذهن و مقوله ی عادت چقدر چیز عجیبیه. ذهن ما تقریبا به همه چیز عادت می‌کنه و تغییر این عادت اگرچه شدنیه ولی گاهی زمان بر؛ اگرچه به خودت میای میبینی زودتر از آنچه که فکر میکردی به چیزهای جدید عادت کردی دوباره...به این فکر میکردم گاهی ماها توقعاتمون از خودمون زیاده؛ یه تغییری توو خودمون یا سبک زندگیمون میدیم اما طاقت نداریم زمان بدیم تا به این تغییر عادت کنیم و فکر میکنیم چقدر سخته؛ درحالی که یادمون نیست ماها قبلاً هم توو زندگی به ناچار و غیرناچار از خیلی چیزها کندیم و به چیزهای دیگری عادت کردیم. یادمون رفت ماها به همه چیز بالاخره عادت می‌کنیم و میگذره...

هرجارو باز می‌کنی دارن یه دسر یا یه دیزاین یا یه غذا برای شب یلدا آموزش میدن. همه‌چیزم سبز و قرمز... مگه این یلدا چیه اصلا که همه چیزشو توو این سالها ختم به خوردن کردن؟!... نکه‌ چیزی نباشه؛ نکه دوست داشتنی نباشه؛ نکه یه رسم قشنگ نباشه؛ نکه برای ماها پر از خاطرات خونه مادربزرگامون نباشه؛ چرا همه اینا هست؛ اما چرا حواسمون نیست یلدا بیشتر از اینکه خوردنی بخواد؛ حال دل خوب میخواد...حال خوش میخواد... یه دل شاد میخواد... چندتامون داریم؟!

 

نکه فکر کنید در حال حاضر هیچ دغدغه ای ندارم که نشستم دارم به این موضوع فکر میکنم، نه، واقعا نه، حتی بخوام حقیقت رو بگم به قدری پر از دغدغه ام که دارم متلاشی میشم. ولی یه چیزی که الان دیدم باعث شد بخوام بیام یه جمله وزین! بگم و برم. من اصلا با عمل های زیبایی یا کارای زیبایی مخالف نیستم؛ حتی معتقدم بعضیا به شدت هم بهش نیاز دارن. حتی شاید در بعضی سنین واجبم بدونم. اما چیزی رو که نمیتونم بفهمم اینه که مثلا یه زن جوان بی نقص یا حتی با نقص اما با چهره ی طبیعیه زیبا و معمولی وقتی میخواد کارای زیبایی روی صورتش انجام بده حالا تزریق فیلر و هرچی! واقعا کمترین کاری که میتونه بکنه اینه که حداقل از چهارتا دکتر تحقیق کنه یا اصلا چهره ی خودش رو تصور کنه بعد از عمل! یا حتی یه فتوشاپ برای خودش انجام بده ببینه بهش میاد یا نه، اصلا از دوتا متخصص بپرسه ببینه کاری که میخواد انجام بده به سایر اجزای صورتش میاد یا نه بعد انجام بده؛ چون واقعا دارم خیلی هارو میبینم که کارایی روی صورتشون بی دلیل انجام میدن که اصلا بهشون نمیاد و به شدت نازیباتر شدن. مثلا همین تزریق فیلر لب؛ اونم اندازه داره خب؛ هرچی با توجه به صورتش و مدلش و هزارتا چیز دیگه باید یه اندازه مشخص تزریق کنه؛ واقعا بعضیا چرا فکر میکنن الان چون همه دارن این کارارو میکنن اونام باید بکنن؟ چرا باور ندارن چهره ی خودشون گاها زیباتره و این اصلا یه شعار نیست. بابا بعضی ها خودشون قشنگ ترن چرا خودشونو عن می‌کنن اخه؟! بعد سوالم اینه چرا فکر میکنن خیلی زیبا شدن و دوباره و دوباره تکرارش میکنن؟؟ یعنی یکی نیست بهشون بگه خودت قشنگ تر بودی؟! 

خدایی هرچی مد میشه  و بقیه میکنن قشنگ و لازم نیست. چرا من نمیتونم اینو به مردم بفهمونم؟:/

از صبح دلم درد میکرد... خلاصه صبح رو شب کردم، از ظهرم که ناهار خوردم دیگه چیزی میل نداشتم به خوردن، شامم نخوردم... تا حدود دو ساعت پیش که دیدم گشنمه مقادیری نون و پنیر و خیار خوردم. حالا دو ساعته که معدم داره میجوشه و دارم پیج های آشپزی رو نگاه میکنم... هرچی بیشتر نگاه میکنم جوشش و سوزش معدمم بیشتر میشه، از طرفی هیچ کدومم دلم نمی‌خواد بخورم، و واقعا نمی‌دونم چرا نگاه میکنم الان! از طرفی به شدت خوابم میاد چون دیشب از ساعت دو شب که به خاطر دل درد بیدار شدم تا الان نخوابیدم. ولی اینکه چرا نمیخوابمم خودش جای تامل داره‌. و تو چه میدانی جوشیدن معده چیست؟! ... کلا کلافم... میفهمید؟ کلافم... 

این حال منو هیچکی نمی‌فهمه جز یه زن بارداره کلافه! 

اوایل ازدواجمون یه خونه پنجاه متری همسرم داشت که داده بودیم اجاره.. البته شریکی بود... من داخلش رو‌ ندیده بودم ولی گویا بد مدل بود و صرفا جهت پس انداز و اینا همون موقع خریده بود. کار به دوران مجردیش ندارم ولی توو دوران متاهلی ما همیشه به اون نصف پول اجاره نیاز داشتیم و لنگش بودیم هر ماه.  به خاطر همین خوش نقشه نبودنشم خیلی زیر قیمت به مستاجر داده بود. تقریبا اگر دروغ نگم باید بگم هیچ ماهی نبود که این مستاجر خودش سر وقت مقرر پولش رو بریزه. تا اونجایی که من خاطرم هست همیشه بعد پنج شیش روز تاخیر باید خود همسرم زنگ میزد تا بریزه. حالا کار ندارم به این سالایی که نشست. گذشت و ما تصمیم گرفتیم اون خونه رو بفروشیم و یه چیز دیگه بخریم. بماند که سر سالش بود و از چندین ماه جلوترم بهش گفته شد که قراره بفروشیم. من هرچی به همسرم می‌گفتم بسپاره به بنگاه ها می‌گفت بذار سر سال بشه. خلاصه سر سالم شد و انگار نه انگار. فکر میکرد الکی میگیم!... یکی دو ماه هم همینجوری همسرم براش صبر کرد تا تخلیه کنه بعد بذاره برای فروش. منم دیگه یه شب گفتم بابا طرف ککشم نمیگزه خب تو کار خودتو بکن. ما هی صبر کنیم و اونم بلند نشه و پولمون بی ارزش بشه و نتونیم دیگه چیزی بخریم؟ خلاصه تازه بعد یکی دوماه که از وقت اتمام قراردادش گذشته بود و ایشون عین خیالش نبود و فقط الکی می‌گفت که دنبال خونه ست؛ ما تازه به یکی دوتا بنگاه سپردیم. ایشون در کمال رو فرموده بود فقط سر ساعت فلان مستاجر بیاد خونه رو ببینه چون بچه مدرسه ای دارم. من علیرغم اینکه اونروزا خیلی حرص می‌خوردم از دستش اما بازم همسرم به خاطر شرایط بچه ش و اذیت نشدن خانوادش به من می‌گفت اون درست میگه و حق داره! گرچه حقی هم نداشت چون موعد مقررش تموم شده بود. حالا باز کار ندارم. همون ساعتی هم که باز تعیین کرده بود؛ بنگاه ها بهمون زنگ میزدن که ما جلو دریم ولی کسی درو باز نمیکنه!! چقدر اینجوری مشتری پروند و اذیت کرد. جالبی ماجرا این بود هر از گاهی هم زنگ میزد و طلبکار بود که شرایطشو چرا درک نمی‌کنیم و نمیتونه خونه پیدا کنه و دنبال وامه و چرا ما تا به فلان بنگاهم سپردیم!! خلاصه این از این. 

من اصولا همه جا میبینم مستاجرا دارن از کرایه های گرون و انصاف نداشته ی صابخونه ها حرف میزنن. که آقا مال شما چندبرابر شده ولی پول مستاجر و حقوقش که چندبرابر نشده چرا صابخونه ها رحم و مروت و انصاف ندارن؟ چرا درک ندارن؟ مگه انسان نیستن؟؟ مگه ما توو سال چقدر در میاریم؟ و خلاصه همه یا اکثریت معتقدن حق با مستاجرای بنده خداست.

ولی من چندتا حرف دارم. اول اینکه یه مالک سالها حتی گاها از بچگیش حمالی کرده؛ کار کرده؛ جون کنده؛ جمع کرده؛ نخورده؛ نپوشیده؛ قرض کرده؛ وام گرفته؛ زیر بار قرض ها و بدهی هاش پاره شده تا صاف کرده؛ حداقل چیزی که توو زندگی خود ما صادق بوده؛ بعدش یه مالی خریده برای تضمین آینده ش. چرا باید اونو مفت بده به بقیه؟ چرا همه فکر میکنن صابخونه به پولش نیاز نداره؟؟ آدما روی ورودی های پولشون حساب باز میکنن. حالا میخواد مالک؛ پول اجاره ش رو بگیره غذای سگش رو تامین کنه یا خرج خونه ش تامین بشه یا خودشم بده بدهی یا هرچی. دارا بودن و نبودنش چه ربطی باید به این داشته باشه که از پولش بگذره؟؟ ببینید من حرفم اینه که کلا دلیلی نداره اون از حقش و پولش بگذره. این مسأله غیر انسانی هم نیست واقعا ولی حالا اینوسط اگر کسی پیدا بشه بخواد با مستاجرش راه بیاد اون دیگه خیلی لطف کرده. وگرنه طرف حقشه بگیره حالا یا شرایط و دلش رو داره و از حق خودش کمتر میگیره یا نمی‌خواد و نمیتونه. چرا باید انگشت اتهام سمتش گرفته بشه؟ طرف روی پول ملکش اصلا برای هرکار بیخود یا باخودی حساب کرده؛ پولشه؛ مستاجرم شرایط رو پذیرفته. دیگه چرا همه باید توقع داشته باشن طرف از حقش بگذره؟ دوم اینکه چرا همه فکر میکنن مالکا روی پول نشستن و پولای اجاره که میگیرن رو نیاز ندارن؟؟ بابا بخدا اکثریتشون نیاز دارن. بله کرایه ها کمرشکنه؛ حقوقا ناچیزه؛ پول در نمیاد؛ درم میاد در برابر گرونی ها دخل و خرج جور در نمیاد ولی تقصیر اینا گردن مالکاست؟ واقعا اونا مقصرن که همه توقع دارن از حقشون بگذرن؟ یه مالکم سالها زحمت کشیده که بالاخره یه روزی نتیجه زحمتاشو ببینه. حالا اینوسط یکی شرایط بخشش از حقش رو داره یکی نداره این واقعا ربطی به انصاف و انسانیت نداره‌.

بعدم بعضا توقع دارید یه مالک چقدر زیر قیمت بده؟؟ مثلا دوازده میلیون رو بده یه میلیون؟ بابا هر منطقه ای یه عرفی داره دیگه. طرف نهایت از عرف منطقه یه ذره کمتر بتونه بده. با این وجود ما قبل از اینکه خونه ای که تووش نشستیم رو‌ بخریم؛ مالک خونه گفت یه مستاجر داره خونش که بچش مریضه و بهشم قول دادیم اگر خونه رو بفروشیم و اگر مالک جدید؛ مستاجر خواست باهاش حرف بزنیم که اینا همچنان بشینن. حالا شمام اگر خواستید خونه رو بدید اجاره لطفاً به اینا بدید ... که ما گفتیم نه خودمون میخوایم بشینیم و نمی‌تونیم بدیم اجاره. همون شب معامله اگر اشتباه نکنم یه خانمی زنگ زد به من که مستاجر همین خونه بود. شروع کرد به گفتن اینکه من نمیتونم بلند بشم و صابخونه منو بدبخت کرده و از این آقا هرچی بگم کم گفتم که منو چجوری بدبخت کرد و اینا... حالا مالک بدبخت چیکار کرده بود؟؟ خونه ای که قیمت اجاره ش اونموقع کمه کم بود بیست تومن رو به اینا حدود یک یا یک‌و نیم داده بود اجاره به خاطر شرایط مریض داریشون. بعدها هم همسرم با اون مالک یکسری کارهای دیگه بینشون پیش اومد و بیشتر شناخت پیدا کردیم دیدیم چقدر انسان شریفی بوده و چقدر بزرگوار و چقدر بی معرفتانه مستاجرش دربارش می‌گفت! مستاجره خونه ی بیست تومنی رو یه تومن اجاره می‌داد انتظار داشت مالک خونشم هیچوقت نفروشه یا بیست روز مونده به موعد اینو آلاخون والاخون نکنه! چیزای بینشون با خودشون و‌ خدا. ولی آخه زن حسابی همین که چندسال درواقع ازت هیچ اجاره ای نگرفته( اون مقدار ناچیز واقعا در برابر قیمت اصلی هیچ محسوب میشد) باید تازه تا آخر عمرت متشکر و قدردان باشی نه آنقدر طلبکار. به منم زنگ زده بود که من باید دنبال جا بگردم و شرایطم سخته و باهاش راه بیایم. ما خودمونم خونه قبلیمون رو فروخته بودیم و باید تخلیه میکردیم و حتی یک روزم نمی‌تونستیم از موعد قراداد کم و زیاد کنیم چون خودمون آلاخون والاخون می‌شدیم. من اونقدر توو شرایط استرسی بدی بودم اونروزا که خیلی رک گفتم ببخشید من اصلا توو شرایطی نیستم که بتونم به کس دیگه کمک کنم و من خودم باید خونمو تخلیه کنم و حتی به روزم نمیتونم دیرتر بیام خونه جدید و خلاصه ایشون با ناراحتی گوشیو قطع کرد. از صراحت خودم؛ خودمم ناراحت شدم ولی من واقعا توو شرایط کمک به کسی نبودم. ما تاریخ های سند خونه ای که فروخته بودیم با خونه ای که خریده بودیم رو به فاصله ی چندروز گذاشته بودیم و باید پول باقی مانده رو از قبلی می‌گرفتیم می‌دادیم جدیده و خونه رو هم تخلیه میکردیم چون اونی که ازمونم خونه خریده بود پول لازم بود و برای باقی پولش میخواست خونه ی قبلی مارو بده اجاره. برای همون اونم حتی یه روزم به ما نمی‌تونست بیشتر وقت بده بشینیم چون خودش لنگ پول برای باقی مانده ی پولش بود و میخواست مستاجر بیاره و روزی که ما اسباب کشیدیم دقیقا همون عصرش مستاجر داشت می‌آمد توو خونه.‌ از اونور اصلا من وقت میدادم طرف یه هفته هم بیشتر مینشست؛ خودمم یه هفته میرفتم یه وری؛ خب اسباب و اثاثیه م رو‌ چیکار میکردم؟ اونا رو توو کوچه نگه میداشتم؟. برای همون الان چندساله وقتی واقعا در شرایط کمک و دلسوزی نمیتونم باشم ترجیح میدم رک بگم. که من نمیتونم واقعا الان کمکی کنم. و اونروزم هیچ کمکی از دست من برنمیومد. آقا همین مستاجره خونه ی جدید درسته همون روز که ما اسباب آوردیم اونم تخلیه کرد. ولی فکر کنید اون تا پانزدهم ماه توو این خونه بود. و روز پانزدهمه اون ماه خونه رو به ما تحویل داد. موقع رفتن به ما گفت من پول شارژ این ماه رو‌ کلا دادم و تسویه کردم. قبضای دیگه رو هم همین طور!! موقعی که ما ساکن شدیم خب مدیریت گفت هیچ پولی بابت این ماه داده نشده و ما عملا پونزده روز اونم پرداخت کردیم و گفتیم ولش کن. دونه دونه قبض تلفن و برق و اینا اومد که مال اونا بود باز ما پرداخت کردیم و من خیلی دوست داشتم بهش زنگ بزنم بگم من پرداخت کردم ولی کار شما که گفتی پرداخت کردی درست نبوده! مثلا یادمه تلفنش اومده بود ۱۲۰ هزار اونموقع. من خودم تا حالا پول تلفنمون ۱۲۰ نیومده. خلاصه اونم همسرم گفت ولش کن و در راه رضای خدا بده بره شاید مال خودمون بوده حواسمون نیست و اینا. از ایناشم که بگذریم ایشون توو خونه ی مستأجری هیچ جای سالمی باقی نگذاشته بود. واقعا صابخونه ی خوبی داشت که اصلا حتی نیومد بالای سر خونش ولی مایی که بازسازی کردیم می‌دونیم هیچ جای سالم توو خونه نبود. به خاطر شرایط فرزندشان که تمام دیوار ها سوراخ و میله خورده بود که بتونه میله هارو بگیره راه بره. تمام جای دلرها و سوراخ ها روی دیوار مونده بود و حالا ما که کلا می‌خواستیم بازسازی کنیم و برامون فرقی نداشت چون تخریب میشد ولی اگر فردی نمی‌خواست کاری کنه باید کلی هزینه ی ترمیم میکرد.. البته این قسمت رو میگم حتما با صابخونش صحبت کرده بوده و بالاخره برای اجاره بعدی خود صابخونه باید درست میکرد که حالا کاری به این موضوع ندارم چون برای ما فرقی نمیکرد. اما خب جاهای دیگم همین... توالت فرنگی شکسته. اپن خونه پر از جای خط و خش حتی دل نسوزونده بودن روی تخته گوشت و مرغ خورد کنن‌. روی سنگ اپن. روی گاز حتی. شعله ی استارت زن گاز خراب. کابینت ها با اینکه مالک قبلی می‌گفت دوسال پیش گذاشته اما یجوری نگه داری شده بود که زیر همه رو در عرض دوسال پوسونده بودن و باد کرده بود. و کلی چیزای خراب دیگه که کلا جمله ی معروفمون این شده بود که توو این خونه یه چیز سالم وجود نداره!... میخوام بگم این مستاجرم که خونه ی بیست تومنی رو بهش داده بودن یه تومن تهش جای تشکر پشت صابخونه ش بد و بیراه می‌گفت و دلش برای مال همین صابخونه نسوخته بود و خونه رو مثل خونه خودش ندونسته بود. 

نمی‌گم همه مستاجرا اینن. نه من مستاجرم دیدم کابینتاش یه قطره آب می‌ریزه یه ربع دستمال می‌کشه و از منه صابخونه بهتر نگهداری می‌کنه خونه رو. حرفم اینه هستن مالکای خیلی مهربونم؛ هستن صابخونه های منصفم... ولی در کل صابخونه هم پولشو لازم داره و روی پول ننشسته. این تصور غلطیه که فکر کنیم صابخونه پولشو لازم نداره پس باید با مستاجر کنار بیاد. حالا اینوسط من خیلی دیدم که میگم؛ خیلی از مستاجرا این وسط از صابخونه ها شاهانه تر زندگی میکنن و توو سالایی که اینا جمع کردن و نگشتن و نپوشیدن و نخوردن؛ اونا همه چیزشون سر جاش بوده حالا به ماحصل که رسیده طرف انتظار داره ماحصل جمع کردنشم نبینه و نچشه! چون انسانی نیست؟! که چرا نیست خب؟!...

کل حرفم اینه از زاویه دید صابخونه ها هم نگاه کنید. اونی که بیست تومن رو یه تومن نمی‌ده حالا یا شرایطش رو نداره یا دلش نمی‌خواد از نظر من هیچ کدومشون رفتارشون غیر انسانی نیست. طرف روی پولاش حساب باز می‌کنه. و این ربطی به انصاف و انسان بودن نداره‌. اونی که این کارو می‌کنه بله خیلی دل بزرگی داره خیلی شریف و بزرگواره ولی یادمون باشه ایشون از حقش گذشته. و اونی که نمی‌خواد و نمیتونه هم حقشه! ظلمی در حق کسی مرتکب نشده. فقط از حقش نگذشته بعد اینکه باور کنیم صابخونه ها بی نیاز نیستن و اونا هم به پولاشون نیاز دارن و روی پول اجاره برای امرار معاششون حساب باز میکنن و خیلی وقتا نمیتونن که بگذرن. بله بعضیا الکی سر میبرن و خارج از عرف یه قیمتی میپرونن که الان فکر میکنم قانون اومده از یه درصدی بیشتر مجاز نیستن صابخونه ها بذارن روی پول اجاره که اگر قانونش واقعی باشه خیلی هم خوبه. بعد اینکه اون صابخونه بابت دارایی هاش مالیات میده خلاصه اینکه زاویه دوربین رو بچرخونید. 

مثلا توو همین کرونایی که به قانون اومد که صابخونه نمی‌تونست مستاجر رو بلند کنه ( یه همچین قانونایی بود) من از نزدیک شاهدم چقدر صابخونه ها رو بدبخت کردن. اصلا اولا دولت چرا باید برای مال یه نفر دیگه صاحب اختیار باشه؟ حالا شدی بیا ببین چقدر صابخونه هارو بدبخت کردی. مثلا من خودم از نزدیک یه مستأجری رو دیدم که با این که صابخونش می‌گفت خونشو میخواد ولی قشنگ از این قانون استفاده کرد و نشست یکسال دیگه و رضایت صابخونم کشک! یا آنقدر برای بلند کردن مستاجر صابخونه ها گرفتار شده بودن که نگو. فکر کن میخوای مستاجرت رو بلند کنی پسر خودت که تازه عروسیشه بیاد بشینه. مستاجر بلند نمیشه قانونم اومده! همینقدر مسخره بود اون سالها. 

خلاصه اینکه یک طرفه نگاه نکنیم. صابخونه ارث بابای مارو به ما بدهکار نیست! 

عصری پسرمو برده بودم پارک و روی نیمکت نشسته بودم. پسر من نه اینکه چون من مادرشم و قربون دست و پای بلورینش میرم؛ نه؛ بقیه هم میگن؛ در عین حال که خیلی شیطون و آتیش پاره ست ولی بینهایتم‌ مهربون و اجتماعیه. امروزم چندتا دختر توو پارک داشتن با وسایل بازی؛ بازی میکردن و اینم با ذوق مثلا وایمیستاد تا دختربچهه برسه از پله ها بالا و باهم سر بخورن؛ که یهو مثلا دختره در نهایت لوس بودن با اینکه از پسر من بزرگ تر بود و پسر منم کاریش نداشت و حرفی نمیزد؛ فقط وایستاده بود مثلا اونم برسه و نگاهش میکرد؛ میزد زیر گریه و رو به باباش که: بابا اه پس من کجا بازی کنم؟!... یا وقتی بچه ها قایم موشک بازی میکردن یه دختر تقریبا گمونم ده ساله اینا که پسرم با ذوق نگاهشون میکرد و می‌خندید هی بهش میگفت برو اونور؛ تو دوست ما نیستی!... پسر منم هاج و واج نگاهشون میکرد. 

راستش علیرغم اینکه دوست داشتم بچه ها آدم بزرگ بودن و تک‌تک موهای دخترارو میکندم! ولی راستش داشتم از دور به این فکر میکردم که پسرم باید کم‌کم با نامهربونی آدم ها رو به رو بشه. با اینکه همه مامان و باباش نیستن؛ با اینکه دنیا همیشه مهربون و بر وفق مراد نیست. می‌دونم این چیزا برای فهم و درک اون خیلی بزرگه ولی من عملا روی اون نیمکت ناتوان ترین بودم در برابر ناملایمتی های زندگی ای که پیش روشه. در عین حال دوست داشتم به همه بگم با پسر من مهربون باشید اون که هیچ بدی ای به شما نکرده اما نمی‌تونستم درواقع کاری کنم چون رنگ این دنیا همینه. اون خیلی زود خواهد فهمید که در برابر مهربونی همیشه مهربونی نمی‌بینه و این دنیا نامردی های خودشو داره...امروز فقط از دور نگاهشون میکردم ولی قطعا یه روز که بیشتر بفهمه براش میگم که خودش رو خیلی قوی کنه چون دنیا و آدم هاش بی رحمن؛ همیشه جواب خوبی؛ خوبی نیست! 

گشنمه رفتم قیمه داغ کردم و آوردم الان روی تختم دارم میخورم. تنهایی واسه خودم. پدر و پسر اونور توو سالن خوابن. راستش به دستپخت خودم از ده؛ واقعا ده میدم... خودشیفتگی به نظر میرسه ولی الان دارم واقعا از خوردن این قیمه با شوری که مامانم بهم دوتا دبه داده و دکتر سری پیش دعوام کرده و خوردنش رو ممنوع کرده ولی دارم میخورم لذت میبرم:/ راستش چندروزه احساس سنگینی و ناتوانی خیلی زیادی میکنم. توو بارداری اولم وقتی وارد ماه آخر بارداری شدم اینجوری بودم ولی الان از یک ماه جلوتر یعنی توو هشت ماهگی این حال رو دارم. کارای به ظاهر ساده واقعا برام سخت شده. مثلا نمیتونم کنار پسرم دراز بکشم تا خوابش ببره یا وقتی نصف شب صدام می‌کنه نمیتونم برم پیشش. همسرم می‌ره. چندروزم هست که همسرم پیشش می‌خوابه تا خوابش ببره بعدم همونجا خودشم خوابش می‌بره. راستش اصلا نفهمیدم کی هشت ماهه شدم. اونقدر زندگیم چیزای دیگه برای فکر کردن داشت این چند وقته که اصلا نفهمیدم دخترم کی آنقدر بزرگ شد. تقریبا میتونم بگم این روزا وقت هیچ کاری رو ندارم با وجود اینکه کارا و روزمره هام هموناست. تا وقتم میارم که معمولا با خوابیدن پسرم این وقت مهیا میشه خودم دارم از کمبود خواب رنج میبرم و دوست دارم بخوابم.

این مدت یه کم فیلم دیدم و یکی از اون فیلما پوست شیر بود. من معمولا فیلمارو توو زمان خودشون نمی‌بینم! ... سریال قشنگی بود. به نظرم نقش اول پلیس که شهاب حسینی بازی کرده بود و بابای ساحل که هادی حجازی فر بود بهترین بازیگرایی رو داشت که می‌تونست داشته باشه. یه نکته ای که من معمولا توو فیلما همیشه بهش دقت میکنم اینه که یه نقش چقدر شبیه واقعیته؟! مثلا به نظرم نقش مامان ساحل که پانته آ بهرام بازی میکرد اصلا واقعی نبود! چرا؟ چون فکر کنید پونزده ساله شوهر کردی! یا حالا بیشتر؛ یادم نیست دقیق توو فیلم مثلا چقدر بود. ایشون شوهر دوم شماست. پولداره؛ برات مزون لباس زده؛ تو اونجا خیاطی؛ مدیر مزونی؛ کار می‌کنی و خلاصه پونزده ساله یه زندگی لاکچری داری. بعد که با شوهرت میزنید به تیپ و تاپ هم و میری از اون زندگی بیرون؛ حتی صد هزار تومنم ته کیفت نیست باید بری گرمخونه طور! بخوابی. مضحکه!... چرا؟ چون یعنی شما توو طی پانزده سالی که مزون داشتی و کار کردی هیچ درآمدی نداشتی؟ اصلا بگیریم شوهرت هیچی بهت نداده توو این سالها. خودت که کار میکردی. میشه هیچی جمع نکرده باشی؟ ...کلا این نکته ایه که من معمولا توو فیلما میرم توو بحرش... اینوسط از نقش آفرینی رضا پروانه و اون منصور دیوونه هم نباید گذشت که بسی زیبا بازی کردن. کلا به نظرم یکی از نقاط قوت فیلم انتخاب بازیگرای مناسب بود. فیلمش رو خیلی دوست داشتم. درست برخلاف جنگل آسفالت که بعد پوست شیر شروع کردیم به دیدن. میتونم بگم دارم از تک تک بازیگرا و بازی هاشون حرص میخورم و حالم بهم میخوره. مثلا نمی‌فهمم نوید محمدزاده چرا اینجوری توو فیلم حرف میزنه و لحن صداشو عوض کرده؟! یا فرشته حسینی و برادرش توو فیلم چرا انقدر از همه طلبکارن و پرو ان؟ تا حالا بازی این دختره رو ندیده بودم. الان که دیدم راستش اصلا خوشم نیومد. حتی دارم خاله زنک طور فکر میکنم اینو نوید که زن و شوهر واقعی هستن چرا به هم نمیان اصلا؟ از اینا چندش تر بازیگر نقش امیره. وای اصلا نمیتونم بپذیرم یه پسر آنقدر بچه و ننر و بی جربزه. بعد از اون غیرواقعی تر نمیتونم اینم بپذیرم که چطوری توو فیلم همه دخترا شیفته و معشوق همچین شخصیت بچه ای هستن؟ خدایی توو واقعیت دخترا از این مدل پسرا حالشون بهم میخوره. البته کلا چندقسمت بیشتر ندیدم ولی همین مقدارم روی مخمه. 

اینارو ولش کنید. چرا همه چیز آنقدر گرون شده؟؟ واقعا مسخره و مضحک نیست؟ احساس میکردم این منم که یه چند وقته احساس میکنم همه چیز تاکید میکنم همه چیز گرون شده؛ ولی دیروز آمار و ارقام رو می‌دیدم متوجه شدم آبان امسال تورمش ۲۵ درصد بوده و کلا مردم فقیرتر از قبل شدن. جالبه برقارو هم گرون کردن. قبض برقاتون اومد نگرخید! مال همه نجومی رفته بالا. گوجه خریدم یه مشما؛ شد ۱۰۲ هزارتومان. تا حالا ۱۰۲ به گوجه نداده بودم. هیچی به اندازه این گوجه توهین آمیز تموم نشد برام:/ ...از اینم بگذریم. بذارید براتون از خوبی هام بگم که چقدر به کائنات هدیه کردم:/ مثلا دیروز توو تره بار منبع خوبی پراکنیم بود! چطور؟ چون که پسرم یه خیار برداشت پرت کرد زیر قفسه خیار له شد. من بعدش یه خیار از خیارایی که حساب کرده بودم درآوردم انداختم توو قسمت خیارا:|... یا پسرم با مشت چندتا کوبید به مشمای یه آقای پیرمردی؛ اونم چپ چپ نگاه میکرد؛ من عذرخواهی به عمل اوردم؛ یا یه گوجه از دستم افتاد زمین؛ نذاشتم له بشه برداشتم انداختم توو خریدای خودم که مدیون نشم. یا حتی چرخ یه خانومی سر راه بود و افتاد زمین. فکر کردم من بهش خوردم که بابت اونم عذرخواهی کردم. کلا خیلی خوب بودم!! :/

دیگه داره خوابم می‌بره بیشتر از این نمیتونم چرت و پرت بگم‌. شب خوش

 

میتونم به جرات بگم مادر بودن و شدن یکی از سخت ترین آزمایش های الهیه. فکر نکنید اونی که خدا بهش بچه نمی‌ده داره آزمایش میشه. نه به نظر من اونی که خدا بهش بچه داده بیشتر داره آزمایشش می‌کنه. و مادر بودن از اون آزمایشهای خیلی خیلی سخته... من از سختی های فیزیکیش حرف نمی‌زنم. مثلا همین حالا که دارم این پست رو می‌نویسم دارم از لگن درد میمیرم و مثل بارداری اولم شبا از پا درد خوابم نمیبره و مجبورم نشسته بخوابم. چون روی هیچ کدوم از دنده هام نمیتونم بخوابم از درد! چون رون پاهام درد میکنه؛ طاق بازم که خون رسانی به بچه رو مشکل می‌کنه و برای خانم باردار ممنوعه. اینا بخش های کوچیکه مادریه... بزرگترین و سخت ترین قسمت مادری دقیقا همونجاییه که تمام فکرت، ذکرت، دین و دنیات، غمت، دغدغه ت، و تمامت میشه بچت...حاضری بمیری ولی تمام خوبی ها، تمام خوشی ها، تمام خنده ها، تمام‌ شادی ها، تمام آسونی ها، تمام خیرها مال بچه ت باشه و درد درست همینجاست که وقتی مادری حتی داری برای بعد از مرگتم به بچت فکر می‌کنی که بی من چی میشه؟

نمی‌دونم خدا چرا ماها رو مادر کرد... این مادر بودن خیلی سخته...اونقدر که الان میفهمم چرا مادربزرگم همیشه می‌گفت آدم سنگ بشه ولی مادر نشه. فکر بچه، غم بچه یه مادرو از پا در میاره... شاید یه روزی خود خدا به همه گفت که سخت ترین آزمایشش همین بود که یه زن رو مادر کرد! 

این پست رو برای اونایی می‌نویسم که در حسرت داشتن چیزی هستن که الان ندارن! یا اونایی که تمام هم و غمشون شده نداشته ای توو زندگیشون... کاری ندارم چقدر دارید برای به دست آوردن و رسیدن به آرزوتون تلاش میکنید یا حتی به ریسمون خدا چنگ زدید و دعا میکنید؛ اما دوست دارم بگم بابتش غصه نخورید. اجازه بدید خدا خودش یه چیزی رو بهتون بده و اگر نمی‌ده بابتش دنیا رو تموم شده ندونید. زندگی خیلی روی لبه ی تیغه ... اینو کسانی میفهمن که دیروزشون با امروزشون یه شکل نبوده؛ یه روزه از خواب بیدار شدن و زندگیشون رو کن فیکون شده دیدن. زندگی یجورایی براتون یا بهتره بگم برامون ورق های رو نکرده ی زیادی داره؛ دقیقا همین حالا که توو دلت یه خواسته و آرزوی بزرگه و حتی ممکنه همین حالا هم بهش رسیده باشی؛ اما ممکنه زندگی یجوری مبخکوبت کنه که اصلا همون آرزوت رو فراموش کنی یا حتی بگی کاش نداشتم. حرفم اینه این دنیا غصه های زیادی توو آستین داره براتون که هنوز رو نکرده؛ بذارید به وقتش بابت غصه های واقعی غصه بخورید نه چیزایی که بنا به مصلحت خدا نیست و نمیشه و نمی‌رسید... این زندگی اونقدر قراره براتون ورق های جدید رو کنه که یه روزی به خودتون میگید کاش برمیگشتم عقب و بابت چیزایی که فکر میکردم بزرگن و غم اما غصه نمی‌خوردم. چون درواقع اونا غمی نبودن!... مثلا اونی که بچه دار نمیشه کاش میدونست شاید قشنگ ترین روزای زندگیش توو همین سالهاست و یه روزی برسه و زندگیش یجوری برگرده که بگه کاش اصلا از خدا بچه نمی‌خواستم... مثلا اونی که توو حسرت یه خونه ی بزرگه یا نجات از مستأجری کاش میدونست شاید قشنگ ترین روزای زندگیش توو همین خونه ی مستاجریه و فردا که صابخونه شد شاید زندگیش دیگه این مدلی نبود... مثال زیاده... حرفم اینه ما نمی‌دونیم روزای قشنگمون در راهه یا روزای قشنگمون همین حالاست که داره میگذره و ما فکر میکنیم قشنگ نیست! توو همین لحظه زندگی کنیم و بابت آینده ی نیومده غصه نخوریم چون آینده خودش به خودیه خود غصه های زیادی برامون توو چنته داره... خلاصه اینکه یه زره آهنی به تن کنید؛ این زندگی روزای سخت تر از اینم داره؛ این زندگی یجورایی مجهوله...