بیست و دوم فوریه

با توام
قاب عکس نارنجی
با توام
زرقبای پاییزی
در نگاهت حضور مولاناست
پا رکاب دو شمس تبریزی...

کلمات کلیدی

 

 

 

شاید دلیل اینکه خیلی کم از پدرم یا مادرم می‌نویسم اینه که می‌دونم خیلی ها اینجا از نعمت داشتنشان محروم اند و نمی‌خوام با پستام داغ و حسرت بیشتری بر دل هاشون باشم...قبل از نوشتن این پست دوست دارم بگم از ته دلم برای هرکسی که پدر یا مادرش آسمانی شده طلب صبر میکنم و امیدوارم روح پدر و مادر عزیزش در آرامش و قرین رحمت الهی باشه انشالله...

سالها قبل از یه خانومی یه نوشته ای خوندم که شاید شماهام خونده باشید. نوشته بود کارمند بودم تازه ازدواج کرده بودم یه روز داشتم کتلت میپختم. پدرم برامون نون تازه خریده بود و اومده بود خونمون سر بزنه. می‌گفت چون کارمند بودم و غذا پختن برام سخت بود و کتلتامونم کم بود وقتی پدرم رو پشت در دیدم اصلا خوشحال نشدم تازه گفتم اه این چه وقت اومدنه آخه... می‌گفت پدرم که اومد نشست داخل خیلی سرد رفتار میکردم درواقع سرسنگین جواب میدادم بابام بذاره بره شام نمونن و خب پدرمم فهمید گفت دخترم مزاحمتون نمیشم و رفت. می‌گفت سالها گذشته و امروز دارم کتلت درست میکنم و یاد اونروز و رفتارم افتادم و دارم اشک میریزم. 

راستش من همیشه برخلاف این نوشته بودم!... در تمام دوران مجردیم که رابطه م با پدرم یک رابطه بسیار محترمانه بود. خیلی با هم شوخی میکنیم خیلی سر به سر میذاریم ولی من هیچوقت به پدرم یک تو هم نگفتم. با مادرم خیلی نداریم مثل دوتا دوستیم درواقع بهترین دوستمه اما رابطم با پدرم همیشه دارای حرمت و حریم بوده. از وقتی هم ازدواج کردم که مثل خیلی های دیگه که قدر پدر مادرشون رو بیشتر میفهمن منم هر لحظه بیشتر و بیشتر متوجه حضور پر از لطف و برکتشون میشدم. بعد از بچه دار شدن هم بیشتر و هر روز و هر لحظه بیشتر می‌فهمیدم چقدر پشتمن؛ چقدر خانواده ی حمایتگر و دلسوز و مهربانی دارم. تا قبلش که توی خونشون بودم و در موقعیت هایی نبودم که بخوام اینها رو بیش از پیش بفهمم اما بعد ازدواج و دوری داستان فرق می‌کنه. شما تازه میفهمی همه کس زندگی شما پدر مادره... من همیشه برخلاف این نوشته ی بالا بودم. از روزی که ازدواج کردم و رفتم سر خونه زندگیمون وقتی پدر مادرم می‌آمدن خونمون انگار دنیارو بهم میدادن. همیشه از همسرم می‌پرسیدم تو هم اینجوری ای؟! که هیییچ مهمونی برات عزیز تر از پدر مادرت نیستن؟! من وقتی پدر مادرم میان انگار عزیزترین و بهترین آدمای روی کره زمین اومدن خونم:(...

پدر مادر من از اون پدر مادرایی هستن که خیلی خیلی کم راضی میشن بیان خونه ی بچه هاشون تا زحمت ندن. هربارم حرفشون اینه که شماها باید بیاین! خودمون بچه ها باهاشون شوخی میکنیم همیشه میگیم مامان بابا میان خونه ی بچه هاشون انگار روی میخ نشستن!... اما اینا مال شرایط عادی بود... وقتای سختی اولین کسایی که کنارم بودن مامان بابام بودن... توو این هشت سالی که ازدواج کردم هروقت حتی یه سرما خوردگی ساده می‌خوردم و صبحش تلفنی با مادرم حرف میزدم تا از پشت تلفن می‌شنید صدام گرفته بدون اینکه چیزی بگه یکساعت بعد می‌دیدم آیفونمون رو زدن و مامانم توو تصویره:(... با اینکه چندسال اول ازدواجم با خانوادم توو یه منطقه زندگی نمی‌کردیم و من ازشون تقریبا دور بودم ولی مادرم خودش رو می‌رسوند... می‌آمد برام غذا می پخت سوپ میپخت چندساعتی کنارم میموند و می‌رفت:(... توی کرونا وقتی پسرم کرونا گرفت می‌آمدن با ماسک مینشستن توو حیاط ساختمونمون یکربع مارو می‌دیدن میرفتن:(... وقتی ماشینمون رو دزد برد با اینکه اون سالها فاصله ی خونه ما با اونا خیلی زیاد بود حتی گاهی دو‌سه ساعت توو ترافیک میموندیم اما پدرم خودش می‌آمد دنبال ما...مارو می‌برد خونشونو خودشم شب برمیگردوند.. درواقع تنها رفیق روزای سخت بی ماشینیمون بابام بود:(... اینا جزئی ترین الطافشون بود... پدر مادر من مظهر لطف و محبت به بچه هستن... الطاف بینهایت:(

همیشه برای اینکه پدر مادرم بیان خونمون التماسشون میکردم و میکنم... وقتی هم راضی میشدند که بیان مثل دختر بچه ای که دوباره بچه شده و مامان باباشو توو بازار پیدا کرده برای دیدارشون بال درمیاوردم... همیشه بهترین ظرف و ظروفامو درمیاوردم؛ بهترین غذاها و خوراکی هارو میچیدم... اصلا من همیشه بهترین چیزارو با وجود پدر مادرم دوست داشتم... مثلا من خیلی فسنجون دوست دارم ولی هروقت میپزم دوست دارم در کنار این بهترین ها با مامان بابام شریک باشم. برای همون همیشه فسنجون رو زمانی میپختم که بتونم با اونا بخورم:(... از وقتی اومدیم این خونه که عمر اومدنموم خیلی نیست بالا پایین زندگی من خیلی زیاد بود.... درواقع به جز چندبار خیلی محدود اصلا فرصتی نشد که پدر مادرم بیان خونم... توی سالی که گذشت پدر مادرم خیلی غصه ی منو خوردن... خیلی... آنقدر که با نوشتن همین خطوطم دارم اشک میریزم... حالا با امروز این دومین باریه که بابام یهویی زنگ میزنه میگه مهمون نمیخوای؟ از سرکار دارم میام دلم برای بچه هات تنگ شده بیام ببینمشون. مامان بابای من به زور خونه بچه هاشون میرن. حالا این که بابام توو این یکی دوماه گذشته خودش زنگ میزنه بیاد راستش هم قبل آمدنش هم بعد از رفتنش تا ساعت ها گریه میکنم... خودم احساس میکنم شاید چون غصه منو میخوره یا نگرانه برای همین میاد:(... وگرنه از این عادت ها نداشت... این دوباری که زنگ زده و گفته مهمون نمیخوای؟ یه چایی بهم میدی؟! بخدا که انگار خدا دستشو باز کرده گفته بیا بغلم!... خوشحال ترین لحظه ی زندگیمه وقتی جلوی در ایستادم و بابام رو توو قاب آسانسور میبینم... بخدا که اغراق نیست وقتی میگم انگار دنیارو بهم میدن:(

امروزم بابام زنگ زد دلم برای بچه هات تنگ شده مهمون نمبخوای؟! گفتم چرا نمی‌خوام قدمتون روی چشمام:(... نمی‌دونید چجوری و با چه ذوقی میدوئم اینور اونور رو جمع و جور میکنم... میز می‌چینم... همسرمم می‌دونه بابا برای من یعنی چی:( ....کلی سر به سر می‌ذاره که الله اکبر باز بابام بابامش شروع شد!... منم همیشه به شوخی میگم حسودیت میشه؟! اونم هربار میگه آره!... پسرم وسطا زنگ زد به بابام که بابا جون پس کجایی؟! بابام گفت چی برات بخرم ؟ پسرم گفت دنت... هرچی گفتم خودم برات خریدم! گوش نداد هرچی گفتم نگو زشته... بابام می‌گفت کاری به کار من و نوه م نداشته باش... بابام رفته بود همه ی دنت های مغازه رو خریده بود:(... هر رنگ و طعمی که داشت رو خریده بود:(... الهی قربون حضورت بابا:( ...نمیدونید وقتی توی خونم میبینمشون چه حالی ام از خوشحالی...از پارسال تا امسال بیشتر از تمام سالهای عمرم فهمیدم که بابا همه کس دختره؛ بابا کوهه؛ بابا تنها پشت و پناه دختره:(... من از پارسال تا امسال خیلی غصه ها خوردم ولی شاید یکی از بزرگترین غصه هام غصه برای دل پدرمه که میدونم برای منه...پارسال توو روزایی که از غم هیچی از گلومون پایین نمی‌رفت بابام هرروز با کلی خرید می‌آمد خونه می‌گفت دخترم اینارو برای تو خریدما؛ مدیونی چیزی دلت بخواد به من نگی... من باردار بودم...بابای من توو همه ی روزای زندگی من بابا بود:(

به بابام روی مبل خونمون نگاه میکردم که با بچه هام بازی میکرد... توو دلم داشتم به این فکر میکردم که من چون بابا و مامانمو دارم هنوز زنده و سرپام. چون هرجا کم بیارم هرجا هرکی اذیتم کنه هنوزم مثل بچگیام میگم میرم به بابام میگم:(... من هنوزم روی تو فقط حساب میکنم بابا:(

بابام که رفت یاد بچگیام افتادم... بابام همیشه توو ماشین آهنگ های معین رو میخوند... همیشه هم اینو برامون می‌خوند و به کبوتر دو برجم که می‌رسید از توو آیینه بهمون نگاه میکرد و می‌خندید:(

چشماتو وا کن و ببین ؛ ببین که بابا اومده

بابا با یک عروسک خوشگل و زیبا اومده

چشماتو توو چشم بابا یه بار باز و بسته کن

نظر به حال دل این عاشق دلشکسته کن

 چه شب هایی به شوق تو اومدم و خواب بودی

تو دستای عاشق من همیشه کمیاب بودی

اینا همش تقصیر ماست تو که گناهی نداری

به جز به آغوش پدر به جایی راهی نداری:(

کبوتر دو برجم الهی که فدات بشم

نذار که بیچاره ی اون گریه ی بی صدات بشم:(

من واسه  تو دلواپسم ؛ تو واسه ی عروسکات

من واسه تو میمیرم و تو واسه ی بازیچه هات

دلشادم از شادی تو؛ سرمستم از خنده ی تو

اما ته دل‌نگران ؛ برای آینده ی تو 

 

به جز به آغوش پدر به جایی راهی ندارم بابا:(

باورم نمیشه که تونستم شیر برنج رو به اسم دنت وانیلی به پسرم بخورونم! اونم سه تا پیاله تازه هی هم بگه فردام درست کن مامان... قضیه از این قراره که خب پسر منم داره به جرگه ی بچه های ادا اصولی در غذا درمیاد.و خب از نوزادیش که شیربرنج درست میکردم و به زور بهش میدادم تا الان دیگه حاضر نبوده لب بزنه! خواهرم همیشه میگه آخه شیر برنج رو بزرگام دوست ندارن چه برسه بچه ها!... این روزا که خب برای دخترم فرنی با برنج یا همون شیر برنج درست میکنم خب هیچوقت حاضر نبوده حتی یه نوک قاشقم تست کنه. امروز برخلاف همیشه که شیر برنج رو همیشه با برنج پودر و آرد شده درست میکنم؛ با برنج درسته درست کردم. بعد که پخت با گوشکوب برقی له کردم. شیر و نباتم اضافه کرده بودم. نمی‌دونم چی شد که خیلی یهویی به پسرم گفتم دارم برات دنت وانیلی درست میکنم. اونم خیلی استقبال کرد و منتظر که آماده بشه. دیگه دیدم یه حرفی انداختم وسط باید جمعش کنم؛ یه کم وانیل و کره هم اضافه کردم که طعمش نزدیک دنت بشه. البته اصلا گمان نمی‌کردم که گول بخوره و خوشش بیاد ولی وقتی بعد غذایی میگه یامی یامی دیگه یعنی خیلیییییی از نظرش خوشمزه اومده!:)

یه همسایه داریم البته نمی‌دونم کدوم همسایه تشریف دارن... یعنی نمی‌دونم طبقه ی بالاست؛ طبقه ی پایینه؛ ساختمون اونوریه اصلا... خلاصه من جز صدا و بو چیزی از این همسایه نمی‌دونم. صدا و بو هم فقط متعلق به اشپزیست.یعنی تقریبا از ساعت ۹ صبح دارم صدای تق و توق کاسه بشقاب می‌شنوم. خودم همیشه توو دلم میگم بچه ها رفتن مدرسه مامان دوباره دست به کار شد!...بعد یه بوهایی از این خونه میاد که اصلا من هربار خندم میگیره. چون تقریبا هربار غذاهایی رو میپزن که شاید ماها هر صد سال نوری نپزیم. یعنی هیچوقت بوها متعلق به غذاهای روتین نیست. همیشه بوی غذاهای کمتر پخته شده میاد... مثلا دیروز بوی آش دوغ می‌آمد... امروز بوی کشک بادمجون... بنده هم با همه وجود کشک بادمجون دلم میخواست:/... از این بازی کثیف دست بردار زن:/

یادمه چندسال پیش یه ملکی به عنوان دفتر کار می‌خواستیم بخریم. من توو دیوار می‌گشتم. یه جایی پیدا کردم در یکی از بهترین منطقه های تهران... مبله...خیلی خیلی دلم رفت... این ملک همه چیز تموم بود اما خب واقعا به بودجه ما نمی‌خورد و ما خیلی زیاد کم داشتیم:/ ... من زنگ زدم به بنگاه گفتم بودجه ما انقدره راستش؛ ایشون تخفیف نمیدن؟! گفت به فروشنده میگم... خلاصه من هی زنگ میزدم به بنگاه که حالا یه کم تخفیف بدن و ... بعد با پرویی تموم هم گفتم قرار بذارید با طرف بیایم حرف بزنیم. آخرسر بنگاه بنده خدا که خیلی هم پسر خوب و مودبی بود با من و من کردن گفت: خانوم فلانی راستش به فروشنده گفتم؛ ایشون میگن اولا اگر جدی هستن من کار و زندگیمو ول کنم بیام سر قرار؛ دوما اگر پولشون میرسه بیام؛ سوما اگر خب پولشون نمی‌رسه مجبورن مگه توو این منطقه دنبال ملک میگردن؟! خب برن جایی پایین تر!... من راستش از جمله ی آخر طرف خیلی ناراحت شدم گرچه اهمیت ندادم و باز با پرویی تمام رفتیم سر قرار و اون ملک رو بالاخره خریدیم:/ البته ایشون نیومد پایین؛ تهش مقدار خیلی اندک تخفیف داد که برای ما هیچ بود. ولی خب با فروختن کلی طلا و کلی قرض و قوله تونستیم بخریم.

حالا این روزا که یه چیزی رو می‌خوایم بفروشیم بعد هربار که یکی زنگ میزنه و میگه فلان قدر میدی و قیمتش کاملا پرته یاد حرف اون بنده خدا میفتم. مثلا فرض کنید شما یه چیزی رو گذاشتی ۱۰۰ هزار تومان. تازه پایینم‌ گذاشتی بعد بهت زنگ میزنن میگن پنجاه میدی؟! بودجه ما پنجاهه:/... بابا دیگه نصف اخه؟!:/ ... به قول اون بنده خدا خب پولتون نمی‌رسه برید دوتا جای دیگم بگردید. احساس میکنم بعضی ها میگن تیری توو تاریکیه بذار بندازیم شاید خورد به هدف و گرفت:/... بابا دیگه آخه نصف؟!:/... 

درسته!

داشتم الان توو دیوار دنبال چیزی می‌گشتم یعنی یه چیزایی دیدم مغزم سوت کشید. از این نظر که اصلا ارزشی نداشت تو بخوای بفروشیش آخه. مثلا طرف تشک اسباب بازی بچشو گذاشته برای فروش ۲۰۰ تومن. همین تشکی که دقیقا الان یکی عینش افتاده گوشه خونه ما و از شدت اینکه کسی بازی نمیکنه میخواستم ببرم بدم بچه خواهرم. البته خودمم از اون یکی بچه خواهرم گرفتم!... بابا یسری چیزا رقمش آنقدر ارزشمند نیست آخه که می ذارید برای فروش. اصلا مشتری هم بیاد؛ چقدر پول بنزین یا پیک بده که میخواد ۲۰۰ فلان چیزو بخره؟!... اصلا ۲۰۰ کجای زندگی رو میگیره؟ پول دوتا پفکه... بابا اینارو ببخشید بره. به بچه های فامیل؛ به بچه های سرایدار ساختمون و مدرسه ی بچتون؛ به خیریه... نه اصلا بذارید داخل مشما بذارید کنار سطل اشغال بزرگ سر کوچتون یکی خودش میاد برمیداره. 

حالا کاری ندارم بعضیا به پول وسیله هاشون نیاز دارند و نمیشه قضاوت کرد.‌

ولی خیلی هام دل گذشتن از بی ارزش ترین چیزاشونم ندارن. دل بخشیدن و گذشتن ندارن. از ماست هم میخوان کره بگیرن!... بابا ببخش بره دیگه ...

اومدم یه تک پا و برم... صرفا فقط اومدم از همین تریبون اعلام کنم بانوان عزیز آقایون اصلا مغزشون صد و هشتاد درجه با شما فرق فوکوله! ...اصلا نورون های مغزی اونا انگار چیز دیگه ای هست مال شما چیز دیگه ای!.... فلذا شما به مغرب فکر می‌کنی اونا مشرق برداشت میکنن!... فلذا تر! خیلی زندگی رو‌ سخت نگیرید!...

دیشب بعد از مددددت ها با همسرم تصمیم گرفتیم فیلم ببینیم. چی شد که یه مدته نمی‌بینیم نمی‌دونم والا؛ فراموش کرده بودیم.‌به پیشنهاد بنده وحشی با بازی جواد عزتی رو تصمیم گرفتیم ببینیم. بچه ها که خوابیدن با موبایل همسرم و هندزفری قسمت اول رو دیدیم. قسمت دوم تیتراژ داشت می‌رفت که همسرم سر یه موضوعی واقعا مغزمو داشت میخورد و عین دارکوب انگار داشت هی میکوبید توو مغزم. دیگه انقدر مغزم توسطش در حال تیلیت شدن بود که منی که معمولا جواب میدم و کم نمیارم! نبودن در فضا رو ترجیح دادم. یعنی فقط دوست داشتم فرار کنم:/... خلاصه هندزفری رو درآوردم موبایل و هندزفری رو با ضرب تقدیم سینه ی ستبرش کردم و رفتم!... حالا من یه اخلاقی هم دارم که اصلا ناراحتی و اینارو کش نمی‌دم. معمولی حرف میزنم بره پی کارش. دیشب می‌دیدم تا نصف شب بیداره داره فیلم میبینه. صبح موقع صبحانه معمولی میگم کی خوابیدی؟! میگه فکر کنم دو و نیم اینا بود. میگم وحشی رو دیدی؟! میگه آره چهار قسمتش رو دیدم. میگم عه چرا دیدی؟! حالا یه فیلم دیگه نگاه میکردی اینو با هم امشب می‌دیدیم. جواب چی باشه خوبه؟! :/... فرمودن: فکر کردم دوست نداشتی  فیلمه رو گذاشتی رفتی برای همون دیدم:/... یعنی اصلا شرق و غرب!... خیلی هم زیبا:دی

اگر از شرایط خونمون براتون بگم مادر بگرید... یعنی آشپزخونه افتضاح... لباسا وسط خونه... همه جا پودر ویفر... یکی دستتو می‌کشه با من بازی کن... اون یکی هرجا میری دنبالته چهار دست و پا... اقا؟! ما اصلا کی انقدر بزرگ شدیم که اصلا شدیم مامان بابا؟!:/ اونروز یه استوری از بچم گذاشته بودم بعد استاد دوره ارشدم که یه پسر جوانی بود در زمان حیات دانشجوییمون اومده بود نوشته بود خانم فلانی من هیچوقت نفهمیدم شما چرا یهو با اینهمه زرنگی و پر تلاشی که فکر میکردم چندسال بعد کنار خودمون( یعنی اساتید) ببینیمتون اصلا سمت و سوی زندگیتون رو تغییر دادید و رفتید سمت ازدواج! حقیقتا یادم نیست جواب چی دادم دقیق:/... ولی خب اندکی با هم حرف زدیم. تهش اون گفت احسنت:/...یه چیزی بگم؟! همه با هم بگید بگو بگو که گل فرمایش می‌کنی:/( یه وقتایی همسر من توو جمع وقتی دارم حرف میزنم یهو بلند میگه اصلا گل فرمایش میکنی:دی... بنده واکنشم چیه؟! نمایش سی و دو عدد دندان:/ )... خلاصه بذارید یه چیزی بگم:/... بله میگفتم:  من یه روز که دختر خونه بودم و فکر کنم دانشجوی کارشناسی... رفته بودم دکتر... از دکتر که برمیگشتم توی یه خیابونی یه ماشین شاسی بلند دیدم که یه زن و شوهر خیلی خوشتیپ نشسته بودن داخلش و یه دختر و پسر بچه هم پشت ماشین بودن. این صحنه رو با همه وجود آرزو کردم!.. اصلا دلم خواست جای اون خانومه بودم....حالا الان ما توی همون خیابون زندگی میکنیم... یه پسر و دختر دارم... خوشتیپم که هستم:دی...البته این به این معنا نیست که من خوشبخت مطلقم و هیچ مشکلی ندارم. خیر... من گاهی زیر چرخ دنده های مشکلات و رنج های زندگیم در حال له شدنم. ولی به قول چاوشی: مردم خدا مراقب ماست:(

خلاصه اگر الان کتاب معجزه شکرگزاری رو خونده بودید که بنده ۳۰۹ روز پیش خوندم و امروز سیصد و نهمین روزیه که سپاسگزاری کردم از خدا و توی دفتر نوشتم؛ دیگه از آشپزخونه ی بمب ترکیده و ویفر ریخته کف زمین و بی وقتی و ... عزا نمیگرفتید بلکه به جاش میگفتید خدایا شکرت که بچه هام سالمن میتونن ویفر بخورن و هضمشون مشکلی نداره. خدایا شکرت که میتونم برای بچم ویفر و خوراکی تهیه کنم. خدایا شکرت که توانمند و سالمم و میتونم به کارهای خونه و بچه هام برسم. خدایا شکرت هر چهار نفری کنار همیم الان در سلامت:(... خدایا شکرت آرزوهامونو دونه دونه برآورده می‌کنی هرچند گاهی یادمون می‌ره روزی چی آرزو کرده بودیم.... خدایا شکرت که داریمت:(

هنوزم ترکیب نون و پنیر و گوجه یک هیچ از باقی ترکیب ها جلوتره!

اندر تأملات به وقت ۲:۴۸ دقیقه بامداد!

یه کرمی توو بچه ها هست که اصولاً نمیذارن ماماناشون بخوابن. حالا این کرم تا چند سالگی هست نمی‌دونم ولی هست:/... 

دقت بفرمایید؛ دخترم خواب بود؛ همسرم اونور خونه داشت با پسرم با موبایل بازی میکردن. یعنی پسرم بغل باباش نشسته بود. دقت فرمودید؟! یعنی عملا هیچکس هیچ کاری با من نداشت . من داشتم لباس پهن میکردم روی بند رخت و خب دیدم فضایی موجود شده برای خودم و الحمدالله رب العالمین کسی دو دقیقه کاری باهام نداره کنار همون بند رخت دراز کشیدم. یعنی همین که بدن بنده مماس شد با زمین پسرم از بغل باباش اومد پایین و هی گفت مامان مامان؟ چرا خوابیدی؟! توضیح دادم که هیچی پسرم همینجوری خستم دراز کشیدم. گفتم بچه ست می‌ترسه یهو آدم مریض شده باشه یا مرده باشه. فلذا خیالشو راحت کردم که هستم هنوز:/... چند دقیقه بعد اومد گفت میخوام بوست کنم. منم بوسش کردم و اندکی قربون صدقه های مادر پسری رفتیم و رفت. حالا من نخوابیده بودما فقط چشمام بسته بود و قشنگ هوشیار بودم. دیدم چند دقیقه بعد اومد یکی دوبار گفت مامان؟! جواب ندادم فکر کنه خوابم بره.اما خب ایشون رفت؟! خیر... از اونجایی که فکر میکرد خوابم و نمی‌فهمم همه همتش رو به کار بست تا یجوری منو بیدار کنه. اول اومد با پاهاش انگشتان دستمو له کردن:/ البته خیلی یواش و نامحسوس. بعد دید باز بیدار نمیشم رفت یه اسباب بازی آورد اونو هی فرو کرد توو آرنجم:/ دوباره دید جواب نمیده هی بغل گوشم گفت هاااا.... هااااا :/ دید نه فایده نداره؛ رفت شروع کرد جلوی دخترم که خوابه مثل خرگوش پریدن. می‌دونه اون با صدای پریدن این از خواب بیدار میشه. بعد که درجا بیدارش کرد اومد زد به من گفت مامان چشماتو باز کن به دخترت برس:/

بلند شدم نشستم بهش میگم همه رو متوجه شدم خب تو که با بابا داشتی بازی میکردی. خواهرتم که خواب بود. الان برای چی منو تلاش کردی بیدار کنی؟!با من چیکار داشتی؟! علت کارت چی بود؟! ... در جواب گفت: خودمم نمی‌دونم!:/

 

آیکون کندن تک تک موهات:/

تازگیا این جمله رو شنیدید که خیلی دهن به دهن می‌چرخه و باهاش انواع و اقسام شوخی ها میشه و همه هرکاری میکنن به مسخره میگن پز نیست سبک زندگیمه! ... این رو شاید بدونید؛ چندوقت پیش اینو گلزار گفت. وقتی توی ماشین چند میلیاردیش نشسته بود با لباسای مارک؛ نوشته بود پز نیست سبک زندگیمه! ...خیلی ها مسخره کردن و میکنن اما اومدم بگم اون راست میگه سبک زندگیشه! میدونید چرا؟! چون پول سبک زندگی شمارو خیلی نامحسوس تغییر میده؛ اونقدر که اصلا یادت نمیاد قبلاً سبک زندگیت چی بود!... اونقدر که تمام زوایای زندگی شما تغییر کرده ناخودآگاه میشه سبکت... پول حتی جهان بینی شمارو صد و هشتاد درجه تغییر میده.

من یه پیجی رو دنبال میکردم. یه خانواده ۴ نفره بودن. پدر مادر خانواده فوق العاده زوج آگاه و فهیم. پدر روانشناس بود. مادر خانه دار ولی همون مادر خودش یک استاد تمام برای یادگیری بود. تک تک حرفاش انسان رو به فکر مینداخت. حتی یه پدر و مادر فوق العاده بودن. اصلا فالوشون کردم چون از این زن بسیار می آموختم. آقاهه ظاهراً یه روانشناس کم کار بود و همیشه خونه. البته چیزی نمیگفتن اما خب مشخص بود. تقریبا چهارنفری همیشه با هم بودن. من یادمه این پیج یه پیج خیلی کوچک بود با تعداد اندک فالوور... این خانواده تمام تفریحاتشون چهارنفره بود. حتی یادمه ماه رمضون زن و شوهر روزه بودن برای اینکه حوصلشون سر رفته بود پاشده بودن چهارتایی رفته بودن بام تهران؛ تا بالا اما دیگه نا نداشتن نرفتن. فقط همون قسمت پیاده روی پایین که ایستگاه سلامته یادمه راه میرفتن و برگشتن خونه! حتی وقتی بچه سومشون رو ناخواسته باردار شدن خانومه می‌گفت نیروی کمکی نگرفتم چون خود همسرم هست کمکم می‌کنه. خانومه مطلقا اهل آرایشگاه و فیشیال و لیزر و فیلر و... نبود. همیشه هم می‌گفت. بچه ها توو خونه با کوسن های مبل یا بازی میکردن یا با باباشون آهنگ میذاشتن میرقصیدن. 

اما کم کم پیجشون بزرگ شد... کم کم تبلیغات گرفتن... و الان بابای خونه مدام خارج از کشوره برای کار... بچه ها استخر و کلاس رقص و مهد کودک و کلاس خط و زبان و صخره نوردی هستن. و مامان استوری می‌ذاره که بچه ها انرژی‌شون خیلی بالاست و از استخر که میبرمشون  صخره نوردی بازم انرژی دارن و ما باید انرژی بچه هارو در روز خالی کنیم تا خسته بشن! خود مامان ماساژ و باشگاه و آرایشگاه و کلینیک های زیبایی شده روتین زندگیش . زنی که یدونه مارک نمی‌شناخت الان بهترین مارک های دنیا تن خودش و بچه هاشه و تبلیغ برندهای مارک رو می‌کنه. سر راه از کلاس ها که برمی‌گردن همیشه غذا بیرون از خونه از بهترین رستوران ها. مامان که قبلش رانندگی نمی‌کرد الان خودش رانندگی می‌کنه حتی بچه هارو برمیداره می‌بره کردان؛ شمال برای تبلیغ هتل و ... . مامانی که بچه هاش ماکارانی رو برمیگردوندن روی مبل و فرش و زیر انداز مینداخت؛ الان مدام از مبل شویی میان خونشون مبل هارو می‌شورن. کسی که پشت پنجره ی منزل مادرش استوری میذاشت و خونه رو به رویی اونها آرزوش بود الان در یکی از بهترین لوکیشن های تهران یعنی کامرانیه خونشونه طوری که وقتی شمخانی رو توو جنگ ۱۲ روزه زدن بغل خونه اینا بود. قبلش سه تا بچه مدام با اینا بودن. میگفتن پیش پدر مادرامون نمی‌تونیم بذاریم چون اونا مسن شدن و سختشونه و تقبل هم نمیکنن. اما الان می‌ذارن کلاس های مختلف و خانه های بازی مختلف و خودشون میرن اینور اونور. از همه جالب تر اینکه حتی پدر بزرگ مادربزرگ ها هم نوه هارو الان گاهی نگه میدارن!

سبک زندگی این خانواده که من قبل و بعدشون رو دیدم؛ خیلی نامحسوس بی اینکه بفهمن تغییر کرده. از همه ابعاد..و حتی جهان بینی هاشون عوض شده... اصلا نگاهشون به مسائل؛ افکارشون؛ همه تغییر کرده ...پس وقتی اون میگه پز نیست سبک زندگیمه راست میگه. 

پول سبک زندگی شمارو تغییر میده...