بیست و دوم فوریه

با توام
قاب عکس نارنجی
با توام
زرقبای پاییزی
در نگاهت حضور مولاناست
پا رکاب دو شمس تبریزی...

توی خونمون بوی سیگار پیچیده... واقعا کسی که سیگاری نیست بوی سیگار براش وحشتناک آزاردهنده و خفه کننده ست. نمی‌دونم کسی بیرون داره می‌کشه و بو از پنجره میاد یا داخل خونه ش که از دریچه های حموم دستشویی یا کولر داره میاد؟!... بالاخره بوی سیگار داره میاد...

عرضی نیست جز اینکه:

حالا می‌کشی نوش جون ریه هات؛ بکش!  فقط برادر حداقل بهمن نکش. خفمون کرد!:/

دیگه فکر کنم همه دنیا بدونن که من چقدر عاشق آشپزی ام. و خب امتحان کردن غذاهای جدیدم از چیزای لذت بخش دنیاست برام. یعنی پختنشون... درواقع بیشترین چیزی که من دنبال میکنم اشپزیه... آشپزی برای من یجورایی مرهمه... حال خوب کنه‌..خلاصه عمیقأ از آشپزی کردن لذت میبرم؛ از خلق مزه های جدید لذت میبرم. البته اینوسط در این که خودم و همسرم ایرادی نیستیم در غذا خوردن و همه چیز میخوریمم بی علت نیست که باعث میشه من با فراق بال راحت یانگوم بازی در بیارم... این یک ماه اخیر یسری غذاهای جدید امتحان کردم و پختم که خیلی هاشون رو از اینستا دیده بودم. اما اصلا جزو غذاهایی نبودن که بخوام برای بعدها هم بپزمشون و به همون یکبار بسنده باید کرد و از نظرم ارزش دوباره پختن و پیوستن به غذاهای همیشگی رو نداشتن. حالا در همین راستای قفلی زدن روی غذاهای جدید؛ داشتم جوجه کباب ترش گیلانی میپختم. موادشم گردو و رب انار و سیر و پیاز و نمک و فلفل به مرغ بود. آبلیمو هم خودم اضافه کردم مزه ها بالانس بشه. نتیجه اصلا جالب نشد. اصلا مزه ی جوجه کباب های رستوران های شمالی رو نداد. و خلاصه اینم به تاریخ پیوست. اما وقتی داشتم میپختمش؛ پسرم اومد پای گاز گفت مامان غذا چی داریم؟! گفتم جوجه کباب گیلانی:/ گفت آخ جون جوجه کباب من عاشقشم. بعد گفت ببینمش. بلندش کردم توی ماهی تابه رو ببینه؛ یهو رنگ و رخ سیاهش رو که دید با اینکه اصلا من حرفی از اینستا نزده بودم؛ با اینکه من اصلا غذای جدیدم میپزم نمی‌گم جدیده که بخوره؛ اما یهو گفت: اه مامان بسه انقدر غذاهای اینستا رو میپزی؛ غذاهای معمولی خودتو بپز:/

اونجا بود که شاعر فرمود: نشسته ام به در نگاه میکنم/ دریچه آه میکشد...

میگن حرف راست رو از بچه باید شنفت:/

چشم پسرم:|

مامان من همونیه که خریدای خونه ی خودشون رو بابام انجام میده ولی وقتی چندروز پیش من پشت تلفن گفتم مرغ نیست و لازم دارم نگو چندروزه هی صبح ها بلند میشه می‌ره تره بارها و مغازه های مختلف تا اگر باشه برام بخره و امروز زنگ زده که دارم برات میخرم.

مامان من همون نخیه که منو به زندگی وصل کرده. 

بحث گرونی به کنار؛ اینکه همه چیز چند برابر شده و دارن مردم رو زیر بار گرونی له میکنن به کنار؛ من فقط دارم از یه چیزی حرص میخورم؛ گرون و چندبرابر که میکنید دیگه کمبودش چیه؟! الان مرغ کیلویی ۱۰۵ تومنی شده به قیمت تره بار ۱۳۵ تومن و مغازه ها ۱۵۵. بعد یک ماهه مرغ نیست اونم وسط تهرانش... مغازه ها هستا؛ من منظورم میادین میوه و تره باره. چرا نیست؟! بابا به قیمت خون ما همه چیزو گرون کردید دیگه نبودش چیه؟!

 

اینکه میگن مادر در سال اول تولد فرزندش نصف یک انسان معمولی می‌خوابه هیچ؛ اینکه من شب تا صبح یا دارم پتوهای پس زده طفلانم رو میکشم روشون یا شیر درست میکنم هیچ؛ اینکه مطلقا در طول روز یکساعت پشت هم وقت آزاد ندارم هیچ و علی القاعده فقط وقتی شبا اینا میخواین من میتونم برای خودم باشم و اندکی گوشی دست بگیرم برای همون به موقع با اونا نمیخوابم و بر خستگیم افزوده میشه هیچ؛ یکی از مسائل مهمی که باعث میشه من تا صبح نخوابم قل خوردن های دو طفله... یعنی نمی‌دونم مادری هم درد من هست یا نه؛ تا صبح داری پا و دست و کله ی اینارو از توو حلق ت می‌کشی بیرون:/

آقا ما قبل تولد دخترم؛ مثل آدم میخوابیدیم:دی بدین شکل که پسرم جدا می‌خوابید البته که تا صبح یکی دوباری صدا میزد و باید بیدار می‌شدی می‌رفتی پیشش دوباره خوابش ببره بعد برگردی سر جای خودت. فقط یه مزیتی اینوسط پسرم داشت این بود که خواب شبش سنگین بود و منم بهش نمیگفتم که جدا باید بخوابه؛ میگفتم بیدار شدی دیدی من کنارت نیستم یا دستشویی ام یا آشپزخونه تا بگی مامان میام. برای همون عادت کرده بود نمیترسید هم. از دو سال و نیمگی جدا می‌خوابید با همین منوال. و جالبه بر خلاف تمام بچه ها نصف شبم بیدار می‌شد التماسش میکردیم تو پاشو بیا روی تخت پیش ما؛ نمی‌آمد می‌گفت خودتون! ...دخترم که به دنیا اومد من خب نوزاد رو که نمی‌تونستم تنها بذارم بخوابه؛ باید به هرحال کنارم میذاشتم. پسرمم علی القاعده میخواست اونوقت پیش من بخوابه. از اونجایی که پسرمم کوچیکه و نمی‌تونستم به پسر سه چهار ساله بگم نه تو باید تنها باشی ما باهم؛ هم بزنم حس امنیتش رو بپوکونم هم حس دوست داشتنش از طرف خودمون رو ؛ هم حسادت ایجاد کنم درونش؛ خلاصه من باید دنبال راهی می‌گشتم تا اطلاع ثانوی همه پیش هم باشیم. خب روی تخت خودمون اولا من میترسم نوزاد رو بذارم روی تخت دو نفره؛ اوایل برای اینکه میترسم دست و پاش رو له کنیم. بعد ترم که قل میخوره می‌ترسم بیفته پایین. اتاقمونم جا نداشت تخت دخترمو‌ بذاریم کنار تخت خودمون؛ سه تایی توو تخت ما بخوابیم. از طرفی من وقتی قبلاً سه تایی روی تخت میخوابیدیم حس خفگی بهم دست میداد چون پسرم خیلی خیلی قل میخوره و عملا همسرم که توو دهن دیوار می‌خوابه از دست پسرم؛ منم دارم پرت میشم زمین؛ باز برای پسرم فضا کمه:/ پس تخت خودمون و اتاق خودمون کنکل بود!... اتاق پسرمم که گفتم من تنهایی نوزاد رو نمیتونم ول کنم میترسم از طرفی پسرمم دیگه با این شرایط تنهایی نمیخوابید. آقا خلاصه تنها راه این بود همه کوچ کنیم به سالن پذیرایی. روز اول چهارتایی کوچ کردیم ولی همسرم رفیق نیمه راه شد و گفت من عادت ندارم روی زمین:/ فلذا بهشت الکی زیر پای مادران نیست! از روز دوم من موندم و دو طفلانم که وسطشون می‌خوابم. بماند چقدر داستان داشتیم مبنی بر اینکه پسرم می‌گفت من باید وسط بخوابم و خلاصه از سرش افتاده خداروشکر.

خلاصه الان رسیدیم به مرحله ای که شب ها از یمین و یثار من محاصره میشم و آنقدر این دو عدد طفل قل میخورند و تکون میخورن که خدا شاهده یا در حال کمپوت شدنم؛ یا دایم دارم اینارو از حلق خودم میکنم میندازم اونور:/...باز دو دقیقه بعد یکی دیگه یا اعضا و جوارحی توو دهن بنده ست!

دو ماه پیش دکتر یه نسخه نوشت که کل داروها روی هم شد ۱۹۰ و خورده ای. اینوسطا همین چندروز پیشم از هر کدوم یه ورق خریدم فکر نکنم ۲۰ هزار تومنم شد.یه ورق خریدم تا دکتر از سفر بیاد و وقت ویزیت گرفته میشه موجود باشه؛ گفتم شاید دکتر داروهارو تغییر داد زیاد نخرم ازش؛ بماند اصلا بدون نسخه هم نمی‌دادن به زور گرفتم. حالا امروز دوباره دکتر همون داروها رو نسخه نوشت . از قضا اسنپ صبح بهم پیام داده بود که داروخانه امروز ارسالش رایگانه. منم گفتم خب این نسخه رو آپلود کنم از اسنپ بگیرم دیگه چه کاریه حضوری برم. داروهای بدون نسخه زیاد خریدم از اسنپ اما این اولین بار بود نسخه آپلود میکردم. خلاصه بعد پنج دقیقه پیامک اومد که داروخانه سفارشات رو پذیرفته. رفتم دیدم قیمت داروها و جمع کل رو زده ۴۴۰... حقیقتا فکر کردم من اشتباه کردم که سری پیش ۱۹۰ شده و خب حتما بیشتر شده بوده من یادم نیست!... در همون حین چند دقیقه بعد یه پیامک دیگه اومد که یه داروخانه دیگه سفارشت رو پذیرفته. رفتم دیدم اون زده ۷۳۰:/... 

این داروها خارجی و ایرانی هم نداره کلا یه مدل مشخصه. حرفی ندارم واقعا جز اینکه به این فکر میکردم ماشاالله در این مملکت چه بخور بخوریه! ما که نمی‌دونیم داروخانه کجاست و اعلامم نمیکنن. یعنی وقتی سفارش میاد نمیگن به شما کدوم داروخانه پذیرفته. طرفم که قیمت دارو دستش نیست فقط یه نسخه داره؛ فلذا کی به کیه بذار مام بخوریم.

پسرم هی موبایل باباش رو میخواست؛ البته اون بدبخت تازه از چنگال پسرم موبایلش رو گرفته بود و تا قبل اون دست پسرم بود. خلاصه کشمکشی بود؛ ۴ ساله ی خونمون می‌گفت باید موبایلتو بدی؛ ۴۰ ساله ی خونه نمی‌داد می‌گفت دو دقه بذار کار دارم... پسرم یهو رفت قیچی نون رو آورد گفت ببین بابا اگر موبایلت رو ندی با این قیچی حسابتو میرسم!( ما توو خونه هرگز از این حرفا نمی‌زنیم. اینم برای اونایی که معتقدند بچه هرکاری می‌کنه و هر حرفی میزنه از ننه باباش یاد گرفته!)... من میدونستم داره شوخی می‌کنه چون پسر من علیرغم سن کم ش اما خیلی متوجه و هوشیار و آگاه به اینه که چه کارایی بد و چه کارایی خوبه. اما بهش گفتم عه این چه حرفیه؟! زشته!... صداشو یواش کرد گفت مامان آخه میخوام اینجوری بابا موبایلشو بده. گفتم باشه بازم حرف درستی نیست. یهو گفت: ای بابا؛ مامان تو هم که به همه کارا کار داری:دی

حالا درسته پوکیده بودم از خنده اما شیرفهمش کردم که پس چی من از اون مامانام که به همه کارات کار دارم:دی

 

نشسته بودم توو ماشین؛ همسرم با پسرم رفته بود شیر خشک بخره از داروخانه؛ دخترم توو بغلم بود... آهنگ تاسیان علیرضا قربانی رو گوش میدادم با گوشیم...به رو به روم نگاه میکردم با یه دستی که لب پنجره تکیه داده بودم به سرم ... یه پسر موتوری کمی اونورتر از قبل بود! داشت اول با تلفن حرف میزد...بعدش اومد موتورش رو روشن کنه بره؛ همین که داشت می‌رفت داد زد: کی ناامیدت کرده؟!

مثلا بگم کی؛ کاری میتونی بکنی؟!

یه مادر و دختر بودن... دختره کلاس دوم دبستان بود... اسمشو پرسیده بودم. مدرسه ش رو پرسیده بودم؛ اینکه مشق داره امروز یا نه رو پرسیده بودم؛ اونم اسم بچه های منو پرسیده بود. گفته بود یه دختره هم توو کلاسشونه که هم اسم دختر منه. سن بچه های منم پرسیده بود...کنارشون وایستاده بودم تا ماشین بیاد.. مغازه قهوه و شکلات بود... از مدرسه اومده بود پیش مامانش... آنقدر علف زیر پام در حال سبز شدن بود که به مامانه گفتم یه قهوه برای من میزنی؟! درواقع رفته بودم قهوه بخرم و کافه نبود اما خب...۶۰ تومن دادم به یه اسپرسویی که هیچوقت مورد علاقه م نبوده. مورد علاقه ی من ترکه... ولی خب کاچی به از هیچی!...از شدت کلافگیم فقط یه قهوه میتونست کم کنه...شکلات کنار قهوه م رو گذاشتم توو جیبم... دختره یه شکلات شبیه اون که مادرش داده بود بهم داد گفت بیا با این بخور...گفتم مامانت بهم داد ولی من شکلات نمی‌خورم رژیمم... گفت میخوای چاق بشی؟ گفتم نه میخوام لاغر بشم. گفت چرا؟! گفتم چون دخترم تازه به دنیا اومده چاق شدم. گفت دخترت مگه تپله؟! گفتم نه خیلی... گفت پس تو چجوری چاق شدی؟!... دیدم گویا از مقوله بارداری و اینا چیزی نمیدونه یجور دیگه براش توضیح دادم.. گفت پس بیا اینو بخور... این شکلات نیست به ابنبات قهوه ست! گفتم خب بازم شکر داره دیگه...گفتم تو قهوه میخوری؟! گفت آره ... گفتم ولی برای بچه ها خوب نیستا... گفت کاپوچینو میخورم... گفتم اون خوبه! منم دوست دارم ولی حیف اونام شکر داره... گفت خب بدون شکرم داریم بیا ببین. گفتم آره می‌دونم ولی دیگه از مامانت قهوه خریدم...گفت بیا بشین روی صندلی من تا ماشین بیاد... گفتم نه راحتم... از جاش بلند شد از مغازه اومد بیرون هی اصرار می‌کرد که نه بیا؛ بیا بشین یه کم... میگفت به پسرت زنگ بزن بگو دارم میام... گفتم اگر زنگ بزنم دلتنگم میشه ناراحت میشه ببینه هنوز اینجام!... گفت خب تو که داری میری! بگو دارم میام...گفتم خب بازم ناراحت میشه، هنوز نرفتم که! بعدم منتظر خوراکیه بیشتر ناراحت میشه ببینه هنوز نرفتم... گفت چیا براش خریدی ببینم... راستش از هر خوراکی یدونه خریده بودم تنها خوراکی ای که دوتا طعم مختلف خریده بودم یه بیسکوییت کرم دار بود... برای اینکه دلش نخواد فقط همون دوتایی رو آوردم بالا گفتم اینارو خریدم! ولی یکیشو تو بردار یکیشم مال پسرم... هی گفت نه نمی‌خورم اما آنقدر اصرار کردم که یکدفعه گفت اگر بردارم پسرت ناراحت نمیشه؟! گفتم نه من یه پسر دارم یه وقتایی حس میکنم مهربون ترین پسریه که توی این دنیاست؛ اگر براش تعریف کنم اینو دادم به تو خوشحالم میشه...گفت اگر خودش بود اینو بهم میداد؟! گفتم آره حتما میداد... گفت خب پسرت کدوم طعمو دوست داره؟! گفتم فرقی ندارن تو هر کدوم رو میخوای بردار اون یکیو بدم به اون. گفت پس من نارنجی برمی‌دارم آبی که پسرونه ست بده اون. گفتم باشه. گفت یه عکس ازم بگیر به پسرت نشون بده... گفتم باشه از مامانت اجازه بگیر ... گفت مامان اجازه میدی یه عکس ازم بگیره به پسرش نشون بده؟! مامانش گفت باشه... توی صندلی لم داده بود با موهای بافته و خرمایی که مقنعه ش افتاده بود دور گردنش... گفتم گرفتم بیا ببین... دوربین رو گرفتم سمتش که ببینه... گفتم خوبه؟! سرشو به تایید تکون داد. 

کنار قفسه موزها وایستاده بودم به موزها نگاه میکردم که کدوم رو بردارم. آقاهه داشت بازم موز می‌چید. یهو یه دسته ی گنده از موزها از روی قفسه افتاد و داشت می‌رسید به زمین و لحظه ی سقوط! که گرفتمش...آقاهه که یه پسر جوانی بود گفت اینجاست که شاعر میگه: عجب جایی به داد من رسیدی...

عمیقأ احساس کردم این موزه ام! و دارم هر لحظه سقوط میکنم اما از اونور عمیقأ امید دارم خدا به دادم میرسه...