اینکه میگن مادر در سال اول تولد فرزندش نصف یک انسان معمولی میخوابه هیچ؛ اینکه من شب تا صبح یا دارم پتوهای پس زده طفلانم رو میکشم روشون یا شیر درست میکنم هیچ؛ اینکه مطلقا در طول روز یکساعت پشت هم وقت آزاد ندارم هیچ و علی القاعده فقط وقتی شبا اینا میخواین من میتونم برای خودم باشم و اندکی گوشی دست بگیرم برای همون به موقع با اونا نمیخوابم و بر خستگیم افزوده میشه هیچ؛ یکی از مسائل مهمی که باعث میشه من تا صبح نخوابم قل خوردن های دو طفله... یعنی نمیدونم مادری هم درد من هست یا نه؛ تا صبح داری پا و دست و کله ی اینارو از توو حلق ت میکشی بیرون:/
آقا ما قبل تولد دخترم؛ مثل آدم میخوابیدیم:دی بدین شکل که پسرم جدا میخوابید البته که تا صبح یکی دوباری صدا میزد و باید بیدار میشدی میرفتی پیشش دوباره خوابش ببره بعد برگردی سر جای خودت. فقط یه مزیتی اینوسط پسرم داشت این بود که خواب شبش سنگین بود و منم بهش نمیگفتم که جدا باید بخوابه؛ میگفتم بیدار شدی دیدی من کنارت نیستم یا دستشویی ام یا آشپزخونه تا بگی مامان میام. برای همون عادت کرده بود نمیترسید هم. از دو سال و نیمگی جدا میخوابید با همین منوال. و جالبه بر خلاف تمام بچه ها نصف شبم بیدار میشد التماسش میکردیم تو پاشو بیا روی تخت پیش ما؛ نمیآمد میگفت خودتون! ...دخترم که به دنیا اومد من خب نوزاد رو که نمیتونستم تنها بذارم بخوابه؛ باید به هرحال کنارم میذاشتم. پسرمم علی القاعده میخواست اونوقت پیش من بخوابه. از اونجایی که پسرمم کوچیکه و نمیتونستم به پسر سه چهار ساله بگم نه تو باید تنها باشی ما باهم؛ هم بزنم حس امنیتش رو بپوکونم هم حس دوست داشتنش از طرف خودمون رو ؛ هم حسادت ایجاد کنم درونش؛ خلاصه من باید دنبال راهی میگشتم تا اطلاع ثانوی همه پیش هم باشیم. خب روی تخت خودمون اولا من میترسم نوزاد رو بذارم روی تخت دو نفره؛ اوایل برای اینکه میترسم دست و پاش رو له کنیم. بعد ترم که قل میخوره میترسم بیفته پایین. اتاقمونم جا نداشت تخت دخترمو بذاریم کنار تخت خودمون؛ سه تایی توو تخت ما بخوابیم. از طرفی من وقتی قبلاً سه تایی روی تخت میخوابیدیم حس خفگی بهم دست میداد چون پسرم خیلی خیلی قل میخوره و عملا همسرم که توو دهن دیوار میخوابه از دست پسرم؛ منم دارم پرت میشم زمین؛ باز برای پسرم فضا کمه:/ پس تخت خودمون و اتاق خودمون کنکل بود!... اتاق پسرمم که گفتم من تنهایی نوزاد رو نمیتونم ول کنم میترسم از طرفی پسرمم دیگه با این شرایط تنهایی نمیخوابید. آقا خلاصه تنها راه این بود همه کوچ کنیم به سالن پذیرایی. روز اول چهارتایی کوچ کردیم ولی همسرم رفیق نیمه راه شد و گفت من عادت ندارم روی زمین:/ فلذا بهشت الکی زیر پای مادران نیست! از روز دوم من موندم و دو طفلانم که وسطشون میخوابم. بماند چقدر داستان داشتیم مبنی بر اینکه پسرم میگفت من باید وسط بخوابم و خلاصه از سرش افتاده خداروشکر.
خلاصه الان رسیدیم به مرحله ای که شب ها از یمین و یثار من محاصره میشم و آنقدر این دو عدد طفل قل میخورند و تکون میخورن که خدا شاهده یا در حال کمپوت شدنم؛ یا دایم دارم اینارو از حلق خودم میکنم میندازم اونور:/...باز دو دقیقه بعد یکی دیگه یا اعضا و جوارحی توو دهن بنده ست!