بیست و دوم فوریه

با توام
قاب عکس نارنجی
با توام
زرقبای پاییزی
در نگاهت حضور مولاناست
پا رکاب دو شمس تبریزی...

همه ی آدم ها هنگام خرید خانه دنبال پنجره و نور اند... همه دلشان می‌خواهد صبح ها پنجره ی آشپزخانه شان را که باز میکنند پشت اش سبز باشد؛ نور باشد؛ گل باشد؛ درخت باشد؛ طبیعت باشد؛ دور دست ها باشد؛ حال خوب باشد... اما امان از صداها...گاهی همین پنجره ها بی آنکه بخواهی صداهایی با خود به گوش ات می‌رسانند که دل ات میگیرد آنقدر که دوست داشتی هیچ پنجره ای در کار نبود... یک زنی در همسایگی ما هست که ساختمان های بغل است اما آنقدر تن صدایش بلند است که به راحتی آب خوردن میتوانی صدای او را بشنوی... او خیلی عصبی ست و خیلی با بچه هایش بد حرف میزند... من بارها و بارها صدای او را شنیده ام... حقیقتا هیچوقت نخواستم قضاوتش کنم که برعکس در دلم گفتم شاید خیلی سختی میکشد در زندگی و فشارهای زیادی روی دوشش هست که این حجم عصبی ست. اما امروز واقعا نمی‌خواستم و نتوانستم او را درک کنم.

داشتم در آشپزخانه کار میکردم که یکهو صدای ریختن کلی ظرف و ظروف شنیدم؛ و پشت بند اش کسی که گفت: واااااای! ... و اما پنج دقیقه بعد: صدای هوار های آن زن بر سر پسره نمیدانم خردسال یا نوجوانش که چرا ظرف ها را درست نگذاشته و این همه جا و بد و بیراه های پشت هم... او ول کن قضیه بود؟ نه... او مدام و مدام فرزندش را سرزنش میکرد و مدام هوار میزد که چرا اینکار را کرده... و تا بچهه آمد حرف بزند چهارتا فحش هم نصیبش کرد که خرابکاری کرده زبونش هم دراز است و فحش هایی که دیگر نمی نویسم از حوصله خارج است... حالا او ناراحت نبود که ظرف و ظروف شکسته؛ ناراحت از این بود که رفته دراز بکشد و نگذاشته اند دو دقیقه آرام باشد! و به پسرش هم مدام می‌گفت برو به پدرت شب آمد بگو که ماموریتت را خوب انجام دادی و نگذاشتم مادرم لحظه ای آرام باشد و اذیتش کردیم و نمی‌گذاریم او یک آب خوش از گلویش پایین برود!

هزاران بار چهره ی آن پسرک را تصور کردم وقتی داشت می‌گفت « واااای» و ترسی که به طرز وحشیانه و وحشتناکی به قلب اش هجوم آورد از اینکه مادرش میرسد و یک دعوای بی حد و حساب در انتظارش هست. مادر مگر قرار نبود امن ترین فرد جهان باشد؟ چهارتا ظرف و یک چرت عصرگاهی واقعا اینقدر ارزشمند است در برابر روان آن بچه؟... نمیتوانم بفهمم چرا خیلی از زن هایی که در زندگی شکست خورده یا دارای مشکلات فراوان با شوهرند؛ حداقل نمیکنند روی همین بچه ها سرمایه گزاری کنند ! خب از شوهر که شانس نیاوردید حداقل بچه هایتان را برای خودتان و آینده تان و پیری تان کنار بگذارید. یا حتی به قول روانشناسی به نفع خود مصادره کنید! با چه؟ با محبت؛ با مهربانی؛ با عشق مادرانه؛ با تربیت درست... هیچ بچه ای ذات اش خراب نیست و لزوما اگر پدرش هم ذاتش خراب باشد قرار نیست بچهه شبیه پدره شود به شرطی که مادر مادر باشد. لزوما آن مردی که دارد شما را عذاب می‌دهد تخم و ترکه اش قرار نیست شبیه او شوند و آنها هم در آینده خون شما را بکنند در شیشه به شرطی که شمای مادر مادری ای کرده باشی آخر. بعد همین بچه بزرگ میشود میگویند عین پدرش بی معرفت شد! خب مادر عزیزی که در زندگی ات از شوهر شانس نیاوردی آن بچه ها وسط این زندگی چه گناهی کرده اند؟ کم تنش تحمل میکنند؟ حداقل یک نفر در این خانه والد کافی باشد ؛ حداقل یک نفرتان برای این بچه ها در این خانه ی پر از تنش و مشکل و بدبختی امن باشد. گناه آنها چیست؟ اینها روزی بزرگ میشوند ها! نسل دهه ی پنجاه و شصت تمام شده ها! این بچه ها بچه های هم نسلان ما نیستند که احترام نصفه نیمه ای بلد باشند ها! مادر عزیز روزی اینها بزرگ میشوند و تو به آنها نیاز داری ولو شده در حد یک سر زدن ساده به تو. حتی اگر عشق مادرانه هم نداری و نمی‌توانی مهربان باشی و اینهمه خطای بچگیشان را بزرگ نکنی هربار؛ حداقل به خاطر خودت هم که شده رویشان سرمایه گزاری کن آنها را به نفع خودت مصادره کن! بگذار در آینده دو نفر باشند پشت تو و در حمایتت باشند. آنقدر با آنها خوب باش که کسی را در این دنیا داشته باشی!

واقعا امروز این زن اعصابم را خرد کرد و دلم میخواست دستان مجید جان دلبندم را داشتم و دستانم را دراز میکردم و پسرک را میکشیدم خانه مان و دست روی قلب ترسیده اش می‌کشیدم تا آنقدر تند تند از ترس نزند! ... واقعا او را بی پناه و طفلکی یافتم...واقعا دلم میسوزد هربار او باید برای ساده ترین کارها یا خطاهای مقتضی سن اش اینگونه جواب پس بدهد و بر سرش کوبیده شود. مادری که اعصاب و حوصله نداری ریاضی کاری کنی؛ حوصله نداری جواب سوال هایش را بدهی؛ حوصله نداری خطاهای فرزندت را ببخشی و به پای بچگی اش بگذاری؛ حوصله نداری مادری و مهربانی کنی خب غلط کردی او را به این دنیا آوردی وقتی نمیتوانستی لایق همچین نعمتی باشی. می گذاشتی خدا او را به کسانی می‌بخشید که لایق اش باشند. 

من نمی‌گویم یک مادر کامل و کافی هیچوقت عصبانی نباید بشود؛ هیچوقت خسته و بی حوصله نباید باشد؛ هیچوقت فحش و تندی نخواهد کرد... نه یک مادر معمولی همه ی اینها هست اما نه همیشه! گاهی اینگونه است و در اکثر مواقع یک مادر مهربان!...من نمی‌گویم یک مادر نمونه ام؛ هرگز؛ من هم به نوبه ی خودم در نقش مادری ام سراسر ضعف ام و گاها در برابر خطاهای فرزندم خسته و کلافه میشوم حتی عصبانی اما سعی میکنم هیچوقت به او فحش ندهم. سعی میکنم هیچوقت او را سرکوب نکنم سرزنش نکنم. از بچگی عادت داشتم تا کار بدی میکرد میگفتم تو خودت پسر خیلی خوبی هستی فقط کاری که انجام دادی کار بدی بود! سعی میکنم او هیچوقت از من نترسد. آنقدر که مثلا وقتی خرابکاری ای کرده و می‌خواهد دروغ بگوید از ترس؛ من به او فهمانده ام که اگر دروغ بگوید دعوایش میکنم اما راست را نه! و هروقت راست اش را بهم بگوید من هیچوقت او را دعوا نمیکنم. من واقعا دوست ندارم مادری باشم که فرزندم ازم می‌ترسد و به همین بهانه دروغگو شود. نه اینکه دعوا نکنم قانون نگذارم اجازه ی هر کاری بدهم. هرگز... من همه اینها را انجام میدهم اما در عین حال دوست دارم امن ترین فرد جهان برای این موجود بی پناه و طفل معصومی باشم که حقیقتا امانتی در دستان من مادر است. 

من دوست دارم تمام مادران جهان برای فرزندانشان بهترین مادر دنیا باشند!

سرم درد می‌کنه. ناهار هنوز نخوردیم. بخش اعظم سردردم خودم احساس میکنم از گرسنگیه.‌چون صبحانه هم نخوردم بیرون کار داشتم و به یک کیک نظری بسنده کردم. هوا گرمه... بینهایت... من نمی‌دونم این متولدین مرداد به چیشون میبالن؟! الان مرداده گرم خرما پزون که بوی سگ مرده میدی هر لحظه و آنقدر لباساتو میشوری و خودت باید هرروز بری دوش بگیری که نه چیزی از لباسات مونده نه خودت تازه هرچی بادی اسپلش و مام هم داری تموم میشه توو این ماه؛ این ماه نازیدن داره؟! وسط هوایی که خر تب می‌کنه دیده به جهان گشودید دیگه؛ ویژگی مثبت دیگری داره آیا؟!...جالبه ناهارم که میپزم هیچکس از گرما توو خونمون میل به خوردن نداره... انصافا الان فقط آب‌دوغ خیار میچسبه و لاغیر...که اونم سبزی نداشتیم کشمشم نداشتیم دوغ و ماستم نداشتیم و دیدم فقط از شرایط موجود دهنشو داریم بیخیال شدم و مرغی انداختم درون قابلمه تا برای خودش بپزه....توو این حین که حالم از گشنگی و گرما بده برقامونم رفته تازه اومده؛ بعد پسرمم یه کله میگه مامان بیا بازی... بابا پسرم ولم کن:( من الان حال خودمم ندارم بازی چی میگه اینوسط...رفت یه تیکه چوب که قبلاً از شمال پیدا کرده و آورده بود خونه؛ الان برداشت بازی کنه که یهو رفت توو صورتش کنار چشمش...فقط یسره دارم میگم خداروشکر توو چشمش نرفت...

مرغمون هنوز نپخته...

اه

:/

 

امروز صبح خیلی مصمم و جدی یه تصمیم خیلی مهمی رو استارت زدم. یک رژیم سالم...چندوقت پیش یه کلیپ دیدم که چجوری با مواد غذایی ناسالم و تغذیه نادرست به مرور رگ های قلب بسته میشه! تحت تاثیر اون کلیپ تصمیم خیلی جدی گرفتم که شکر و قند مصنوعی رو به طور کامل حذف کنم و کم‌خوری و سایر موارد... صبحانه رو اینجوری شروع کردم که به جای شکر از عسل استفاده کردم. ناهار روی سالاد سس نریختم و خیلی کم خوردم... قهوه رو تلخ سفارش دادم!... به عصر که رسیدم؛ عصر یه کاسه بستنی شکلاتی خوردم... برای شام یه پیتزای چرب و چیلی درست کردم و با فانتای پرتقالی دادم رفت پایین و اینگونه رژیم سالم رو با موفقیت تموم کردم!

پسرمو آوردم دندون پزشکی؛ اینجا یه خانه بازی داره که بچه ها تا نوبتشون بشه بازی میکنن. پسرم الان با یه دختر بزرگتر از خودش توو اتاق بازیه که دارم صداهاشون رو میشنوم؛ دختره به پسرم گفت تو بابا باش منم مامان. بعد یه لیست داده دست پسرم که برو خرید کن. تازه وسطا غرم میزنه که از من نپرس چیا بخرم چیا نخرم لیست رو نگاه کن برو بخر!... دختره ی گیس بریده به بچه من دستور نده ها؛ چشماتو در میارم میفرستم واسه ننت ها!:/

از غم‌انگیز ترین لحظات زندگی یک مادر وقتیه که بچه ش مریضه... الآنم دخترم تب کرده... دو ساعت به استامینوفن بعدیش مونده... اما تب داره هنوز...به قدری بیحاله که از عصری نه چهاردست و پا راه رفته نه دمر شده... بچه ای که توو بیداری تمام‌ خونه رو سینه خیز و چهار دست و پا راه می‌رفت و یک دقیقه یک جا بند نمیشد الان همینجور بی حال توو رختخوابشه... یه دستمال گذاشتم روی پیشونیش یه کم خنک تر بشه. ولی بدنش اونقدر داغه که جیگرم داره کباب میشه برای بچم:(

یعنی لحظه ای که قلب یک مادر رو دارن مچاله میکنن همین وقتاییه که پاره ی تنش مریضه...

اگر دوست داشتید یه حال خوب به پوستتون هدیه کنید با شرط اینکه از پوستتون شناخت کافی دارید و این ترکیبات برای پوست شما مضر نیست و بهش الرژی ندارید میتونید به جای رفتن به ارایشگاه و پاکسازی پوست؛ خودتون توو خونه این کارا رو بکنید و بعدش ببینید چقدر حال پوستتون خوب میشه!

با یه شوینده مخصوص یا شامپو بچه یا صابون ملایم پوستتون رو بشورید. با اب خنک . بعدم با حوله خشک کنید. 

مرحله دوم شکر رو‌ با کمی گلاب مخلوط کنید همه جای پوستتون بمالید. ده دقیقه صبر کنید. دوباره با اب ولرم رو به خنک بشورید و خشک کنید. این برای اینه که سلول های مرده پوست از بین بره. 

مرحله سوم کتری رو بذارید ابش به جوش بیاد یه حوله بندازید سرتون؛ صورتتون رو‌ بگیرید جلوی کتری اصطلاحا بخور بگیرید. اگرم دستگاهش رو دارید که بگیرید جلوی صورتتون. فقط مواظب باشید نسوزه پوستتون. بعد ده دقیقه حوله رو‌ بردارید. اگر ست ناخن گیر داشته باشید داخل اون یه میله طوری هست که سرش شبیه قلاب هست.گرده. مخصوص جوش های سر سیاهه. بعد از بخور کافیه این وسیله رو به ارومی روی قسمت هایی که جوش سر سیاه داره بکشید مثل بینی، اکثرش میره. وسیله هم نداشتید با پشت ناخن!...بخور باعث باز شدن منافذ میشه و راحت تر جوش ها از بین میرن. 

مرحله بعدی سفیده تخم مرغ رو انقدر بزنید تا پف کنه. کف کنه. بعد بمالید به پوستتون. بیست دقیقه بمونه کاملا خشک میشه. بعدش بشورید. اینم برای این که منافذتون بسته بشه. 

دست اخر مرطوب کننده مخصوص پوستتون رو به مقداااار فراوان اونقدر که صورتتون تماما بشه سفید! بزنید به همه جای پوستتون. و برید سراغ کارتون. خود پوستتون تمام‌ اون مرطوب کننده هارو جذب میکنه مخصوصا اگر پوستتون خشک باشه. یه جاهایی که بعد ده دقیقه هنوز جذب نشده خودتون با دست بمالید به صورت. 

نکته: من پوستم خشک و معمولیه. و این موارد به پوست من میسازه. شمام‌ اگر از پوستتون شناخت دارید انجام بدید. 

دوم اینکه من نه متخصص امر هستم نه دکتر پوستم؛ فقط تجربم رو‌ گفتم. 

سوم اینکه بلافاصله بعد از انجام دادن متوجه میشید که چقدر سفید شدید و‌ پوستتون شفاف شده! 

چهارم اینکه مرد و زن هم نداره من یه وقتایی برای همسرمم انجام‌ میدم. پوستشم چربه و مشکلی براش ایجاد نمیشه. 

پنجم اینکه به خودتون برسید تا حال دلتون خوب بشه!

یه بنده خدایی بهمون طبق سند و مدرک پولی بدهکار بود. رقم پایینی هم نبود. اما نداد. گفت هرکاری دوست دارید بکنید. خب ما هم از طریق قانونی عمل کردیم و‌شکایت کردیم البته که هنوز چیزی از طرف دادگاه بهمون اعلام نشده. امروز فهمیدیم این فرد چندماه قبل فوت شده. تنها داشتم به این فکر میکردم که خب اینهمه جمع کردی خواستی اینهمه اموال زیر بالشتت باشه و حتی حق مردمم ندی به چه قیمتی؟! الان ورثه همه ی اونارو میخورن یه آبم روش. شاید فاتحه ای هم برات بخونن شایدم نه. تو هم که... 

امیدوارم خدا بیامرزتش. 

به نظر من توو موضوعی به نام جدایی هرکدوم از آدم ها دقیقا سه مرحله فکری رو پشت سر میذارن. یکی وقتی که‌ مجردن. یکی وقتی که متاهل میشن... یکی هم وقتی که متاهل میشن اما در زندگیشون چیزی شده و میرن تا لب مرز جدایی. یعنی چی؟ یعنی نگاه شما به مبحث جدایی و طلاق دقیقا در هر یک از این سه سطح یا موقعیت فرق داره. تا وقتی مجردی نگاهت اینه که با هر زرت و زورتی میشه راحت جدا شد و اگر چیزی باب میلت نبود خب ترک‌ میکنی‌ و میری چون تو حق زندگی داری و کسی نمیتونه خط قرمزهای تورو‌ رد کنه و اگر کرد تو خودتو ازش میگیری! حتی نگاهت به خیلی از زندگیام اینه که چرا موندن توو بدبختی و خودشونو نجات نمیدن؟!( کلی عرض کردم. این‌نگاه وسیع تر از این حرفاست). وقتی هم متاهل میشی مقادیری نگاهت به این مبحث تغییر میکنه. اون‌ نگاهی که به راحتی اب خوردن میشه گذاشت و رفت رو قطعا دیگه نداری اما بازم هنوز نگاهت تا حد زیادی اینه که خب اگر خط قرمزام رد شد اگر فلان شد اگر زندگی رسید به فلان مرحله و بحران نمیمونم! ... اما همین فرد متاهل با هزارتا بدبختی و‌ مشکل و غمی هم که توو زندگی داره حتی اگر هزاربارم به جدایی فکر کرده باشه اما هنوزم نگاهش نمیتونه شبیه اونی باشه که دقیقا تا یک قدمیه جداییه. حرفم اینه مجرد و‌ متاهل تا وقتی نرسیده باشن به مرز جدایی هرگز نمیتونن بفهمن چقدر این مسیر سخته؛ چقدر جدایی شبیه اون چیزی که فکر میکردن سهل نخواهد بود و چقدر شرایط و امکانات متعدد باید فراهم باشه تا فرد بتونه تموم کنه یک زندگی رو. اینوسط حتی بچه دار و بچه ندارم باهم فرق دارن. و کسی که بچه داره بیشتر میتونه درک‌ کنه که جدایی اب خوردن نیست!

اینارو نوشتم که روی سخنم با اون عده ای باشه که تا به هر فرد سختی کشیده میرسن بهش توصبه میکنن که چرا رهاش نمیکنی؟... چرا زندگی دوباره ای به خودت هدیه نمیدی؟ ... چرا باید بمونی تحمل کنی؟ من نمیفهمم!... چرا این ادم رو با اردنگی زودتر از این از زندگیت بیرون نکردی؟ ...نمیفهمم چرا عده ای برای خودشون ارزش و‌احترام قائل نیستن و تحت هر شرایطی باز با یک نفر زیر یک سقف میمونن! و‌سایر افاضات...

عزیز بزرگوار تو نمیفهمی چون یا در شرایط اون فرد نیستی که اصلا بخوای درک‌ کنی که چرا این فرد سالهاست در این زندگی مونده و بیرون نمیاد یا هم اگر خودت طلاق گرفتی باز هم تو تونستی اینکارو بکنی و لزوما فرد دیگه شرایطش رو‌ نداره. یکی پشتوانه مالی و حمایتی نداره. یکی بچه داره و به خاطر بچه ش نمیخواد. یکی بی کس و کاره. یکی مستقل نیست چه مالی چه عاطفی؛ و هزاران یکی یکی که باز باید در شرایط اون فرد بود. 

ولی ولی اونی که لب مرز جدایی یک روز قرار میگیره میفهمه که چقدر چقدر و چقدر جدایی سخته...

پس اول اینکه دست از افاضات بیهوده برای زندگی مردم برداریم دوم اینکه بفهمیم وقتی زندگیمون رو‌ میریزیم روی کفه ترازو و میبینیم هنوز خوبی هایی ازش بالا میاد درجا جا زدن هنر نیست؛ موندن و از نو ساختن و تلاش کردن برای درست شدن خیلی چیزا هنره. حتی اگر خیلی چیزا هم درست نشه باز یک نفر برای اون زندگی تمام تلاشش رو کرده و پیش خودش سرش بالاست و قطعا خدا هم میبینه و حواسش هست که براش جبران کنه. خدا بی پناه ها و دلشکسته ها وسط یک زندگی رو تنها نمیذاره...

+ من درباره زندگی های چندین و چند ساله حرف زدم نه افرادی که در ابتدای شروع زندگیشون میفهمن فرد مقابلشون هیچ‌جوره به دردشون نمیخوره. در اینجا رها کردن واجبه!

 

توو اینستا یکی این غذارو درست کرده بود به قدری راحت بود به قدری اب خوردن بود که گفتم امتحانش کنم. یدونه پیاز حلقه شده ی خام؛ چندتا گوجه ی خام حلقه شده؛ دو سه تا بادمجون حلقه شده ی خام؛ یکی دو حبه سیر. نمک و زردچوبه و اندکی روغن کف ماهیتابه کنار هم چیده و بعد در قابلمه رو گذاشته و بعد از نرم شدن همه رو کوبیده و اندکی ( خیلی اندک در حد یه قاشق) کشک و کمی نعناع داغ. گفتم نتیجه پختنش رو‌ بگم: به شدت خوشمزه... حتی از کشک بادمجون و میرزا قاسمی هم خوشمزه تر بود گرچه مزه ش یه چیزی توو بین این دوتاست. و به شدت سه سوته. بنده بسی لذت بردم از این بزرگوار. گفتم بنویسم‌ شمام اگر دنبال یه چیز راحت و خوشمزه اید از دستش ندید. 

 

یه روانشناسی میگفت وقتی پیش من بیان برای مشاوره ی کودکشون؛ اول نگاه میکنم ببینم خونشون طویله هست یا نه! اگر طویله بود میگم خب اون بچه سلامت روان داره ولی اگر همه چیز مرتب و منظم بود معلومه اون بچه توو اون‌ خونه از سلامت روان برخوردار نیست. خونه ی ادم بچه دار باید طویله باشه!

در همین راستا دلتون نخواد امروز که دوباره چشم به جهان گشودم دیدم به به چقدر امروز بچه هام سلامت روان دارن! چون خونمون طویله بود:/...واقعا دلم نمیخواست حتی یک قدم برای نجات از این طویله بردارم چون حالش نبود اما دیدم روحیه ی کمال گراییمم نمیذاره طویلگی خونمون طولانی بشه فلذا چادر همت رو بستم بر کمر! من از اون مامانایی هستم که بچمو محدود نمیکنم. اگر هزار بارم در روز بخواد اسباب بازی بریزه؛ هزار بارم لباسشو خیس کنه؛ هزاربارم بریزه و بپاچه من چیزی نمیگم معمولا؛ اما از اونایی هم هستم که اصولا طاقت طویلگی رو ندارم و هزاربار پشتش تمیزکاری میکنم. اما امروز انچه میدیدم همان طویله بود. 

یعنی شستم و روفتما...و از جای جای خونمون بوی گل و‌ تمیزی و عید نوروز میاد... دل هرکسی که خونش طویله ست بسوزه:/ تازه یه غذا هم از اینستا دیده بودم تا به حال نپخته بودم گفتم امتحانش کنم. سماق پلو بود. گوشت قلقلی و گوجه و سماق و زعفران و اینا لای برنج... خب اگر چه خوشمزه بود اما همون مزه کباب تابه ای برنج خودمون رو میداد و به اونهمه زحمت که برنج رو ابکش کنو گوشتارو سرخ کن و گوجه ها رو‌ سرخ کن و اینا نمی ارزید.... حالا اینوسط شستن و‌ روفتن به سادگی ای که اینجا مینویسم نبوده چرا که وسط شر شر عرق ریختن و شستن و سابیدن یکی شیر میخواد؛ یکبار پوشک باید بری عوض کنی؛ دخترم به چهاردست و پا افتاده هر یک دقیقه یکبار باید برم ببینم کجاست و از دهن تلویزیون و لبه ی مبل بکشمش اینور و‌ مراقب باشم. یکی درباره هوزن ها ( بر وزن گوزن ها) ازت سوال میپرسه که مامان هوزن ها میتونن یه خونه رو‌ خراب کنن؟! از اونور هر دقیقه یکبار ارد جدید صادر میشه به سراشپز! که مامان یه چیزی بده بخورم... یکبار میوه میخواد؛ یکبار بادوم پوست کنده شده میخواد:/ یکبار میگه دلم پفک میخواد؛ یکبار میگه برام لقمه ی نون و بابا ویلی و گردو بیار مامان! تاکیدش روی بابا ویلی هم به این دلیله که خب پنیر مورد علاقه ایشون همچون ننش ویلی هست. عکس یه مرده هم روی بسته هست. حالا ما بعضی وقتا که ویلی نداریم برای اینکه پسرم بخوره بهش میگم مثلا این خواهر ویلیه؛ یا این مادر ویلیه:/ که خب گاها گولم‌ میخوره؛ میخوره ولیکن همیشه روی باباشون تاکید داره که من بابا ویلی رو دوست دارم مادر و‌خواهرشو نمیخوام:/

خلاصه مشغول شستن و روفتن و سابیدن بودم که میخواستم ساک های گوشه اتاق که اماده کرده بودم اگر جنگ شد اماده باشه رو  هم دیگه بردارم و ببرم بذارم سر جاشون و خالی کنم که همون موقع یه عزیزی تماس گرفت گفت خود اخبار ایران اعلام کرده اسرائیل گفته تا دو هفته دیگه حمله میکنیم و ممکنه غافلگیرمونم بکنه و هدف تهرانه و این حرفا:/ هیچی دیگه جمع نکردم که هیچی تازه کلی چیز میز دیگم اضافه کردم .

خلاصه به لطف پروردگار و دعای خیر پدر و مادر و همکاری خانواده آقای رجبی؛ خانه را از طویله خارج کرده و الان در یکی از لذت بخش ترین سکانس های زندگی ام‌ یعنی خونه ی تمیز و بوی گل نشستم و این قهوه ترک سهم و حق من از روزگاره! :/ درسته که تایم خوردنش نیست ولیکن چشمام داره بسته میشه و یا باید برای ادامه ی حیات از چوب کبریت استفاده کنم یا قهوه تا بتونم مادری استوار تا آخر شب باقی بمونم:دی