بیست و دوم فوریه

با توام
قاب عکس نارنجی
با توام
زرقبای پاییزی
در نگاهت حضور مولاناست
پا رکاب دو شمس تبریزی...

میتونم به جرات بگم مادر بودن و شدن یکی از سخت ترین آزمایش های الهیه. فکر نکنید اونی که خدا بهش بچه نمی‌ده داره آزمایش میشه. نه به نظر من اونی که خدا بهش بچه داده بیشتر داره آزمایشش می‌کنه. و مادر بودن از اون آزمایشهای خیلی خیلی سخته... من از سختی های فیزیکیش حرف نمی‌زنم. مثلا همین حالا که دارم این پست رو می‌نویسم دارم از لگن درد میمیرم و مثل بارداری اولم شبا از پا درد خوابم نمیبره و مجبورم نشسته بخوابم. چون روی هیچ کدوم از دنده هام نمیتونم بخوابم از درد! چون رون پاهام درد میکنه؛ طاق بازم که خون رسانی به بچه رو مشکل می‌کنه و برای خانم باردار ممنوعه. اینا بخش های کوچیکه مادریه... بزرگترین و سخت ترین قسمت مادری دقیقا همونجاییه که تمام فکرت، ذکرت، دین و دنیات، غمت، دغدغه ت، و تمامت میشه بچت...حاضری بمیری ولی تمام خوبی ها، تمام خوشی ها، تمام خنده ها، تمام‌ شادی ها، تمام آسونی ها، تمام خیرها مال بچه ت باشه و درد درست همینجاست که وقتی مادری حتی داری برای بعد از مرگتم به بچت فکر می‌کنی که بی من چی میشه؟

نمی‌دونم خدا چرا ماها رو مادر کرد... این مادر بودن خیلی سخته...اونقدر که الان میفهمم چرا مادربزرگم همیشه می‌گفت آدم سنگ بشه ولی مادر نشه. فکر بچه، غم بچه یه مادرو از پا در میاره... شاید یه روزی خود خدا به همه گفت که سخت ترین آزمایشش همین بود که یه زن رو مادر کرد! 

این پست رو برای اونایی می‌نویسم که در حسرت داشتن چیزی هستن که الان ندارن! یا اونایی که تمام هم و غمشون شده نداشته ای توو زندگیشون... کاری ندارم چقدر دارید برای به دست آوردن و رسیدن به آرزوتون تلاش میکنید یا حتی به ریسمون خدا چنگ زدید و دعا میکنید؛ اما دوست دارم بگم بابتش غصه نخورید. اجازه بدید خدا خودش یه چیزی رو بهتون بده و اگر نمی‌ده بابتش دنیا رو تموم شده ندونید. زندگی خیلی روی لبه ی تیغه ... اینو کسانی میفهمن که دیروزشون با امروزشون یه شکل نبوده؛ یه روزه از خواب بیدار شدن و زندگیشون رو کن فیکون شده دیدن. زندگی یجورایی براتون یا بهتره بگم برامون ورق های رو نکرده ی زیادی داره؛ دقیقا همین حالا که توو دلت یه خواسته و آرزوی بزرگه و حتی ممکنه همین حالا هم بهش رسیده باشی؛ اما ممکنه زندگی یجوری مبخکوبت کنه که اصلا همون آرزوت رو فراموش کنی یا حتی بگی کاش نداشتم. حرفم اینه این دنیا غصه های زیادی توو آستین داره براتون که هنوز رو نکرده؛ بذارید به وقتش بابت غصه های واقعی غصه بخورید نه چیزایی که بنا به مصلحت خدا نیست و نمیشه و نمی‌رسید... این زندگی اونقدر قراره براتون ورق های جدید رو کنه که یه روزی به خودتون میگید کاش برمیگشتم عقب و بابت چیزایی که فکر میکردم بزرگن و غم اما غصه نمی‌خوردم. چون درواقع اونا غمی نبودن!... مثلا اونی که بچه دار نمیشه کاش میدونست شاید قشنگ ترین روزای زندگیش توو همین سالهاست و یه روزی برسه و زندگیش یجوری برگرده که بگه کاش اصلا از خدا بچه نمی‌خواستم... مثلا اونی که توو حسرت یه خونه ی بزرگه یا نجات از مستأجری کاش میدونست شاید قشنگ ترین روزای زندگیش توو همین خونه ی مستاجریه و فردا که صابخونه شد شاید زندگیش دیگه این مدلی نبود... مثال زیاده... حرفم اینه ما نمی‌دونیم روزای قشنگمون در راهه یا روزای قشنگمون همین حالاست که داره میگذره و ما فکر میکنیم قشنگ نیست! توو همین لحظه زندگی کنیم و بابت آینده ی نیومده غصه نخوریم چون آینده خودش به خودیه خود غصه های زیادی برامون توو چنته داره... خلاصه اینکه یه زره آهنی به تن کنید؛ این زندگی روزای سخت تر از اینم داره؛ این زندگی یجورایی مجهوله...

یکی از چیزایی که ازش متنفرم اینه که توو مطب های دکترهای مختلف؛ خیلی ها مدلشون اینطوریه که دایم دارن به منشی گوشزد میکنن که من حاملم منو زودتر بفرست/ من بچه م خونه ست/ بچم قراره از مدرسه بیاد/ من حالم بده/ من پیرم/ من نمیتونم بشینم/ من .... بابا همه همینیم خب! بی درد و مرض دور هم جمع نشدیم که. خب من الان خودم نشستم برای سونوگرافی. مثانه م آنقدر آب خوردم اصلا دیگه نمیتونم بشینم...نوبتم یکربع به نه بوده؛ یکی که نوبتش نه و نیم بوده و گویا مادر پیرشون رو آوردن دایم از لحظه ای که اومدن گفتن اینو زودتر بفرست توو. حالا درست الان که نوبت منه بعد از دو ساعت معطلی همون خانم پیر رو فرستادن داخل . من نه از منشی ها ناراحتم نه دکتر. دقیقا از این مدل مریضا ناراحتم. الآنم بلند بلند خطاب به منشی اعتراضمو گفتم که کار ایشون درست نیست که نوبت بقیه رو میگیرن. هممون که اینجاییم حالمون بده خب. همراه بیمار جیکم نزد چون منتظر بودم آقاهه که از اول که اومده بود اصرار داشت مریضشو زودتر بفرستن توو؛ الان جیک بزنه بشورم پهن کنم:/ اه بابا خب دست بردارید از این مدل بودن؛ من خودم همیشه ساعت ها معطلی توو مطب ها رو به جون میخرم غرم نمیزنم؛ بهانه بچه و غذای روشن و شوهره توو ماشین و حال بدمم نمیکنم. ولی بدم میاد در شرایطی که همه حالشون بده یکی بچه زرنگ بازی در میاره. بابا من حالم بده بفهمید خانوم و آقای بزرگواری که جلوی من مادرتون رو‌ فرستادید رفت توو! 

اومدم آزمایش قند بدم اونم دو مرحله ای. اولیش ناشتا بوده؛ دومیش رو گفته برو صبحانه بخور و برو خونه و دو ساعت دیگه بیا. واقعا دکترا الان خیلی راحتنا:/ همه چیز رو میفرستن آزمایش و دیگه ازمایشم که هست و نیستت رو مشخص میکنه. بعد من به جاش رفتم توو این مابین خرید و با خودم گفتم برم تره بار خرید کنم دیگه خونه نرم؛ حالا علاوه بر اینکه دارم توو این گرما و به واسطه ی گشتنام از سردرد میمیرم و نمی‌ذارن آب هم بخورم؛ بلکه حالت تهوع هم بهم دست داده بعد از اونور انقدرم خرید کردم که نمیتونم اصلا تا خونه ببرم و موندم چیکار کنم:/ ... دیگه خسته شدم اومدم نشستم توو آزمایشگاه و قبل حضورم اعلام کردم منو دعوام نکنیدا می‌دونم یکساعت هنوز مونده ولی دیگه نمیتونم توو گرما بمونم:/

بله هنوز یکساعت مونده تازه:/ تنها نکته ی مثبت این قضیه اینه که با پسرم داشتم میامدم؛ سر راه راننده اسنپ از کوچه ی مادرم رد شد؛ من گفتم یدقه وایستید برم پسرمو بذارم بالا و بیام و خب همین که ایشون همراهم نیست خودش نکته ی مثبتیه چرا که الان باید هم غرهای اون بزرگوار رو تحمل می‌کردم هم دستوراتشون رو مبنی بر اینکه آبمیوه میخوام، بستنی میخوام رو اجرایی میکردم و همچنان توو مغازه ها بودم. 

بعد نکته ای که الان توجهم رو جلب کرده اینه که دخترا چرا همه یه شکل شدن؟ الان اینجا توو پذیرش سه تا دخترن همه یجور:/

توو جاده ایم و سرم داره میترکه... قبل راه افتادن اومدم قهوه درست کنم بخورم دیدم نداریم، استامینوفنم نداشتیم خداروشکر. حالا با این سر درد سر یه چیز به غایت یخمکی هم دعوامون شده الان حرف نمیزنیم:دی بعد بنده معتقد بودم وسط دعوا که من برای تو دارم فداکاری میکنم باهات میام؛ ایشونم معتقد بود آخه اگه من تنهام بیام که خشتک مارو... بله:/...خلاصه گفتم ناراحتی حرف نزنم اصلا:/ فرمودن میتونی؟ منم الان رفتم توو فاز قهر ولی نمی‌دونم چرا خندم گرفته :/ راستش در سن ۳۴ سالگی به این نتیجه رسیدم که اصلا دیگه حوصله کشمکش سر هیچی با هیچکی ندارم. اگر الان تا همین پارسال بود زهی خیال باطل تا مقصد مخش رو تیلیت میکردم:دی ولی الان حیف که حال و حوصله ی بحث و بچه بازی ندارم. ترجیح میدم تا مقصد از صدای دلنشینم فیض نبره کلاج ترمز بگیره فقط پوره بشه:دی... البته من خودم پوره ترم الان جون بچه توو بغلم خوابه و دست چپم کلا بی حس شده؛ سرمم که داره به لقا الله میپیونده:/...

نتیجه گیری اخلاقی: بله فرزندانم جاده همیشه اینگونه نیست که یکی پرتقال پوست بکنه و بچپونه توو دهن یار و از اونور یه آهنگ عاشقانه بذارن و تا مقصد با هم زمزمه کنن و اون یکی دست لاک زده ی اون یکی رو بگیره باهاش دنده عوض کنه:دی خیر عزیزانم خیر؛ خیلی وقتام به یخمکی ترین حالت ممکن میگذره؛ حتی همین حالا وایمیستن توو مجتمع خدمات رفاهی ها چایی میریزن میگن بیا بخور؛ شما میزنی توو برق میگی نمی‌خورم:/ بعد باقی سفر:دی

واقعا نمیتونم درک کنم توی این بازار رقابتی چجوری بعضی کاسبی ها همچنان بر قیمت بیشتر خودشون پافشاری میکنن و مشتری هم ندارن!... الان دقیقا چهل دقیقه ست که منتظر اسنپم و خب داستان از این قرار بود که توو خونه برای جایی که میخواستم برم اسنپ گرفتم؛ درجا هم یکی قبول کرد و زد دو دقه دیگه میاد. بعد تا من در اینارو قفل کنم و کفشهای پسرم رو بپوشم و بریم از آسانسور پایین زد که راننده رسیده. حالا منم بدو بدو رفتم توو کوچه میبینم کسی نیست. بهش زنگ زدم میگه من فلان جام( یه منطقه ی دیگه کلا) گوشیم توو آفتاب مونده هنگ کرده اصلا نمیتونم کار کنم شما لغو سفر بزن. خلاصه من لغو کردم و دوباره اسنپ گرفتم. حالا تمام این مدتم توو پارکینگ وایستادم. تپسی رو نصب کردم اونم همین طور. نزدیک خونمون یه تاکسی هست که رفتم اونجا پرسون پرسون؛ میگم تا فلان جا چقدر میگیرید؟ میگه ۲۰۰... میگم اسنپ ۱۲۸ هست که... اسنپ اولی که گرفته بودم ۱۲۸ بود. میگه ما فرق داریم!... دلم میخواست برم بالا منبر براش و بگم خب توو این بازار رقابتی که مردم پشگلم بخوان بخرن از صدجا اول قیمت میگیرن؛ بعد توو این شرایط که اسنپ کار و کاسپی همه شماهارو تخته کرده؛ واقعا چگونه و چطور همچنان بر ره خودتی؟! ولیکن عجله داشتم و گذاشتم در جهل خویش بماند و برگشتم پارکینگ و ۴۰ دقیقه منتظر اسنپ و تپسی موندم و در نهایت تپسی امد؛ با ۱۶۶ تومن آمد:/

یه جاهایی هم هست یا باید عین طرف باشی یا باید فداکاری و گذشت کنی تا همه چیز درست بشه. حالا بعضی ها همیشه راه دوم رو انتخاب میکنن؛ ولی امان از وقتی که دیگه خسته بشن و بگن چرا فقط من؟ اصلا چرا باید تلاش یه طرفه کنم؟ چرا نباید منم عین طرف مقابلم گه باشم؟!...

خیلی از این آدمایی که می‌بینید الان گهن توو نگاه بیرونی؛ اینا از اول که این نبودن؛ اینا یه جایی از خوب بودن و گه بودن بقیه خسته شدن و تصمیم گرفتن بشن همرنگ جماعت!

من همیشه دختر خیلی دوست داشتم؛ یجورایی احساس میکردم اگر دختر نداشته باشم در آینده خیلی تنهام. اما میخوام بگم اونایی که پسر دار میشن میفهمن من چی میگم؛ جنس دوست داشتن و مهربونی و محبت کردن پسر یجوری عمیقه که دلت هزار تیکه میشه و واقعیت اینه که الان میفهمم چرا مادرای ایرانی انقدر پسر دوستن؛ چون واقعیت اینه که پسرا هم خیلی مادر دوستن. پسر داشتن یجوریه که از همون دوره ی بچگیش قشنگ حس می‌کنی پشت و پناهته... نشسته بودم و دلم درد میکرد؛ داشتم زمزمه میکردم با خودم که ای خدا دارم میمیرم... یهو گفت: نهههه ماااامااان اگه تو بمیری منم میمیرم...

خدا نکنه پاره ی تن...

هرچی آرزوی خوبه مال تو تمام تمام زندگیم...

اگه بخوام از تجربیاتم در طول سالهای زندگی مشترک بگم یکیش اینه که با همه وجود سعی کنید مشکلاتتون رو فقط خودتون حل کنید یعنی خودتون به تنهاییه تنهایی. در قالب درد و دل به دوست و همکار و فامیل همسر که کلا و ابدا هیچ؛ حتی به نزدیک ترین افراد زندگیتونم مثل مادر و پدر و خواهر و برادر نگید. یه وقت هست اونا باید بدونن تا چیزی درست بشه اون فرق می‌کنه. اما یه وقت هست دونستن اونا تاثیری نداره و چیزی رو تغییر نمیده و شما فقط چون داری میترکی از این غم در قالب درد و دل به نزدیک ترینات میگی. تجربه ثابت کرده کمترین اثر منفیش اینه که اونا رو هم الکی غصه دار میکنید. اثر بعدیش اینه که اصولاً حرف توو دهن کسی باقی نخواهد موند و حتی اگر شما قسمم داده باشی که به کسی نگه میری تهش میبینی مادرت به پدرت گفته؛ خواهرت به مادرت گفته؛ اون یکی به شوهرش گفته؛ و کاملا اوضاع دیگه از دست شما خارج شده و چیزی که در قالب راز بود برای شما؛ و خودتون اگر به تنهایی می‌دونستید تا سالها میشد مدیریتش کنید حالا دیگه عنان همه چیز از دستتون خارج شده حتی بازم تجربه ثابت کرده که حتی اگر همون موقع هم رازدارتون باشن باز چندسال بعد یهو سر یه چیز بی ربط دیگه می‌بینید جریان طوری پیش رفت که همه فهمیدن در حالی که شما تا وقتی که فقط خودت می‌دونستی داشتی کج دار و مریز مدیریتش میکردی و حالا شمایی و یه زخم دهن باز کرده که در صورت پنهونی موندنش اوضاع داشت بهتر پیش می‌رفت.

اگه میخوای یه روزی مثل خر گیر نکنی توو گل خودت بسوز و بساز ولی دهن پر از خون ت رو تف نکن! 

بذارید من براتون بگم... آره وقتی شدی سی و پنج ساله، تازه میفهمی زندگی خیلی به درد نخوره... تازه میفهمی انداختنت وسط یه دنیای بی در و پیکر که فقط توی یه رنج دائمی داری قل میخوری... راستش خیلی خستم... از اینکه دایم در تلاش باشم برای تغییر همه چیز، از اینکه دایم در تلاش باشم برای درست کردن همه چیز، از اینکه دایم در تلاش باشم برای مبارزه با ترس هایی که تا خرخره ادمو میخوره...قرار نبود زندگی انقدر خسته کننده باشه. قرار نبود احساس کنی چقدر روی شونه هات باره..‌. قرار نبود احساس کنی چقدر تنهایی..‌. قرار نبود یه شب که بریده بودی از همه چیز قرآن رو بذاری روی قلبت و بگی خدایا من واقعا خستم یا غیاث المستغیثین...

نمی‌دونم سریال در انتهای شب رو می‌بینید یا نه. اول اینکه از طریق روبیکا رایگان میتونید فیلمارو ببینید. یعنی روبیکا نصب کنید و فیلما و سریالهای روز رو دانلود کنید و ببینید. دوم اینکه دارم واقعا به این نتیجه میرسم که من نگاهم توو خیلی چیزها با بقیه فرق داره:/... خب اونایی که این سریال رو دارن میبینن می‌دونن من چی میگم. این سریال یجورایی تا اینجا از نظر من خیلی واقعی بوده. خیلی شبیه زندگی خیلی از ایرانی هاست. شخصیت ها واقعین‌ و همین باعث میشه خوشم بیاد از سریالش. اما چیزی که باعث میشه فکر کنم نگاه من با اکثریت فرق داره اینه که همه جا در نقد و پیشنهادات و نظرات این سریال میبینم که همه بازیگر مرد پارسا پیروزفر رو در نقش بهنام شخصی بی لیاقت می‌دونن که قدر زن مستقل و قدرتمند و مهربون و فداکارش ماهی رو ندونست و طلاق گرفتن و با زن همسایشون که فقیر و آویزون و ضعیف بود و در واقع لیاقتش بود حالا میخواد باشه!... 

واقعا چرا نگاه من این نیست؟! بچه ها من نقش بازیگر زن ماهی رو پر از ایراد توو زندگی زناشویی میبینم. اول اینکه اگر شما واقعا زن فداکار و همیشه مهربون و همیشه از خودگذشته توو زندگی مشترک باشی نمیتونی یهو بزنی زیر میز و بعد ده سال بگی خب خسته شدم و تو قدرمو نمیدونی و بیا جدا شیم!... توو زندگی واقعی این مدل زنا خیلی زود میفهمن توو زندگی چند چندن. اگر ده سال موندن یعنی خواستن که بمونن همیشه و همه چیز رو درست کنن و یهو خسته نمیشن سر چیزایی که همیشه بوده!... دوم اینکه شما نمیتونی نقش یه مادر فرزند دوست رو بازی کنی طوری که شوهرت بهت بگه از وقتی بچه اومد منو فراموش کردی و مثلا توو فیلم نشون بدن از جسم و وقت و روحش زده برای بچش بعد خیلی راحت همون بچه رو بعد طلاق بده دست بابا و بگه یه هفته درمیون پیش یکیمون باشه و وقتی بچه میگه خسته شدم از این وضع یا مرد معترضه برگرده بگه میخوای همون یه هفته هم بچه نیاد پیش من!... مامانا کلا دو دسته هستن. خارج از این دو دسته هم نداریم. یا می‌تونه از بچش بگذره و کلا هیچوقت یا کم داشته باشتش یا کلا نمیتونه ازش بگذره. اونی که دسته دومه حتی یکساعتم نمیتونه بچشو نبینه. از طرفی اگر شما داری نقش زن مستقل و قدرتمند رو بازی می‌کنی نمیتونی بزنی زیر زندگیت و خودت طلاق بخوای و بعدم همچنان اونقدر به همسرت وابسته باشی که وقتی زن همسایه براش سوپ میاره از حسودی بترکی و ناراحت بشی. یه زن مستقل و قوی اگر دل برید دیگه برید!... اونی که هنوز وابسته ست پا پیش نمی‌ذاره برای جدایی اونم برای دلایلی که میتونست بمونه و درستش کنه.

نمی‌فهمم چرا واقعا همه معتقدن بهنام بی لیاقته چون مهریه زن اولش چند شاخه گل مریم بود و قدر اونو ندونست اونوقت زن همسایه وقتی صیغه ش شد گردنبند مادرشو بهش داد!... یعنی چی واقعا؟ بچه ها وقتی کسی قدر خودشو نمیدونه انتظار دارید طرفش بدونه؟ وقتی شما مهریه ت رو چند شاخه گل قرار میدی و فکر می‌کنی چقدر کول و جالبی فردا نمیان بگن مرسی از فداکاری و عمیق بودنت. معتقدن خودتم قدر خودت رو همینقدر می‌دونستی. بعد چرا زن همسایه اویزونه؟ آره منم وقتی سریال رو میبینم حرص میخورم و معتقدم اگر خیلی مردی برو مادر بچه ی خودت رو بردار بیار زندگیتو درست کن ولی بچه ها این خیلی تخیلیه! توو واقعیت شما زندگی ده ساله ت رو از تووش جا خالی دادی رفتی بیرون بدون فکر! بعد منتظری جاتو پر نکنن؟ این سرزمین پر از زناییه که به وجود کس دیگم اهمیت نمیدن چه برسه در نبودشون‌. از طرفی بله این یه واقعیته که شاید یه زن دیگه زیبا نباشه؛ قوی نباشه؛ مستقل نباشه؛ اما در عوض حس مرد بودن رو در یک مردی بیشتر تقویت می‌کنه. مردها راحت تر از خاطرات مشترک میگذرن و به زندگی برمی‌گردن؛ این یه واقعیت تلخه که هیچ مردی در نبود کسی تا ابد عاشقش نمی‌مونه ولی اگر طرف بمونه و بخواد می‌تونه دوباره عاشقش کنه یا دست کم نذاره جای خالیش با کس دیگه پر بشه. 

در کل من نگاهم به شخصیت های این فیلم مثل باقی نیست. من شخصیت مرد رو هم پر از ایراد میبینم ولی اصلا نگاهم این نیست که مقصر صد درصد اونه‌. یه زندگی وقتی خراب میشه هردو به اندازه ی خودشون مقصرن. 

اولین سطح درد: گریه می‌کنی.

دومین سطح درد: توی هر شرایطی آروم میمونی.

سومین سطح درد: فقط لبخند میزنی و همه چیو قبول میکنی.

یکی از چیزهایی که واقعا منو آزار میده اینه که کسی به زحمتم بندازه بعد به دسته عینکشم نباشه. چندروز پیش یکی در خونمون رو زد که آقا ما تازه اومدیم اینجا و می‌خوایم بازسازی کنیم و شنیدیم شما بازسازی کردید می‌خوایم بیایم اگر میشه خونتون رو ببینیم. منم علیرغم اینکه اصولاً آدم ترسویی نیستم من باب موضوع اعتماد به آدم ها؛ و خدایی بیشتر به خاطر اینکه خونمون رو توپ در کرده بودن و از اونورم اندکی برای رعایت جوانب احتیاط گفتم باشه شب تشریف بیارید که همسرمم باشن که در واقع تمیزکاری کنم تا شب. گفت ما داریم الان میریم و فردا میایم؛ پس صبح میایم میبینیم. منم از همون لحظه که با این زن خداحافظی کردم تا فرداش شروع کردم در حد خونه تکونی عید بشور و بساب:/... طوری که همسرم میگفت مگه میخوان بیان خونه رو بخرن؟ منم میگفتم نه خب همه جا باید تمیز باشه بالاخره میخوان با دقت نگاه کنن ایده بردارن. حتی تا صبح با استرس خوابیدم که نکنه صبح اینا در میزنن ما هنوز خواب باشیم و رختخوابا مرتب نباشه :/ کلا من همینم. ذهنم برنامه ریزه. منم خدا آفریده:/ ... خلاصه تاااااا عصر به زوووور خونه رو عین دسته گل نگه داشتم حتی نذاشتم پسرم اسباب بازی بریزه وسط؛ اونوقت ایشون بعد گذشت سه یا چهار روز هنوز نیومده. واقعا این حرکت آدم ها رو دوست ندارم. واقعا اینکه حرفی می‌زنیم و طرف رو منتظر میذاریم بعد به دسته عینکمونم نیست واقعا برای من ناراحت کننده ست. طرف با خودش فکر می‌کنه فقط اومده یه زنگ آیفون رو زده و رفته و خب هیچی! دیگه فکر نمیکنه همون زنگ یه ثانیه ای دیگران رو چقدر به زحمت انداخته.

یا دیروز رفتم داروخانه؛ ضدآفتاب و مسواک و اینا خریدم. اومدم خونه از مشما درآوردم میبینم ته مشما یه ماژیکه. البته شبیه خط چشم مدادی هم هست و دقیق نمی‌دونم دقیقا چیه:/ ... حالام نمی‌دونم مثلا اشانتیون و هدیه ی خریدام گذاشته یا حواسش نبوده. و دقیقا همین حواس پرتی داروخونه ای هم منو به زحمت انداخته. چون باید ماژیکه رو ببرم پس بدم ولی واقعا برام سخته. چون نه اون مسیر رو میرم نه اصلا برای مدت طولانی ای میتونم که برم. و باید فکرمم درگیر یه ماژیک باشه که نمی‌رم و بمونه دستم:/ ... از اینم واقعا ناراحتم که حواس پرتیه یه آدم دیگه باید منو به زحمت بندازه. میتونم منم به دسته عینکم نباشه ولیکن من از اونام که به دسته عینکمه:/

یه دختربچه توو یه رقص گروهی که دوتا دوتا داشتن میرقصیدن؛ پسربچه ی رو به روش و هم گروهیش زده بود زیر گریه و باقی داشتن طبق تمرین پیش میرفتن جز این دوتا که سنشون شاید دو سال میشد!...دختربچه شروع کرد خودش تنهایی رقص رو ادامه دادن. من توو دلم با دیدنش به اعتماد به نفس نهفته ی این دخترک تحسین گفتم؛ به اینکه از همین کوچیکی یه شخصیت مستقلی داره که اجازه نمیده هیچکسی حاصل تلاش هاشو نابود کنه و اون مسیر خودشو می‌ره و اجازه نمیده اتفاقات غیرقابل پیش بینی مانع کارش بشه. دقیقا به این فکر میکردم که این دختر بچه توو آینده چقدر موفق خواهد بود و چقدر شخصیت جالبی خواهد داشت که یهو دیدم یکی نوشته: این یعنی دختره اصلا همدردی و همدلی رو بلد نیست که این خیلی بده!

 

باید بگویم به معنای واقعی کلمه در این جایی که ما داریم زندگی میکنیم اگر کسی مریض باشد زیر هزینه های درمان حتی اگر پولدار هم باشد قشنگ له میشود. خیلی مسخره است اگر بگویم برای موردی پیش دکتری مراجعه کردم؛ او یکسری آزمایش  نوشت که از نظر خودم واقعا ضروری نبود چرا که من خودم می‌دانستم مشکلی ندارم در آزمایش! بعد متناسب با جواب آزمایش من باید جداگانه پیش دوتا دکتر میرفتم که یکی را به شکل غیر حضوری سر و تهش را در تلگرام هم آوردم و سوالم را با پرداخت سیصد تومان وجه رایج مملکت پرسیدم و آن یکی ویزیتش ۶۰۰ تومانی بود. و در این هفته برای همین چند کار ساده من ۸ میلیون هزینه ی آزمایش و ویزیت و دکتر دادم. از همه مسخره تر اینکه اینوسط سرویس اینترنتمان هم تمام شده بود و چون می‌دانستیم تا ماه آینده در منزل نیستیم که استفاده کنیم گفتیم ماه دیگر سرویس بخریم و با همین اینترنت های گوشیمان این چندروز را سپری کنیم. اما جالب اینجا بود که دکتری که غیر حضوری ویزیت میکرد برای پاسخ به یک سوال یک ثانیه ای فقط منشی اش از راه تلگرام پاسخ میداد و من برای همین کار یک ثانیه ای هم مجبور شدم سرویسمان را هم تمدید کنم تا به فیلترشکن یا به قول پسرم فیلتر شوشن دسترسی داشته باشم؛ که اگر بگویم هزینه تمدید سرویسی که پارسال خریده بودیم امسال چقدر شده شاید شما هم سرتان سوت بکشد. بله ۵ میلیون ناقابل...آمدم یک ماهه تمدید کنم نوشت نمیشود. حالا چرا؟ نمیدانم. و من مجبور شدم علاوه بر آن ۸ تومان بی زبانی که دادم رفت این یکی را هم برای هیچ بپردازم... 

خیلی زیباست همه چیز!

الان نشستم داخل مطب دکتر. مثل همیشه من هرجا میروم همه همانجا هستند. تقریبا تمام بیمارها زن هستند یا دست کم الان که زن ها نشستند. فقط رو به روی من یک خانم چادری نشسته با همراهش که شوهرش هست. میدانید دارم به چه فکر میکنم؟ به اینکه الان اگر شوهر من بود در این شرایط میگفت من میروم داخل ماشین؛ ولی او آنقدر ریلکس نشسته با موبایلش هم بازی میکند. دارم فکر میکنم چرا شوهرهای مردم هیچوقت شبیه شوهر آدم نیستند:دی

من حدودا از سال ۸۷ توو وبلاگ نوشتم. گرچه از چند سال قبلشم خواننده ی خیلی از وبلاگ ها بودم. تقریبا دسته دسته دوست وبلاگ نویس اومدن و رفتن با این تفاوت که این دسته ها شماره های همو گرفتن؛ آدرس اینستا و تلگرام همو داشتن و خلاصه از هم بی خبر نموندن و یه جای دیگه دوباره خواننده ی هم و دوست هم شدن. من تقریبا جزو منقرض شده هام. کسی که هیچوقت نخواست شماره کسیو داشته باشه و شمارشو به کسی بده؛ کسی که هیچوقت نخواست جاهای دیگه دیگرانو دنبال کنه؛ کسی که همیشه خواست همه چیز فقط در لاک و حریم وبلاگ باقی بمونه و رخی به کسی در واقعیت نشون نده و در واقع یه نویسنده ای باشه که کسی هویتش رو نمیدونه. نمی‌دونم چرا واقعا همیشه تلاش کردم آنقدر گمنام باشم و گمنام بنویسم و هیچ رد و نشونی از خودم برای کسی باقی نذارم و کسی هم چیزی جز نوشته هام ازم ندونه که هیچوقت حاضر به دیدارهای وبلاگی نشدم؛ هیچوقت نشونه ی دیگه ای از خودم جز آدرس وبلاگم به کسی ندادم؛ و هیچوقت از این هاله ای در ابهام بودنم نخواستم که خارج بشم. برای همین تک تک شماها که دسته دسته اومدید و رفتید بعد از رفتنتونم باز همو دارید جاهای دیگه و غریب و تنها نیستید. اینجا ادامه ندید توو اینستا و تلگرام باز با همید؛ اکثرتون با هم در تماسید در ارتباطید؛ اما خب من خودم بودم و همین یدونه وبلاگم. دوست داشتم تا ابد بنویسم و بنویسید؛ بخونم و بخونید؛ دوست داشتم تا ابد همدیگه رو همینجا داشتیم؛ اما خب من با شماها نمیتونم بیام جلو؛ من دیگه کشش از اول شروع کردن توو یه جای دیگه رو ندارم؛ کشش از اول نوشتن توو یه مکان دیگه مثل کانال یا اینستا رو ندارم. یا باید ده سال پیش میرفتم یا حالا که نرفتم دیگه حوصله ی از اول شروع کردن و نوشتن رو ندارم. باید بپذیرم که دیگه نسل نوشتن توو وبلاگ تموم شده. پذیرفتن این موضوع برای کسی مثل من که سالهاست نوشته خیلی سخته. ولی واقعیت اینه که بیش از هروقت دیگه ای اینجا احساس غربت و تنهایی میکنم. نیستید و رفتید و این تمام واقعیته. همیشه دسته دسته میومدن و دسته دسته میرفتن و دوباره جای رفته ها دسته ی دیگه ای میومد ولی خب مدت هاست اینجا رسمش فقط شده رفتن. عصر زیبای وبلاگ نویسی تموم شده و من در مرحله ی پذیرششم. اما نه پذیرشی که منجر به شروع دوبارم جای دیگه بشه؛ بلکه پذیرش برای تموم کردن خودم و گذاشتن قلمم روی میز. 

من تا ابد دلم پیش روزایی میمونه که اینجا یه حال و هوای دیگه ای داشت؛ روزایی که اینجا خونمون بود...

 در راستای پست پایین سفارشمو ثبت کردن:/( نکه خیلی مقوله ی مهمیه گفتم بی خبر نمونید!)

راستی یه خبر خوب؟!

ببینم بچه زرنگ کیه و میتونه حدس بزنه!

الان یه کیف سفارش دادم ۷۸۰ هزار ناقابل!... از سایت...بعد پول از حسابم برداشت شد ولی سایت زد تراکنش ناموفق. من حتی یکساعت بعدم الکی صد تومن از حسابم انتقال دادم ببینم پول به حسابم برگشته یا نه که دیدم خیر. توو واتساپ بهشون اطلاع دادم ولی چون شبه کسی پاسخگو نیست. از طرفی توو سایت همچنان میزنه در انتظار پرداخت. به شدت ناراحتم:/ چون نمی‌دونم قبول میکنن یا این ۸۰۰ تومن پول زبون بسته به تاریخ پیوست... اصلا همه چی تقصیر کروناست؛ خدایی ماها کی قبلش اینطوری همه چیزمون غیر حضوری خریداری میشد؟ آقاااا من ناراحتم ولم کنید اصلا!

یه مشکلی برای ساختمونمون ایجاد شده بود ، خیلی فوری گفتن هر واحدی یه تومن بریزه تا فلان روز؛ هنوز فلان روز تموم نشده بود یسری از همسایه ها که بعدا فهمیدم گویا مستاجرن هی توو گروه مینوشتن که پس چرا بقیه به فکر نیستن، چرا پرداخت نمیکنن، اسامی اونایی که پرداخت نکردن رو بذارید توو گروه و خلاصه که دائم الشاکی!...خب علی القاعده هزینه ی پیش اومده با صابخونه هاشون بود و اونام پرداخت کرده بودن و حالا مستاجرایی که صابخونه هاشون پرداخت کرده بودن دائم اعتراض که چرا بقیه نمیریزن فارغ از اینکه اندکی درک که بابا شاید یکی داره یه تومنو جور میکنه، همه رو طاقچه ندارن که. به فاصله ی یکی دو روز بعدش اعلام کردن هزینه شارژ ساختمون افزایش پیدا کرده‌. دقیقا همین افراد اومدن اعتراض که چرا درک نمیکنید و برای مستاجرا خیلی سخته و بعدم چرا باید یه هزینه اضافی بمونه توو حساب ساختمون تا در مواقع اضطرار که هزینه ای پیش میاد ازش استفاده کنن درحالی که این هزینه های اضافی پای مستاجر نیست!

حالا کاری ندارم به هیچی، من فقط یکی خیلی روی مخمه توو گروه ساختمون که عکس پروفایل نداره، اسمشم درست ننوشته ولی بالاخره میفهمم کدوم واحده! فقط میدونم زنه‌. خیلی فقط دوست دارم به ایشون بگم زن حسابی، اونجایی که صابخونت پولو درجا زد، هیچ درکی از بقیه نداشتی و حتی یه بارم به ذهنت خطور نکرد که شاید یکی ضرب العجل پول توو حسابش نیست و برای جور کردن همون یه تومنم باید یه کم بهش مهلت بدن، و هیچ حقی برای سایرین قائل نبودی چون جرمشون فقط این بود که صاحبخونن!... اینجایی که خودت باید پول پرداخت کنی انتظار درک شدن داری. اما حیف که هروقت میام برم بالا منبر براشون، همسرم بنده رو به خویشتن داری دعوت میکنه وگرنه حتی اینم بهش گفته بودم که چرا بعضی مستاجرا اینجورن که انگار ارث باباشونو از  سایر صابخونه ها طلب دارن!..‌ والا بخدا بری توو بطن زندگیه خیلی از مستاجرا میبینی دقیقا روزایی که اینا گشتن، پوشیدن، خوردن، جمع نکردن، برعکسش توو همون زمان یکی دیگم بوده که نگشته، نپوشیده، نخورده، جمع کرده و خودشو با هر ضرب و زوری بوده صاحبخونه کرده. حالا یکی نیاد بگه مام نخوردیم نگشتیم نپوشیدیم ولی هنوز مستاجریم!... بله همه مدل هست  ولی من مدلای زیادی هم دیدم و میبینم که خرجشون هزار برابر از یه صاحبخونه بیشتره که اگر همونارو کم کنه و جمع کنه میتونه تحولی توو زندگیش بده. 

خلاصه ی حرفم اینه که همو درک کنیم. یکی که صاحبخونه ست دلیل نمیشه که همیشه پول پارو کنه، اونم روزای نداری داره، حق مستاجرا رو هم سایر صاحبخونه ها نخوردن. کلا اینکه درک متقابل چیز بدی نیست‌. اگر شرایط سخته برای همه ست، مستاجر و صاحبخونه نداره...

عموش بهش گفت تو خوشگل تری یا من؟... خیلی جدی سرشو از موبایل آورد بالا و یه نگاه به همه ی جمع انداخت دونه دونه و یهو گفت: مامانم!... خب مامانت فدات آخه...

کاش حداقل وقتی هم میخوایم درباره ی یکی پچ پچ کنیم، جلوی خود طرف هی نگاه نکنیم بهش و هی درگوشی با بغل دستیمون حرف بزنیم، منسوخ شده این مدل!...درباره زن فلانی حرفم میخواین بزنین بعدا خونه و تلفنم دارید، حالا جلوشم سر تا پاشو برانداز نکنید و دربارش مذاکرات یک به علاوه یک نذارید دیر نمیشه، وقت هست‌. زن فلانی نمیپره!

راستشو بخوام بگم از رسم و رسومای زیادیه که بدم میاد. درواقع خیلی جاها معتقدم فرهنگ افتضاحی داریم. یکی از این فرهنگای به شدت افتضاح از نظر من توو مجلس عزاست‌. صاحب عزا با کلی غم، با کلی غصه ی وارده، باید توو اون شرایط به شدت سخت، به فکر تدارک سن ایچ و خرما و ناهارِ مهمونا باشه که یه وقت بهشون بد نگذره!... واقعا از این رسم متنفرم‌. واقعا... طرف نمیدونه از غم خودش بمیره یا بره جوجه کبابو سفارش بده!...از همه ی اونا بدتر، تهش با یه هزینه ی میلیونی طرفه بابت همین پذیرایی ها که به زور به گردنشه!

بعضی دوست داشتنا اینطوریه که نفس زندگیه طرف رو میگیره!... پدره به قدری به پسر خرس گنده ش وابسته بود و همه جوره ساپورتش میکرد که پسره وسط زندگی مشترکش کمیتش لنگ بود و نمیتونست از پس خودش و زندگیش بربیاد... بعضی پدر مادرا یه جوری خاله خرسه وار بچه هاشون رو دوست دارن و بزرگ میکنن که درواقع از اونا چیزی جز یه موجود بی خاصیت نمیسازن. موجودی که قبض آب و برقشم با ۴۰ سال سن هنوز باباش میده، موجودی که باباش پول توو جیبی هنوز توو جیبش میذاره، موجودی که انگار بدون پدر یا مادر هیچ هویتی نداره. نکنید، واقعا با بچه هاتون این کارو نکنید. این واقعا ظلمه... این وحشتناک ترین نوع دوست داشتنه که انقدر وابسته ی بچه ت باشی که دست و پاشو ببندی نذاری بزرگ بشه و از پس خودش و زندگیش بربیاد. 

هیچ مامانی نیست که هیچوقت عصبانی نشده باشه یا بهتره بگم واقعا هیچ مامانی فکر نمیکنم وجود داشته باشه که توو روز از دست بچش عصبی نشده باشه، یا کلافه نشده باشه یا گاها اون وسط مسطا دادی، هواری، جیغی، نکن نکنی، تنبیه کلامی ای، تهدید کلامی ای خلاصه مامان بازی درنیاورده باشه‌. همه ی ما مامانا توو این چیزا مشترکیم. به قول اون کلیپه: بابا منم یه آدمم!... باور کنید ما مامانا گاهی خیلی گناه داریم. نه خواب داریم نه وقت داریم نه تفریح داریم نه نیروی کمکی داریم از اونور ۲۴ ساعتم باید سر و کله بزنیم با موجود فسقلی ای که توو دنیای خودشه و به هیچ صراطی مستقیم نیست! اما گاهی واقعا لازمه زاویه دوربین رو تغییر بدیم و خودمونو ببینیم که چقدر از بیرون یه هیولا یا به قول پسر من هلولا دیده میشیم!...الان که داشتم پسرمو میخوابوندم از پنجره ی اتاق صدای یه مامانی میامد که به معنای واقعی کلمه بی اعصاب... قبلا هم صداشو شنیده بودم همینجوری بود... الانم تا بچهه نق میزد داد میزد که یا وسط حرفش نیاد یا موقع درس کار کردن انواع و اقسام فحش ها و داد و بیدادها... جدای از اینکه من به شخصه خیلی دلم برای این مادر و تمام مادران عصبی و حتی گاها خودمون میسوزه و همیشه فکر میکنم علتش فشارای بیش از حدیه که توی زندگی رو دوش مادره و از طرف پدر اهمال کاری هایی میشه که مادر اینجور خسته و عصبی بروز میکنه، حالا اهمال چه توو توجه و محبت، چه تو کمک و نگهداری از بچه و کارای خونه و غیره ولی خب دلم برای بچه هاشم واقعا سوخت... اینکه دوتا ریاضی بلد نباشی اینکه نق بزنی اینکه عالم تو عالم کوچولویی باشه واقعا مستحق اینهمه داد و هوار و خشونت روی سرت نیست. یه وقتایی لازمه وسط خستگی هامون یه آن فکر کنیم هرکی مارو ببینه با خودش چی فکر میکنه؟  دوست داریم بقیه فکر کنن ما یه هلولاییم در صورتی که ما واقعا هلولا نیستیم فقط گاهی یه مادر خسته ایم...

بعضی آدما همزمان هم قشنگن هم وحشتناک... ترکیب جالبیه! حتی گاهی ترکیب غم انگیزیه...امروز توو مطب دکتر که دوساعتی میشد معطل شده بودم و واقعا کلافه بودم و گوشیمم شارژ نداشت تا حداقل بیکاری رو یجوری تحمل کنم، حتی کسی هم سر حرف رو وا نمیکرد تا شروع کنیم به حرف زدن و حوصلمون سر نره، یهو منشی، یه مادر و دختری که تازه رسیده بودن رو گفت برن توو!... اونا که داشتن میرفتن توو یه خانم میانسالی رو به منشی گفت ببخشید ایشون که بعد همه ی ما اومده!... منشی گفت نه ایشون سر تایم خودشون رسیده که بنده هم برای اینکه کسی فکر نکنه لالم از اینور عرضه داشتم که البته ایشونم سر تایم خودشون نیومدن. ایشون گویا ۵ دقیقه به یک وقت داشتن که الان ساعت دو و نیمه و  دو و نیم رسیدن!... حالا اینکه من از کجا میدونستم اونا پنج دقیقه به یک وقت داشتن چون همون اولش که اومده بودن خودشون داشتن به منشی میگفتن. منشی هم داشت از حضار عذرخواهی میکرد و میگفت امروز رو تحمل کنید تا منشیه خود دکتر برسه و ایشون نمیدونه چی به چیه. در همین وانفسا که حاج خانوم داشت اعتراض میکرد به این روند، حاج آقا که شوهرش بود بلند شد با عصبانیت که بره برای منشی گرد و خاک کنه. حاج خانوم سریع دست حاج آقا رو گرفت که نره! معلوم بود از این پیرمردهای عصبیه ولی خب دست حاج خانوم رو پس زد و رفت اعتراض که البته چون منشی خیلی صبور و مودب بود قائله رو با عذرخواهی هاش جمع کرد و حاج آقا اومد نشست. ولی حاج خانوم کلا دنبال یه نفر میگشت گویا باهاش درد و دل کنه مثل من که البته در این امر ایشون موفق تر از من بود چون آقای بغلیش رو پیدا کرده بود تا از وقایعی که توو عید گذروندن براش بگه. و خب حاج خانوم داشت میگفت که چهارشنبه سوری یکی معلوم نبود چی انداخته توو آشپزخونشون که یهو آشپزخونشون آتیش گرفته بود و این و حاج آقارو برده بودن اورژانس و اینا عید نداشتن امسال و کلی گرفتارن و اگر ما بدونیم که اینا چقدر گرفتارن که الانم اینجان که حد نداره! و در ادامه ی اینکه شما نمیدونید چقدر ما گرفتاریم، حاج خانم داستان آتیش سوزی آشپزخونه رو ادامه داده بود و از اینکه وقتی رفته بودن اورژانش، کارمند اورژانس برگشته بهش گفته حاج خانوم رفتی آتیش بازیاتو کردی حالا اومدی میگی چرا حالم بده؟ و حاج خانومم گفته آخه من اصلا سن این حرفام؟ که در همین وانفسا یهو حاج آقا گفت: کارمنده به شما اینو گفت؟ حاج خانومم گفت آره. حاج آقا یهو گفت همون موقع میگفتی تا دندوناشو توو دهنش خورد میکردم!... همه خندشون گرفته بود؛ منم از اینور سالن برای اینکه دوباره کسی فکر نکنه لالم عرضه داشته بودم که حاج خانوم معلومه حاج آقا خیلی دوستون داره ها... همچنان داستان آشپزخونه ادامه داشت پیدا میکرد و من به حاج آقای عبوسِ کنار دست حاج خانوم نشسته، فکر میکردم که هم چقدر این دوست داشتن قشنگه هم چقدر گاهی این شخصیت عصبی میتونه توو زندگی و برهه های مختلف عذاب آور باشه. چقدر بعضیا توامان هم قشنگن هم نیستن ...

کاش از همون روزای دبستان که میگفتیم این غذارو دوست ندارم و نمیخورم و از همون موقعِ نوجوونی که به قدر کفایت قدر دونستن بلد نبودیم، خدا در گوشمون میگفت بعد سی سالگی تازه میفهمی هیچکس تو دنیا وجود نداره که تورو مثل مادرت، به اندازه ی مادرت دوست داشته باشه. درواقع تورو فقط یه نفره که واقعا دوست داره و اون فقط مادرته‌‌ و کاش اینو از همین حالا میفهمیدی بچه...فقط همین یه نفر...

این پست راز زندگی زناشویی نیست، فقط به چشم یه حرف درد دلی نگاهش کنید. به چشم یه یادگاری از من...

بیرون از زندگی شما هیچ خبر بهتری نیست، با هر آدم دیگه ای که بودید لزوما زندگی بهتری نداشتید، زندگی شما چیزی کمتر از بقیه نداره، بقیه از شما خوشبخت تر نیستن فقط شاید بقیه بیشتر شل کردن و زندگی رو راحت تر گرفتن که فکر میکنید خوشبخت ترن! راز خوشبختیِ زندگی زناشویی اینه که اول از همه بخوای که با این آدم زندگیتو ادامه بدی، وقتی خواستی دیگه وظیفته برای بهتر شدنش، برای درست شدنش، برای تبدیل شدنش به اون چیزی که خودت میخوای از خودت شروع کنی. اونقدر روی خودت، رفتارات، رشد شخصیت، انسان بهتری شدن کار کن و کار کن که آدمی که کنار توئه ازت تاثیر بگیره. فکر نکنید اگر با کسی زندگی کنید که تا آخر عمر شمارو بپرسته و مطیع شیش دنگ شما باشه شما خوشبخت عالمید. از نظر من اتفاقا زندگی هرچی بیشتر پر مشکل تر و پر چالش تر، رشد شما بیشتر اتفاق میفته...به ازدواجتون به چشم یه آزمایش الهی نگاه کنید. هرجا وسط یه مشکل و چالش و اختلاف گیر کردید و احساس کردید دارید خفه میشید! اینبار به این چشم نگاه کنید که دارید رشد میکنید و استخون میترکونید، البته به شرط اینکه وسط اون چالش و مشکل واقعا رشد کنید و بعد از گریه ها و رفتارهای بچگانه ای که بروز دادید و غصه ها که خوردید، بلند بشید آب بزنید به صورتتون و تصمیم بگیرید از امروز آدم قوی تری باشید که زندگیش رو خودش میسازه و اگر چیزی باب پسندش نیست با تغییر رفتارهای خودش به رفتارهای حسنه و بهتر، مسیر زندگیشو عوض میکنه. وسط همون چالش ها بزرگ بشید و رشد کنید به جای اینکه بزنید زیر زندگیتون، بمونید و مهربون تر باشید و صد خودتون رو بذارید وسط تا کم کم ببینید طرفتون چجوری خودشو به اندازه ی صد شما میرسونه!

توو مملکتی که یه هندونه کوچیک میشه ۷۰ تومن و یه بسته کوچیک توت فرنگی ۲۰۰ تومنه و یه مشما خوراکی برای هفته ی بچه ت زیر ۲۰۰ نمیشه، اصلا همه اینها به کنار، توو مملکتی که نون بربریش ۱۰ هزارتومنه، قدر مردهای خونتون رو بدونید. قدر همسراتون رو بدونید. نمیدونم تا حالا دقت کردید یا نه، شاید فداکار تر از مردها واقعا وجود نداشته باشه درست برخلاف تصور هممون که فکر میکنیم ما زن ها فداکار تریم. اونها شبانه روز کار میکنن و بدون هیچ منت و توقعی همه رو برای زن و بچشون خرج میکنن، آخر سالم وقتی بهشون میگی بیا بریم یه کت برای خودت بخر، میگن من چیزی لازم ندارم. اما ماها خیلی وقت ها توو زندگی طلاهامونو که برای خرید فلان چیز دادیم، پس اندازامونو که دادیم، درآمدها و کارکردهای شخصیمون رو که دادیم هنوز یادمونه و درونمون معتقدیم خیلی فداکاریم و پشتش بودیم که اون به این چیزا رسیده! ولی مردها فکر نمیکنم حتی یه بارم با خودشون گفته باشن چرا من باید اینهمه کار کنم و بدم به بقیه؟!... اگر کسیو دارید که هرروز به نیت نون درآوردن از خونه میزنه بیرون و شبم وقتی برمیگرده با لبخنده، قدرشو بدونید، اون شاید به لب و زبون نمیگه که عاشق شماست ولی عشق دیگه چجوریه؟ هزارتا فشار اقتصادی رو تحمل میکنه، هزارتا حرف و داستان از اینو اون میشنوه، هزارتا ترس و نگرانی از آینده توو دلشه، هزارتا قسط و قرض رو دوششه ولی باز یه شب عید هم که میرسه حاضر نیست برای خودش چیزی بخره. عشق که همیشه لب و دهن نیست، عشق دقیقا همینه که حاضره صبح تا شب کار کنه و تو خرج کنی و لذت ببری...

اگر کسیو دارید که ساعت اومدن شمارو میدونه و هرروز شعله ی گازش وقت اومدن شما روشنه و براتون شام پخته، قدرشو بدونید، اون ممکنه یه روز بسیار سختی رو گذرونده باشه، کارای خونه، بچه داری، گاهی حتی در حال مریضی، ولی یادشه که یکی قراره کلید بندازه بیاد توو، عشق دقیقا همین کارای کوچیکه که شمارو وسط هیچ کدوم از روزمرگی هاش از یاد نمیبره. اگر کسیو دارید که وقتی کلید میندازید میاین توو یکی با لبخند بهتون سلام میده، به خاطر شما آرایش کرده، لباس خوب پوشیده، خونه رو مرتب کرده، بدونید که شما بازی رو بردی برادر!

دنبال عشق نگردید، فقط عمیق تر نگاه کنید ایندفعه، میبینید زندگی شما عاشقانه تر از همه ست...

آقا سلاملیکم!... عیدتون بعد ۱۵ روز مبارک که البته دیگه حالا شده ۱۶ روز. عید ما که اینگونه آغاز شد که بنده برای اولین بار در عمرم لحظه سال تحویل چون از کمبود خواب رنج میبردم ترجیح دادم بگیرم بخوابم فلذا به غیر از موارد نوزادی، این اولین سال تحویلی بود که صدای توپ در کردن رو نشنیدم و اون لحظه ای که یکی گفت سال یک هزار و چهارصد و سه در خواب به سر میبردم و وقتی هم بیدار شدم انگار عید نبود اصلا:/... طاعات و عباداتتونم قبول‌. به قول یه بنده خدایی ترکیب ماه رمضون و عید میشه نازنین زهرا:| و واقعا ترکیب سختیه برای خودش:| ما که توو این ۱۵ روز هیچ کاری نکردیم جز خاله بازی و رفتن از این خونه به اون خونه. بعد بدین شکل که نه حال ماه رمضون معلوم بود نه حال عید. یعنی لباس پوشیده مینشستیم اذان بزنن چایی خرما بخوریم بعد سریع راه بیفتیم بریم عید دیدنی شام. بعد از اونور زندگی پس از زندگی رو میدیدی متنبه میشدی! دوباره میرفتی عید دیدنی مواردی برای سوژه میدیدی نمیشد زبون به دهان بگیری مثلا برای خواهر و مادرت نگی:/. خلاصه که بین جهنم و بهشت هم توو این ترکیب عید و ماه رمضون آدم گیر میکنه نه میتونه غیبت کنه نه نمیتونه:/ ... از اونور لالوهای خاله بازی ها پسرمم مریض شد و درگیر مریض داری هستم مدتیه. چرا که هوا هم معلوم نیست توو چه فازیه. بین زمستون و بهار تاب میخوره، نمیدونی لباس زمستونی هاتو همچنان بپوشی یا بهاری کنی خودتو. در ادامه ی مریض داری، دو روزی میشه که خودمم مریض شدم و آبریزش بینی و سردرد خیلی وحشتناکی دارم. در این حد سردرد که نمازارو به زور سرپا خوندم، توان چیزی پختن نداشتم، بعد افطار حالت تهوع بهم دست میده، سرمو میذارم روی بالش انگار دنیا دور سرم میچرخه، و خلاصه که الان که در خدمتتون هستم با حالی بسیار بد دارم این افاضات رو انجام میدم.

اگر از جزییات هم بخواین بدونید باید بگم که در این روند خاله بازی از افراد زیادی هم حرص خوردم. مثلا از کسی که توو خونه خودش روی فرشای ماشینیش زیر انداز میندازه و کسی اجازه نداره جز روی زیرانداز چیزی بخوره، اونوقت توی خونه ی ما وقتی پسرش میزنه چایی رو میریزه روی فرش دستبافت، حتی بلند نمیشه دستمال بیاره کاری کنه‌. همچنان به چایی و شیرینی خوردنش ادامه میده‌. یا اون مامانی که بچه ش دخل شکلاتامونو آورد و یه بارم نگفت مثلا کافیه دیگه، یا اون شوهر عمه ای که با افاضاتش خاطرمون رو مکدر کرد و خلاصه که موارد زیاد دیگری که خودش مثنوی هفتاد من هست‌. خلاصه که اینگونه عید خود را به پایان رساندیم و سفره هفت سینمون رو هم همون وسطای عید جمع کردیم و سبزه رو هم اندکی زیر شیر آب گرفتیم و حواله سطل زباله کردیم و سال اژدها یا نهنگ را اینگونه آغاز و عید را به پایان رساندیم باشد که آخرش بگیم چه سال خوبی بود این ۱۴۰۳....

 عشق در سال ششم ازدواج نه سورپرایزهای عاشقانه است، نه صبح تا شب حرف های عاشقانه است، نه صبح تا شب حرکات رمانتیک است. عشق نصف شب یا صبح زودی ست که بیدار میشود تا برود از توالت فرنگی ای که در حمام است استفاده کند. حمامی که داخل اتاق است، همان وقتی که چراغ حمام را روشن نمیکند تا بیدار نشوی، همان نصف شب ها یا صبح زودهایی که میفهمم از سایه اش، داخل حمام و جلوی در حمام در تاریکی همینجوری ایستاده و بیرون نمی آید، چرا؟ چون فلاش تانک توالت فرنگی خراب شده و وقتی میکشی صدای دلخراش و نسبتا بلندی میدهد و من هرصبح با چشمان نیمه بسته و بازم میبینم که آنقدر داخل حمام می ایستد تا صدا قطع شود بعد در را باز کند که نکند با صدا بیدار شوی...