بیست و دوم فوریه

با توام
قاب عکس نارنجی
با توام
زرقبای پاییزی
در نگاهت حضور مولاناست
پا رکاب دو شمس تبریزی...

یکی از دوستان چندوقت پیش کامنت داده بودن که از فرزند آوری هم بگید که خوبه یا بد؟!

خب من واقعا نمیتونم بگم برای هر زندگی ای یا برای هر شرایطی یا برای هر روحیه ای داشتن فرزند خوبه یا نه. چون داشتن فرزند از نظر من خیلی آمادگی ها میخواد. از شرایط مالی گرفته تا روحیه ی فرزند داری و حتی ثبات در زندگی مشترک. 

چیزی که بخوام کلی بگم و اگر مثلا دختر خودم جلوم نشسته باشه و بخوام بهش توصیه کنم اینه که اگر تصمیم می‌گیرید هرگز بچه دار نشید این تصمیم رو باید بسنجید که یک روز پشیمون نشید. اینو فراموش نکنید که اینجا ایرانه! و ماها مثل مردمان خیلی از کشورهای دیگه تازه توو بازنشستگی نمی‌تونیم بریم دور دنیا رو بگردیم. منظورم اینه اگر میتونید برای جوانی و پیریتون تفریح و گردش و عضو این کمپین و اون گروه و گشتن با این کاروان و اون کاروان جور کنید و باشید آره شماها یه روزی پشیمون نمیشید چون دور خودتون رو شلوغ کردید. ولی اگر این مدلی نیستید و همین الان یدونه شوهرتون خونه نیست دارید کپک میزنید از تنهایی! شما قطعا پشیمون میشی از تصمیمت. یا اگر الان درس دارید یا سرکار می‌رید و الان سرتون شلوغه بازم این موقتیه و اینا تموم میشه و شما یک روز بازنشسته میشی از همه این فعالیت ها. باید ببینی اونموقع چی؟! اونموقع اهل تفریح و گردش و دوست زیاد و گروه های مختلف هستی یا نه؟!... مثلا ما یه همسایه داشتیم دوتا بچه داشت ولی این آنقدر اهل مسجد و روضه و دوست و رفتن با کاروان ها اینور اونور بود که الآنم که شوهرش مرده و بچه هاش هرکسی سر زندگیه خودشونن این اصلا تنها نیست. دایم یا دوستاش خونشونن یا این خودش اینور اونور مشغوله. خلاصه حرفم اینه اگر تصمیم گرفتید هیچوقت بچه دار نشید به این فکر کنید که بلدید وقت خودتون رو پر کنید در پیری؟! اگر شبیه همسایه ی ما بودید خب پشیمون نمیشید ولی اگر الان که جوان هستید بگید خب نمی‌خوام و اینا؛ یه روزی توو میانسالی و پیری سخت پشیمون میشید. 

اما خب اگر جزو دسته اول نیستید و تصمیم به نیاوردن ندارید. برای آوردن من فقط به چیزی میگم. اول از طرف مقابلتون مطمئن بشید؛ در زندگی مشترک یک ثباتی داشته باشید بعد فرزندی بیارید. نه اینکه هنوز زندگی خودتون روی هواست؛ از طرفتون مطمین نیستید برای دوام زندگی به توصیه ننه باجی و خاله باجی بچه بیارید. اگر دیدید با این فرد میخواین تا آخر عمر زندگی کنید و پای مشکلات و هزارتا چیز دیگه ش میمونید یعنی شرایط موندنیه بعدش بیارید. من میگم اگر از زندگیتون مطمئن بودید و ثبات داشت یدونه بچه رو حتما بیارید. نگید حالا خونه بخرم بعد؛ حالا درسم تموم بشه بعد؛ حالا کلاس بذارم چندسال نیارم بعد! نه خب رحم خشک میشه بعد که دوراتون رو زدید خواستید بچه دار بشید می‌بینید نمیشید! خلاصه من میگم اگر در زندگیتون مشکلات حاد نیست و موندنی هستید و ثباتی وجود داره در روابطتون؛ یدونه رو حتما بیارید. 

اما برای بیشتر از یدونه من نظرم اینه به خیلی چیزا نگاه کنید. شرایط مالی مثلا واقعا مهمه . نمی‌گم توانایی اینو داشته باشید مثلا برای هر بچتون بریز و بپاش کنید. نه. اما بتونید حداقل هایی رو براشون فراهم کنید. بتونید دم مدرسه راحت دوتا کوله یا سه تا روپوش بخرید نه اینکه عزا بگیرید. بله ممکنه زندگی یه جاهایی خیلی سخت بگذره این درسته. ولی اگر شرایطتون قرار نیست بهتر بشه و شرایطتون همینه و جای پیشرفتی نیست فقط به صرف اینکه روزی رو خدا میده همینطور نزایید! زاییدن صرف؛ هنر نیست:/ شما شاید نتونی برای هر بچه ت ماشین کنترلی فلان بخری ولی باید بتونی از پس یه کاپشن توو‌ زمستون بربیای و اینا ساده نیست!

 یه مورد دیگه نگاه کردن به روحیه خودتونه. آیا روحیه ی فرزند و شیطنت و خرابکاری و کثیف کاری و از زندگی ساقط شدن رو دارید؟! بعضیا واقعا ندارن. من میبینم بعضیا حتی حوصلشون نمی‌کشه برای بچه غذا درست کنن بیسکوییت میدن دستش. بعضیا طاقت یدونه برنج ریخته شده روی زمین رو ندارن. حالا همچین آدمی سه تا بیاره قطعا راهی تیمارستان میشه یا بچه ها رو روانی می‌کنه از بس میخواد انضباط رو رعایت کنه. یا یکی هست هیچ جوره نیروی کمکی نداره حتی شوهرش اهل بچه داری نیست. باید ببینه با این وجود از پسش برمیاد؟! یا نه طرف نیروی کمکی نداره شاغلم هست. باید به شرایط خودتون هم نگاه کنید. روحیه بچه داری مقوله مهمیه. بعضیا یکساعتم زود بیدارشون می‌کنی میخوان پاره ت کنن اونوقت چجوری میخوان بیخوابی ها و بی وقتی های بچه داری رو تحمل کنن؟!

حتی نگاه کردن به روحیه همسرتونم مهمه. یکی هست میبینی شوهرش از بچه متنفره؛ هیچ رابطه عاطفی که نمیتونه برقرار کنه هیچ؛ تازه با بچه خوبم نیست. یا برای هزینه های بچه مقاومت می‌کنه و به سختی خرج می‌کنه یا حالا هرچیزی ... باید ببینید آوردن بچه های بعدی شرایط رو از این که هست بدتر می‌کنه یا بهتر؟! اگر قراره برای گرفتن پول یه جامدادی هزاران بار یه شوهره التماس کنید واقعا دومی و سومی و بعدی هارو بسنجید چرا باید بیارید؟!...حالا من اینا به ذهنم رسید می‌تونه هزاران مورد دیگه هم باشه. مثلا شوهره یه جنس خاص دوست داره طرف دوتا بچه اولش شده به فرض دختر! شوهره عشق پسره. سومی رو میاره برای سوگولی شدن!... من شخصا به شدت مخالفم. چون وقتی ما نه قادریم موجودی رو خلق کنیم نه حفظ کنیم و کل این پروسه دست خالقه و ما نمی‌دونیم جنس بچه هامون چی میشه؛ حالا ریسک کردن برای یه جنسیتی هم جاهلیته هم اشتباه. و کلی شرایط دیگه که حالا هرکسی ممکنه تجربه کنه. 

پس در کل نظر من اینه برای آوردن فرزندان بعدی و بیشتر از یدونه به خیلی چیزها نگاه کنید. 

و در آخر این کلا نظر منه و مسلما هرکسی یه نظری داره:)

و یه نکته: خیلی از قدیمی ها می‌گفتن بچه بیارید بچه باعث استحکام زندگی میشه. من یه رازی رو بهتون میخوام بگم. اونی که موندنی نباشه چه زنش چه مرد با بچه هم نمی‌مونه خیالتون تخت. کسی هم اخلاق ها و رفتارهاشو به خاطر بچه کنار نمی‌ذاره. شاید اندکی پدر یا مادر خودشون رو اصلاح کنن ولی شخصیتشون تغییر نمیکنه. هیچ زنی هم با زاییدن ملکه و سوگولی نمیشه مگر مگر مردی باشه که برای بچه بمیره:/ اونم بعد دنیا اومدن باز سوگولی نیست چون بچه جداست مادر جداست!.. 

اما اما برای اونایی که اهل زندگی باشن و دیگه زندگی اگر برسه به مو به رها کردن فکر می‌کنن بله بچه باعث موندن و ساختن و سازش و گذشتن و تحمل کردن و خیلی چیزای دیگه میشه. اگر زن و مرد اهل زندگی باشن بچه خیلی جاها براشون بازدارنده ست. 

اما در مورد اینکه خود بچه خوبه یا نه. مادربزرگ من همیشه می‌گفت بچه بلای شیرینه. همینقدر بگم که چیزی شیرین تر دل انگیز تر از بچه نیست. بچه جونته... از جون بالاتر که نداریم. بچه دقیقا جونه... در عین حال چون جونت میشه این بار مسئولیت و مادرانگی و پدرانگی هم خیلی سخته...و از نظر من زندگی بدون بچه خیلی بی معنی و رکوده....

خواستم روز جمعه ای از لاکم که تهش نوشته maral 326 تشکر کنم. چون عمرش قد عمر زندگی مشترک ماست و وارد هشتمین سالی شده که دارمش و نه خشک شده نه خراب نه لاک رفته ته و آب مونده سر! همیشه هم رنگش زیباست و مد! خب باید بگم من یک لاک نزنم! مگر عروسی ای مهمونی ای اگر حالش باشه و فرصتی بشه! و اگر چه در طول حیاتم چندین لاک خریدم ولی همه رو بخشیدم به دختربچه های فامیل و همین یدونه رو نگه داشتم برای خویشتن. هر صد سال نوری میرم سراغش. امروزم اون صد سال نوری بود. 

حالا نمی‌دونم این حسو شمام دارید یا نه ولی من وقتی لاک میزنم خیلی احساس با کالاسی میکنم!:دی هیچی دیگه خواستم بگم من الان یه باکالاسم:/

مامانا اصولاً دو دسته هستند یا مادران حساس روی بچه هاشون یا مادران غیر حساس و ول داده:/ یعنی بچه هاشونو ول دادن فی امان الله. توی دسته اول این حساسیت شدت و ضعف داره. حالا هرکسی به اندازه خودش روی بچش حساسه. مثلا خود من جزو مادران حساسم. و خب به ضرس قاطع میگم مامانایی که حساسن اگر بچشون یدونه بمونه هم به خودشون ظلم کردن هم اون بچه طفلک و هرچه سریع تر دومی رو باید بیارن تا از حساسیت هاشون کم بشه. چون سر بچه اول آدم آنقدر تجربه نداره و می‌ترسه که حساسیت هاشم بیشتره . مثلا من سر پسرم تا شیش هفت ماهگیش دنده به دنده نمی‌شدم رو به پسرم می‌خوابیدم پتو نیفته روش خفه بشه:/ در حالی که بچه این سنی خودش قادره از زیر پتو بیاد بیرون. و خب کلی ترس ها و حساسیت های دیگه که خیلی هاشو سر دخترم کمتر دارم چون تجربه دارم. مثلا پسرم اولین بار که مریض شد و دکتر گفت کروناست هشت ماهش بود من آنقدر گریه کردم و قربونی نذر کردم که قلب درد گرفته بودم:/ الان بچه ها مریض میشن در حد همین سرماخوردگی ساده میبینمش نه بیشتر:/ خلاصه یسری حساسیت ها و ترس ها از روی عدم تجربه ست و خب طبیعیه. اما یسری رفتارها به بهانه حساسیت هم نه طبیعیه نه درست! 

یکیو‌ میشناسم دخترش تازه به دنیا اومده. امروز دیدم استوری کرده آشنایان عزیزمون که میاین دیدن دخترم لطفاً نه بوسش کنید نه دست به صورتش بزنید نه حتی نزدیک صورتش بشید من یه مادر حساسم!:/... بله منم شخصا دوست ندارم و نداشتم کسی هی دست به صورت نوزاد بزنه. و حتی یادمه برادرزاده های همسرم با دستای کثیف از بازی می‌آمدن هی لپ پسرمو توو دو ماهگی می‌کشیدن منو داشتن با چاقو تیکه تیکه می‌کردن انگار و خب میگفتم بچه ها دست نزنید:/ ولی اینکه شما به بهانه حساس بودن روی بچه ت درواقع به خودت اجازه بدی قوانین تعیین کنی برای دیدنش من شخصا اصلا نمیام دیدن اون بچه. ولیعهد زاییدی مگه؟!:/ 

بله یسری چیزا هست خود فرد باید شعورش رو داشته باشه انجام نده مثل همین بوس نکردن. یا برای بغل کردن اجازه گرفتن یا هرچیزی. مثلا اونروز دختر من خواب بود بغل مادر همسرم. بعد خواهر همسرم اومده اونو از بغل مادرش گرفته ! حالا منم خون خونمو داره میخوره که مگه نمی‌بینه بچه خوابه؟! بعد از اونجایی که نمی‌دونستم هدفش چیه چیزی نگفتم. گفتم شاید میخواد از دست مادرش بگیره می‌دونه مامانش دستش خسته شده مثلا:/ بماند قبلش چندباری هی به مادرشوهرم گفتم میخواین بدینش به من اگر سختتونه و گفت نه ! بعد خواهر شوهرم اومده بچه ی خواب رو از بغل مادرش گرفته بچه داره گریه می‌کنه پریده بعد داده به من:/ خب اگر میخواستی بدی به من چرا از مادرت گرفتی؟! اصلا این حرکت اضافه چی بود اینوسط؟!:/ بله منم مادر حساسم اعصابم خورد میشه بچه ی خوابمو بیدار کرد ولی استوری نمیکنم من بعد به دیدن شهنشه! اومدید طرفش نیاین خوابش نپره! 

به بعضیام باید گفت تو فقط زاییدی؟! بقیه ریدن بچه هاشونو؟! 

میدونید مادر بودن ترکیب هزاران حس در توئه... مثلا من وقتایی که پسرم مدام میخواد باهاش بازی کنم هم حس عذاب وجدان بهم دست میده هم حس اینکه من نباید عذاب وجدان داشته باشم چون من برای خودمم میخوام گاهی وقت بذارم مثلا یه موبایل دستم بگیرم!... پسر من توو این سن خیلی خیلی حوصله ش سر می‌ره توو خونه و خب من کاملا حق میدم. یه پسر فوق پر انرژی توی خونه تنها بدون همبازی خب از ساعت نه صبح تا دوازده شب چیکار کنه دقیقا؟! چقدر کارتون ببینه چقدر موبایل بازی کنه؟!... مهد و پارک و همه اینارو هم می‌دونم و بلدم. هر نسخه ای برای همه نیست! اینو گفتم که توصیه به چیزایی که هر مادری خودش می‌دونه و انجام میده یا نمی‌ده نکنید. 

و خب در سنین پایین تر خیلی خوب با خودش بازی میکرد. اما الان به دلیل برون گرا و اجتماعی بودنش اصلا تنها بازی نمیکنه. ضمن اینکه از بچگی هم بازی های معمولی و منفعل! و بدون هیجان رو دوست نداشت. مثلا الان بهش یه تیکه چوب بدی با دریل واقعی و میخ ساعت ها مشغوله! ولی سبد سبد اسباب بازی بریزی واقعا براش حکم اشیای مرده رو داره. بازی هم هیجانی و دوییدن و پریدن و مشت زدن و اینها به اقتضای جنسیتش دوست داره. من سعی میکنم در طول روز مقادیری باهاش بازی کنم. ولی واقعا بیشتر یا کار دارم یا میخوام دو دقه بشینم یا واقعا خب حوصله بازی ندارم. اما خب از اونجایی که پسرمم الان مطلقا تنها با خودش بازی نمیکنه هنوز چشم باز نکرده و صبح نشده و لود نشده میگه بیا بازی. یعنی دیگه آنقدر میگه که واقعا کلافه میشم. چندروزه خیلی دارم براش توضیح میدم که باید با خودش بازی کنه و همه بچه ها با خودشون بازی میکنن و حتی مدل بازی هارو هم بهش میگم اما میفرمایند که این بازی ها حال نمی‌ده!:/... خب من واقعا هم دوست دارم ۲۴ ساعت باهاش بازی کنم هم واقعا دوست ندارم خب چقدر بازی کنم؟!:/

مثلا امروز از اون روزایی بود که واقعا حوصله بازی نداشتم و کلی هم کار داشتم با موبایل. چون چشمشم قرمز شده نمی‌ذارم چندروزه موبایل دست بگیره. برای همون دیگه یسره از صبح میگه بازی کنیم من حوصلم سر رفته. هرچی هم بهش میگم خودت با خودت بازی کن خب عملا برای خودم میگم. چون هیچ بازی منفعل تنهایی بهش حال نمی‌ده. در همین راستا و در راستای دیگه ای! من قبلاً بهش گفته بودم که اون و خواهرش قبل اینکه بیان توی دل من؛ توی بهشت کنار نهر آب بودن:( داشتن اونجا بازی میکردن. بعدش مثلا خدا به خواهرش گفت دوست داری بری پیش کی؟! اونم گفت برم توی اون خونه ای که داداش مهربونم اونجاست. در راستای برقراری عشق و علاقه بین خواهر و برادر قصه سرایی میکنم:/

حالا امروز برای خودش لبه ی میز تلویزیون نشسته بود و هی میگفت بیا بازی و منم هیچ جوره دلم نمی‌خواست بازی کنم و حوصله نداشتم. و داشتم بهش میگفتم امروز نمیتونم و خودش بازی کنه و من هروقت بتونم بهش میگم و خب همچنان توو عالم اندوه خودش بود و سرش پایین بود و پاهاشو که از میز آویزون بود تکون میداد. در همون حین باباشم اومده بود زده بود ایران اینترنشنال ببینه مکانیسم ماشه چی شد که هی هم به باباش می‌گفت بزن جم کیدز! یا می‌گفت بیا بازی کنیم. و خب پدر هم که تک بعدی اصلا نمی شنید:/ ... دیدم همینجور که توو عالم اندوهناک خودشه:)) یکدفعه به ما دوتا نگاه کرد گفت: میدونی من اصلا باید یه خانواده ی دیگه رو انتخاب میکردم؛ یه خانواده ای که تووش مدام با من بازی میکردن:)

یعنی مردم از غم؟! مردم واقعا:(... آنقدر بغلش کردم گفتم مامان چرا اینو میگی ؟ اگر تو منو انتخاب نمی‌کردی خب من میمردم. من بدون تو میمیرم که. من پسر خودمو میخوام. تو مال منی نمی‌خواستم مال هیچکس دیگه باشی:(... و خب این عذاب وجدان داشت بنده رو نابود میکرد که با چند مادر دیگر حرف زدم که دیدم همه فرمودن ولمون کنا چه عذاب وجدانی:دی الان کوچولوئه عذاب وجدان میگیری بزرگ بشن یه دهنی ازت صاف بشه عذاب وجدان کجا بود بعدم همه بچه ها صبح تا شب میگن بازی. خب بگن:دی... فلذا مقادیری از این عذاب وجدانم کم شد عصر اومدم براش توضیح دادم که هر خانواده دیگه ای رو هم انتخاب میکرد توی اون خانواده هم پدر سرکار می‌رفت و همیشه نبود تا باهاش بازی کنه. مادر کلی کار داشت مثل آشپزی و بچه داری و ظرف شستن و ... و نمیتونست همه ی روز رو بازی کنه و همه ی مامان باباها فقط یه تایم های کم و مشخصی رو میتونن بازی کنن و باقیش رو خود بچه باید بازی کنه. که در همین راستا فرمودن نه هستن مامان بابا هایی که همش با آدم بازی کنن. گفتم مامانی که بتونه همش با بچه بازی کنه باید نوکر کلفت داشته باشه پس؛ بعدم اون مامان بازم سرسره و تاب مینداخت حیات خلوت می‌گفت برو تووش بازی کن خودش دنبال پدیکور مانیکور بود:/ در این حد دیگه یهو از اونور بوم افتادم و عذاب وجدان تعطیل شده بود و داشتم با بچه از حقایق زندگی میگفتم :دی

 

نصف شب توو اکسپلورم یه خانمی اومد که قبلاً هم البته پیجش رو دیده بودم. کاری به کاری که می‌کنه ندارم که از نظر من بی‌مزه و مسخره و خب که چیه!... ایشون جلوی دوربین میشینه و غذا میخوره. همین. پیجش اینه:/... اما خب باید بگم به قدری با اشتها میخوره که اگر سیرم باشی با دیدنش دلت میخواد یه چیزی بخوری:/... حالا فکر کنید نصف شب که دلت داره ضعف میره یه خانم تپل نشسته جلوت با یه دیس لوبیا پلو با گوشت تیکه ای بعد با دست رفته توو کارش؛ کنارش سیر ترشی هم گاز میزنه:(... دلم خواست؟! بله تا سر حد مرگ:/... انقدر که من که لوبیا پلو رو با گوشت چرخ کرده درست میکنم از صبحش بلند شدم گوشت گذاشتم بپزه با گوشت تیکه ای درست کنم؛ آنقدر که من که لوبیا پلو رو با سیر ترشی نمی‌خورم سیر ترشی آماده کردم. 

+ دیگه عکس هنری منری نیستا. دقه‌ نودی تونستم به زور به عکس بگیرم پاها و دست ها معلوم نباشه:دی

+ من هروقت میخوام از غذاهام عکس بگیرم همسرم میگه باز دل کدوم بدبختی رو میخوای آب کنی؟:دی

+ خوشحالم که پنجه طلام:/

+ اگر میخواین لوبیا پلویی بپزید که هرکس خورد بگه خوشمزه تر از این لوبیا پلو تا حالا نخوردم علاوه بر نمک و فلفل و ادویه و زردچوبه اینارو هم حتما بهش اضافه کنید: هل+ زیره+ دارچین+ گل محمدی+ زعفران...

الان که دارم این پست رو می‌نویسم با اینکه چند ساعتی از اون اتفاق گذشته ولی هنوز سرم درد می‌کنه. واقعیت اینه که یه وقتایی احساس میکنم آدمیزاد حتی خودشم نمی‌شناسه! من دقیقا این دومین اتفاقیه که بابتش توو لحظه خودمو میزنم و خب انقدرم از ترس و استیصال بد میزنم که احساس میکنم یه روزی وسطش سکته کنم! و خب این واکنشی هست که من اصلا از خودم سراغ نداشتم و هیچوقتم در برابر هیچ اتفاقی این واکنشم نیست. اما دقیقا یکبار حدود سه سال پیش که با گریه های پسرم رفتم آشپزخونه و دیدم لیوان داغ برگشته روش این واکنش رو ناخودآگاه از خودم نشون دادم یکبارم الان. درواقع میتونم اینطوری نتیجه بگیرم که من پای بچه هام اینجوری میشه واکنشم... 

می‌خواستیم سریال ببینیم. حتی الان یادم نیست سووشون بی‌مزه بود یا از یاد رفته. اما من به همسرم گفتم بیا سریال شروع شده. همسرم اومد نشست روی مبل جلو تلویزیون. منم همون پایین پاش روی زمین نشسته بودم. پسرم اومد گریه که من داشتم با بابا زامبی بازی میکردم چرا بابا سریال میخواد ببینه. البته می‌گفت برنامه!... من به همسرم گفتم حالا یه دست براش زامبی بازی کن ول کنه!... زامبی هم یه بازی ای هست که توو گوشی همسرمه و خب خود پسرم بلد نیست همش به همسرم میگه بازی کنه:/... در همون حین پسرم که یه چشمش به بازی بود به چشمش اینور اونور! گفت عه مامان اون چیه؟ اشاره کرد به یه حشره روی در دستشویی. بعد خودش ترسیده بود. همسرم از اونور گفت سوسکه. من بلند شدم دخترمو‌ که بغلم بود دادم به همسرم گفتم یه دقه اینو داشته باش. بعد برای اینکه پسرم نترسه رفتم دستشو گرفتم گفتم حشره ست دیگه مامان ترس نداره که بیا با هم له و لوردش کنیم الان با دمپایی حموم میزنمش! پسرمم که شجاع شده بود گفت بده من بزنمش. خلاصه من و پسرم رفتیم سراغ در حموم و درگیر زدن سوسکی بودیم که در می‌رفت. تا اینکه ضربه نهایی رو خودم زدم و ته دمپایی چسبید و اومدم که ببرم دمپایی رو بذارم حموم و برگردم؛ همین که برگشتم به سمت سالن پذیرایی؛ دیدم یهو دخترم از مبل پرت شد پایین. یعنی من دیگه اون لحظه فقط خودمو میزدم و گریه میکردم و میزدم توو سرم و صورتمو چنگ مینداختم. در همون حال همسرم هی میگفت هیچی نشد؛ پامو گذاشتم زیرش؛ سرش نخورد زمین. و بعد چند ثانیه رفتم از بغل همسرم گرفتمش و خب دیدم گریه ش آروم شد آروم تر شدم. ولی تا همین الان از درون انگار تن و بدنم داشت می‌لرزید. همسرمم کلی کوبیدم:/ که چرا حواس پرتی؟ که خب می‌گفت گذاشتمش کنارم روی مبل حواسم رفت به سوسکه از طرفی موبایل دادید دست من میگید بازی کن اصلا یادم رفت بچه رو. همینقدر آقایون تک بعدی هستن:/... یعنی انقدر مشت زدم بهش که من پنج ساله بچه داری میکنم یه بار بچه هات از دستم نیفتادن نمیگی عقب افتاده میشه. نمیگی ضربه مغزی میشه دور از جون؟!... البته خود همسرمم بینهایت ناراحت شده بود و نگران. اما خب تا همین الان هم سردرد دارم هم حالم بده همم فقط میگم خدایا شکرت خودت مراقبش بودی. ما یه اصطلاحی داریم که میگیم بچه رو خدا حفظ می‌کنه! 

و همچنان جمله ی معروف مادربزرگم که می‌گفت: آدم سنگ بشه ولی مادر نشه!

همسرم رو فرستادم بره خرید؛ معمولا یا خودم میرم یا با هم میریم یا خودم میگم میوه چیا بخره. اینسری نگفتم . با انگور و انجیر آن مرد آمد. دو میوه ای که من اصلا فکر نکنم اگر به خودم باشه هیچوقت بخرمشون:/ نه اینکه دوسشون نداشته باشم اما هیچوقت جزو گزینه هام و میوه های مورد علاقه م نیستن. من خودم موقع خرید میوه معمولا سعی میکنم جز علاقه مندی خودمون؛ یسری میوه هایی رو هم بردارم که بچه هم دوست داشته باشه. مثل سیب مثل موز مثل هلو. آخه انجیر رو کدوم بچه میخوره؟:/... حالا انجیر هیچی! انگورم که پسرم دوست داره از قضا انگور دونه داره و پسرم نمیخوره:/ یجوریه خودمم نمی‌خورم:/ الان داشتم سرچ میکردم با انگور چیا میشه درست کرد. به غیر از اب شنگولی که اسلام دست و پامون رو بسته و شیره که اولا باید حجم انگور زیاد باشه دوما انگار خاک سفید میخواد؛ خب کشمش و اینا هم میشه درست کرد که اولا من جای خشک کردن ندارم از دست دو طفلان دوما کشمش هسته دار که میشه مویز دوست ندارم اصلا. آب انگورم خب میشه که علی القاعده اگر دیدم خاک بر سر شده و هیچکس طرفش نمیره آب انگورش میکنم.

اما در همین وانفسای سرچ متوجه یه مربای انگور بدون شکر شدم که خیلی برام جذاب بود و تصمیم گرفتم مرباش کنم و متوجه شدم گیلانی ها درستش میکنن. بدین شکل که می‌ذاری بدون آب بجوشه و آبش ته بکشه و مارمالاد بشه بعد هل و دارچین و گردو اضافه میکنی. به شدت برام جذاب اومد و داشتم اسکرین می‌گرفتم که فردا برم توو کارش که نمی‌دونم چگونه رسیدم به این مطلب که مربای انگور حرامه:/ چون انگوری که بجوشه حرام میشه. فقط در صورتی حرام نیست که دو سوم حجم این انگور تبخیر بشه و از بین بره. حقیقتا میترسم و سانت و اندازه نمیتونم بزنم ببینم دقیقا دو‌سومش می‌ره یا نه. فلذا پخت مربای انگور رو هم پرونده ش رو بستم و من موندم و انگورهای دونه داری که حتی خود شوهر هم نمیخوره:/

مادر پوره مادریه که دخترش بغلی شده و تا از کنار دخترش رد میشه اون گریه می‌کنه و بغل میخواد. تا هم میشینه؛ دخترش داره بلند شدن و ایستادن رو یاد میگیره برای همون درجا میاد زیر پای مادر تا از روی پاهای من بلند بشه. شاید می‌دونه من مراقبشم سمت من میاد:( توی برنامه زندگی پس از زندگی یه قسمت نشون میداد یه خانومی که نوزاد داشت و رفته بود اون دنیا؛ نوزادش رو میدید که هربار گریه می‌کنه توو دلش میگه آخه مامانم کجاست؟! اینا درد منو نمی‌فهمن اینا نمی‌فهمن من چی میخوام. مامانم فقط می‌فهمه:(...از طرفی از کارهای خونه و پخت و پز هم که فاکتور بگیریم یعنی تا میام بدنم بخوره به مبل و بشینیم:/ پسرم میگه بازی:/ ... هرچقدرم بازی کنی کمه و باز هم میخواد بازی کنه:/...خلاصه من حتی به اندازه یه ارزن هم برای خودم نیستم و اینجا منو محاصره کردن دو طفلان.

خدا برام حفظشون کنه به حق همین لحظه ی اذان. و هرکسی در آرزوی فرزنده خدا به بزرگی خودش عنایت کنه انشالله. 

یک چیزی روی در هست اسمش هست دستگیره. هنگام بستن در میتوان از آن استفاده کرد و در را دوازده و چهل دقیقه شب نکوبید. متوجه عرایضم هستید همسایه ی بزرگوار؟!:/

بیربط نوشت: یعنی من هروقت میام این ساک و وسایل گوشه اتاق رو جمع کنم که برای جنگ آماده کردم که اگر دوباره جنگ شد سریع بریم؛ دوباره از یکی می‌شنوم قراره جنگ بشه:/ هی میرم یه چیزی هم اضافه میکنم. امروزم روغن و شکر و ماکارانی و لباس زمستونی و کفش اضافه و موچین و کیک پز و شعله پخش کن و اینا اضافه کردم:/...

دقیقا از ساعت ۱۲ ظهر با دیدن کتری استیلی که لکه های روغن روش بود به این فکر میکردم که کاش الان اشپزخونمون بوی عید نوروز میداد:/ اما حتی از فکر اینکه بخوام از کجا شروع کنم؛ شروع نکرده پشیمون بودم:/ اما خب از همون ۱۲ تا ۸ شب بی وقفه شستم و سابیدم. توی کابینتا رو مرتب کردم. گاز. کاشی بین کابینتی که به شدت روی مخمه چون پشت گاز همیشه لکه های روغن میگیره. روی کابینتا. کف زمین. زیر یخچال. و خلااااصه هرجایی و هر چیزی که در آشپزخونه بود از بانکه ها گرفته تا ماکروفر و سطل برنج و زمین و آسمان و یمین و یثار آشپزخونه رو سابیدم. ماشین ظرفشویی و لباسشویی هم از برق کشیدم افتادم به جونشون دلم حال اومد:/ حقیقتا اینهمه چرک و کثافت نمی‌دونم چرا اصلا تولید میشه چون بنده همیشه درحال شستن و سابیدنم و انتظار نداشتم با اینهمه کثافت رو به رو بشم. یعنی از هر طرف که رفتم بر وحشتم بیفزود:/ ... همه جا به نوبه ی خودش چرک و حالبهم زن بود. فقط شیش تا مشما اشغال درومد. اینوسط همه چیزم به آب خوردنی نبود چرا که هر لحظه یکی از بچه ها نیازمند یاری سبزت بود. یا یکی گشنه ش بود. یا یکی گریه میکرد. یا باید شیر میدادی یا باید لگو درست میکردی. اصلا یه وضعی. و این در شرایطیه که من وقتی کاری رو شروع میکنم تا تمومش نکنم حتی وسطا غذا هم نمی‌خورم! هنگام تحصیل و ایام سرکار و خلاصه سایر کارها هم بدین شکلم. مثلا اگر تا فلان صفحه ی کتاب که در نظر داشتم درسم رو تموم نمی‌کردم حتی افطار هم باز نمی‌کردم:/... و خب وقتی یه کاریو شروع میکنم وسطاش استراحت و خوردن و سایر موارد برام معنایی نداره و واقعا با این خصوصیات اخلاقی وقتی وسطا باید برم بیام و هرکس یه چیزی میخواد دوست دارم خودمو به قطعات نامساوی تقسیم کنم:/ 

خلاصه الان که نشستم دارم از شونه درد و پا درد و علی الخصوص چشم درد رنج میبرم  به در نگاه میکنم پنجره آه میکشد. چرا که دامستوس چکید توی چشمم. و علاوه بر قرمزی داره جزغالم می‌کنه از سوزش با اینکه چند ساعتی ازش گذشته....

اما خب مهم اینه که الان از آشپزخونه ی ما بوی عید نوروز میاد دلتون بسوزه!:/

نمی‌دونم دقیقا این مسخره بازی از چه تاریخی اعمال شده چون چهار سال پیش زمان پسرم که این داستانها نبود. الان با کد ملی یه سهمیه مشخص از شیر خشک بهت میدن. ابتدای تولد دخترم سهمیه ۱۰ تا بود در ماه. و حالا کردن ۸ تا. یعنی شیر خشک آزاد اگر باشه مثلا سیصده پولش؛ با کد ملی بچه میشه صد و خورده ای. خب از وقتی کردن ۸ تا ما به مشکل خوردیم. و دقیقا یدونه کم میاریم. ماه پیش توو اسنپ زدم دیدم قبول کرد. با قیمت ۳۸۰ فکر کنم فرستاد. آزاد. حالا الآنم چند روز مونده به آخر ماه و دختر من شیرش تموم شده. همسرم قبلش گفت مراعات کن غذا اینا بیشتر بهش بده شیرخشک نمیدن دیگه! منم فکر میکردم سهمیه منظورشه و خب آزاد رو که میدن دیگه! اما با این حال وعده های غذاییش رو مثلا از یکبار در روز کرده بودم سه بار اما بازم کم آورد. امروز از صبح هرچی به اسنپ زدم داروخانه ای قبول نکرد. به همسرم گفتم بیا حضوری بریم داروخانه. گفت نمی‌دن که! من بازم فکر کردم سهمیه نمیدن و خب آزاد که میدن. گفتم نه بیا بریم من میگیرم. خب شیر خشکی که دختر من میخوره چون شیر خشک معمولی بهش نساخت مدلی میخوره که باعث میشه شیر رو پس نده. و همینجوری هم همون هشت تا هم به زور میدن یعنی هربار یدونه یا دوتا. 

یکی دوتا داروخانه رفتیم. نداشتن. یه داروخانه دیگه رفتم که همیشه این مدلی رو داره؛ مدل شیر خشکشم هر داروخانه ای نداره. خلاصه رفت دوتا آورد. اول گفتم ببینید سهمیه دارم یا نه. زد کد ملی رو؛ گفت نه ندارید. گفتم باشه آزاد بدید دیگه. یهو در کمال ناباوری گفت آزادم نمیتونم بدم. گفتم چی؟! خب برای چی؟! اول گفت شرایط جنگیه بچه هام باید جنگ رو بچشن دیگه! گفتم آره بوووووق....( به مسببین امر اندکی بد و بیراه گفتم؛ گفتم فلان و فلان! بعد بچه ما باید جنگ رو بچشه!) نمی‌خوام اینجا بنویسم چی گفتم چون حوصله سینه چاکان و هلاکان رو ندارم!...گفت شیر خشک معمولی هارو  میتونیم بدیم ولی این رو نه. گفتم آقا من چیکار کنم؟ یعنی چی نمیشه؟ خب من بچم شیرخواره ست هر شیری هم نمیخوره همین الآنشم گرسنه ست من چی باید بهش بدم پس؟! همکاراش اومدن جلو. همه میگفتن خانم بخدا دست ما نیست؛ کد نمی‌خونه بخوایم بزنیم. توو فامیل بچه کوچیک ندارید با کد ملی اون بگیری؟!... واقعا بغضم گرفته بود برای وضعیت گه خودمون که شیر خشک برای بچمون نیست!! می‌خوایم ازادم بخریم باید التماس کنیم! علی برکت الله! کلاه هارو نشستگان در راس بذارن بالاتر!....گفتم خب من بچمو با چی سیر کنم؟! تا آخر ماه پنج شیش روز مونده. من باید چیکار کنم؟ حالا یدونه بدید دیگه. خلاصه اونام عین من بد و بیراه میگفتن که بگن تقصیر ما نیست بخدا و دست ما نیست...در همین اصرار و کشمکش بودیم که یه آقایی اومد جلو گفت من دخترم ده روزه به دنیا اومده با کد ملی دختر من بهشون بدید:(... یعنی از اعماق وجودم براش دعا کردم که خیر از زن و بچه ش ببینه. واقعا  دعا کردم خدا خیر و برکت بهش بده...جدای از تلخی این ماجرا که چرا نباید شیرخشک و خیلی چیزای دیگه مهیا باشه؟ چرا همچین وضعی برامون ساختن؟ و من به بچه شیرخواره چی باید بدم که برای من سهمیه بندی میکنن و فهم اینو ندارن باید بچه شیرخواره رو با چی سیر کرد پس؟! به روزی خداوند فکر میکردم که چجوری روزی دخترمو‌ داد. 

به قول محسن چاوشی: مردم خدا مراقب ماست:(

 

من میتونم هرروزم کیک و شیرینی درست کنم مثل الان که دارم کیک زعفرانی میپزم به شرطی که وسط عن و گهم که قاطی شده و دارم شر شر عرق میریزم و همه زندگیمو آرد و کثافت برداشته از جای جای خونه هر لحظه نشنوم مامان مامان و دایم احضار بشم:/ یعنی به معنای واقعی کلمه دلم میخواد تک تک موهامو بکنم. خدا شاهده از روی ساعت یک ربع هم نشد. به همسرم گفتم پیش بچه ها باش من یه ذره بخوابم گلوم درد می‌کنه. یعنی در اون یکربع دخترم داشت گریه میکرد در حد هق هق شیر میخواست. پسرم به پدرش می‌گفت باید زامبی بازی کنی! پسرم هر یک ثانیه یکبار هوار میزد مامان بیا بچه داره گریه می‌کنه. من از اینور داد میزدم شیر درست کنید! ... همسرم اومده بود می‌گفت بچه رو بغل می‌کنی من شیر درست کنم؟:/ خب مرد حسابی من بخوام بغل کنم الان روی تخت چیکار میکنم؟!:/ بعد وسط گریه های هق هق دخترم؛ هوارها و گریه های پسرم؛ همسرم داره دور خودش میگرده آب داغ می‌کنه:/.. سزا نیست موهامو بکنم؟!:/. یعنی بلند شدم اومدم میبینم حتی چراغم نتونستن روشن کنن خونه در تاریکی ظلمات؛ دخترم کف زمین ؛ پسرم به دو علت داره هوار میزنه یکی برای گریه خواهرش یکی اینکه باباش زامبی رو ول کرده داره شیر درست می‌کنه. همسرمم همچنان منتظر آب داغ شدنه و میگه نمازم قضا شد و وقتی میگم خسته نباشید! یعنی پنج دقیقه نمی‌تونید از پس همدیگه بربیان! میگه خب چیکار کنم بچه ها با منن نتونستم:/ پنج دقیقه بود مرد؛ پنج دقیقه:/ ...

خلاصه پاشدم اومدم در حال کیک پختن:/ بگو آخه زن کیک چی میگه اینوسط؟! ده دقیقه بعد میبینم دخترم داره هق هق می‌کنه دوباره؛ رفتم میبینم سه تا مورچه لای دستشه؛ یه مورچه روی صورتش که نگو طفلک رو گاز گرفته. حالا اون لحظه نفهمیدم یک ربع بعد دیدم زیر چشمش و زیر لبش باد کرده و قرمز.‌ چندروزه خونمون پر مورچه شده. سریع بردمش حموم خنک بشه. اومدم به همسرم گفتم تو با بچه ها بمونید اتاق من همه جارو پیف پاف بزنم! درو بستم خدشه بهشون وارد نشه:/ خودم اومدم همه جای خونه رو پیف پاف زدم.‌ بعد در همین حین هم دوباره هوارها و گریه های دخترم و پسرم. و هر لحظه پسرم که داره داد میزنه مامان؟ مامان؟! رفتم میبینم دخترم نگو داره قل میخوره پسرم گریه می‌کنه که چرا باباش حواسش نیست. باباشم داره میگه حواسم هست. بعد دخترم گرسنه ست پسرم داره میگه من نمی‌خوام بمونم اتاق. همسرم داره میگه خودتم بیا اتاق با این گلوت:/... من بیام کی پطورس فداکار بشه پس؟:/ ... اومدم شیر درست کردم دادم دست پدر؛ به پسرم میگم مگه بابات پیشت نیست هی منو صدا میکنی؟! در همون حین که توو اتاق نشستم رفتم توالت فرنگی حموم رو‌ می‌شورم. همسرم میگه زن پیف پاف کم بود؟ اینجا هم بو راه ننداز خفه بشیم! بعد خودش داره می‌خنده. نگاهش میکنم درحالی که دستم فرچه ست و توی توالت فرنگی و اینجام دارم شر شر عرق میریزم... میگم بخدا میام به هشت قسمت مساوی تقسیمت می‌کنما:/ ... اصلا عنوان پست رو باید میذاشتم خرده جنایت های زن و شوهری:/

خلاصه بعد کشتار جمعی مورچه ها و بویی که هنوز نرفته و امیدوارم بچه هام چیزیشون نشه با این بو؛ تازه بشینم یه کیک بخورم:/

+ آقا این رسپی یه دستور ثابت توو خونه ی ماست. یعنی هروقت هرجا باشیم بخوایم کیک بپزیم میریم سراغ این. به عنوان کیکی که قراره روی گاز بپزید به نظر بنده حقیر این بهترین دستوره و همین بشه دستور ثابتتون فقط طعم هارو عوض کنید هربار اگر خواستید تنوع بدید... سه تا تخم مرغ + وانیل اندکی+ یک لیوان شکر رو همزده. من با همزن دستی میزنم. یه کم بزنید کف کنه کشدار طور بشه. نشد هم مهم نیست:/ بعد یک لیوان آب جوش یا یک لیوان شیر اضافه کنید. اگر آب جوش ریختید سریع هم بزنید تخم مرغ نپزه!... بعدش نصف لیوان روغن مایع و دو لیوان آرد الک شده و یک قاشق چایخوری بکینگ پودر. بعد هم ته قابلمه یا ماهی تابه رو چرب کنید کمی آرد بپاشید بعد مواد رو بریزید و روی شعله ی کم حدود نیم ساعت تا چهل دقیقه. اصلا دستور اینه که اینوسط مواد رو دو قسمت کنید. به یکیش پودر کاکایو بزنید. بعد یه ملاقه مواد ساده بریزید وسط ماهی تابه؛ روی اون یه ملاقه مواد کاکائویی ؛ دوباره یه ملاقه ساده؛ یه ملاقه کاکائویی؛ تا مواد تموم بشه.‌بعد با خلال دندون یا نوک چاقو خطوط ایجاد کنید کیک دو رنگ بشه. بپزه میشه کیک زبرا ! 

+ حالا از اونجایی که این بشه دستور ثابتتون فقط طعم دهنده هارو عوض کنید. خب اصلش همون دو رنگ بالاست که توضیح دادم. اما مثلا من امروز به جای کاکائو گلاب و هل و زعفران زدم. شمام میتونید نسکافه یا حالا هرچیز دیگه که میخواین یا هم ساده. 

+ اگر بکینگ پودر نداشتید نصف بکینگ پودر جوش شیرین ( یعنی مثلاً نصف قاشق چ خ جوش شیرین) و یک قاشق چ خ آبلیمو. همون کارو می‌کنه. البته که جای بکینگ پودر رو نمیگیره. 

دیگه همین دیگه بخورید و بیاشامید ولی هرگز اسراف نکنید. 

عکس هم از زیر چنگال پسر درآوردم که اگر اندکی دیرتر می‌رسیدم همین هم نمیشد انداخت:/

 

+ نوشته بود که پسرا عاشق ماکارونی هستن؛ پدرها از اون بدشون میاد؛ توی این فاصله ی پسر تا پدر شدن چه اتفاقی افتاد؟!

همه یه چیز رمانتیک و فلسفی نوشته بودن... منم نوشتم : معده درد!:/

+ آقا من اگر مردم رفتم اون دنیا شما دیدید من توو جهنم در حال سوخت و سوزم و دارن سرب داغ دهنم میریزن همینجوری نگام نکنید؛ پاشید بیاید جلو بگید بابا ما شاهد بودیم این اونشب که ماکارانی پخته بود؛ عدل علی رو بین همه اعضای خونواده برپا کرد! بدین شکل که چون پدر خانواده ماکارانی رشته ای دوست داره و پسر خانواده شکل دار فلذا ترکیبی زده بود؛ بعد از اونجایی که پسر ته دیگ سیب زمینی میخواست و خود مادر اصلا ماکارانی رو به عشق ته دیگ نون میخوره اونم ترکیبی زده بود و خلاصه همه رو دریابیده بود! تازه سر غذا هم دختر خانواده نگاه میکرد و نمیتونست بخوره مادر نصفه غذاش رو ول کرد رفت برای دختر فرنی آورد. فلذا ای پروردگار آیا سزاست این مادر به جای اینکه گلی از گل های بهشت شود اینجا میون ما بسوزه؟! بعد دیگه با سلام و صلوات راه رو باز کنید برم بهشت! :/

+ از اونجایی که اینجا حامله زیاده:/ به قول جواد رضویان با همون لهجه ی قمی: دلت نخواد؟!:دی

دیشب در واپسین لحظات قبل از خواب که دیگه چشمام داشت بسته میشد و موبایلم هی از دستم میفتاد؛ و اذان صبحم زده بودن! تازه خیلی اتفاقی یه پیجی پیدا کرده بودم که داشتم سرگذشت یک خانمی رو می‌خوندم. از سرگذشتش که بگذریم این خانم حدود ۴۴ سال داشت و با مردی بیست سال بزرگتر از خودش ازدواج کرده بود و مهاجرت کرده بود و خب اونجا الان خانه داره و از روزمره هاش می‌ذاشت. یه ولاگ گذاشته بود از شب جمعه که قرار بود یا برن بیرون یا خونه یه بزمی داشته باشند. درواقع دیدن همین ولاک که اومده بود اکسپلورم باعث شده بود برم پیجش!... توی این ولاگ یه زن مو جو گندمی بود با یه مرد ۶۰ و خورده ای ساله ی سرحال که وقتی اومده بود خونه گل خریده بود می‌گفت سرخاب سفیداب کردی!... خانومه ماهی پخته بود. شوهره با خنده می‌گفت وااا چه غلطا... خانومه هم غش غش می‌خندید. با هم تاسیان دیدن. با هم تخمه خوردن. با هم شام خوردن. با هم یه کم رقصیدن. و در تمام این فیلم کوتاه و بقیه فیلم هایی که ازشون دیدم من فقط و فقط یک چیز برداشت کردم: « زن شاد و سرزنده با حال خوب یه مرد رو زنده نگه میداره»... این آقا عمیقأ شاد بود... عمیقأ چشماش می‌خندید... با زنه می‌رفت پارک آبی با زنه وقتی ازش میخواست برقصه می‌رقصید و واقعا میشد در این مرد حس زندگی و زنده بودن رو دید. چرا؟ چون زنه عمیقأ شاد بود. اونم از کتاب معجزه شکر گزاری می‌گفت که چجوری زندگیش رو متحول کرد چجوری الان هر لحظه و هر روز و برای هرچیزی درحال شکر کردن خداونده. این زن با شادی درونیش با انرژیش با خنده هاش با حال خوب خودش یه موجود دیگه رو هم زنده نگه داشته بود! 

عمیقأ اعتقاد دارم تک تک ما زن ها همچین قدرتی داریم. فقط ماها آنقدر در زندگی گاهی درگیر افکار مریضی هستیم از کم و کاستی های مرد؛ درگیر استرس ها و دغدغه های اینده؛ درگیر ترس هایی که زندگی بهمون تحمیل کرده؛ درگیر کار و بچه و زندگی؛ درگیر افکاری مثل اینکه قدرم دونسته نمیشه؛ درگیر کم توجهی ها و بی توجهی ها که یادمون می‌ره چه قدرت فوق العاده ای داریم و زندگی با دستای ما و خنده های ما میشد که رنگ و بوی دیگه ای هم بگیره. قدرت زنانگی یک زن می‌تونه کاری کنه چشم های یه مرد همیشه بخنده... کاش همه بلد بودن این زن بودن رو؛ کاش زندگی اونقدر سخت نمی‌گرفت که زن ها هم زنانگیشون رو از یاد ببرن چون درواقع کسی مجال نداد که اونا بخوان زنانگیشون رو نشون بدن. کاش همه زن ها وسط زندگی ای بودن که میتونستن قدرت زنانگیشون رو نشون بدن و مردی در کنارشون زندگی رو واقعا زندگی کنه...گرچه اعتقاد دارم در خیلی از زندگی ها هنوز هیچی دیر نیست. فقط کافیه یکبار به خودمون ایمان بیاریم و بعد بخوایم که زندگیمون رو تغییر بدیم و اینبار نه با تغییر شرایط و طرف مقابلمون بلکه با تغییر خودمون. اول حال دل خودمون رو خوب کنیم اول خودمون رو شاد کنیم و بعد با خنده هامون و سر زندگیمون به موجود دیگری زندگی ببخشیم. 

 

باور کنید الان که روی مبل نشستم چشمام داره بسته میشه و حقیقتا فقط چوب کبریت نجاتم میده!... آقا چرا امروز آنقدر جمعه بود؟! خیلی دلگیر بود نه؟:(

اون کیه که با این که شارژش صفر درصده ولی برای اهل منزل یه کیک بی شیله پیله! زده بخورن کیف کنن؟! منم من:/

اگر حال نداشتید و دنبال بی شیله پیله ترین کیک دنیا بودید یه ماهی تابه نچسب بردارید؛ داخل همون دوتا تخم مرغ+ یک لیوان شکر+ یک لیوان شیر یا آب جوش+ کمی وانیل و بکینگ پودر + نصف لیوان روغن + یک لیوان آرد+ دو ق غ پودر کاکایو رو همه رو باهم بریزید داخل همون ماهی تابه هم بزنید با هرچی که دارید حتی یه چنگال ساده؛ بعدم روی شعله ی خیلی کم نیم ساعت تا چهل دقیقه. چنگال بزنید اگر به چنگال نچسبید کیک پخته. اصولاً من خودم در کیک رو بلند نمیکنم تا وقتی که بوی کیک بلند بشه. زود بلند کنید پف کیک می‌خوابه. دیگه تاکید نکنم ماهی تابه باید نچسب باشه علی القاعده:/

دیگه عکس هنری منری نیست نشستم یه گوشه مثل بچه آدم دارم میخورم یادم افتاد عکس بگیرم ازش. 

+ بنده بکینگ پودر نداشتم از ترکیب جایگزین استفاده کردم. یک چهارم قاشق چایخوری جوش شیرین و نصف قاشق چایخوری آبلیمو استفاده کردم. که خب خیلی هم مال من نپفیده! شما بکینگ پودر بزنید بیشتر میپفه!

+ می‌فرمایید غذاهاتو برچسب بزن. چشم. میزنم تا بخورید و بیاشامید ولی هرگز اسراف نکنید! پست های آشپزی رو با برچسب « یانگوم بازی» براتون در طبق اخلاص می‌ذارم:/ اگر وقت کنم قبلی هارو هم پیدا میکنم و براتون اونارو هم در طبق اخلاص می‌ذارم. 

حدودا هفته پیش دخترم صبح که از خواب بیدار شد دیدم انگار دماغش کیپه‌ . اسپری بینی زدم و خب بعدشم سه روز تب کرد. بعد که تب خوب شد صورتش دونه های قرمز شد. بردم دکتر. اون خوب شد بعدش پسرم چندروز پیش که از خواب بیدار شد اونم دیدم دماغش کیپ و صدای گرفته. اینم دارو دادم و البته خیلی خوب نشده که دیروز خودمم یهو گلو درد گرفتم. از نوع شدیدش. کلا سرماخوردگی و آنفولانزا و کرونا و ویروس جدید و همه چیز در من آغازش با گلو درده. یعنی من وقتی گلو درد می‌گیرم میفهمم که خب نوید پنج شش تا پینیسیلینه! و خب پشت بندش بدن درد و تب و سایر موارد! خلاصه صبح که هنوز ده درصدی شارژ داشتم! گفتم تا صفر نشدم پاشم کارای اصل کاری رو بکنم. از صبحانه دادن و شیر دادن و پوشک عوض کردن و یکی رو دستشویی بردن که بگذریم ؛ تا ۱۰ هنوز صفر نشده؛ سریع سوپ گذاشتم برای خودم و یه فرنی هم برای دخترم و خونه رو هم جمع و جور کردم و ناهارمونم آماده بود. و در همین وانفسا که تند تند این کارارو میکردم و کس نمیخارید پشت من؛ جز ناخن انگشت من! هی این ذکر رو میگفتم که خدایا منو محتاج اولاد و همسر و غیره نکن. منو محتاج هیچکی نکن. تا آخرین روز حیات و مماتم روی پای خودم باشم و خودم از پس کارام بر بیام و خدایا خداوندا منو خار و ذلیل نکن و اینگونه از دنیا نبر. باشد که دعاهام رسیده باشه به عرش الهی و عرش رو به لرزه درآورده باشه!...

اینوسط از سختی های مادرانه هم بخوام بگم تمام خدمت رسانی ها و بدو بدو ها و رسیدگی ها کنار؛ این کم خوابی عملا داره منو پوره می‌کنه! حالا نه اینکه اینا نخوابنا؛ چرا میخوابن اما اولا من بین دو طفلانم می‌خوابم. از وقتی دخترم به دنیا اومده کلا لایف استایل ما عوض شده:/ قبلاً پسرم دو سالی بود اتاق خودش تنها می‌خوابید. ولو الان چون میخواستم دخترم رو‌ کنارم بخوابونم فلذا پسرمم می‌آمد و اینگونه شد که من وسطی شدم و یکی یمینم یکی یثارم... اما این دوتا هم تا صبح مداااااام در حال قل خوردنن و یا من باید از اینور اونور بکشونمشون توو جا یا دست و پاشون توو حلق منه؛ یا مدام پتو پس میزنن من باید بکشم روشون؛ یا باید پاشم شیر درست کنم.‌بعد از این خواب بریده بریده ی دو سه ساعته؛ صبحم که میشه یکیو توو بغل میخوابونی به زور؛ به امید اینکه خودتم الان میخوابی؛ بعد اون یکی بیدار میشه. روتو میخوای بکنی اونور میزنن بهت که سمت من برگرد! بعد میای اون یکی رو دوباره بخوابونی یکی دستشوییش میگیره و اینگونه میشه که عملا خواب دیگه محلی از اعراب نداره. فلذا اینگونه ده درصدمم تموم شد و الان به صفر رسیدم:/

حدود دوماه پیش انگشت شصت پام موند لای در. در کسری از ثانیه هم همینجور بی وقفه خون می‌آمد هم تمام ناخنم سفید شد هم زیر ناخنم یهو خون مرده و سیاه شد.به قدری اتفاق دردناکی بود که پامو گرفته بودم و به معنای واقعی کلمه خودمو به در و دیوار میزدم. دردی داشت که اصلا نمیتونم توصیف کنم. مهمون هم داشتم. صحنه یجوری وحشتناک و دلخراش بود که دو تا از مهمونام که اصلا دل جلو اومدن نداشتن داشتن صورتشونو چنگ می انداختن. حالا بقیه که بیشتر دل و جرات دار بودن به زور چندتا چسب زدن و فشار دادن ناخن رو و باند پیچی کردن. به لطف کتاب معجزه شکرگزاری حالا من اون وسطا وسط گریه و زاری فقط میگفتم خدارو‌شکر پای من اینجوری شد و پای بچه ها نشد که مطمینم اگر پای بچه ها شده بود دور از جون از دردش مرده بودن.  تا چندین روز که اصلا راه نمی‌تونستم برم پامو نمی‌تونستم روی زمین بذارم و حتی دل و جرات دیدن پامم نداشتم برای همون نمی‌تونستم بازش کنم. دیگه آنقدر همسرم گفت چرک می‌کنه بازش کن که به زور جرات به خرج دادم بازش کردم. چرک کرده بود. سعی کردم ابتدای ناخونمو بگیرم و پماد بزنم. و خب زمان گذشت.... هربار ناخن من توو این مدت یه شکلی بود... این اواخر متوجه شده بودم ناخنم اصلا در نمیاد که من بخوام بگیرمش! بعد از طرفی ناخنم به جای اینکه خوب بشه هی داره اصلا دفرمه و سیاه میشه. همین چندروز پیش بود به همسرم گفتم پای من چرا داره هی بدتر میشه به جای خوب شدن؟! خلاصه گذشت تا اینکه همینجوری نشستم بودم یهو پام گیر کرد به فرش احساس کردم کل ناخنم بلند شده! قبل از اینکه پامو ببینم از تصورشم قالب تهی کردم... فکر کنید کل ناخن شصت پاتون کنده بشه. من فقط شنیده بودم ساواکی ها کل ناخن رو میکنن حالا دیگه چجوریش رو ندیده بودم توو عمرم. با ترس و لرز پامو دیدم که بله کل ناخن پام بلند شده و باید از یه طرف که هنوز وصله با ناخن گیر گرفت. از اینکه الان ناخنم رو بلند میکنم و خون یا گوشت یا حتی حفره خالی میبینم واقعا ترسیده بودم. همسرمو‌ صدا زدم رفت ناخن گیر آورد که بگیره. واقعا وحشت کرده بودم... بتونم نتونم قبل اینکه ناخنم رو بکنم روی انگشت پام دست کشیدم دیدم در کمال ناباوری یه ناخن زیر اون ناخن روی کل پام درومده. به قدری دیدن این صحنه برام عجیب بود که فقط میگفتم ببین بدن چجوری خودش رو بازسازی می‌کنه!... این ناخنی که روی پام شکل گرفته یه لایه ی خیلی نازکه و وقتی روی پام دست میکشم قشنگ له شدگی گوشت پام رو احساس میکنم. انگار قشنگ پام پستی بلندی داره.

با دیدن ناخنم میدونید به چی فکر میکردم؟ به اینکه همه ی ما توو این جهان هستی چه برگ درخت باشیم چه یه ناخن پا چه انسان؛ برای بقا و زندگی داریم تلاش می‌کنیم. زندگی برای همه ی ماها گاهی سخت و جانکاهه حتی برای اون درخت که باید از دل زمستون و باد جون سالم در کنه؛ گاهی ماها واقعا توی زندگی له میشیم... واقعا زیر بار غم‌ها و رنج ها و دردها و مشکلاتمون داریم استخون خورد میکنیم...ما بالاخره از اون غم ها و دردها و مشکلات بیرون میایم ولی دیگه هیچوقت اون آدم قبل نمیشیم... دیگه هیچوقت شبیه قبلمون نمیشیم... ما دقیقا شبیه همین ناخن تازه شکل گرفته یجوره دیگه ایم... جون سخت بودیم؛ طاقت اوردیم؛ دوباره پوست انداختیم؛ به زور به زندگی چنگ زدیم و موندیم ولی زندگی از ما انسان های دیگه ای ساخته...میدونید ما پوسته رو انداختیم؛ هستیم و داریم ادامه می‌دیم ولی این له شدگیه همیشه باهامونه... دست بکشیم میبینیم که اون سر جاشه...مایی که بعد این له شدگی بلند میشیم و پوست میندازیم دیگه خیلی چیزامون تغییر می‌کنه...نگاهمون به همه چیز عوض شده مخصوصا به آدم ها... 

ولی دست آخر؛ چیزی که ما رو نکشه قوی ترمون می‌کنه!

نشستم دارم پست هامو از اول میخونم. چه خاطراتی که برام زنده نشد...چه احوالاتی که دوباره برام مرور نشد...گرچه من سالهای بیشتریه که توی این وبلاگم شاید بالای ده سال... حدود ده سال هم توی بلاگفا بودم... عمریه:)...اما خب مطالبم رو اینجا یه روزی پاک کردم چون فکر میکردم دیگه نمی‌خوام بنویسم... برای همون اولین پست اینجا از زمانیه که من دارم مادر میشم ... اما در اصل من از مجردیم اینجا بودم و نوشتم...دوستانی هر دوره اینجا اومدن و رفتن که حالا نیستن...بعضیاشونم همیشگی و وفادارند...حال عجیب غریبی دارم بعد از خوندن پست هام و یادآوری اونهمه روز رفته...

دلم میخواد برام از بیست و دوی فوریه بنویسید. اینکه من برای شما چجور دوستی بودم؟ یا نگاهتون به من چیه؟! یا اصلا اگر بخواین حرفی خطاب به بیست و دوی فوریه بگید چیه؟! 

من عمیقأ و شدیداً دوست دارم بشنوم حرف هاتون رو...

یه عده هم هستن فقط میزان! بدون اینکه ذره ای احساس مسئولیت در قبال اون بچه داشته باشن. درواقع فقط بچه میارن که برای پیریشون عصای دست باشه و بچه به اونا برسه نه اینا به بچه. اما پدر مادر عزیز شما در قبال همه چیز بچت مسئولی. بچه ی شما نیاز داره شما به دندوناش برسی؛ نیاز داره شما به پوشاکش برسی؛ نیاز داره از لحاظ تغذیه بهش برسی؛ نیاز داره یه حداقل هایی توو اسباب بازی و تفریح بتونی تامینش کنی؛ نیاز داره وسایل مورد نیاز مدرسه ش رو تهیه کنی؛ نیاز داره شما بشینی روزی دو خط مسایل تربیتی یادش بدی نه اینکه حتی به اندازه دو خط هم تلاش نکرده باشی و همینجوری برای خودش بزرگ بشه. نیاز داره شما بهش توجه کنی؛ نیاز داره یه جاهایی حمایت مالی و معنویت رو بهش بدی. اون بچه یه نیازهایی داره که حق و سهمشه. اگر نمیتونی یا نمی‌خوای چرا واقعا یک موجود رو به این دنیا میاری و بعد رها می‌کنی؟! 

من خانواده هایی رو میشناسم که مادره فقط جمع می‌کنه!! بعد بچهه حسرت یه پرگار و موز به دلشه!... مادری که بچش فلان جاش عفونت می‌کنه پیاز می‌ذاره روش به جای اینکه ببره دکتر؛ یه کاپشن به بهانه ی نداری برای بچه هاش نمیخره بعد ماشین ظرفشویی میخره!... مادر پدری رو میشناسم که توی هزاران معاشرتی که با هم داشتیم یکبار ندیدم سر غذا خوردن تلاش کنن به بچه ی بد غذاشون غذا بدن. خودشون میخورن و اون برای خودش اونوره و میبندنش به خوراکی به این بهانه که بد غذاست! تو یکبار اصلا برات مهم بود نخوری و فقط بهش اصرار کنی که بیاد سر سفره؟!...فقط اصرار نه بیشتر!.... من پدر مادری رو دیدم که حتی به اندازه دو خط نمی‌خوان به بچشون ادب یاد بدن اونقدر که بچه به داییش میگه دهنت سرویس!...بعد خود پدر مادر میخندن!... من پدر مادرایی رو دیدم که تمام دندون های بچشون خرابه به بهانه ی نداری ولی رنگ و وارنگ لباس میتونن برای خودشون بخرن یا پول جمع کنند!

پدر عزیز مادر عزیز تو وظیفته برای بچت یه هزینه هایی رو بکنی ولو النگوی دستت رو بفروشی!... اینکه فقط بیارید بعدم بگید بچه باید روی پای خودش باشه و رسیدگی زیاد خوب نیست؛ درواقع غلط کردید! شما باید رسیدگی کنید. باید!

 

برقامون رفته؛ گرممه؛ واقعا گرممه؛ و از این بردن برق ها واقعا حالم بهم میخوره. توی این وضعیت پسرم پیتزا میخواد. پیتزا رو کجای دلم بذارم پسرم؟:/... البته که خودم قول دادم. چرا که دیشب زده بودم توو کار یه غذای جدید که از یه سایت خارجی یاد گرفته بودم. یه چیزی توو مایه های لازانیا بود ولی لایه ی زیرینش پوره ی سیب زمینیه ترکیب شده با خامه و شیر و کره و اینا و لای رویی هم مخلوط مرغ و سبزیجات و دست آخرم پنیر پیتزا... هی پسرم گفت این چیه پیتزاست؟! منم برای اینکه بخوره گفتم آره پیتزای نرمه باید با قاشق بخوری:/ طفلک هی هم می‌رفت با ذوق به باباش می‌گفت بابا شام پیپزا! داریم. مامان پیپزا پخته!... ولی خب همین که اومد سر سفره فرمود من اصلا اینو نمی‌خورم میل ندارم من پیپزای سفت دوست دارم! قول دادم براش فردا بپزم. تازه ازم قولم گرفت گفت قول مردونه؟! تا دیروز می‌گفت قول دخترونه؟ الان چندروزه فهمیده قول فقط قول مردونه!!... فلذا دست دادیم باهم که آره قول مردونه. ولی حقیقتا الان توی این گرما پیتزا رو کجای دلم بذارم! فلذا گفتم شب برات میپزم. الان یه چیز دیگه بخوریم. فعلا راضی شده...

خوابم گرفته شدید... دلم قهوه میخواد دلم استخر و بوی کلر میخواد؛ دلم همه چی میخواد جز بودن در این گرما توی ساعت چهار بعد از ظهره چله تابستون اونم بی کولر:/... ما چند وقته ناهار و شاممون یکی میشه البته به غیر پسرم که به اون ناهار میدم چون اگر ندم هر دقیقه میگه یه چیزی بده بخورم. فلذا الان نمی‌دونم ناهار و شام چی بپزم اصلا و این فکر کردن به غذا از خود پختنش سخت تره. واقعا حق و سهم خودم از این دنیا می‌دونم که یه ربات داشته باشم تا کارامو بکنه حتی بادمم بزنه!. علی الخصوص برای امشب شام درست کنه البته اگر نخواد از من بپرسه چی درست کنم؟ چون خودم اگر میدونستم خودم درست میکردم!

تازگیا خیلی خیلی اینور اونور میخونم حتی میبینم آمار از خودشون ارایه میدن که در کل میگه : « نقش پدر در موفقیت بچه ها بیشتر از مادره؛ یعنی خونه ای که در اون پدر ارتباط صمیمانه داره با بچه هاش و بیشتر وقت می‌ذاره و بیشتر به مسائلشون توجه می‌کنه به نسبت خونه هایی که پدر اینطور نیست اون بچه ها موفق تر و خوشبخت تر و اینان! یا دایم میخونم که پسر با پدر مرد میشه! پسر با پدر بزرگ میشه! پسر با پدر موفق میشه و کمتر به خطا می‌ره... اگر میخواین پسرتون فلان و فلان بشه این پدره که نقشش حیاتیه» ..

در نقش پدر و تاثیرگذاریش که شکی نیست ولی واقعا این حرف ها جز اینکه ته دل زنایی رو که شوهر ندارن و به تنهایی دارن بچه بزرگ میکنن یا شوهرشون وقت برای بچه نمی‌ذاره و زنه برای بچه هاش هم داره نقش مادر رو بازی میکنه هم پدر ؛ فقط ته دل اینارو خالی می‌کنه. این آمارها از کجاست؟! مادر نقشش هویجه؟!... بعد خدا وجود نداره؟! مثلا زنی که داره با بدبختی و تنهایی بچه بزرگ می‌کنه و از همه چیزش برای موفقیت بچه هاش میزنه؛ خدا میگه نه خب چون پدر نداشتن پس نقش تو و تلاش های تو هم که هویح؛ پس بچه ت حق موفقیت و خوشبختی و سالم زندگی کردن رو نداره و به خطا کشیده میشه!... از اون جالب تر قدیم و نسل های قبل که همه پدران دیکتاتور داشتن و اگر قرار بود موفقیت و خوشبختی ارتباط مستقیم با تنها پدر داشته باشه الان هیچکی موفق از نسل های گذشته نباید میومد بیرون که؛ چون همه پدران پدر سالار بودن و اصلا کدوم ارتباط سازنده با یچه؟!... بعد توی خونه ای که پدر ارتباط سازنده نداره اما مادر داره صد خودشو می‌ذاره و پاره شده در راه فداکاری برای بچه هاشو و تربیت بچه هاش، یعنی بچه به اندازه دو خط هم از مادر اثرپذیری نداره و فقط پدر؟! اگر اینطوریه پس چرا میگن تربیت با مادره؟! پس چرا این مادره که داره بچه رو تربیت میکنه؟! اینهمه بچه که شبیه تربیت های مادرن اونا از کجا در اومدن پس؟! .... اصلا جدی میفرمایید؟! 

یه جملاتی توی ماها مرسومه که به نظر من خیلی زشته!... یعنی ظاهر واژه ها زشت نیست اما معنا و مفهوم کلی اون جمله و پیامی که داره واقعا از نظر من زشته... مثلا خیلی جاها میخونم یا می‌شنوم یا دیدم که مدام میگن خدا اونو که دوست داره بهش دختر میده!/ خدا به هرکسی دختر نمی‌ده و هرکسی لایق دختر نیست... از طرفی یه نگاه کلی هم وجود داره اونم اینه که پسر دار شدن مصادف با تاج گزاریه! انگار کسی که پسر دار شده توی خیلی از فرهنگ ها جزو افتخارات و مدال آورنده ها محسوب میشه! یعنی در بسیار بسیار فرهنگ های مختلف دیدم که اونی که پسر داره انگار ولیعهد زاییده! انقدر افتخار آفرینه!... از اون بدتر یه جمله دیگه هم داریم که میگن خدا به هرکسی بچه نمی‌ده که؛ بچه لیاقت میخواد!

اول اینکه اینارو از کجاتون در میارید؟! خیلی ها که الان بچه دارن ذره ای لایق این نعمت الهی نیستن. اصلا خیلی ها متوجه نیستن خدا چی بهشون داده. چه لطفی در حقشون کرده. اونی که دختر خدا بهش داده از مقربین درگاه الهی محسوب نمیشه؛ که خدا چون دوسش داشته پس بهش دختر داده! یعنی هرکی پسر داره خدا دوسش نداره؟ یا اونایی که دختر دارن؛ خدا همشونو دوست داره؟! آخه چقدر چرند!... یا اونی که پسر میزاد افتخارش کجاست؟!...این فرهنگ داغون از کجا میاد اخه؟!

فرزند وسیله ی آزمون الهیه...اونی که خدا بهش نداده یا نمی‌ده چه بسا از میلیون ها پدر مادر موجود لایق تر باشه اما فقط بحث حکمت و ازمایشه... اونی هم که داره همینجور... جنسیت هم که دیگه حرفی باقی نمی‌ذاره... هرکسی یه چیزی مصلحتشه...آنقدر با این حرفای چرند دل این و اون رو آب نکنیم. ما یه جا قطع کننده ی این زنجیره و فرهنگ غلط باشیم و یسری افکار مزخرف رو بریزیم دور...  بله خدا به هرکسی دختر نمی‌ده. به هرکسی پسر نمی‌ده. به خیلی ها هردوش رو میده به خیلی ها هیچ کدوم... چون بحث مصلحته...نه لیاقت!

کتابخانه ی نیمه شب؛ کتابی که چندروز پیش دستم گرفتم برای خواندن و زودتر از آنچه که فکرش رو میکردم امروز تمومش کردم. به قدری که این کتاب حال خوب کن بود...یجورایی انگار این کتاب رو برای همه ی آدم های روی زمین نوشتن و خواندنش برای تک تک آدم ها مفید و حتی لازمه... کتابی که به زیبایی هرچه تمام تر میخواد بگه حسرت کارهای نکرده و رویاهای نرسیده و شکست ها و موفق نشدن هاتون رو نخورید. هر مسیر دیگه ای هم که می‌رفتید باز توو تک تک اون زندگی های رویاییتون هم مشکلات و غم های خودتون رو داشتید. باز احساس رضایت کامل نمی‌کردید. چون همه چیز به ذهن شما برمیگرده... کتابی که میخواد بگه انتخاب های که توو زندگی کردید و مسیرهایی که رفتید قطعا بهترین انتخابی بوده که باید می‌کردید... شما هنوز زنده اید و این یه نعمت و موهبت بزرگه و تا بازی تموم نشده شما هزاران انتخاب جدید و زندگی های نکرده پیش رو دارید پس حق ناامیدی ندارید. 

من برای مترجم خیلی سرچ کردم و طبق نظرات متوجه شدم بهترین ترجمه کتاب  مربوط به محمد صالح نورانی زاده هست. خوندنش رو به همه توصیه میکنم. 

نشسته بودم یه مامان با دوتا بچه اومدن داخل... تقریبا بچه ها همسن بچه های خودم بودن... من از وقتی مامان شدم خیلی ناخودآگاه به لباس های بچه ها دقت میکنم ببینم پدر مادرا چجوری تن بچه هاشون میکنن...درواقع آزمون سلیقه و پوله!...داشتم به بچه ها نگاه میکردم... بچه ها خیلی تر و تمیز و مرتب...لباس های دختر که خارجی و خیلی هم شیک بود. کفش های بچه ها هم مرتب و با کلاس... مامان خونواده هم یه بلوز شلوار کرم رنگ ست پوشیده بود... درواقع همشون از نظرات کارشناسیم که گذر کردن خانواده ای بودن تر و تمیز و خوش پوش!

در همین وانفسا دست راستم چند نفر دیگه بودن که چندتا مرد بودن و یه خانوم چادری... یه آقایی کنار این خانم چادری ایستاده بود که خب من فکر کردم از فاصله ی تقریبا نزدیکی که کنار هم بودن و جلوی پیشخون! فکر کردم خب زن و شوهرن. آقاهه یه بلوز راه راه از اینا که همه مردهای قدیمی داشتن یا اداره میداد بهشون! و رنگش آبی کمرنگ بود؛ و تمام پلاستیک!! و خب انگار خودش برداشته بود استیناشو کوتاه کرده بود و من دقیقا داشتم توو دلم میگفتم چرا خانواده های مذهبی اهل پوشیدن لباس های خوب و برند و شیک و اینا نیستن اخه؟!( اینکه اونا مذهبی هستند هم از روی چادر خانومه داشتم قضاوت می‌کردم). دقیقا به همین موضوع داشتم فکر میکردم که چرا اکثر مذهبی ها خوش پوش نیستن یا اصلا اهل برند پوشیدن نیستن که یهو دیدم که این بابای اون خانواده ی چهار نفریه نه شوهر این خانوم چادریه!

خب ذهنم از قضاوتی به قضاوت دیگر رفت! درسته نباید قضاوت کرد ولی ذهنم مشغول همین کار بود:/ ... میدونید خب درسته که ما دو دسته زن داریم که بعضیا هرکاری میکنن شوهره در پوشش و استایل راه خودش رو می‌ره اصولاً و زنه هم هرچی خودشو پوره کنه یا بخره براش تاثیری نداره و اون دوست داره شپشوو کثافت و کبره بگرده و من خیلی از این موارد دیدم. و خب دسته دیگه کسانی که شوهر رو آدم حساب نمیکنن! و اون انگار عضو اضافه خونه ست. که این موردم کم ندیدم. حالا دسته سومی هم هستن که هم شوهرو آدم حساب میکنن و خیلی به پوشش و سر و وضع شوهره اهمیت میدن همم شوهره قدردان و همراهه. که حالا ما کاری به دسته سوم نداریم. و داشتم فکر میکردم اگر خانوم این آقاهه که تن خودش و بچه هاش لباسای به این شیکی بود؛ اگر جزو اونایی هست که خودشو پوره می‌کنه ولی شوهره راه خودشو می‌ره که هیچ؛ ولی اگر جزو اولی و سومی نیست خب واقعا ته بی انصافه! بابا تن اون بخت برگشته هم خب یه لباس شیک کنید مثل خودتون. حالا درسته که آقایون اکثرا چیزی برای خودشون نمی‌خوان ولی شما که بلدی تن خودت ست کرم کنی تن بچه هات لباس خوب کنی؛ یه لباس خوبم تن اون مادر مرده کن خب. اون نقشش توو زندگی هویجه؟! نترسید با سر و وضع خوب دزدیده نمیشه. علت دزدیده شدن شوهر سر و وضع نیست؛ ذاته ذات... خراب باشه می‌ذاره بدزدنش!... نمی‌گم بکنیدش جرج کلونی...در حد معقول... یه لباس تمیز و مرتب حق اون بدبخت از زندگی نیست؟:/ حالا اصولاً آقایون اینجورین که معمولا برای خودشون چیزی نمی‌خوان و معتقدن دارن! یعنی هرچی بگی برای خودت فلان چیزو بخر میگه دارم میخوام چیکار! و بعضیام در همین راستا رها میکنن میگن ما گفتیم دیگه خب نمی‌خواد! خب خودتون بخرید در قالب هدیه. اونم دل داره. اونم عضو خونواده ست با پول خودش دوتا تیشرت خوب براش بخرید حداقل! ... ما یه پسری توو فامیلمون بود تا وقتی این مجرد بود خیلی شلخته و نامرتب بود توو پوشش. من قشنگ یادمه در اولین حضورش بعد ازدواج در جمع؛ به قدری کت شلوار شیک و زیبایی تنش بود که خود من که تازه اونموقع مجرد و بچه سال هم بودم توو دلم می‌گفتم قشنگ معلومه خانومش با سلیقه ست. فلذا باور بفرمایید تمیزی و مرتبیه شوهر نشانه ی خانومی و سلیقه ی شماست!... حتی یه روانشناسی می‌گفت مردها وقتی یه مرد دیگه رو میبینن که خیلی سر و وضع پوششش خوبه معتقدن خانومش خیلی بهش میرسه! فلذا بهش برسید:/

حالا اینوسط عده کثیری هم از اونور بوم افتادن. آنقدر به شوهره و بچه ها میرسن اونوقت میبینی خودشون دندونشون افتاده! کفش پنج ساله نخریدن؛ کیفشون زیپش در رفته ولی به خودشون نمیان! اندازه نگه دارید که اندازه نکوست. زنی که دایم توو زندگی در حال فراموشی خودش و از خودگذشتگیه و به بهانه ی فشار نیومدن به مرد هیچی طلب نمیکنه ولو به قیمت اینکه یه کیف درست حسابی نداره! فکر نکنه اون مرد خیلی قدردانش خواهد بود. خیر! از قدیم گفتن زنی که خرج داره ارج داره!... زن باید حداقل هایی رو همیشه طلب کنه. دقت کنید! همیشه...هیچی نخواستن و هیچی طلب نکردن مرد رو بدعادت می‌کنه. و اون به این کم توقعی شما عادت می‌کنه. نه اونجوری باشید که آدم حساب نکنید شوهر رو و فقط به خودتون برسید نه اینطور که از خودگذشتگی محض باشید و به خاطر مراعات کردنش توقعاتتون رو به صفر برسونید. 

تعادل... 

وقتی تمام شعله ها توی خونه ما روشن باشه یعنی یه نفر حوصله ی زندگی داره! ...با پسرم یه کیک خیس شکلاتی درست کردیم و سس و کیک روی گازه... اگر به من باشه از پسرم یه شف در میارم! ... یه فرنی هم اونور برای طفلکم ... و اصل قضیه باقالی پلوییه که وقتی توی خونه ما پخته میشه یعنی مادر خانواده حالش خوبه:/ چون من اصولا غذاهایی که باید تووش برنج رو آبکش کنم خیلی مورد پسندم نیست دنگ و فنگش زیاده و خب باقالی پلو برای دون شدن و شفته نشدن حتما باید آبکش بشه برای همون وقتی باقالی پلو توی خونه پخته میشه یعنی اونروز دیگه صد خودمو گذاشتم:دی فلذا یه شعله هم برای گوشت و باقالی پلو و اینگونه تمام شعله های گاز روشنه و زندگی جریان داره...

تصمیم گرفتم امسال تا عید نوروز ۱۴۰۵ تمام کتاب هایی که دارم و داشتمو هنوز وقت خوندنشون رو پیدا نکردم بالاخره بخونم! در همین راستا این چهارمین کتابیه که امسال دستمه و چون هنوز تمومش نکردم حرفی هم فعلا دربارش نمی‌زنم. اما خب یه حسی بهم میگه تصمیمم فقط در حد تصمیم کبری باقی خواهد ماند:/ چرا که بی وقتی از هر آنچه که فکر میکنم بیشتر از همیشه داره به سمتم هجوم میاره...تقریبا موبایل شاید به زور روزی روی هم یکساعت بتونم دستم بگیرم که اونم میام اینجا گاهی بالای منبری میرم و میام پایین! و اگر شب که همه خوابن بخوام برم توو موبایل خیلی وقتا به خودم میام میبینم ساعت پنج و شیش صبحه و این به این معناست که عملا باید تا فردا شب بیخوابی بکشم چون در طول روز وقت خوابیدن لاموجود. برای همون خیلی شبا توسط شیطان رجیم وسوسه میشم و از سکوت خانه نهایت لذت رو میبرم و میرم واسه خودم و فرداش به غلط کردن میفتم از شدت بیخوابی و بی انرژی بودن. فلذا خیلی وقتام سنگ میزنم سمتش نمی‌ذارم وسوسم کنه و مثل بچه ی خوب سرساعت می‌خوابم. در طول روزم که کارهای خونه و هر دقیقه دقت بفرمایید هر دقیقه سرویس دادن به دو عدد طفل دیگه وقتی باقی نمی‌ذاره. این لالوها به زوووور یکساعتی وقتی طفل کوچک خوابیده ورزش میکنم اونم چه ورزشی؟! یا پسرم داره غر میزنه که مامان بیا بازی ورزش نکن. یا خوراکی میخواد. یا کارت داره. یا دنبالت میاد نمی‌ذاره با جون و دل؛ دل بدی به حرکاتی که داری انجام میدی. خلاصه همین که یکساعت ورزش میکنم به زور؛ خودش جای شکر داره. بیرونم که بخوام برم و دقایقی برای خودم باشم اگرچه همسرم طفلان رو تقبل می‌کنه ولی پسری که اوشون باشن میفرمایند منم ببر و خب تو داری می‌ری تا از دست این سه بزرگوار دوست داشتنی فرار کنی درواقع:دی ولیکن از چاله میفتی توو چاه:| و امان از وقتی که دیگه بخوام یه کتاب دستم بگیرم. پسرم یا یسره میگه بیا بازی؛ دیگه اونقدر که با کلمه بازی کهیر میزنم دوست دارم خودمو پودر آلوئه ورا کنم و دقیقا اون لحظات دوست دارم تک‌تک موهامو بکنم:/ یا یکی شیر میخواد... یا یکی خوراکی میخواد... یا یکی دستشویی کرده... یا وقت شامه... یا یکی هر دقیقه زیر میزو جاهای خطرناکه باید بیاریش اینور؛ یا یکی داره از سر و کولت بالا می‌ره دنده هات داره می‌شکنه:/( بله پسر داشتن اینگونه ست؛ ببینیم دخترمون حالا الگوی خود را برادر قرار میده یا خیر؛ که انشالله خیره!).. یا باز کاری پیش میاد... هیچی هم پیش نیاد میبینی عه نمازت داره قضا میشه!:/ خلاصه کتابو می‌بندی به امید اینکه فردا بخش اعظمش رو میخونی در حالی که کتاب داره بهت میگه: برو بابا از تو واسه ما آبی گرم نمیشه!

نمی‌دونم شماها چقدر اهل عکس گرفتن از زندگی روزمره هستید. مثلا عکس از همین لوبیا پلویی که ظهر خوردید؛ عکس از همسری که لم داده پای تلویزیون؛ عکس از آفتابی که افتاده توی خونه... من خودم هم یجورایی هستم هم نیستم... یعنی هم دوست دارم بگیرم و اینکارو میکنم؛ هم خیلی وقتا وسط بدو بدو های زندگی یادم می‌ره این لحظه هایی که داره میگذره رو ثبت کنم... باور کنید تک تک این چیزهای به ظاهر بی‌مزه ی روزمره یک روزی دیدنشون حتی اشک رو می‌تونه به چشماتون بیاره از شدت دلتنگیه یک خاطره ... اگر بچه دارید تک تک لحظه هاشو ثبت کنید... من از پسرم هرروز عکس می‌گرفتم و با تاریخ و روز ثبت میکردم... تا الان که نزدیک به پنج سالشه هر ماه از سنش یک فایل جداگانه داره و کلی عکس و فیلم... دخترمم همین طور... هر ماه از زندگیشون رو ثبت میکنم فایل بندی میکنم و... اگر در ارتباط با کسی هستید و در آشنایی؛ تا میتونید عکس بگیرید باور کنید این عکس های دونفره یه روزی بدجوری دلتنگی آور و خاطره انگیز میشه... از زندگی معمولیتون عکس بگیرید الان همه چیز معمولیه! دو سال دیگه میفهمید هیچی معمولی نبود و هر لحظه ای که گذشت همین که به سکون و آرامش گذشت از لحظات خوش و خوب زندگی بود که تک تکش در دلتون یک دلتنگی شیرین ایجاد می‌کنه...

قطعا آقایون مثل خانم ها ذهنی خاطره باز ندارن. این ماییم که قشنگ با جزییات یادمونه سی سال پیش در چنین روزی و زمان و مکانی چه اتفاقی افتاد! گاهی یادآوری لحظات شیرین زندگی به آقایون از طریق عکس ها کاری می‌کنه که هیچ روش دیگه ای نمیتونه! به شدت توصیه میکنم هرکسی که چندسالی از زندگیش گذشته به روز بشینه پای عکس های قدیمی از اولین روز آشنایی تا همین حالا؛ همه عکس های که خاطره انگیزند و شیرین رو جمع کنه؛ یه آهنگ خاطره انگیزم‌ بذاره روش و به کلیپ درست کنه و بفرسته برای همسرش یا بذاره ببینن همگی. به شدت به شدت و به شدت برای آقایون جذاب و شیرین و بسیار خوشحال کننده ست. همون عشق قدیمی رو دوباره در اونها زنده می‌کنه. اینکارو حتما انجام بدید هر چند وقت یکبار! من یکبار با عکس های آشناییمون قبل از دوران عقد همچین کاری کردم همون اوایل اشناییمون؛ یکبارم امسال برای تولد همسرم نشستم از اولین روز آشنایی که طبیعتاً عکسی نداشتم جز از خودم! یا لیوان کافی:/ تا همین حالا که یه خانواده چهار نفره شدیم با چهارتا آهنگ خاطره انگیز یه کلیپ نیم ساعته درست کردم که عمیقأ برای هردومون دلتنگی آور و سرشار از خاطره بود.

زندگی خیلی راحت درگیر دغدغه و مشکلات و فرار و نشیب و فراموشی خاطرات و به عبارتی درگیر روزمره میشه؛ یه وقتایی عکس ها میتونن نجات دهنده باشن. مخصوصا اگر چندسالی از زندگیتون گذشته و خاطرات دارن به دست فراموشی سپرده میشن اینکارو بکنید و ببینید چقدر دوباره همون شور و شوق و عشق گذشته به سراغتون میاد. عکس ها عجیب قدرتمندند...

 

زن همسایمون از اون زن هاست که دایم با دوستاش اینور اونوره. متاسفانه دوستان خوب من همه اینور اونور دنیا پخش و‌ پلا هستن.‌ در این حد که اونشب ما ساعت دوازده شب رسیدیم خونه؛ ده شب برقا رفته بود و زن همسایمونم با دخترش توو آسانسور بود و می‌گفت خواستیم ده برگردیم شوهرم گفت برقا رفته بمونید پارک. دارم یجورایی قلقلک داده میشم برم به جمع هاشون بپیوندم و با یه در زدن و گفتن اینکه با منم دوست بشید:دی خودمو بچپونم توو جمع هاشون و در سی و پنج سالگی بشم از این مدل خانوما:/ 

چندوقت پیش به همسرم گفتم میخوام برم لیزر! واکنشش این بود که دوستم رفته و سرطان پوست گرفته!... حالا کدوم دوستت؟ ... بعد که فهمیدم خندم گرفته که عه اون الان سه تا بچم داره چجوری با سرطان پوست داره زندگی میکنه؟:/ بعدم اون شونصد سال پیش رفته معلوم نیست چیکار کرده... خلاصه با جمله ی خودت میدونی قضیه تموم شد و من رفتم و هربار با جمله ی عه رفتی؟ عه لیزر میخوای بری فردا ؟ واقعا میخوای بری؟ خودت میدونی! و خلاصه با عه ها و خودت میدونی های مختلف مواجهم!

دیروز میبینم توو اینستا برام یه کلیپ فرستاده که دکتری داره صحبت می‌کنه و میگه به غیر از راه های جنسی یسری راه های دیگه هم برای انتقال زگیل تناسلی وجود داره. مثلا لبه های استخر؛ تماس پوست های بدن با هم؛ لیزر موهای زاید و وسایل کاشت ناخن و ... حالا به جای واژه ی زگیل تناسلی از اسم خارجی و مخففش استفاده میکرد. امروز داشتیم چایی می‌خوردیم حرف استخر پیش اومد یدفعه گفتم وای یعنی زگیل تناسلی توو استخر هم منتقل میشه؟! کلیپی که فرستاده بودی رو دیدم. خیلی وحشتناکه که... یهو گفت ایدز!:/ ... گفتم نه کلیپی که فرستادی درباره ایدز نبود که درباره زگیل تناسلی بود. اصلا ندیدی برای چی بوده فرستادی؟:دی ... یهو فرمودن من اصلا کاری ندارم چه بیماری ای بود من اون قسمت لیزرش رو منظورم بود ببینی:/ ... بله عزیزم مشخص بود فقط میخواستی بگی لیزر نرو:دی

یه توییتی دیدم نوشته بود اولین بار که رفتید خونه ی دوستاتون و فهمیدید با شما فرق دارن کی و چی بود؟! یعنی اولین بار که رفتید خونه ی دوستاتون و رفتاری با فرهنگی دیدید که خیلی با خانواده شما متفاوت بود و به اصطلاح شاخ در اوردید؟!

مثلا یکی نوشته بود من رفتم دیدم مادر دوستم برای خودش ناهارشو درست کرد کشید برد اتاق بدون اینکه از ما بپرسه ما قراره چی بخوریم! یا پدرش که اومد برای خودش سالاد درست کرد و خورد و رفت خوابید درحالی که ما داشتیم پاستا می‌خوردیم با دوستم!... 

یا مثلاً دیروز همین سوال رو از همسرم پرسیدم جوابش این بود که رفتم خونه یکی از دوستام دیدم جلوی باباش سیگار می‌کشه!

و اما خب خودمم بخوام بگم ؛ خب پدر من خیلی آدم اجتماعی و شوخ طبعی بود همیشه. خیلی از روزها هم می‌آمد از مدرسه دنبالم مخصوصا توو دبیرستان و پیش دانشگاهی اینا. بماند که وقتی پدرمو توو جمعیت می‌دیدم که منتظرمه بال درمی‌آوردم از خوشحالی. و توی مسیر دوستامم می‌آوردیم برسونیم. تمام مسیر پدرم همون شوخی ها و خوش برخوردی ها و گرم گرفتن هایی که با خودم بود با دوستامم بود. طوری که همه عاشق بابام بودن:/ آنقدر که تا قربون صدقشم پیش من میرفتن یه جون هم پشت اسمش میذاشتن میخواستن درباره بابام حرف بزنن:/ البته جلوی خود بابام چیزی نمیگفتنا ولی پشتش همه هلاک بابام بودن دور از چشم مامانم:دی بعد من یه دوست تقریبا صمیمی ایام دبیرستان داشتم که اینا عرب عربستان بودن اما سالها شهرهای جنوب ایران زندگی کرده بودن و بعدش اومده بودن تهران. تهرانم سالهای سال بود که حضور داشتند. ما خونه های همدیگه هم می‌رفتیم می‌آمدیم.خیلی هم پولدار بودن.  اما من وقتی خونشون میرفتم یا پدرش مثلا مارو صبح ها می‌رسوند دنبال منم میامدن؛ اصلا باباش باهامون حرف که نمیزد هیچی؛ حتی جواب سلام منم نمی‌داد:/ یا وقتی میگفتم خیلی ممنون مارو رسوندید باز جواب نمی‌داد. یا می‌آمد خونه مثلا من به پاش بلند میشدم سلام و احوال پرسی میکردم بدون اینکه کلامی از کلام منعقد کنه و جواب بده می‌رفت طبقه بالا:/...این درحالی بود که پدرش خیلی هم حساس بود و نمیذاشت‌ دوستم خونه هرکسی بره اما با من میذاشتن رفت و آمد کنه و من جزو دوستان مورد اطمینان و امن خانوادش بودم!... من با پدر خودم که مقایسه میکردم اصلا شاخ درمی‌آوردم این چرا اینجوریه ولی خب چیزی به دوستم نمیگفتم فقط توو ذهنم این بود شاید عرب هستند جنس مونث رو آدم حساب نمیکنن:/ اما شاخام بیشتر درومد وقتی که ما دیگه دانشجو شدیم و خب باز خونه های هم می‌رفتیم میامدیم. پدرش اصلا اون‌ ادم سابق نبود. به شدت گرم و صمیمی و شوخ و شاد و شنگول:/... مثلا در این حد که منو میدید می‌گفت به به بوی گل آوردی با خودت:/...