
شاید دلیل اینکه خیلی کم از پدرم یا مادرم مینویسم اینه که میدونم خیلی ها اینجا از نعمت داشتنشان محروم اند و نمیخوام با پستام داغ و حسرت بیشتری بر دل هاشون باشم...قبل از نوشتن این پست دوست دارم بگم از ته دلم برای هرکسی که پدر یا مادرش آسمانی شده طلب صبر میکنم و امیدوارم روح پدر و مادر عزیزش در آرامش و قرین رحمت الهی باشه انشالله...
سالها قبل از یه خانومی یه نوشته ای خوندم که شاید شماهام خونده باشید. نوشته بود کارمند بودم تازه ازدواج کرده بودم یه روز داشتم کتلت میپختم. پدرم برامون نون تازه خریده بود و اومده بود خونمون سر بزنه. میگفت چون کارمند بودم و غذا پختن برام سخت بود و کتلتامونم کم بود وقتی پدرم رو پشت در دیدم اصلا خوشحال نشدم تازه گفتم اه این چه وقت اومدنه آخه... میگفت پدرم که اومد نشست داخل خیلی سرد رفتار میکردم درواقع سرسنگین جواب میدادم بابام بذاره بره شام نمونن و خب پدرمم فهمید گفت دخترم مزاحمتون نمیشم و رفت. میگفت سالها گذشته و امروز دارم کتلت درست میکنم و یاد اونروز و رفتارم افتادم و دارم اشک میریزم.
راستش من همیشه برخلاف این نوشته بودم!... در تمام دوران مجردیم که رابطه م با پدرم یک رابطه بسیار محترمانه بود. خیلی با هم شوخی میکنیم خیلی سر به سر میذاریم ولی من هیچوقت به پدرم یک تو هم نگفتم. با مادرم خیلی نداریم مثل دوتا دوستیم درواقع بهترین دوستمه اما رابطم با پدرم همیشه دارای حرمت و حریم بوده. از وقتی هم ازدواج کردم که مثل خیلی های دیگه که قدر پدر مادرشون رو بیشتر میفهمن منم هر لحظه بیشتر و بیشتر متوجه حضور پر از لطف و برکتشون میشدم. بعد از بچه دار شدن هم بیشتر و هر روز و هر لحظه بیشتر میفهمیدم چقدر پشتمن؛ چقدر خانواده ی حمایتگر و دلسوز و مهربانی دارم. تا قبلش که توی خونشون بودم و در موقعیت هایی نبودم که بخوام اینها رو بیش از پیش بفهمم اما بعد ازدواج و دوری داستان فرق میکنه. شما تازه میفهمی همه کس زندگی شما پدر مادره... من همیشه برخلاف این نوشته ی بالا بودم. از روزی که ازدواج کردم و رفتم سر خونه زندگیمون وقتی پدر مادرم میآمدن خونمون انگار دنیارو بهم میدادن. همیشه از همسرم میپرسیدم تو هم اینجوری ای؟! که هیییچ مهمونی برات عزیز تر از پدر مادرت نیستن؟! من وقتی پدر مادرم میان انگار عزیزترین و بهترین آدمای روی کره زمین اومدن خونم:(...
پدر مادر من از اون پدر مادرایی هستن که خیلی خیلی کم راضی میشن بیان خونه ی بچه هاشون تا زحمت ندن. هربارم حرفشون اینه که شماها باید بیاین! خودمون بچه ها باهاشون شوخی میکنیم همیشه میگیم مامان بابا میان خونه ی بچه هاشون انگار روی میخ نشستن!... اما اینا مال شرایط عادی بود... وقتای سختی اولین کسایی که کنارم بودن مامان بابام بودن... توو این هشت سالی که ازدواج کردم هروقت حتی یه سرما خوردگی ساده میخوردم و صبحش تلفنی با مادرم حرف میزدم تا از پشت تلفن میشنید صدام گرفته بدون اینکه چیزی بگه یکساعت بعد میدیدم آیفونمون رو زدن و مامانم توو تصویره:(... با اینکه چندسال اول ازدواجم با خانوادم توو یه منطقه زندگی نمیکردیم و من ازشون تقریبا دور بودم ولی مادرم خودش رو میرسوند... میآمد برام غذا می پخت سوپ میپخت چندساعتی کنارم میموند و میرفت:(... توی کرونا وقتی پسرم کرونا گرفت میآمدن با ماسک مینشستن توو حیاط ساختمونمون یکربع مارو میدیدن میرفتن:(... وقتی ماشینمون رو دزد برد با اینکه اون سالها فاصله ی خونه ما با اونا خیلی زیاد بود حتی گاهی دوسه ساعت توو ترافیک میموندیم اما پدرم خودش میآمد دنبال ما...مارو میبرد خونشونو خودشم شب برمیگردوند.. درواقع تنها رفیق روزای سخت بی ماشینیمون بابام بود:(... اینا جزئی ترین الطافشون بود... پدر مادر من مظهر لطف و محبت به بچه هستن... الطاف بینهایت:(
همیشه برای اینکه پدر مادرم بیان خونمون التماسشون میکردم و میکنم... وقتی هم راضی میشدند که بیان مثل دختر بچه ای که دوباره بچه شده و مامان باباشو توو بازار پیدا کرده برای دیدارشون بال درمیاوردم... همیشه بهترین ظرف و ظروفامو درمیاوردم؛ بهترین غذاها و خوراکی هارو میچیدم... اصلا من همیشه بهترین چیزارو با وجود پدر مادرم دوست داشتم... مثلا من خیلی فسنجون دوست دارم ولی هروقت میپزم دوست دارم در کنار این بهترین ها با مامان بابام شریک باشم. برای همون همیشه فسنجون رو زمانی میپختم که بتونم با اونا بخورم:(... از وقتی اومدیم این خونه که عمر اومدنموم خیلی نیست بالا پایین زندگی من خیلی زیاد بود.... درواقع به جز چندبار خیلی محدود اصلا فرصتی نشد که پدر مادرم بیان خونم... توی سالی که گذشت پدر مادرم خیلی غصه ی منو خوردن... خیلی... آنقدر که با نوشتن همین خطوطم دارم اشک میریزم... حالا با امروز این دومین باریه که بابام یهویی زنگ میزنه میگه مهمون نمیخوای؟ از سرکار دارم میام دلم برای بچه هات تنگ شده بیام ببینمشون. مامان بابای من به زور خونه بچه هاشون میرن. حالا این که بابام توو این یکی دوماه گذشته خودش زنگ میزنه بیاد راستش هم قبل آمدنش هم بعد از رفتنش تا ساعت ها گریه میکنم... خودم احساس میکنم شاید چون غصه منو میخوره یا نگرانه برای همین میاد:(... وگرنه از این عادت ها نداشت... این دوباری که زنگ زده و گفته مهمون نمیخوای؟ یه چایی بهم میدی؟! بخدا که انگار خدا دستشو باز کرده گفته بیا بغلم!... خوشحال ترین لحظه ی زندگیمه وقتی جلوی در ایستادم و بابام رو توو قاب آسانسور میبینم... بخدا که اغراق نیست وقتی میگم انگار دنیارو بهم میدن:(
امروزم بابام زنگ زد دلم برای بچه هات تنگ شده مهمون نمبخوای؟! گفتم چرا نمیخوام قدمتون روی چشمام:(... نمیدونید چجوری و با چه ذوقی میدوئم اینور اونور رو جمع و جور میکنم... میز میچینم... همسرمم میدونه بابا برای من یعنی چی:( ....کلی سر به سر میذاره که الله اکبر باز بابام بابامش شروع شد!... منم همیشه به شوخی میگم حسودیت میشه؟! اونم هربار میگه آره!... پسرم وسطا زنگ زد به بابام که بابا جون پس کجایی؟! بابام گفت چی برات بخرم ؟ پسرم گفت دنت... هرچی گفتم خودم برات خریدم! گوش نداد هرچی گفتم نگو زشته... بابام میگفت کاری به کار من و نوه م نداشته باش... بابام رفته بود همه ی دنت های مغازه رو خریده بود:(... هر رنگ و طعمی که داشت رو خریده بود:(... الهی قربون حضورت بابا:( ...نمیدونید وقتی توی خونم میبینمشون چه حالی ام از خوشحالی...از پارسال تا امسال بیشتر از تمام سالهای عمرم فهمیدم که بابا همه کس دختره؛ بابا کوهه؛ بابا تنها پشت و پناه دختره:(... من از پارسال تا امسال خیلی غصه ها خوردم ولی شاید یکی از بزرگترین غصه هام غصه برای دل پدرمه که میدونم برای منه...پارسال توو روزایی که از غم هیچی از گلومون پایین نمیرفت بابام هرروز با کلی خرید میآمد خونه میگفت دخترم اینارو برای تو خریدما؛ مدیونی چیزی دلت بخواد به من نگی... من باردار بودم...بابای من توو همه ی روزای زندگی من بابا بود:(
به بابام روی مبل خونمون نگاه میکردم که با بچه هام بازی میکرد... توو دلم داشتم به این فکر میکردم که من چون بابا و مامانمو دارم هنوز زنده و سرپام. چون هرجا کم بیارم هرجا هرکی اذیتم کنه هنوزم مثل بچگیام میگم میرم به بابام میگم:(... من هنوزم روی تو فقط حساب میکنم بابا:(
بابام که رفت یاد بچگیام افتادم... بابام همیشه توو ماشین آهنگ های معین رو میخوند... همیشه هم اینو برامون میخوند و به کبوتر دو برجم که میرسید از توو آیینه بهمون نگاه میکرد و میخندید:(
چشماتو وا کن و ببین ؛ ببین که بابا اومده
بابا با یک عروسک خوشگل و زیبا اومده
چشماتو توو چشم بابا یه بار باز و بسته کن
نظر به حال دل این عاشق دلشکسته کن
چه شب هایی به شوق تو اومدم و خواب بودی
تو دستای عاشق من همیشه کمیاب بودی
اینا همش تقصیر ماست تو که گناهی نداری
به جز به آغوش پدر به جایی راهی نداری:(
کبوتر دو برجم الهی که فدات بشم
نذار که بیچاره ی اون گریه ی بی صدات بشم:(
من واسه تو دلواپسم ؛ تو واسه ی عروسکات
من واسه تو میمیرم و تو واسه ی بازیچه هات
دلشادم از شادی تو؛ سرمستم از خنده ی تو
اما ته دلنگران ؛ برای آینده ی تو
به جز به آغوش پدر به جایی راهی ندارم بابا:(