بیست و دوم فوریه

با توام
قاب عکس نارنجی
با توام
زرقبای پاییزی
در نگاهت حضور مولاناست
پا رکاب دو شمس تبریزی...

حالم شبیه حال اون مردیه که داشت ساندویچ میخورد؛ یه مرد دیگه اومد نشست کنارش گفت کمی از ساندویچت میدی؟! ساندویچ رو گرفت سمتش گفت بیا داداش بکن. اونم که مدیر رستوران بود و داشت دوربین مخفی و چالش می‌گرفت شروع کرد همه ساندویچ و نوشابه رو خوردن... و مرده بی تفاوت و بی رمق؛ انگار که دیگه چیزی براش فرقی نداره همین طوری نشسته بود و نگاه میکرد...

رمق ندارم...نشستم و دلخوش به اومدن پاییزم...شاید پاییز حالمو خوب کرد...

پسره می‌گفت داشتم قفسه های مغازه رو تمیز میکردم یهو دستم خورد یکی از عطرها افتاد شکست. قیمتشم ۲۰ میلیون بود. می‌گفت خیلی ناراحت شدم گفتم خدایا آخه توو این بازار خراب اینو دیگه چیکار کنم... می‌گفت همین که داشتم کف مغازه رو از این عطره که ریخته بود تمیز میکردم یهو یه خانومی که داشت رد میشد اومد گفت آقا این بوی کدوم عطرتونه؟! خلاصه میگه یه کم اطلاعات و اینا گرفت بعد گفت خب من ۴ تا برای هدیه میخوام و ۸۰ میلیون کارت کشید!

خواستم بگم خدا بلده داره چیکار میکنه؛ تاب بیار؛ از دل به ظاهر بلاها و مشکلات خیری در راهه...کار خوبه خدا درست کنه!

اینکه داره بوی پاییز میاد و میشه بوش رو احساس کرد؛ همین برای یه حال خوب کافیه... اینکه من عاشق پاییزم خودش یعنی من توو پاییز همیشه حالم خوبه...

خیلی روانشناس های این مرز و بوم رو قبول ندارم. فقط یه مشت پول بی زبون رو میگیرن و گوش میدن بی اینکه راهکاری بدن... اما خب از بین این قشر هستن کسانی که حرفاشون رو قبول داشته باشم و راهکاراشون رو مجرب بدونم... یکی از همینا که قبولش دارم توو یه رشته استوری گفته بود اگر میخوای ببینی مشکلت با همسرت کجاست دقیقا! یا کلا مشکلتون چیه برید بهش بگید ایراد من چیه... و خب بعدش گریه زاری نکنید؛ کولی بازی درنیارید؛ جنگ راه نندازید؛ توضیح و توجیه ندید و نکنید... فقط بگید باشه و بلند بشید و بعدش بدونید مشکل شما دقیقا از همون نقطه ست!

گرچه عادت ندارم از این مدل سوالات بپرسم اما اینبار اطمینان کردم به این روانشناس... واقعا با خودم عهد بستم هرچی گفت ناراحت نشم و عمیقأ گوش بدم و ببینم ایراد من از نگاه یک مرد چیه؟!...پرسیدم ایرادات من چیه؟! واقعا ناراحت نمیشم و فقط دوست دارم بدونم... واقعا همچین جوابی رو ازش انتظار نداشتم...شاید فکر میکردم چون یکسالی که گذشت برای ما خیلی بالا پایین داشته؛ به مو رسیده و پاره نشده؛ شاید چون توو سالی که گذشت ما هردو همه چیز همو دیدیم؛ فراز همو فرود همو؛ همه چیز همو دیدیم و سپری کردیم؛ فکر کردم شاید حرفاش جنس دیگه ای داشته باشه... در جواب گفت تو هیچ ایرادی نداری... گفتم واقعا ناراحت نمیشم؛ من دوست دارم اگر ایرادی هست خودمو اصلاح کنم... گفت واقعا هیچ ایرادی نداری... توو دلم فکر کردم شاید از این می‌ترسه جنگ جهانی سوم! راه بندازم... گفتم واقعا ازت میپذیرما و ناراحت نمیشم بگو دیگه... هرچی اصرار کردم گفت واقعا هیچ ایرادی نداری تو...تو دختر خوبی هستی:(

از همین روانشناس شنیده بودم وقتی مردی زنش رو دختر خطاب می‌کنه از نگاه مرد دختر نماد معصومیته و این واژه رو وقتی مردها میگن معنا و مفهوم خوبی داره... همسر منم خیلی وقتا به من میگه دخترم...

:(

باید جزو سلسله پست های « خرده جنایت های زن و شوهری میشد» ولیکن ... اون دستمال کاغذی رو بدید به من از پشت:/ آیکون هق هق و حلقه زدن اشک در چشمان:|

 

خیلی از پیج های روزمره رو که سالهاست توو اینستا دنبال میکردم تهش دیدم همه از هم جدا شدن. علتش رو دیگه همه می‌دونیم دیگه... عشق های فیک و نمایشی... پولدار شدن های یه شبه به واسطه ی تبلیغات میلیونی؛ و این استقلال مالی وحشتناک! و در نهایت از هم پاشیدن خانواده ها...یجورایی دیگه عادت کردم پیجی رو باز کنم ببینم گفته جدا شدیم...ولی امشب خیلی خیلی؛ خیلی زیاد ناراحت شدم... فکر کنم همتون الهام حسینی یا همون مامان پانیذ رو میشناسید. پانیذ همون دختر به شدت شیرین زبون و کوچولویی که چندین سال پیش کلیپش معروف شد که مامانش بهش هی میگفت گیلاس به منم بده بخورم و دختره می‌گفت آخه گیلاس مورد علاقه منه بگو بابا امید برات بخره... من سااااالها پیج الهام حسینی رو دنبال میکردم... برخلاف سایر پیج ها بین زن و شوهر عشق های نمایشی و متظاهر نبود...حتی میشد حس کرد یه ازدواج موفق نیست این پیوند... ولی خب هرچی که بود اینا کنار هم بودن... خوشم می‌آمد از الهام... زنی جسور؛ پرو؛ بامزه؛ شیطون... نمی‌دونم چی شد حدود یک سالی میشه که دنبالش نمی‌کردم... امشب توو اکسپلور متوجه شدم طلاق گرفته و با پسری که صاحب نمایشگاه ماشینه ازدواج کرده... تعجب که خیلی کردم... اما جایی قلبم به درد اومد که توی گشتنام پیج شوهر سابقش رو دیدم و خب یه کلیپ توو اکسپلور که پدر پانیذ می‌گفت نگران پانیذ نباشید و پانیذ دیگه پیش منه و خودش بعد از مدتی که پیش مادرش بوده؛ حالا تصمیم گرفته بیاد پیش من... وای وقتی دیدم پانیذ نوجوون شده بخدا که قلبم هزار تیکه شد...

من هیچی از جریان این طلاق نمی‌دونم. فقط الان چهارتا کلیپ دیدم دارم اینارو میگم. من فقط احساسات خودم رو دارم می‌نویسم و درست و غلطیش رو نمی‌دونم. من سالهاست که الهام رو دنبال میکردم امید خیلی پدری نبود که صبح تا شب با دخترش باشه حداقل چیزی که من میدیدم. اما حالا بود:(... انگار یه مرد مسن شده بود با یه دختر نوجوون... واقعا نمی‌دونم چرا احساس کردم چقدر دیدن این صحنه از این دوتا غم انگیزه...

یکی توو کامنت نوشته بود گیلاس خوردنت مادرتو پولدار کرد پدرتو بدبخت!...کاری به بیشعوری کامنت گذارش ندارم که با دل این بچه چه می‌کنه. و من همچنان میگم هیچی از جریان جداییشون نمی‌دونم اما فقط دارم به این فکر میکنم اگر اینستایی نبود؛ اگر نمایش دادن هایی نبود؛ اگر این پولدار شدن ها و استقلال های مالی وحشتناک و یه شبه ی زن ها نبود؛ اگر این زندگی های امنی که در طی سالیان و با ورود به اینستا به زندگی های بی در و پیکری تبدیل شد که حجم زیادی آدم نادرست با خودش وارد زندگی های اینها کرد نبود؛ اینها حتی اگر خوشبخت صد در صدی هم نبودن کنار هم؛ حتی اگر مشکلاتی هم داشتن حتی اگر عشق آتشینی هم در کار نبود اما حداقلش این بود آنقدر چشم و گوش هاشون باز نبود و الان خانواده هاشون سر جاش بود و داشتن زندگیشونو میکردن.  دیدن چهره ی پانیذ به بلوغ رسیده یا در آستانه ی بلوغ واقعا قلبمو به درد آورد. فقط و فقط یاد حرف یه روانشناسی افتادم که می‌گفت وقتی میخواین جدا بشید فرض کنید مثلا توو یه خانواده چهارنفری؛ شما فقط ۲۵ درصد از این زندگی رو میتونی تصمیم بگیری. پنجاه درصدم بچه هاتونن شما نمیتونی به جای اونا برای همه تصمیم بگیری...

کاش هیچوقت مادرش اون کلیپ گیلاس رو پخش نمی‌کرد:(

پانیذ قشنگم:(

یکی از دلایلی که باعث میشه اون دنیا وقتی منو دارن میبرن جهنم و بر دهانم مهر خاموشی زدن و من دارم با پانتومیم و دست و پا خلاصه مفهوم رو می‌رسونم و میگم خدایا ویدیو چک! و بعد از اندک دقایقی ویدیو چک بشه و برم گردونن به بهشت برین این شب هاییه که من دارم سپری میکنم. یعنی بیخوابی هیچی؛ هزار بار بیدار شدن تا صبح و شیر دادن هیچی؛ هزار بار تا صبح پتو روی طفلان کشیدن هیچی؛ فقط همین یه صحنه که من هرشب برام تکرار میشه که از اونجایی که بین دو طفلانم می‌خوابم و تا صبح پا و کله شون توو دهن و دنده و دماغ منه و اونققققققدر وول میخورن که من تا صبح از یمین و یثارم دارم پا و کله میکشم عقب؛ کافیه تا خدا بگه ای ملائک راست میگه؛ این اونموقع که مامان بود دنده نداشت!:/

 

+ چهارمین پست امروز:/

به نظرم یکی از مصادیق بارز بیشعوری اینه که دیگران رو در رودربایستی قرار بدیم!...واقعا نمی‌دونم در طول حیاتم از این بعد بیشعور بودم یا نه ولی تا جایی که حافظم یاری می‌کنه سعی کردم نباشم. و همیشه از این مدل بیشعور ها رنج بردم. 

بذارید مثال بزنم بره توو مغز استخوانتون:/

مثلا اونی که میاد خونه آدم میگه رمز وای فای رو میدی؟! بابا شاید یکی راضی نیست بفهمید!/ مثلا اونی که میاد قفسه کتاب هاتو میبینه میگه این کتاب رو بده من ببرم بخونم! کتاب شاید برای عده ای چیز باارزشی نباشه! ولی برای عده ی دیگه ای همه چیزه. مثلا کتاب های من تنها چیزی هستن که من روشون تعصب دارم و شاید تمام کاسه بشقاب ها و لباس ها و تل و گل سر و هزارتا چیز دیگه رو اگر بچمم بخواد میدم دستش له و‌ لورده کنه ولی روی تنها چیزی که غیرت دارم کتابامه و هیچوقت نمی‌ذارم حتی پسرمم باهاشون بازی کنه البته چندباری گذاشتم نتایج خوبی نداشته با پارگی و جدا شدن جلد و اینا مواجه شدم:/  / مثلا اونی که میاد میگه رمز فیلیموت رو برای من بفرست! بدون اینکه قبلش بپرسه تو که پول دادی خریدی اصلا راضی ای بدی من؟!/ مثلا اونی که بهت میگه فلان وسیله بچه ت رو میدی من استفاده کنم بهت برگردونم ؟! بابا شاید میخوام یادگاری نگه دارم؛ شاید حتی موقت هم بخوای اما باز طرف راضی نباشه / مثلا اونی که میاد بچه چهار ساله ش رو میشونه توی روروئک بچه ی نوزاد تو و به این فکر نمیکنه می‌شکنه!/ مثلا اونی که بهت زنگ میزنه میگه دوتا چک به جام میدی؟! بعد اینو فکر نمیکنه طرف خودش چک هاشو توو بازار خرج نمیکنه و با احتیاط چک میکشه؛ اونوقت الان میذارینش توو رو در بایستی/ مثلا اونی که زنگ میزنه میگه تو خونه ت نزدیک فلان جاست پاشو برو فلان کارم رو انجام بده بیا یا چون تو فلان کار واردی با من بیا سر قرار فلان؛ و طرف به خاطر رودربایستی مجبوره بره/ مثلا اونی که میگه کارت بنزین موتورت رو استفاده نمیکنی بده من بزنم!/ مثلا اونی که میگه داری فلان چیزو می‌خری برای منم فلان قدر بخر! بدون اینکه تعارف پول بزنه یا قبلش پولشو بزنه و فکر کنه شاید طرف پول همراهش نیست/ مثلا اونی که .... و هزاران مثل دیگه که ما به خاطر روابطی که داریم و رودربایستی هایی که داریم نه نمی‌تونیم بگیم و داستان میشه نه گفتن!

خلاصه اینکه بیشعور نباشیم. مقوله ی مهمیه:/

+ اینم سومین پست امروز باشد که رستگار شوم!

 

دارم با پسرم پانتومیم بازی میکنم. قراره من حدس بزنم چه حیوونیه؟!... بعد از نام بردن از تمام حیوانات باغ وحش؛ بعد از انجام دادن تمام حرکات عالم؛ بعد از مقادیری اسکول شدن مادر! میگم نمی‌دونم دیگه ؛ چی بود؟!... میفرمایند آبسانابینا:/... عرضه داشتم آیا گونه ای از دایناسورهاست؟! فرمودن خیر یه حیوون دیگه ست!

+ حسم میگه امروز از اون روزاست که از بالای منبر پایین نمیام:/ فعلا این دومین پست امروزمون؛ ببینیم تا شب چندتا میشه:/

نوشته بود یه فصلی هم هست بین تابستون و پاییز که وقتی کولرو خاموش می‌کنی میپزی؛ وقتی روشن می‌کنی سگ لرزه میزنی و نمیدونی چیکار کنی! بهش میگن عنستون:/

+ پول برق ما اومده ۴۷۰ هزارتومان.کاملا هنگ هستم چون من همه مصرفم شبیه ماه های پیش بوده و هر وسیله برقی هم توو غیر پیک روشن کردم. هیچ چیز متفاوتی از ماه های قبل توو خونه ما اتفاق نیفتاده. بعد فهمیدم طبق آمار خودشون پنج برابر کردن مال همه رو. مال اعضای خانوادمم همینجوری زیاد اومده. اخبارم می‌خوندم و نگاه میکردم همه همین بودن. مغازه داره می‌گفت ۱۴ میلیون اومده؛ اونی که اسپیلت داره براش ۴ میلیون اومده. بعد با اینهمه قطعی برق واقعا روتون میشه قیمتارو هم پنج برابر کنید؟! .... نه برای این قبض برق که سگ توو ضرر و صدقه سر بچه هام! کلا خیلی عصبانی و ناراحتم از اینکه هیچکس هیچ کاری برای آبادانی و این مردم نمیکنه و فقط گرونی پشت گرونی. واقعا علی برکت الله. 

نشستم روی چهارپایه ی حموم اما توی آشپزخونه! چرا چهارپایه اینجاست؟! پسرم میاره از حموم بعد می‌ذاره زیر پاش می‌ره بالا تا خوراکی های توی کابینت رو که بعد از خوردن شونصدتاش دوباره از من خواسته بهش بدم و ندادم رو خودش برداره:/... منتظرم دکتر زنگ بزنه. دکتری که من میرم اینجوریه که غیر حضوری هم ویزیت می‌کنه. البته ویزیت منم در این حد هست که هر چندماه یکبار آزمایشی رو تکرار میکنم و دکتر فقط جواب آزمایش رو میبینه و یک دقیقه تلفنی حرف میزنه و میگه همون تعداد قرص بخوره یا کم و زیادش کن:/ ولی دارم درود می‌فرستم به روح مخترعی که هرچیز غیر حضوری و آنلاین رو باب کرد و مارو نجات داد:/ همین دکتری که عرض میکنم مطبشون غلغله ست. کمه کم سه چهار ساعت میشینی تا یک دقیقه جواب آزمایشت رو فقط نگاه کنه. 

حالا نکته حائز اهمیت اینه که بنده پنج ساله با این دکتر در ارتباطم. تقریبا هر سه ماه و توو بارداری ها هر ماه آزمایش مربوطه رو تکرار میکنم و جواب رو به دکتر نشون میدم. ایشون هر ماه یا هر سه ماهی که من به منشیش پیغام میدم میگم میخوام ویزیت غیر حضوری بشم و شماره حساب بده بدون استثنا در این پنج سال قیمت ویزیتش افزایش پیدا کرده. مثلا همین سه ماه پیش سیصد بود. امروز فرمودن پونصد:/ خدا شاهده یک دقیقه هم ویزیت من طول نمی‌کشه. فقط یک عدد رو نگاه میکنن و در اکثر مواقع میگن همون تعداد قبلی قرص بخوره:/... واقعا به کجا چنین شتابان با این پول ویزیت ها؟ دکترهای عزیز علی برکت الله.

بعد از اونور مرغ گذاشتم بپزه کنتاکی کنم. دستمم سوخته تاول زده دارم هلاک الدوله میشم. اونایی که با یدونه بچه موهاشون از یه ور کش ریخته بیرون و بوی قورمه سبزی میدن و میگن وقت نکردیم املتم بپزیمم نمی‌فهمم:/ من الان با دوتا بچه دارم به اهالی منزل کنتاکی میدم که اشپزاش می‌دونن وقت گیره. هر دو طفلم توو حلقم هستن. ولیکن من دست از آشپزی نمی‌شورم و تا پای جان بهش وفادارم:/ باشد که حلوا حلوام کنن:/

میخوام یکسری چیزا از زندگی مشترک بگم که دونستنش واجبه و شاید کسی ندونه. اما خب حوصله طویله نویسی نیست. سعی میکنم هربار مختصر مفید بنویسم دیگه خواه پند گیر خواه ملال. 

۱- خانم ها همیشه پس انداز داشته باشید اونم به صورت پنهانی. چه شاغلید چه خانه دار. چه پول توو دستتون هست چه نیست. هرجور شده اینو اصلا یه اصل یا قاعده توو زندگیتون قرار بدید. من می‌دونم خیلی از زن ها هستن که شوهراشون به زور و قطره چکان پول میدن. من میگم از همون قطره ها هم باز جمع کنید. اما چرا پنهانی؟! فارغ از اینکه شما بهترین شوهر دنیا رو داری یا یه عوضی شوهرته؛ اصولاً مردی از شنیدن پس اندازای زنش خوشحال نمیشه بگه چه زن خوب و عالی ای دارم؛ نخورده جمع کرده! آقایون پول زناشون رو از این جیب به اون جیب می‌دونن. اولا توو ذهنشون میگن خب آنقدر دادم که تونسته جمع کنه! این برداشت رو نمیکنن که شما از خیلی چیزها زدی! دوماً هروقت دیگه بگید ندارم باور نمیکنن. سوما که از همش مهمتره اینه که براش چاه میکنن و تا به بهانه های مختلف سر نداری همشو ازتون نگیرند ول کن نیستن. به بهانه های حالا بده ماشینمو تعمیر کنم بهت میدم بعدا/ حالا پول دکتر بچه رو داری حساب کن بعدش با هم حساب میکنیم من الان ندارم میدونی که/ داری بهم قرض بدی بیمه رو بزنم مهلتش فردا تموم میشه؟!/ داری بدی لنگم و هزاران بهانه دیگه. 

حالا خیلی از خانم ها دوست دارن خب پس انداز کنن توو زندگیشون همین مواقع نداری شوهراشون کمک کنن خب!... بنده به عنوان شخصی که اوایل ازدواج همه این توصیه رو بهم میکردن و میگفتن هیچ مردی از شنیدن اینکه زنش پس انداز کرده خوشحال نمیشه حتی اگر نقش خوشحالی رو هم بازی کنه! باز بنده قبول نمی‌کردم و معتقد بودم پس زن و مرد به چه دردی میخورن؟ زن جمع می‌کنه که دست شوهر رو بگیره خب! ولیکن زندگی بهم آموخت فارغ از اینکه مردی خوشحال بشه یا ناراحت؛ فارغ از اینکه اون اصلا برات بهانه ای بتراشه یا نه! اگر رو کنی پس اندازی داری ناخودآگاه باید توو زندگی خرجش کنی. چون روزایی میاد که اصلا اونم‌ نگه خودت مجبوری خرج کنی! برای همون من چندتا توصیه دارم:

اول اینکه برای اینکه خودتونم وسوسه نشید خرج کنید تبدیلشون کنید به چیزی که سر هر بزنگاهی نرید خرجش کنید. بهترین پس انداز برای یه خانم با پول کم؛ ثابت شده ست که طلاست. شده یک گرم یک گرم هر چندماه یکبار ولی خب همین کارو کنید. اگر باز خیلی پولایی که جمع میکنید کمه اونارو بریزید به حسابی که نتوانید برداشت کنید مثلا رمز دوم نداشته باشید یا حساب یکی از اعضای خانواده که مطمئنید. زیاد شد برید طلا بخرید. 

دوم اگر اینارو پس انداز میکنید که روزی در طبق اخلاص بدید به شوهرتون یا مثلاً برای خونه خریدن و ماشین خریدن و اینا انجام میدید به نظر من اگرم خواستید پس اندازتون رو تقدیم کنید نگید مال خودتون بوده. بدید مادرتون برادرتون کسی در قالب هدیه یا قرض بهش بده. اینجوری هم پولتون قرض داده میشه و دوباره زنده میشه هم کمکش کردید. 

سوم اینکه ولخرجی هنر نیست عین بنده نباشید. من واقعا زیادی ولخرجم. درستش اینه خیلی خیلی جمع کن باشید و باشیم. آینده خیلی نامعلومه. یه روزایی میرسه که شما واقعا به پول نیاز پیدا می‌کنید و نمیتونید روی شوهرتون حساب کنید... شما نمیدونی. چی در انتظارتونه. یا مسائلی پیش میاد که شما اگر پول داشته باشی با اینکه نداشته باشی کلی سرنوشتت می‌تونه تغییر کنه! برای همون این یه اصل باید باشه برای تمام خانم های متاهل که پس انداز از نون شب هم واجب تره!

چهارم اینکه اگر شاغلید و درامدتون میاد وسط زندگی. همیشه همه درامدتون رو نگید. یه بخشیش ولو اندک هم که شده برای خودتون پس انداز کنید. اگر خانه دارید و شوهرتون مخارج خونه رو میده دستتون که دستتون بازه. شاید مخارج خونه به خود خونه هم به زور برسه ولی بازم شده اندک. اصلا شده هرماه صد هزار تومان. ولی این کارو بکنید. اگر هیچ جوره پول دستتون نمی‌دن سیاست داشته باشید با قلق هایی که بلدید بگیرید مثلا برای رنگ کردن مویی خرید لباس برای بچه ای. اینارو هم بخرید ولی بخشی از اون رو پس انداز کنید. 

یه پیج ارده شیره فروشی داشتم چندوقت پیش. یعنی فالو داشتم. فروشندهه یه روز یه کامنتی گذاشته بود از خانمی که نوشته بود شوهرش هیچ رقمه و هیچ مدلی پول نمی‌ده. اما میخواد چهارکیلو ارده سفارش بده. زنه گفته بود من قیمت ارده هاتون رو بیشتر میگم شما مابقی رو به من برگردون. اونام پولارو سلفون کشیده بودن لوله کرده بودن لایه ارده جاساز کرده بودن:/... من نمی‌گم این مدلی باشیدا بنده دغل بودن رو تایید نمیکنم ولی اینو مثال زدم بگم زن بخواد از شوهر پول بگیره به اندازه راه های رسیدن به خدا راه وجود داره:/... من چون دیدم زن هایی که هیچ جوره نمیتونن از شوهرشان پول بگیرن برای همون کاملا متوجه هستم. فلذا توصیه م اینه حتی شده گاهی با جنگ جهانی سوم به خرج دادن:/ ازش بخواین هر از گاهی چیزی بده و راضیش کنید. شده بگید فقط کارت یارانه رو بده من! دیگه شده با بوس و بغل یا قهر و جنگ و جدل یا هرچیزی یاد بگیرید از شوهرتون پول بگیرید. حالا اینوسط بعضی زن هام هستن که روشون نمیشه بگن پول بده یا فلان چیزو احتیاج دارم. خب دوست عزیز تو نمی‌خوای و نمی‌گیری فردا برای خانواده و دوست و حتی خودش و  غیره خرج می‌کنه! ... یکی تعریف میکرد یه دوستی داشتیم تازه ازدواج کرده بودن رفتیم باهاشون سفر؛ این مرد هرچی می‌گفت بخریم یا فلان جا بریم زنش از اون زن های خیلی قانع بود و خب می‌گفت وای آنقدر پول چرا بدیم برای فلان چیز؟ میرم از فلان منطقه همین لباسو با نصف قیمت میخرم و ...و خلاصه میگه چندسال بعد دوباره رفتیم با اونا سفر؛ مرده سراپا مارک و برند و خوش پوش و زنش لباسای ارزون و ... و حتی می‌گفت سر رفتن به یسری جاها مرده می‌گفت زنمو نبریم به لول اون نمیخوره! خلاصه که دوستان مرد باید بدونه و یاد بگیره تو یه خرج هایی داری و اون موظفه گاهی پولی بده برای خودت. این جمله ی معروف فراموش نشه: زنی که خرج داره ارج داره! 

( لای پرانتزم بگم. من نمی‌گم فشار بیارید بره دزدی! علی القاعده هرکس به جیب شوهرش باید نگاه کنه بعد درخواست کنه!)

نکته : خیلی از دوستان که منو میخونن فکر میکنن من خودم استاد زندگی زناشویی ام و با چیزایی که بلدم شوهرم عین موم توو دستمه! خب باید بگم من خودم خیلی جاها عالم بی عملم.‌سر همین پس انداز بنده یه ولخرج تمام عیارم. از مجردی تا همین الان که نشستم دارم قهوه میخورم و این پست رو می‌نویسم! ...سالهای اول ازدواجمون مادرم تمام این توصیه هارو به بنده میکرد که پس انداز کن. ولی من مثلا اگر شصت درصد میتونستم و قادر بودم پس انداز کنم؛ ده درصد پس انداز میکردم. از طرفی سالهای گذشته ی زندگیم به گونه ای بود که دست همسرم خیلی پول بود و می‌آمد و من میتونستم خیلی زیاد پول طلب کنم از همسرم... ولی نمی‌کردم چون اصلا نیازی نمی‌دیدم. همون چندر غازی هم که پس انداز میکردم برای این بود که وقتی خونمون رو عوض کردیم اگر کم آورد بهش بدم. و خب همین کارو هم کردم:/ اما از اونجایی که به قول کتاب کتابخانه نیمه شب: آدم برای یاد گرفتن باید زندگی کنه! بنده در زندگی و گذران چالش های زندگی متوجه شدم که چقدر لازم و واجبه یک زن پس انداز داشته باشه برای خودش... 

فلذا از امروز شروع کنید...

+ طولانی شد پست:/

یه حال بدی هایی هست که اصلا شبیه هیچی نیست و همیشه هم تجربه ش نمیکنی. به قدری اون حال بده که تو تمامت غمه؛ خودت رو در ته ناامیدی و درماندگی میبینی و تجربه کردن اون حال چیزی نیست که همیشه و با هر اتفاقی بیاد سراغت. درواقع جنسش فرق داره. شاید هیچوقت کسی تجربه ش نکنه که انشالله نکنه. شایدم افرادی باشند که یه روزی تجربه ش کنن. من یکبار توو زندگیم این حالی که میگم رو تجربه کردم. به قدری استرس و حال بد و غم توامان تورو فرا میگیره که نه میتونی چیزی بخوری نه میتونی فکری کنی. دست و پاهات شله... اصلا چیزی نیست که بتونم توصیف کنم... خیلی بده.خیلی وحشتناکه...درواقع دردیه که هیچ چاره ای براش پیدا نمیکنی و احساس می‌کنی بدبخت ترین آدم روی زمینی که وسط تاریکیه و هیچ روزنه امیدی نیست... از حالی که تجربه کرده بودم قبلا گذشته.. ولی دقیقا دیروز از ترس آینده و فکر و خیال همون حال اومد سراغم.... به زور ظاهرم رو حفظ کردم ولی داشتم از درون میپوکیدم... به هوش مصنوعی گفتم من خیلی از آینده میترسم خدا چه حرفی در این باره داره بهم بزنه؟! گفتم یه آیه یا حدیث بگو دلم آروم بشه... گفت خدا توو حدیث قدسی گفته اگر بندم به من اعتماد کنه تدبیری براش رقم میزنم که فکرشم نخواهد کرد....

ای خدای بی پناهان....

نشستم کف اتاق پسرم دارم قهوه ترک تلخ میخورم و لباس تابستونی هایی که گذاشته بودم اگر جنگ شد ببرم رو جمع میکنم و به جاش لباس پاییزی می‌چینم!:/... یعنی خودمون کم گرفتاری داشتیم این فکر جنگم کشت مارو...پنجره اتاق پسرم بازه و از خونه یکی از همسایه ها واقعا صدا و بوی جمعه میاد:دی... یعنی حالشونو خریدارم... یا دارن فیلم قدیمی نگاه میکنن و با فیلم دیالوگ هاشو میگن: ما بودیم حاجی نصرت رضا پونصد علی فرصت آره و اینا خیلی بودیم؛ کریم اقامونم بود؛ کدوم کریم؟ کریم آب منگول! میشناسیش؟:دی... یعنی این دیالوگ؛ دیالوگ همسر منم هست من به تعداد موهای سرم ازش شنیدم از بدو ازدواجمون:/ آنقدر شنیدم که فیلم رو ندیده؛ این دیالوگ رو حفظم... بعد فیلم رو قطع کردن آهنگ گذاشتن... امشب چه شبی ست شب مراد است امشب:دی... بعد نکته جالب اینجاست که آقاهه داره میگه ما باید اونشب این آهنگم میذاشتیم! حالا بیا به مناسبت هفده سالگی ازدواجمون بذاریم... بعد خانومه شروع کرد به مسخره خندیدن؛ آقاهه از مسخره خندیدن خانومه و حالت استارت زدنش غش کرد از خنده:دی... باورتون نمیشه منم اینجا وسط لباسا انقدر فکم باز شده دهن درد گرفتم از خنده... الآنم تتل گذاشتن:/...

جمعه ی ما که اینگونه ست که همسرم خوابه... پسرم با موبایله... دخترم خوابیده... منم نشستم اینجا صدای اونا رو می‌شنوم!... بعد دارم به این فکر میکنم ببینید چقدر صدای ما پس خونه ی مردمه:/ وای وای؛ آیکون ریختن خاک رس بر فرق سر!... چجوری بعضی زن ها صداشون در نمیاد؟! چرا صدای منو پس فقط خواجه حافظ شیرازی نشنیده؟!:دی... 

من هیچوقت بچه هامو حتی برای چند دقیقه هم تنها نمی‌ذارم. منظورم اینه حتی اگر پست هم بیاد مثلا بخوام برم بسته تحویل بگیرم بازم تنها نمی‌ذارم مگر پدرشون خونه باشه. البته در اینکه بچه های من کوچیکن شکی نیست! و خب حتی اگر خواب باشن از تصور اینکه من خونه نیستم و بگردن و بترسن همیشه ترسیدم! همین چندروز پیش مثلا حدودای ساعت سه نصف شب بود هی به همسرم میگفتم برو بنزین بزن جنگی چیزی شد بنزین داشته باشیم. می‌گفت بچه ها که خوابن پمپ بنزینم که نزدیکه بیا با هم بریم. ولی خب من با اینکه می‌دونم بچه هام خوابشونم شب سنگینه ولی اصلا نمیتونم این کارو کنم چون فقط به اون لحظه ای فکر میکنم که یهو بیدار بشن و ببینن کسی نیست و مسلما خیلی میترسن مخصوصا پسرم که بزرگتره. دخترم فعلا کوچیکه همین که ببینه داداشش کنارشه دیگه متوجه من نیست و خب من حتی از تصور ترسشونم جیگرم کبابه!

حالا با این وجود و همچین شخصیتی دیشب یه خوابی دیدم که قشنگ توو خواب به معنای واقعی کلمه ضجه میزدما!... خواب دیدم توو یه مکان روستایی هستیم و طبیعت طور. یه عده بچه شهری با یه تفنگ اومدن که برن مثلا از بالای یه بلندی اهالی محلی رو سر به سر بذارن. ما هم داشتیم می‌خندیدیم به کاراشون و خب در ظاهر امر کار بدی نمی‌خواستن بکنن و شوخی داشتن با هم گویا. من و همسرم داشتیم نگاهشون میکردیم که اونی که تفنگ دستش بود شروع کرد تیراندازی. اما یهو همسرم گفت این تیرهاش واقعیه فقط بدو فرار کنیم. ما دوییدیم رفتیم سوار آسانسور شدیم( حالا کدوم اسانسور؟! آسانسوری که مربوط به خونه ی زمان بچگی های منه!) کلا من خوابام توو خونه بچگیمون مونده!... خلاصه تا با ترس و لرز سوار آسانسور شدیم من یادم افتاد بچه هارو نیاوردیم و ضجه میزدم که بچه ها رو نیاوردیم. و انگار اونا کنار ما خواب بودن و ما به راحتی می‌تونستیم اونارو بلند کنیم با خودمون بیاریم ولی یادمون رفته! از طرفی اونام که تفنگ داشتن دنبال ما بودن!... من به همسرم گفتم من میرم دخترمو‌ برمی‌دارم تو برو پسرم رو بردار. دیگه قرار نذاریم یه جا منتظر هم باشیم اونا پیدامون کنن! هرکس برداشت بره خونه( حالا خونه کجاست؟! همون خونه دوران بچگیم:( )... من دخترمو‌ سریع پیدا کردم و برداشتم و دوییدم توو آسانسور. اما آسانسور توو طبقات وایمیستاد و هرکس می‌آمد و می‌رفت من تن و بدنم می‌لرزید. تصمیم گرفتم دو طبقه باقی مونده رو که اشتباه رفته بود بالا؛ با پله برگردم پایین( جالبه در دنیای واقعی این اتفاق برای من هزاران بار افتاده بود توو بچگی. خیلی وقتا اسانسورمون توو طبقه خودمون واینمیستاد یا طبقه رو دکمه ش رو درست نمیشد فشار بدی برای همون توی طبقات دیگه وایمیستاد و ما در عالم بچگی دیگه پیاده می‌شدیم و با پله میامدیم پایین یا می‌رفتیم بالا و صبر نمی‌کردیم). رسیدم به خونه دیدم در خونه بازه. هم خوشحال بودم که همسرم رسیده با پسرم قبل من؛ هم ترسیده بودم که کس دیگه اومده باشه خونه. رسیدم دیدم همسرم توو خونه ست اما تنها. و با اون بی خیالی همیشگیش:/ داره میگه بچه رو گروگان گرفتن و ندادن:/... و من یعنی توو خواب از دوری پسرم ضجه میزدم و انگار که ویدئوش رو برام فرستاده باشند می‌دیدم ده ساله شده مثلا و خوابه و مارو نمی‌شناسه:(

یعنی نگم چه خواب افتضاحی بود و چقدر توو خواب غم و غصه خوردم. چقدر ضجه زدم. چقدر گریه کردم.

جا داره از همین تریبون بگم روح عزیزم به کجا چنین شتابان؟! کجا میری برادر؟! کم خودمون غم و غصه داریم توو خوابم ولمون نمیکنید؟! و خب همچنان تحت تاثیر ضجه ها و گریه هایی که در خواب کردم بابت طفلانم الان از سردردی بد رنج می‌برم.

یکی از دوستان چندوقت پیش کامنت داده بودن که از فرزند آوری هم بگید که خوبه یا بد؟!

خب من واقعا نمیتونم بگم برای هر زندگی ای یا برای هر شرایطی یا برای هر روحیه ای داشتن فرزند خوبه یا نه. چون داشتن فرزند از نظر من خیلی آمادگی ها میخواد. از شرایط مالی گرفته تا روحیه ی فرزند داری و حتی ثبات در زندگی مشترک. 

چیزی که بخوام کلی بگم و اگر مثلا دختر خودم جلوم نشسته باشه و بخوام بهش توصیه کنم اینه که اگر تصمیم می‌گیرید هرگز بچه دار نشید این تصمیم رو باید بسنجید که یک روز پشیمون نشید. اینو فراموش نکنید که اینجا ایرانه! و ماها مثل مردمان خیلی از کشورهای دیگه تازه توو بازنشستگی نمی‌تونیم بریم دور دنیا رو بگردیم. منظورم اینه اگر میتونید برای جوانی و پیریتون تفریح و گردش و عضو این کمپین و اون گروه و گشتن با این کاروان و اون کاروان جور کنید و باشید آره شماها یه روزی پشیمون نمیشید چون دور خودتون رو شلوغ کردید. ولی اگر این مدلی نیستید و همین الان یدونه شوهرتون خونه نیست دارید کپک میزنید از تنهایی! شما قطعا پشیمون میشی از تصمیمت. یا اگر الان درس دارید یا سرکار می‌رید و الان سرتون شلوغه بازم این موقتیه و اینا تموم میشه و شما یک روز بازنشسته میشی از همه این فعالیت ها. باید ببینی اونموقع چی؟! اونموقع اهل تفریح و گردش و دوست زیاد و گروه های مختلف هستی یا نه؟!... مثلا ما یه همسایه داشتیم دوتا بچه داشت ولی این آنقدر اهل مسجد و روضه و دوست و رفتن با کاروان ها اینور اونور بود که الآنم که شوهرش مرده و بچه هاش هرکسی سر زندگیه خودشونن این اصلا تنها نیست. دایم یا دوستاش خونشونن یا این خودش اینور اونور مشغوله. خلاصه حرفم اینه اگر تصمیم گرفتید هیچوقت بچه دار نشید به این فکر کنید که بلدید وقت خودتون رو پر کنید در پیری؟! اگر شبیه همسایه ی ما بودید خب پشیمون نمیشید ولی اگر الان که جوان هستید بگید خب نمی‌خوام و اینا؛ یه روزی توو میانسالی و پیری سخت پشیمون میشید. 

اما خب اگر جزو دسته اول نیستید و تصمیم به نیاوردن ندارید. برای آوردن من فقط به چیزی میگم. اول از طرف مقابلتون مطمئن بشید؛ در زندگی مشترک یک ثباتی داشته باشید بعد فرزندی بیارید. نه اینکه هنوز زندگی خودتون روی هواست؛ از طرفتون مطمین نیستید برای دوام زندگی به توصیه ننه باجی و خاله باجی بچه بیارید. اگر دیدید با این فرد میخواین تا آخر عمر زندگی کنید و پای مشکلات و هزارتا چیز دیگه ش میمونید یعنی شرایط موندنیه بعدش بیارید. من میگم اگر از زندگیتون مطمئن بودید و ثبات داشت یدونه بچه رو حتما بیارید. نگید حالا خونه بخرم بعد؛ حالا درسم تموم بشه بعد؛ حالا کلاس بذارم چندسال نیارم بعد! نه خب رحم خشک میشه بعد که دوراتون رو زدید خواستید بچه دار بشید می‌بینید نمیشید! خلاصه من میگم اگر در زندگیتون مشکلات حاد نیست و موندنی هستید و ثباتی وجود داره در روابطتون؛ یدونه رو حتما بیارید. 

اما برای بیشتر از یدونه من نظرم اینه به خیلی چیزا نگاه کنید. شرایط مالی مثلا واقعا مهمه . نمی‌گم توانایی اینو داشته باشید مثلا برای هر بچتون بریز و بپاش کنید. نه. اما بتونید حداقل هایی رو براشون فراهم کنید. بتونید دم مدرسه راحت دوتا کوله یا سه تا روپوش بخرید نه اینکه عزا بگیرید. بله ممکنه زندگی یه جاهایی خیلی سخت بگذره این درسته. ولی اگر شرایطتون قرار نیست بهتر بشه و شرایطتون همینه و جای پیشرفتی نیست فقط به صرف اینکه روزی رو خدا میده همینطور نزایید! زاییدن صرف؛ هنر نیست:/ شما شاید نتونی برای هر بچه ت ماشین کنترلی فلان بخری ولی باید بتونی از پس یه کاپشن توو‌ زمستون بربیای و اینا ساده نیست!

 یه مورد دیگه نگاه کردن به روحیه خودتونه. آیا روحیه ی فرزند و شیطنت و خرابکاری و کثیف کاری و از زندگی ساقط شدن رو دارید؟! بعضیا واقعا ندارن. من میبینم بعضیا حتی حوصلشون نمی‌کشه برای بچه غذا درست کنن بیسکوییت میدن دستش. بعضیا طاقت یدونه برنج ریخته شده روی زمین رو ندارن. حالا همچین آدمی سه تا بیاره قطعا راهی تیمارستان میشه یا بچه ها رو روانی می‌کنه از بس میخواد انضباط رو رعایت کنه. یا یکی هست هیچ جوره نیروی کمکی نداره حتی شوهرش اهل بچه داری نیست. باید ببینه با این وجود از پسش برمیاد؟! یا نه طرف نیروی کمکی نداره شاغلم هست. باید به شرایط خودتون هم نگاه کنید. روحیه بچه داری مقوله مهمیه. بعضیا یکساعتم زود بیدارشون می‌کنی میخوان پاره ت کنن اونوقت چجوری میخوان بیخوابی ها و بی وقتی های بچه داری رو تحمل کنن؟!

حتی نگاه کردن به روحیه همسرتونم مهمه. یکی هست میبینی شوهرش از بچه متنفره؛ هیچ رابطه عاطفی که نمیتونه برقرار کنه هیچ؛ تازه با بچه خوبم نیست. یا برای هزینه های بچه مقاومت می‌کنه و به سختی خرج می‌کنه یا حالا هرچیزی ... باید ببینید آوردن بچه های بعدی شرایط رو از این که هست بدتر می‌کنه یا بهتر؟! اگر قراره برای گرفتن پول یه جامدادی هزاران بار یه شوهره التماس کنید واقعا دومی و سومی و بعدی هارو بسنجید چرا باید بیارید؟!...حالا من اینا به ذهنم رسید می‌تونه هزاران مورد دیگه هم باشه. مثلا شوهره یه جنس خاص دوست داره طرف دوتا بچه اولش شده به فرض دختر! شوهره عشق پسره. سومی رو میاره برای سوگولی شدن!... من شخصا به شدت مخالفم. چون وقتی ما نه قادریم موجودی رو خلق کنیم نه حفظ کنیم و کل این پروسه دست خالقه و ما نمی‌دونیم جنس بچه هامون چی میشه؛ حالا ریسک کردن برای یه جنسیتی هم جاهلیته هم اشتباه. و کلی شرایط دیگه که حالا هرکسی ممکنه تجربه کنه. 

پس در کل نظر من اینه برای آوردن فرزندان بعدی و بیشتر از یدونه به خیلی چیزها نگاه کنید. 

و در آخر این کلا نظر منه و مسلما هرکسی یه نظری داره:)

و یه نکته: خیلی از قدیمی ها می‌گفتن بچه بیارید بچه باعث استحکام زندگی میشه. من یه رازی رو بهتون میخوام بگم. اونی که موندنی نباشه چه زنش چه مرد با بچه هم نمی‌مونه خیالتون تخت. کسی هم اخلاق ها و رفتارهاشو به خاطر بچه کنار نمی‌ذاره. شاید اندکی پدر یا مادر خودشون رو اصلاح کنن ولی شخصیتشون تغییر نمیکنه. هیچ زنی هم با زاییدن ملکه و سوگولی نمیشه مگر مگر مردی باشه که برای بچه بمیره:/ اونم بعد دنیا اومدن باز سوگولی نیست چون بچه جداست مادر جداست!.. 

اما اما برای اونایی که اهل زندگی باشن و دیگه زندگی اگر برسه به مو به رها کردن فکر می‌کنن بله بچه باعث موندن و ساختن و سازش و گذشتن و تحمل کردن و خیلی چیزای دیگه میشه. اگر زن و مرد اهل زندگی باشن بچه خیلی جاها براشون بازدارنده ست. 

اما در مورد اینکه خود بچه خوبه یا نه. مادربزرگ من همیشه می‌گفت بچه بلای شیرینه. همینقدر بگم که چیزی شیرین تر دل انگیز تر از بچه نیست. بچه جونته... از جون بالاتر که نداریم. بچه دقیقا جونه... در عین حال چون جونت میشه این بار مسئولیت و مادرانگی و پدرانگی هم خیلی سخته...و از نظر من زندگی بدون بچه خیلی بی معنی و رکوده....

خواستم روز جمعه ای از لاکم که تهش نوشته maral 326 تشکر کنم. چون عمرش قد عمر زندگی مشترک ماست و وارد هشتمین سالی شده که دارمش و نه خشک شده نه خراب نه لاک رفته ته و آب مونده سر! همیشه هم رنگش زیباست و مد! خب باید بگم من یک لاک نزنم! مگر عروسی ای مهمونی ای اگر حالش باشه و فرصتی بشه! و اگر چه در طول حیاتم چندین لاک خریدم ولی همه رو بخشیدم به دختربچه های فامیل و همین یدونه رو نگه داشتم برای خویشتن. هر صد سال نوری میرم سراغش. امروزم اون صد سال نوری بود. 

حالا نمی‌دونم این حسو شمام دارید یا نه ولی من وقتی لاک میزنم خیلی احساس با کالاسی میکنم!:دی هیچی دیگه خواستم بگم من الان یه باکالاسم:/

مامانا اصولاً دو دسته هستند یا مادران حساس روی بچه هاشون یا مادران غیر حساس و ول داده:/ یعنی بچه هاشونو ول دادن فی امان الله. توی دسته اول این حساسیت شدت و ضعف داره. حالا هرکسی به اندازه خودش روی بچش حساسه. مثلا خود من جزو مادران حساسم. و خب به ضرس قاطع میگم مامانایی که حساسن اگر بچشون یدونه بمونه هم به خودشون ظلم کردن هم اون بچه طفلک و هرچه سریع تر دومی رو باید بیارن تا از حساسیت هاشون کم بشه. چون سر بچه اول آدم آنقدر تجربه نداره و می‌ترسه که حساسیت هاشم بیشتره . مثلا من سر پسرم تا شیش هفت ماهگیش دنده به دنده نمی‌شدم رو به پسرم می‌خوابیدم پتو نیفته روش خفه بشه:/ در حالی که بچه این سنی خودش قادره از زیر پتو بیاد بیرون. و خب کلی ترس ها و حساسیت های دیگه که خیلی هاشو سر دخترم کمتر دارم چون تجربه دارم. مثلا پسرم اولین بار که مریض شد و دکتر گفت کروناست هشت ماهش بود من آنقدر گریه کردم و قربونی نذر کردم که قلب درد گرفته بودم:/ الان بچه ها مریض میشن در حد همین سرماخوردگی ساده میبینمش نه بیشتر:/ خلاصه یسری حساسیت ها و ترس ها از روی عدم تجربه ست و خب طبیعیه. اما یسری رفتارها به بهانه حساسیت هم نه طبیعیه نه درست! 

یکیو‌ میشناسم دخترش تازه به دنیا اومده. امروز دیدم استوری کرده آشنایان عزیزمون که میاین دیدن دخترم لطفاً نه بوسش کنید نه دست به صورتش بزنید نه حتی نزدیک صورتش بشید من یه مادر حساسم!:/... بله منم شخصا دوست ندارم و نداشتم کسی هی دست به صورت نوزاد بزنه. و حتی یادمه برادرزاده های همسرم با دستای کثیف از بازی می‌آمدن هی لپ پسرمو توو دو ماهگی می‌کشیدن منو داشتن با چاقو تیکه تیکه می‌کردن انگار و خب میگفتم بچه ها دست نزنید:/ ولی اینکه شما به بهانه حساس بودن روی بچه ت درواقع به خودت اجازه بدی قوانین تعیین کنی برای دیدنش من شخصا اصلا نمیام دیدن اون بچه. ولیعهد زاییدی مگه؟!:/ 

بله یسری چیزا هست خود فرد باید شعورش رو داشته باشه انجام نده مثل همین بوس نکردن. یا برای بغل کردن اجازه گرفتن یا هرچیزی. مثلا اونروز دختر من خواب بود بغل مادر همسرم. بعد خواهر همسرم اومده اونو از بغل مادرش گرفته ! حالا منم خون خونمو داره میخوره که مگه نمی‌بینه بچه خوابه؟! بعد از اونجایی که نمی‌دونستم هدفش چیه چیزی نگفتم. گفتم شاید میخواد از دست مادرش بگیره می‌دونه مامانش دستش خسته شده مثلا:/ بماند قبلش چندباری هی به مادرشوهرم گفتم میخواین بدینش به من اگر سختتونه و گفت نه ! بعد خواهر شوهرم اومده بچه ی خواب رو از بغل مادرش گرفته بچه داره گریه می‌کنه پریده بعد داده به من:/ خب اگر میخواستی بدی به من چرا از مادرت گرفتی؟! اصلا این حرکت اضافه چی بود اینوسط؟!:/ بله منم مادر حساسم اعصابم خورد میشه بچه ی خوابمو بیدار کرد ولی استوری نمیکنم من بعد به دیدن شهنشه! اومدید طرفش نیاین خوابش نپره! 

به بعضیام باید گفت تو فقط زاییدی؟! بقیه ریدن بچه هاشونو؟! 

میدونید مادر بودن ترکیب هزاران حس در توئه... مثلا من وقتایی که پسرم مدام میخواد باهاش بازی کنم هم حس عذاب وجدان بهم دست میده هم حس اینکه من نباید عذاب وجدان داشته باشم چون من برای خودمم میخوام گاهی وقت بذارم مثلا یه موبایل دستم بگیرم!... پسر من توو این سن خیلی خیلی حوصله ش سر می‌ره توو خونه و خب من کاملا حق میدم. یه پسر فوق پر انرژی توی خونه تنها بدون همبازی خب از ساعت نه صبح تا دوازده شب چیکار کنه دقیقا؟! چقدر کارتون ببینه چقدر موبایل بازی کنه؟!... مهد و پارک و همه اینارو هم می‌دونم و بلدم. هر نسخه ای برای همه نیست! اینو گفتم که توصیه به چیزایی که هر مادری خودش می‌دونه و انجام میده یا نمی‌ده نکنید. 

و خب در سنین پایین تر خیلی خوب با خودش بازی میکرد. اما الان به دلیل برون گرا و اجتماعی بودنش اصلا تنها بازی نمیکنه. ضمن اینکه از بچگی هم بازی های معمولی و منفعل! و بدون هیجان رو دوست نداشت. مثلا الان بهش یه تیکه چوب بدی با دریل واقعی و میخ ساعت ها مشغوله! ولی سبد سبد اسباب بازی بریزی واقعا براش حکم اشیای مرده رو داره. بازی هم هیجانی و دوییدن و پریدن و مشت زدن و اینها به اقتضای جنسیتش دوست داره. من سعی میکنم در طول روز مقادیری باهاش بازی کنم. ولی واقعا بیشتر یا کار دارم یا میخوام دو دقه بشینم یا واقعا خب حوصله بازی ندارم. اما خب از اونجایی که پسرمم الان مطلقا تنها با خودش بازی نمیکنه هنوز چشم باز نکرده و صبح نشده و لود نشده میگه بیا بازی. یعنی دیگه آنقدر میگه که واقعا کلافه میشم. چندروزه خیلی دارم براش توضیح میدم که باید با خودش بازی کنه و همه بچه ها با خودشون بازی میکنن و حتی مدل بازی هارو هم بهش میگم اما میفرمایند که این بازی ها حال نمی‌ده!:/... خب من واقعا هم دوست دارم ۲۴ ساعت باهاش بازی کنم هم واقعا دوست ندارم خب چقدر بازی کنم؟!:/

مثلا امروز از اون روزایی بود که واقعا حوصله بازی نداشتم و کلی هم کار داشتم با موبایل. چون چشمشم قرمز شده نمی‌ذارم چندروزه موبایل دست بگیره. برای همون دیگه یسره از صبح میگه بازی کنیم من حوصلم سر رفته. هرچی هم بهش میگم خودت با خودت بازی کن خب عملا برای خودم میگم. چون هیچ بازی منفعل تنهایی بهش حال نمی‌ده. در همین راستا و در راستای دیگه ای! من قبلاً بهش گفته بودم که اون و خواهرش قبل اینکه بیان توی دل من؛ توی بهشت کنار نهر آب بودن:( داشتن اونجا بازی میکردن. بعدش مثلا خدا به خواهرش گفت دوست داری بری پیش کی؟! اونم گفت برم توی اون خونه ای که داداش مهربونم اونجاست. در راستای برقراری عشق و علاقه بین خواهر و برادر قصه سرایی میکنم:/

حالا امروز برای خودش لبه ی میز تلویزیون نشسته بود و هی میگفت بیا بازی و منم هیچ جوره دلم نمی‌خواست بازی کنم و حوصله نداشتم. و داشتم بهش میگفتم امروز نمیتونم و خودش بازی کنه و من هروقت بتونم بهش میگم و خب همچنان توو عالم اندوه خودش بود و سرش پایین بود و پاهاشو که از میز آویزون بود تکون میداد. در همون حین باباشم اومده بود زده بود ایران اینترنشنال ببینه مکانیسم ماشه چی شد که هی هم به باباش می‌گفت بزن جم کیدز! یا می‌گفت بیا بازی کنیم. و خب پدر هم که تک بعدی اصلا نمی شنید:/ ... دیدم همینجور که توو عالم اندوهناک خودشه:)) یکدفعه به ما دوتا نگاه کرد گفت: میدونی من اصلا باید یه خانواده ی دیگه رو انتخاب میکردم؛ یه خانواده ای که تووش مدام با من بازی میکردن:)

یعنی مردم از غم؟! مردم واقعا:(... آنقدر بغلش کردم گفتم مامان چرا اینو میگی ؟ اگر تو منو انتخاب نمی‌کردی خب من میمردم. من بدون تو میمیرم که. من پسر خودمو میخوام. تو مال منی نمی‌خواستم مال هیچکس دیگه باشی:(... و خب این عذاب وجدان داشت بنده رو نابود میکرد که با چند مادر دیگر حرف زدم که دیدم همه فرمودن ولمون کنا چه عذاب وجدانی:دی الان کوچولوئه عذاب وجدان میگیری بزرگ بشن یه دهنی ازت صاف بشه عذاب وجدان کجا بود بعدم همه بچه ها صبح تا شب میگن بازی. خب بگن:دی... فلذا مقادیری از این عذاب وجدانم کم شد عصر اومدم براش توضیح دادم که هر خانواده دیگه ای رو هم انتخاب میکرد توی اون خانواده هم پدر سرکار می‌رفت و همیشه نبود تا باهاش بازی کنه. مادر کلی کار داشت مثل آشپزی و بچه داری و ظرف شستن و ... و نمیتونست همه ی روز رو بازی کنه و همه ی مامان باباها فقط یه تایم های کم و مشخصی رو میتونن بازی کنن و باقیش رو خود بچه باید بازی کنه. که در همین راستا فرمودن نه هستن مامان بابا هایی که همش با آدم بازی کنن. گفتم مامانی که بتونه همش با بچه بازی کنه باید نوکر کلفت داشته باشه پس؛ بعدم اون مامان بازم سرسره و تاب مینداخت حیات خلوت می‌گفت برو تووش بازی کن خودش دنبال پدیکور مانیکور بود:/ در این حد دیگه یهو از اونور بوم افتادم و عذاب وجدان تعطیل شده بود و داشتم با بچه از حقایق زندگی میگفتم :دی

 

نصف شب توو اکسپلورم یه خانمی اومد که قبلاً هم البته پیجش رو دیده بودم. کاری به کاری که می‌کنه ندارم که از نظر من بی‌مزه و مسخره و خب که چیه!... ایشون جلوی دوربین میشینه و غذا میخوره. همین. پیجش اینه:/... اما خب باید بگم به قدری با اشتها میخوره که اگر سیرم باشی با دیدنش دلت میخواد یه چیزی بخوری:/... حالا فکر کنید نصف شب که دلت داره ضعف میره یه خانم تپل نشسته جلوت با یه دیس لوبیا پلو با گوشت تیکه ای بعد با دست رفته توو کارش؛ کنارش سیر ترشی هم گاز میزنه:(... دلم خواست؟! بله تا سر حد مرگ:/... انقدر که من که لوبیا پلو رو با گوشت چرخ کرده درست میکنم از صبحش بلند شدم گوشت گذاشتم بپزه با گوشت تیکه ای درست کنم؛ آنقدر که من که لوبیا پلو رو با سیر ترشی نمی‌خورم سیر ترشی آماده کردم. 

+ دیگه عکس هنری منری نیستا. دقه‌ نودی تونستم به زور به عکس بگیرم پاها و دست ها معلوم نباشه:دی

+ من هروقت میخوام از غذاهام عکس بگیرم همسرم میگه باز دل کدوم بدبختی رو میخوای آب کنی؟:دی

+ خوشحالم که پنجه طلام:/

+ اگر میخواین لوبیا پلویی بپزید که هرکس خورد بگه خوشمزه تر از این لوبیا پلو تا حالا نخوردم علاوه بر نمک و فلفل و ادویه و زردچوبه اینارو هم حتما بهش اضافه کنید: هل+ زیره+ دارچین+ گل محمدی+ زعفران...

الان که دارم این پست رو می‌نویسم با اینکه چند ساعتی از اون اتفاق گذشته ولی هنوز سرم درد می‌کنه. واقعیت اینه که یه وقتایی احساس میکنم آدمیزاد حتی خودشم نمی‌شناسه! من دقیقا این دومین اتفاقیه که بابتش توو لحظه خودمو میزنم و خب انقدرم از ترس و استیصال بد میزنم که احساس میکنم یه روزی وسطش سکته کنم! و خب این واکنشی هست که من اصلا از خودم سراغ نداشتم و هیچوقتم در برابر هیچ اتفاقی این واکنشم نیست. اما دقیقا یکبار حدود سه سال پیش که با گریه های پسرم رفتم آشپزخونه و دیدم لیوان داغ برگشته روش این واکنش رو ناخودآگاه از خودم نشون دادم یکبارم الان. درواقع میتونم اینطوری نتیجه بگیرم که من پای بچه هام اینجوری میشه واکنشم... 

می‌خواستیم سریال ببینیم. حتی الان یادم نیست سووشون بی‌مزه بود یا از یاد رفته. اما من به همسرم گفتم بیا سریال شروع شده. همسرم اومد نشست روی مبل جلو تلویزیون. منم همون پایین پاش روی زمین نشسته بودم. پسرم اومد گریه که من داشتم با بابا زامبی بازی میکردم چرا بابا سریال میخواد ببینه. البته می‌گفت برنامه!... من به همسرم گفتم حالا یه دست براش زامبی بازی کن ول کنه!... زامبی هم یه بازی ای هست که توو گوشی همسرمه و خب خود پسرم بلد نیست همش به همسرم میگه بازی کنه:/... در همون حین پسرم که یه چشمش به بازی بود به چشمش اینور اونور! گفت عه مامان اون چیه؟ اشاره کرد به یه حشره روی در دستشویی. بعد خودش ترسیده بود. همسرم از اونور گفت سوسکه. من بلند شدم دخترمو‌ که بغلم بود دادم به همسرم گفتم یه دقه اینو داشته باش. بعد برای اینکه پسرم نترسه رفتم دستشو گرفتم گفتم حشره ست دیگه مامان ترس نداره که بیا با هم له و لوردش کنیم الان با دمپایی حموم میزنمش! پسرمم که شجاع شده بود گفت بده من بزنمش. خلاصه من و پسرم رفتیم سراغ در حموم و درگیر زدن سوسکی بودیم که در می‌رفت. تا اینکه ضربه نهایی رو خودم زدم و ته دمپایی چسبید و اومدم که ببرم دمپایی رو بذارم حموم و برگردم؛ همین که برگشتم به سمت سالن پذیرایی؛ دیدم یهو دخترم از مبل پرت شد پایین. یعنی من دیگه اون لحظه فقط خودمو میزدم و گریه میکردم و میزدم توو سرم و صورتمو چنگ مینداختم. در همون حال همسرم هی میگفت هیچی نشد؛ پامو گذاشتم زیرش؛ سرش نخورد زمین. و بعد چند ثانیه رفتم از بغل همسرم گرفتمش و خب دیدم گریه ش آروم شد آروم تر شدم. ولی تا همین الان از درون انگار تن و بدنم داشت می‌لرزید. همسرمم کلی کوبیدم:/ که چرا حواس پرتی؟ که خب می‌گفت گذاشتمش کنارم روی مبل حواسم رفت به سوسکه از طرفی موبایل دادید دست من میگید بازی کن اصلا یادم رفت بچه رو. همینقدر آقایون تک بعدی هستن:/... یعنی انقدر مشت زدم بهش که من پنج ساله بچه داری میکنم یه بار بچه هات از دستم نیفتادن نمیگی عقب افتاده میشه. نمیگی ضربه مغزی میشه دور از جون؟!... البته خود همسرمم بینهایت ناراحت شده بود و نگران. اما خب تا همین الان هم سردرد دارم هم حالم بده همم فقط میگم خدایا شکرت خودت مراقبش بودی. ما یه اصطلاحی داریم که میگیم بچه رو خدا حفظ می‌کنه! 

و همچنان جمله ی معروف مادربزرگم که می‌گفت: آدم سنگ بشه ولی مادر نشه!

همسرم رو فرستادم بره خرید؛ معمولا یا خودم میرم یا با هم میریم یا خودم میگم میوه چیا بخره. اینسری نگفتم . با انگور و انجیر آن مرد آمد. دو میوه ای که من اصلا فکر نکنم اگر به خودم باشه هیچوقت بخرمشون:/ نه اینکه دوسشون نداشته باشم اما هیچوقت جزو گزینه هام و میوه های مورد علاقه م نیستن. من خودم موقع خرید میوه معمولا سعی میکنم جز علاقه مندی خودمون؛ یسری میوه هایی رو هم بردارم که بچه هم دوست داشته باشه. مثل سیب مثل موز مثل هلو. آخه انجیر رو کدوم بچه میخوره؟:/... حالا انجیر هیچی! انگورم که پسرم دوست داره از قضا انگور دونه داره و پسرم نمیخوره:/ یجوریه خودمم نمی‌خورم:/ الان داشتم سرچ میکردم با انگور چیا میشه درست کرد. به غیر از اب شنگولی که اسلام دست و پامون رو بسته و شیره که اولا باید حجم انگور زیاد باشه دوما انگار خاک سفید میخواد؛ خب کشمش و اینا هم میشه درست کرد که اولا من جای خشک کردن ندارم از دست دو طفلان دوما کشمش هسته دار که میشه مویز دوست ندارم اصلا. آب انگورم خب میشه که علی القاعده اگر دیدم خاک بر سر شده و هیچکس طرفش نمیره آب انگورش میکنم.

اما در همین وانفسای سرچ متوجه یه مربای انگور بدون شکر شدم که خیلی برام جذاب بود و تصمیم گرفتم مرباش کنم و متوجه شدم گیلانی ها درستش میکنن. بدین شکل که می‌ذاری بدون آب بجوشه و آبش ته بکشه و مارمالاد بشه بعد هل و دارچین و گردو اضافه میکنی. به شدت برام جذاب اومد و داشتم اسکرین می‌گرفتم که فردا برم توو کارش که نمی‌دونم چگونه رسیدم به این مطلب که مربای انگور حرامه:/ چون انگوری که بجوشه حرام میشه. فقط در صورتی حرام نیست که دو سوم حجم این انگور تبخیر بشه و از بین بره. حقیقتا میترسم و سانت و اندازه نمیتونم بزنم ببینم دقیقا دو‌سومش می‌ره یا نه. فلذا پخت مربای انگور رو هم پرونده ش رو بستم و من موندم و انگورهای دونه داری که حتی خود شوهر هم نمیخوره:/

مادر پوره مادریه که دخترش بغلی شده و تا از کنار دخترش رد میشه اون گریه می‌کنه و بغل میخواد. تا هم میشینه؛ دخترش داره بلند شدن و ایستادن رو یاد میگیره برای همون درجا میاد زیر پای مادر تا از روی پاهای من بلند بشه. شاید می‌دونه من مراقبشم سمت من میاد:( توی برنامه زندگی پس از زندگی یه قسمت نشون میداد یه خانومی که نوزاد داشت و رفته بود اون دنیا؛ نوزادش رو میدید که هربار گریه می‌کنه توو دلش میگه آخه مامانم کجاست؟! اینا درد منو نمی‌فهمن اینا نمی‌فهمن من چی میخوام. مامانم فقط می‌فهمه:(...از طرفی از کارهای خونه و پخت و پز هم که فاکتور بگیریم یعنی تا میام بدنم بخوره به مبل و بشینیم:/ پسرم میگه بازی:/ ... هرچقدرم بازی کنی کمه و باز هم میخواد بازی کنه:/...خلاصه من حتی به اندازه یه ارزن هم برای خودم نیستم و اینجا منو محاصره کردن دو طفلان.

خدا برام حفظشون کنه به حق همین لحظه ی اذان. و هرکسی در آرزوی فرزنده خدا به بزرگی خودش عنایت کنه انشالله. 

یک چیزی روی در هست اسمش هست دستگیره. هنگام بستن در میتوان از آن استفاده کرد و در را دوازده و چهل دقیقه شب نکوبید. متوجه عرایضم هستید همسایه ی بزرگوار؟!:/

بیربط نوشت: یعنی من هروقت میام این ساک و وسایل گوشه اتاق رو جمع کنم که برای جنگ آماده کردم که اگر دوباره جنگ شد سریع بریم؛ دوباره از یکی می‌شنوم قراره جنگ بشه:/ هی میرم یه چیزی هم اضافه میکنم. امروزم روغن و شکر و ماکارانی و لباس زمستونی و کفش اضافه و موچین و کیک پز و شعله پخش کن و اینا اضافه کردم:/...

دقیقا از ساعت ۱۲ ظهر با دیدن کتری استیلی که لکه های روغن روش بود به این فکر میکردم که کاش الان اشپزخونمون بوی عید نوروز میداد:/ اما حتی از فکر اینکه بخوام از کجا شروع کنم؛ شروع نکرده پشیمون بودم:/ اما خب از همون ۱۲ تا ۸ شب بی وقفه شستم و سابیدم. توی کابینتا رو مرتب کردم. گاز. کاشی بین کابینتی که به شدت روی مخمه چون پشت گاز همیشه لکه های روغن میگیره. روی کابینتا. کف زمین. زیر یخچال. و خلااااصه هرجایی و هر چیزی که در آشپزخونه بود از بانکه ها گرفته تا ماکروفر و سطل برنج و زمین و آسمان و یمین و یثار آشپزخونه رو سابیدم. ماشین ظرفشویی و لباسشویی هم از برق کشیدم افتادم به جونشون دلم حال اومد:/ حقیقتا اینهمه چرک و کثافت نمی‌دونم چرا اصلا تولید میشه چون بنده همیشه درحال شستن و سابیدنم و انتظار نداشتم با اینهمه کثافت رو به رو بشم. یعنی از هر طرف که رفتم بر وحشتم بیفزود:/ ... همه جا به نوبه ی خودش چرک و حالبهم زن بود. فقط شیش تا مشما اشغال درومد. اینوسط همه چیزم به آب خوردنی نبود چرا که هر لحظه یکی از بچه ها نیازمند یاری سبزت بود. یا یکی گشنه ش بود. یا یکی گریه میکرد. یا باید شیر میدادی یا باید لگو درست میکردی. اصلا یه وضعی. و این در شرایطیه که من وقتی کاری رو شروع میکنم تا تمومش نکنم حتی وسطا غذا هم نمی‌خورم! هنگام تحصیل و ایام سرکار و خلاصه سایر کارها هم بدین شکلم. مثلا اگر تا فلان صفحه ی کتاب که در نظر داشتم درسم رو تموم نمی‌کردم حتی افطار هم باز نمی‌کردم:/... و خب وقتی یه کاریو شروع میکنم وسطاش استراحت و خوردن و سایر موارد برام معنایی نداره و واقعا با این خصوصیات اخلاقی وقتی وسطا باید برم بیام و هرکس یه چیزی میخواد دوست دارم خودمو به قطعات نامساوی تقسیم کنم:/ 

خلاصه الان که نشستم دارم از شونه درد و پا درد و علی الخصوص چشم درد رنج میبرم  به در نگاه میکنم پنجره آه میکشد. چرا که دامستوس چکید توی چشمم. و علاوه بر قرمزی داره جزغالم می‌کنه از سوزش با اینکه چند ساعتی ازش گذشته....

اما خب مهم اینه که الان از آشپزخونه ی ما بوی عید نوروز میاد دلتون بسوزه!:/

نمی‌دونم دقیقا این مسخره بازی از چه تاریخی اعمال شده چون چهار سال پیش زمان پسرم که این داستانها نبود. الان با کد ملی یه سهمیه مشخص از شیر خشک بهت میدن. ابتدای تولد دخترم سهمیه ۱۰ تا بود در ماه. و حالا کردن ۸ تا. یعنی شیر خشک آزاد اگر باشه مثلا سیصده پولش؛ با کد ملی بچه میشه صد و خورده ای. خب از وقتی کردن ۸ تا ما به مشکل خوردیم. و دقیقا یدونه کم میاریم. ماه پیش توو اسنپ زدم دیدم قبول کرد. با قیمت ۳۸۰ فکر کنم فرستاد. آزاد. حالا الآنم چند روز مونده به آخر ماه و دختر من شیرش تموم شده. همسرم قبلش گفت مراعات کن غذا اینا بیشتر بهش بده شیرخشک نمیدن دیگه! منم فکر میکردم سهمیه منظورشه و خب آزاد رو که میدن دیگه! اما با این حال وعده های غذاییش رو مثلا از یکبار در روز کرده بودم سه بار اما بازم کم آورد. امروز از صبح هرچی به اسنپ زدم داروخانه ای قبول نکرد. به همسرم گفتم بیا حضوری بریم داروخانه. گفت نمی‌دن که! من بازم فکر کردم سهمیه نمیدن و خب آزاد که میدن. گفتم نه بیا بریم من میگیرم. خب شیر خشکی که دختر من میخوره چون شیر خشک معمولی بهش نساخت مدلی میخوره که باعث میشه شیر رو پس نده. و همینجوری هم همون هشت تا هم به زور میدن یعنی هربار یدونه یا دوتا. 

یکی دوتا داروخانه رفتیم. نداشتن. یه داروخانه دیگه رفتم که همیشه این مدلی رو داره؛ مدل شیر خشکشم هر داروخانه ای نداره. خلاصه رفت دوتا آورد. اول گفتم ببینید سهمیه دارم یا نه. زد کد ملی رو؛ گفت نه ندارید. گفتم باشه آزاد بدید دیگه. یهو در کمال ناباوری گفت آزادم نمیتونم بدم. گفتم چی؟! خب برای چی؟! اول گفت شرایط جنگیه بچه هام باید جنگ رو بچشن دیگه! گفتم آره بوووووق....( به مسببین امر اندکی بد و بیراه گفتم؛ گفتم فلان و فلان! بعد بچه ما باید جنگ رو بچشه!) نمی‌خوام اینجا بنویسم چی گفتم چون حوصله سینه چاکان و هلاکان رو ندارم!...گفت شیر خشک معمولی هارو  میتونیم بدیم ولی این رو نه. گفتم آقا من چیکار کنم؟ یعنی چی نمیشه؟ خب من بچم شیرخواره ست هر شیری هم نمیخوره همین الآنشم گرسنه ست من چی باید بهش بدم پس؟! همکاراش اومدن جلو. همه میگفتن خانم بخدا دست ما نیست؛ کد نمی‌خونه بخوایم بزنیم. توو فامیل بچه کوچیک ندارید با کد ملی اون بگیری؟!... واقعا بغضم گرفته بود برای وضعیت گه خودمون که شیر خشک برای بچمون نیست!! می‌خوایم ازادم بخریم باید التماس کنیم! علی برکت الله! کلاه هارو نشستگان در راس بذارن بالاتر!....گفتم خب من بچمو با چی سیر کنم؟! تا آخر ماه پنج شیش روز مونده. من باید چیکار کنم؟ حالا یدونه بدید دیگه. خلاصه اونام عین من بد و بیراه میگفتن که بگن تقصیر ما نیست بخدا و دست ما نیست...در همین اصرار و کشمکش بودیم که یه آقایی اومد جلو گفت من دخترم ده روزه به دنیا اومده با کد ملی دختر من بهشون بدید:(... یعنی از اعماق وجودم براش دعا کردم که خیر از زن و بچه ش ببینه. واقعا  دعا کردم خدا خیر و برکت بهش بده...جدای از تلخی این ماجرا که چرا نباید شیرخشک و خیلی چیزای دیگه مهیا باشه؟ چرا همچین وضعی برامون ساختن؟ و من به بچه شیرخواره چی باید بدم که برای من سهمیه بندی میکنن و فهم اینو ندارن باید بچه شیرخواره رو با چی سیر کرد پس؟! به روزی خداوند فکر میکردم که چجوری روزی دخترمو‌ داد. 

به قول محسن چاوشی: مردم خدا مراقب ماست:(

 

من میتونم هرروزم کیک و شیرینی درست کنم مثل الان که دارم کیک زعفرانی میپزم به شرطی که وسط عن و گهم که قاطی شده و دارم شر شر عرق میریزم و همه زندگیمو آرد و کثافت برداشته از جای جای خونه هر لحظه نشنوم مامان مامان و دایم احضار بشم:/ یعنی به معنای واقعی کلمه دلم میخواد تک تک موهامو بکنم. خدا شاهده از روی ساعت یک ربع هم نشد. به همسرم گفتم پیش بچه ها باش من یه ذره بخوابم گلوم درد می‌کنه. یعنی در اون یکربع دخترم داشت گریه میکرد در حد هق هق شیر میخواست. پسرم به پدرش می‌گفت باید زامبی بازی کنی! پسرم هر یک ثانیه یکبار هوار میزد مامان بیا بچه داره گریه می‌کنه. من از اینور داد میزدم شیر درست کنید! ... همسرم اومده بود می‌گفت بچه رو بغل می‌کنی من شیر درست کنم؟:/ خب مرد حسابی من بخوام بغل کنم الان روی تخت چیکار میکنم؟!:/ بعد وسط گریه های هق هق دخترم؛ هوارها و گریه های پسرم؛ همسرم داره دور خودش میگرده آب داغ می‌کنه:/.. سزا نیست موهامو بکنم؟!:/. یعنی بلند شدم اومدم میبینم حتی چراغم نتونستن روشن کنن خونه در تاریکی ظلمات؛ دخترم کف زمین ؛ پسرم به دو علت داره هوار میزنه یکی برای گریه خواهرش یکی اینکه باباش زامبی رو ول کرده داره شیر درست می‌کنه. همسرمم همچنان منتظر آب داغ شدنه و میگه نمازم قضا شد و وقتی میگم خسته نباشید! یعنی پنج دقیقه نمی‌تونید از پس همدیگه بربیان! میگه خب چیکار کنم بچه ها با منن نتونستم:/ پنج دقیقه بود مرد؛ پنج دقیقه:/ ...

خلاصه پاشدم اومدم در حال کیک پختن:/ بگو آخه زن کیک چی میگه اینوسط؟! ده دقیقه بعد میبینم دخترم داره هق هق می‌کنه دوباره؛ رفتم میبینم سه تا مورچه لای دستشه؛ یه مورچه روی صورتش که نگو طفلک رو گاز گرفته. حالا اون لحظه نفهمیدم یک ربع بعد دیدم زیر چشمش و زیر لبش باد کرده و قرمز.‌ چندروزه خونمون پر مورچه شده. سریع بردمش حموم خنک بشه. اومدم به همسرم گفتم تو با بچه ها بمونید اتاق من همه جارو پیف پاف بزنم! درو بستم خدشه بهشون وارد نشه:/ خودم اومدم همه جای خونه رو پیف پاف زدم.‌ بعد در همین حین هم دوباره هوارها و گریه های دخترم و پسرم. و هر لحظه پسرم که داره داد میزنه مامان؟ مامان؟! رفتم میبینم دخترم نگو داره قل میخوره پسرم گریه می‌کنه که چرا باباش حواسش نیست. باباشم داره میگه حواسم هست. بعد دخترم گرسنه ست پسرم داره میگه من نمی‌خوام بمونم اتاق. همسرم داره میگه خودتم بیا اتاق با این گلوت:/... من بیام کی پطورس فداکار بشه پس؟:/ ... اومدم شیر درست کردم دادم دست پدر؛ به پسرم میگم مگه بابات پیشت نیست هی منو صدا میکنی؟! در همون حین که توو اتاق نشستم رفتم توالت فرنگی حموم رو‌ می‌شورم. همسرم میگه زن پیف پاف کم بود؟ اینجا هم بو راه ننداز خفه بشیم! بعد خودش داره می‌خنده. نگاهش میکنم درحالی که دستم فرچه ست و توی توالت فرنگی و اینجام دارم شر شر عرق میریزم... میگم بخدا میام به هشت قسمت مساوی تقسیمت می‌کنما:/ ... اصلا عنوان پست رو باید میذاشتم خرده جنایت های زن و شوهری:/

خلاصه بعد کشتار جمعی مورچه ها و بویی که هنوز نرفته و امیدوارم بچه هام چیزیشون نشه با این بو؛ تازه بشینم یه کیک بخورم:/

+ آقا این رسپی یه دستور ثابت توو خونه ی ماست. یعنی هروقت هرجا باشیم بخوایم کیک بپزیم میریم سراغ این. به عنوان کیکی که قراره روی گاز بپزید به نظر بنده حقیر این بهترین دستوره و همین بشه دستور ثابتتون فقط طعم هارو عوض کنید هربار اگر خواستید تنوع بدید... سه تا تخم مرغ + وانیل اندکی+ یک لیوان شکر رو همزده. من با همزن دستی میزنم. یه کم بزنید کف کنه کشدار طور بشه. نشد هم مهم نیست:/ بعد یک لیوان آب جوش یا یک لیوان شیر اضافه کنید. اگر آب جوش ریختید سریع هم بزنید تخم مرغ نپزه!... بعدش نصف لیوان روغن مایع و دو لیوان آرد الک شده و یک قاشق چایخوری بکینگ پودر. بعد هم ته قابلمه یا ماهی تابه رو چرب کنید کمی آرد بپاشید بعد مواد رو بریزید و روی شعله ی کم حدود نیم ساعت تا چهل دقیقه. اصلا دستور اینه که اینوسط مواد رو دو قسمت کنید. به یکیش پودر کاکایو بزنید. بعد یه ملاقه مواد ساده بریزید وسط ماهی تابه؛ روی اون یه ملاقه مواد کاکائویی ؛ دوباره یه ملاقه ساده؛ یه ملاقه کاکائویی؛ تا مواد تموم بشه.‌بعد با خلال دندون یا نوک چاقو خطوط ایجاد کنید کیک دو رنگ بشه. بپزه میشه کیک زبرا ! 

+ حالا از اونجایی که این بشه دستور ثابتتون فقط طعم دهنده هارو عوض کنید. خب اصلش همون دو رنگ بالاست که توضیح دادم. اما مثلا من امروز به جای کاکائو گلاب و هل و زعفران زدم. شمام میتونید نسکافه یا حالا هرچیز دیگه که میخواین یا هم ساده. 

+ اگر بکینگ پودر نداشتید نصف بکینگ پودر جوش شیرین ( یعنی مثلاً نصف قاشق چ خ جوش شیرین) و یک قاشق چ خ آبلیمو. همون کارو می‌کنه. البته که جای بکینگ پودر رو نمیگیره. 

دیگه همین دیگه بخورید و بیاشامید ولی هرگز اسراف نکنید. 

عکس هم از زیر چنگال پسر درآوردم که اگر اندکی دیرتر می‌رسیدم همین هم نمیشد انداخت:/

 

+ نوشته بود که پسرا عاشق ماکارونی هستن؛ پدرها از اون بدشون میاد؛ توی این فاصله ی پسر تا پدر شدن چه اتفاقی افتاد؟!

همه یه چیز رمانتیک و فلسفی نوشته بودن... منم نوشتم : معده درد!:/

+ آقا من اگر مردم رفتم اون دنیا شما دیدید من توو جهنم در حال سوخت و سوزم و دارن سرب داغ دهنم میریزن همینجوری نگام نکنید؛ پاشید بیاید جلو بگید بابا ما شاهد بودیم این اونشب که ماکارانی پخته بود؛ عدل علی رو بین همه اعضای خونواده برپا کرد! بدین شکل که چون پدر خانواده ماکارانی رشته ای دوست داره و پسر خانواده شکل دار فلذا ترکیبی زده بود؛ بعد از اونجایی که پسر ته دیگ سیب زمینی میخواست و خود مادر اصلا ماکارانی رو به عشق ته دیگ نون میخوره اونم ترکیبی زده بود و خلاصه همه رو دریابیده بود! تازه سر غذا هم دختر خانواده نگاه میکرد و نمیتونست بخوره مادر نصفه غذاش رو ول کرد رفت برای دختر فرنی آورد. فلذا ای پروردگار آیا سزاست این مادر به جای اینکه گلی از گل های بهشت شود اینجا میون ما بسوزه؟! بعد دیگه با سلام و صلوات راه رو باز کنید برم بهشت! :/

+ از اونجایی که اینجا حامله زیاده:/ به قول جواد رضویان با همون لهجه ی قمی: دلت نخواد؟!:دی

دیشب در واپسین لحظات قبل از خواب که دیگه چشمام داشت بسته میشد و موبایلم هی از دستم میفتاد؛ و اذان صبحم زده بودن! تازه خیلی اتفاقی یه پیجی پیدا کرده بودم که داشتم سرگذشت یک خانمی رو می‌خوندم. از سرگذشتش که بگذریم این خانم حدود ۴۴ سال داشت و با مردی بیست سال بزرگتر از خودش ازدواج کرده بود و مهاجرت کرده بود و خب اونجا الان خانه داره و از روزمره هاش می‌ذاشت. یه ولاگ گذاشته بود از شب جمعه که قرار بود یا برن بیرون یا خونه یه بزمی داشته باشند. درواقع دیدن همین ولاک که اومده بود اکسپلورم باعث شده بود برم پیجش!... توی این ولاگ یه زن مو جو گندمی بود با یه مرد ۶۰ و خورده ای ساله ی سرحال که وقتی اومده بود خونه گل خریده بود می‌گفت سرخاب سفیداب کردی!... خانومه ماهی پخته بود. شوهره با خنده می‌گفت وااا چه غلطا... خانومه هم غش غش می‌خندید. با هم تاسیان دیدن. با هم تخمه خوردن. با هم شام خوردن. با هم یه کم رقصیدن. و در تمام این فیلم کوتاه و بقیه فیلم هایی که ازشون دیدم من فقط و فقط یک چیز برداشت کردم: « زن شاد و سرزنده با حال خوب یه مرد رو زنده نگه میداره»... این آقا عمیقأ شاد بود... عمیقأ چشماش می‌خندید... با زنه می‌رفت پارک آبی با زنه وقتی ازش میخواست برقصه می‌رقصید و واقعا میشد در این مرد حس زندگی و زنده بودن رو دید. چرا؟ چون زنه عمیقأ شاد بود. اونم از کتاب معجزه شکر گزاری می‌گفت که چجوری زندگیش رو متحول کرد چجوری الان هر لحظه و هر روز و برای هرچیزی درحال شکر کردن خداونده. این زن با شادی درونیش با انرژیش با خنده هاش با حال خوب خودش یه موجود دیگه رو هم زنده نگه داشته بود! 

عمیقأ اعتقاد دارم تک تک ما زن ها همچین قدرتی داریم. فقط ماها آنقدر در زندگی گاهی درگیر افکار مریضی هستیم از کم و کاستی های مرد؛ درگیر استرس ها و دغدغه های اینده؛ درگیر ترس هایی که زندگی بهمون تحمیل کرده؛ درگیر کار و بچه و زندگی؛ درگیر افکاری مثل اینکه قدرم دونسته نمیشه؛ درگیر کم توجهی ها و بی توجهی ها که یادمون می‌ره چه قدرت فوق العاده ای داریم و زندگی با دستای ما و خنده های ما میشد که رنگ و بوی دیگه ای هم بگیره. قدرت زنانگی یک زن می‌تونه کاری کنه چشم های یه مرد همیشه بخنده... کاش همه بلد بودن این زن بودن رو؛ کاش زندگی اونقدر سخت نمی‌گرفت که زن ها هم زنانگیشون رو از یاد ببرن چون درواقع کسی مجال نداد که اونا بخوان زنانگیشون رو نشون بدن. کاش همه زن ها وسط زندگی ای بودن که میتونستن قدرت زنانگیشون رو نشون بدن و مردی در کنارشون زندگی رو واقعا زندگی کنه...گرچه اعتقاد دارم در خیلی از زندگی ها هنوز هیچی دیر نیست. فقط کافیه یکبار به خودمون ایمان بیاریم و بعد بخوایم که زندگیمون رو تغییر بدیم و اینبار نه با تغییر شرایط و طرف مقابلمون بلکه با تغییر خودمون. اول حال دل خودمون رو خوب کنیم اول خودمون رو شاد کنیم و بعد با خنده هامون و سر زندگیمون به موجود دیگری زندگی ببخشیم. 

 

باور کنید الان که روی مبل نشستم چشمام داره بسته میشه و حقیقتا فقط چوب کبریت نجاتم میده!... آقا چرا امروز آنقدر جمعه بود؟! خیلی دلگیر بود نه؟:(

اون کیه که با این که شارژش صفر درصده ولی برای اهل منزل یه کیک بی شیله پیله! زده بخورن کیف کنن؟! منم من:/

اگر حال نداشتید و دنبال بی شیله پیله ترین کیک دنیا بودید یه ماهی تابه نچسب بردارید؛ داخل همون دوتا تخم مرغ+ یک لیوان شکر+ یک لیوان شیر یا آب جوش+ کمی وانیل و بکینگ پودر + نصف لیوان روغن + یک لیوان آرد+ دو ق غ پودر کاکایو رو همه رو باهم بریزید داخل همون ماهی تابه هم بزنید با هرچی که دارید حتی یه چنگال ساده؛ بعدم روی شعله ی خیلی کم نیم ساعت تا چهل دقیقه. چنگال بزنید اگر به چنگال نچسبید کیک پخته. اصولاً من خودم در کیک رو بلند نمیکنم تا وقتی که بوی کیک بلند بشه. زود بلند کنید پف کیک می‌خوابه. دیگه تاکید نکنم ماهی تابه باید نچسب باشه علی القاعده:/

دیگه عکس هنری منری نیست نشستم یه گوشه مثل بچه آدم دارم میخورم یادم افتاد عکس بگیرم ازش. 

+ بنده بکینگ پودر نداشتم از ترکیب جایگزین استفاده کردم. یک چهارم قاشق چایخوری جوش شیرین و نصف قاشق چایخوری آبلیمو استفاده کردم. که خب خیلی هم مال من نپفیده! شما بکینگ پودر بزنید بیشتر میپفه!

+ می‌فرمایید غذاهاتو برچسب بزن. چشم. میزنم تا بخورید و بیاشامید ولی هرگز اسراف نکنید! پست های آشپزی رو با برچسب « یانگوم بازی» براتون در طبق اخلاص می‌ذارم:/ اگر وقت کنم قبلی هارو هم پیدا میکنم و براتون اونارو هم در طبق اخلاص می‌ذارم. 

حدودا هفته پیش دخترم صبح که از خواب بیدار شد دیدم انگار دماغش کیپه‌ . اسپری بینی زدم و خب بعدشم سه روز تب کرد. بعد که تب خوب شد صورتش دونه های قرمز شد. بردم دکتر. اون خوب شد بعدش پسرم چندروز پیش که از خواب بیدار شد اونم دیدم دماغش کیپ و صدای گرفته. اینم دارو دادم و البته خیلی خوب نشده که دیروز خودمم یهو گلو درد گرفتم. از نوع شدیدش. کلا سرماخوردگی و آنفولانزا و کرونا و ویروس جدید و همه چیز در من آغازش با گلو درده. یعنی من وقتی گلو درد می‌گیرم میفهمم که خب نوید پنج شش تا پینیسیلینه! و خب پشت بندش بدن درد و تب و سایر موارد! خلاصه صبح که هنوز ده درصدی شارژ داشتم! گفتم تا صفر نشدم پاشم کارای اصل کاری رو بکنم. از صبحانه دادن و شیر دادن و پوشک عوض کردن و یکی رو دستشویی بردن که بگذریم ؛ تا ۱۰ هنوز صفر نشده؛ سریع سوپ گذاشتم برای خودم و یه فرنی هم برای دخترم و خونه رو هم جمع و جور کردم و ناهارمونم آماده بود. و در همین وانفسا که تند تند این کارارو میکردم و کس نمیخارید پشت من؛ جز ناخن انگشت من! هی این ذکر رو میگفتم که خدایا منو محتاج اولاد و همسر و غیره نکن. منو محتاج هیچکی نکن. تا آخرین روز حیات و مماتم روی پای خودم باشم و خودم از پس کارام بر بیام و خدایا خداوندا منو خار و ذلیل نکن و اینگونه از دنیا نبر. باشد که دعاهام رسیده باشه به عرش الهی و عرش رو به لرزه درآورده باشه!...

اینوسط از سختی های مادرانه هم بخوام بگم تمام خدمت رسانی ها و بدو بدو ها و رسیدگی ها کنار؛ این کم خوابی عملا داره منو پوره می‌کنه! حالا نه اینکه اینا نخوابنا؛ چرا میخوابن اما اولا من بین دو طفلانم می‌خوابم. از وقتی دخترم به دنیا اومده کلا لایف استایل ما عوض شده:/ قبلاً پسرم دو سالی بود اتاق خودش تنها می‌خوابید. ولو الان چون میخواستم دخترم رو‌ کنارم بخوابونم فلذا پسرمم می‌آمد و اینگونه شد که من وسطی شدم و یکی یمینم یکی یثارم... اما این دوتا هم تا صبح مداااااام در حال قل خوردنن و یا من باید از اینور اونور بکشونمشون توو جا یا دست و پاشون توو حلق منه؛ یا مدام پتو پس میزنن من باید بکشم روشون؛ یا باید پاشم شیر درست کنم.‌بعد از این خواب بریده بریده ی دو سه ساعته؛ صبحم که میشه یکیو توو بغل میخوابونی به زور؛ به امید اینکه خودتم الان میخوابی؛ بعد اون یکی بیدار میشه. روتو میخوای بکنی اونور میزنن بهت که سمت من برگرد! بعد میای اون یکی رو دوباره بخوابونی یکی دستشوییش میگیره و اینگونه میشه که عملا خواب دیگه محلی از اعراب نداره. فلذا اینگونه ده درصدمم تموم شد و الان به صفر رسیدم:/