بیست و دوم فوریه

با توام
قاب عکس نارنجی
با توام
زرقبای پاییزی
در نگاهت حضور مولاناست
پا رکاب دو شمس تبریزی...

کلمات کلیدی

 

آقا یعنی خداشاهده حال منو فقط یه مامان می‌فهمه! یعنی من در طول روز هرچی میام بخورم یا یه نیم وجبی دستشو از کابینت گرفته بلند شده و زیر پاته و داره قان قون می‌کنه که به منم بده و اگر ندی تبدیل به گریه میشه و خب علی القاعده به بچه زیر یکسال نمیتونی هرچیزی بدی ؛ برای همون خیلی از چیزایی که نمیتونم به دخترم بدم از گلوی خودمم پایین نمیره میرم می‌ذارم دوباره توو یخچال:/ یا اگر دختر خونه هم دور و برت نباشه بدووون استثنا پسر خونه هرجایی از خونه باشه مشغول هر کاری باشه به طرفه العینی خودشو می‌رسونه بالا سرت که مامان چی میخوری؟! و میخواد:/ همین شیری که مشاهده میکنید به همراه یه بطری دیگه از دیروز توسط پسر خونه ملقب به قاتل شیر استاد شده و مونده علی و حوضش:/... همین موزی که مشاهده می‌فرمایید در طول روز پسر خونه ملقب به قاتل موز چهارپایه میذاره در یخچال رو باز میکنه و هر چندساعت یکبار خواستار موز میشه و مونده علی و حوضش:/ و همین بادومی که مشاهده می‌فرمایید پسر خونه ملقب به قاتل بادوم رفته اومده مشت مشت انداخته بالا و مونده علی و حوضش:/ و کلا ما یه قاتل مواد خوراکی داریم که هرچی بخریم ایشون تهش رو در میاره.

الان بعد یکروز در بستر بیماری بودن و فقط سوپ خوردن اومدم در این نصف شبی که دارم از گشنگی میمیرم در خلوت آشپزخونه و نبود طفلان شادی هامو با هیچکی تقسیم نکنم و بزنم بر بدن خودم و آقا اصلا دو دقه ولم کنید :/... یاد اون کلیپه افتادم که خانومه مثل موقعیت الان بنده در دل شب و از فرصت خواب بچه هاش استفاده می‌کنه و می‌ره آشپزخونه چیزی بخوره بعد صدای پای بچش میاد میگه خدایا ایشالا که جن باشه!:دی..

البته که از اعماق وجود و تحت تاثیر کتاب معجزه شکرگزاری: خدایا شکرت که فرزندان سالم و خوب دارم. خدایا شکرت که من رو لایق مادر بودن کردی. خدایا شکرت که فرزندانم قدرت بلع و هضم دارن. خدایا شکرت برای مواد غذایی موجود در یخچال؛ خدایا شکرت برای ساعات شب و خلوت تک نفره م:دی 

خدایا مرسی که هستی:(

من خیلی انار خور نیستم. حالا چی بشه در فصل انار چندتایی هوسی بخورم. اما خب انارهای طارم معمولا چون شیرینه اینبار گفتم از این لب جاده ای ها بخرم. چون توو راه شمال معمولا همین لب جاده ای ها طارم رو میارن. کنار جاده جلوی یکی از این اناری ها وایستادیم بچه توو بغل من خواب بود خودم پیاده نشدم. بماند انار شناس هم نیستم کلا ولی توو یه کلیپی دیده بودم می‌گفت اگر میخواین انار شیرین انتخاب کنید ببینید این کلاهکش باز شده باشه؛ بسته نمونده باشه. از طرفی رنگ پوستشان دو رنگ نباشه مثلا تهش سوخته نباشه یه طرفش سفید. اینا ترشه یا کاله یا خرابه. در همین حد بلد بودم. اصولاً انار یا هندونه رو به خود فروشنده میگم جدا کنه بده. حالا اینو همسرم پیاده شد گفتم بهش بگو‌ شیریناشو بذاره. فروشنده خودش همه رو انتخاب کردو گفت خیالت راحت شیرینه!... چقدر شد؟! وقتی همسرم اومد داخل ماشین قبض رو دیدم واقعا مغزم سوت کشید. ده تا دونه انارم نبود. ۴۰۰ هزار ناقابل. حالا گفتیم دوبرابر قیمت تره بار خودمون وسط تهران خریدیم اشکال نداره درعوض انار طارمه همشون شیرینن!...

وقتی رسیدیم و خواستم دون کنم؛ همه پوست ها خشک! دورنگ! همه نصفی سوخته نصفی سفید بود رنگ پوستشون.

 چهار پنج تاشو باز کردم دوسه تاش که خراب بود. بقیه هم ترش... 

الان چی بگم؟! یه وقت هست من میام خودم انتخاب میکنم میرم مسئولیتشم با خودمه. ولی وقتی میگم توی فروشنده انتخاب کن؛ شیرین باشه؛ دو سه برابر قیمت عرف هم میدی دست مشتری؛ خودت بهتر واقفی چی غالبمون میکنی؛ الان خوشحالی؟! احسنت! انشالله که بتونی بخوری!

الان که پاشدم دیفین هیدرامین بخورم گفتم در راستای پست قبل به نکته ای اشاره کنم و برم:دی...ببینید من به شدت بعد از هشت سال زندگی مشترک به این موضوع اعتقاد دارم که آقایون رو توو یسری امور هر جوری عادت بدی عادت میکنن! توی همین مقوله ی مریضی هم همینه. اگر از اولی که مریض بشی تا به فرض پنج روزی که خوب نشدی بلند نشی دست به هیچ کار خونه ای نزنی مجبور میشه پاشه یه لیوان بشوره. اگر غذا نپزی پنج روز مجبور میشه یا بپزه یا بخره. اگر بچه هارو بسپاری بهش بری بخوابی مجبور میشه نگه داره...اما اینوسط اینکه زنه چجوری باشه هم خیلی شرطه! مثلا من اگر بگم مریضم برم از صبح توو اتاق بخوابم همسرم بچه هارو نگه میداره ولی من طاقت گریه زاری ها و صداهای پشت در رو ندارم. مثلا نمیتونم به صدای قان قوون دخترم بی توجه باشم که از پشت در بسته هم میفهمم گشنشه؛ میفهمم بغل میخواد؛ میفهمم به فرض گیر کرده یه جایی؛ میفهمم کلا چی میخواد! و به فرض وقتی از پشت در می‌شنوم یکربعه داره صدا می‌کنه چون مثلا خوابش میاد و همسرم نمیدونه یا بی توجه داره تلویزیون نگاه می‌کنه دیگه طاقت نمیارم میام بیرون خودم به فریاد بچم میرسم. حالا اینوسط یه مادری تخت میگیره می‌خوابه میگه بالاخره بعد یکربع باباهه می‌فهمه بلند میشه دیگه بچه ی اونم هست!... یا من طاقت ندارم برم ببینم آشپزخونه م پر ظرف و کثافته. گرچه اگر بذارم پنج روز سینک و ماشین پر بشه قطعا طرف مقابل مجبور میشه ظرف غذای خودشونو بشوره. یا من وقتی پسرم هی میگه گشنمه پنج روز بلند نشم بهش بگم به بابا بگو بابا مجبور میشه بلند بشه یه چیزی بپزه یا بخره ولی من وقتی بچم دوبار میگه مامان گشنمه دیگه بار سوم طاقت ندارم بلند میشم براش. بعد در کل اینکه یه زنی اهل ناز کردن باشه یا نباشه خیلی قضیه فرق می‌کنه. ما که نیستیم و نبودیم ولی شما عین من نباشید:/

شوهرهای شمام مریضی و غیر مریضیتون براشون فرقی نداره؟؟ ...من از دیشب تا حالا دچار گلو درد وحشتناک و تب و لرز و بدن درد شدم.‌رفتم دکتر کلی آمپول و قرص و شربت داده. این حین تنها کاری که ازش خواستم این بوده سوپ پخته شده رو به دخترم بده تا من برم دکتر برگردم. بماند لرز داشت منو می‌کشت با اینکه دکتر نزدیک خونمونه در حد یه کوچه ولی با بدبختی رفتم. یعنی به همسرم گفتم منو برسون گفت باشه. بعد همسرم گفت بچه هارو بذار خونه بمونن من یدقه می‌ذارمت برمی‌گردم. خب راستش من از اون مامان ها نیستم که بتونم دلم هزار راه نره وقتی یه بچه پنج ساله و یازده ماهه رو بخوام تنها بذارم. خواستم اینارو هم ببرم دیدم اصلا توان دو‌ساعت لباس و جوراب تنشون کردن ندارم. اومدم برای یه کوچه اسنپ بگیرم اسنپ نیومد لغو کردم. خلاصه رفتم دکتر توو داروخانه نشستم داروهام آماده بشه. یه دختر و پسری اومده بودن دختره کنار من نشست. پسره هی می‌رفت می‌آمد دست میکشید روی سر دختره که قربونت برم الان سرم میزنی خوب میشی. دوباره یه قدم می‌رفت می‌آمد دست نوازش میکشید. خلاصه داروهامو گرفتم آمپولارو نوش جان کردم اومدم خونه. خب توو خونه ما قبل و بعد مریضی مادر چیزی تغییر نمیکنه و شما همچنان کارهای خونه و بچه داری باهاته:/. حالا ایناش هیچی؛ رسیدم دارم ظرف ماکارانی خورده شدشون و لیوانارو جمع میکنم می‌ذارم ماشین. به همسرم میگم چایی دم کردی؟! میگه نه مال صبحه:/ بعد تا من رسیدم میگه برم پایین فلان کارو کنم بیام. پسرم میگه منم میام. بعد من میگم لباس بپوش سرما میخوری. همسرم میگه برو کاپشنتو بپوش. پسرم میگه من که بلد نیستم. همسرم به من که تازه از راه رسیدم دارم دارو هامو میخورم و تند تند اپن رو جمع میکنم میگه: خب کاپشن بچه رو تن کن ببرمش:/... بعدشم ایشون به استراحت مطلق رفتن و خوابیدن و من تا الان مشغول بچه داری با تنی که جون نداره. بعد به همسرم میگم حداقل وقت مریضی یه کاپشن تن بچه کن:/ توو داروخانه پسر دختره اومدن پسره دائم در حال قربون صدقه ی دختره ست!... میگه زن تو دیگه چرا؟! اینا شوهر نیستن که اینا دوست پسرن:/

از لحاظ روانشناسی میگن عمیق ترین و واقعی ترین عشق توو دنیا؛ عشق بچه تا ۶ سالگی به مادر پدره. مخصوصا مادر:(... شما دعواش کنی نکنی؛ داد بزنی نزنی؛ بوی عرق و گند بدی ندی؛ زشت باشی نباشی؛ با حوصله باشی نباشی؛ بازی کنی باهاش نکنی اون بازم شمارو دوست داره و بهتون میچسبه:(...حقیقتا راسته... این عشقی که فرزند به مادر داره خیلی بغض آلوده!...خیلی... بچه ها خیلی موجودات بی پناهی هستن:( من خیلی دلم برای بچه ها میسوزه... امروز پسرم روی پام نشسته بود داشت با موبایل بازی میکرد نمی‌دونم چی اومد توو ذهنش یهو نگام کرد گفت مامان تو اگه بمیری میری پیش خدا؟! گفتم آره... گفت میری پیش بابایی بزرگ؟! گفتم آره( پدره پدرش که فوت شد بهش گفتم آدما وقتی پیر میشن و مریض میشن و درد دارن و دیگه اینجا براشون زندگی سخت میشه خدا بهشون میگه بیاین پیش من ببرمتون یه جایی که دیگه درد نکشید و حالتون خوب بشه یه جای سبز مثل ویلا!)...بعد گفت منم بمیرم میام پیش تو؟! گفتم آره... یهو گفت جونمی جون... بعد دستشو انداخت دور گردنم بوسم کرد... داشت می‌خندید اما چند ثانیه بعد همینجور که دستش دور گردنم بود یهو چشماش پر اشک شد شروع کرد گوله گوله اشک ریختن:( از ته دل:(... گفت مامان حرفم ناراحت کننده بود؛ اگه تو بمیری چی؟!:(... مثل الان که دارم گریه میکنم منم با اشکاش مثل ابر بهار گریه میکردم... گفتم مامان من از خدا خواستم همیشه منو زنده نگه داره تا خودم مراقب تو و خواهری باشم. خدا دعای مامانارو مستجاب می‌کنه:( ...همین طور که بوسش میکردم گفتم میترسی من بمیرم؟! وسط گریه هاش گفت آره ...گفتم نترس مامان من نمی‌خوام بمیرم من می‌خوام همیشه پیش تو بمونم:(

آقا من امروز از خونه مامانم که اومدم مامانم ناهاری که پخته بود رو هرچی اضافه اومد ریخت من بیارم. حجم غذا در کل از حجم مصرفی ما کمتر بود ولی از اونجایی که خودم میل نداشتم؛ همسرم از سفر اومده بود گفت ناهار دیر خورده و میل نداره دیگه من شام نذاشتم و گفتم همینو بخوریم. رفتم همسرمو که خواب بود صدا زدم که شام میخوری؟! گفتم الان میگه نه دیگه؛ اما گفت آره:/ آقا دیگه ما داغ کردیم و من از اونجایی که حجمشم خیلی نبود دیگه ده تا ظرف در نیاوردم کلا ریختم توو یه ظرف و با سه قاشق گذاشتم وسط فرش. گفتم بویروز!( بفرما)... خب مردان خونواده اومدن جلو و من در یک عملیات انتحاری وارد نقش پطروس فداکار شدم و چیزی نمیخوردم اون دوتا بخورن. (خدایا حواست هست؟! خدایا دیدی چگونه از خود گذشتم؟! خدایا نوشتیش؟!:دی)... بعد همسرم گفت چرا نمیخوری؟! گفتم شماها بخورید انگار من خوردم! ... چه زنی ام من؛ خدایا برای این مرد حفظم کن:دی... یدونم واسه نمونه م:/... همسرم گفت نخوری منم نمی‌خورم... گفتم نه بابا بخور. قاشق رو گذاشت کنار گفت منم نمی‌خورم نخوری. گفتم من میل ندارم بخور؛ الکی در راستای ترغیب من برای اینکه منم بخورم گفت نه من سیر شدم!... من گفتم نه نخوری ناراحت میشم... یهو اونوسطه تعارف تیکه پاره کردن های ما پسره در آستانه ی پنج سالگیم با عصبانیت گفت عههههه مامان!... یعنی اینکه به بابا اصرار نکن بذار همه رو من بخورم. از اونجایی که این رفتارو معمولا تکرار می‌کنه منم با جدیت گفتم عه نداره که! یعنی چی؟! این برای همه ست و همه باید بخوریم... یهو پسرم قاشقش رو انداخت و به حالت قهر رفت اتاق و شروع کرد گریه کردن. گفتم نمی‌خوری که نخور! یعنی چی به سهمت قانع نیستی؟! تو باید مشارکت و شیر کردن رو یاد بگیری. این برای همه ست. همسرم از اونور جفت پا اومده بود وسط تربیت من و هی با مهربونی به پسرم می‌گفت بیا بابا بیا بخور من نمی‌خورم. منم با عصبانیت به همسرم میگفتم تربیت منو خراب نکن؛ غذاتو بخور بذار یاد بگیره به سهمش قانع باشه فردا توو جامعه سهم و حق مردم رو نگیره. اون وسط پسرمم هق هق میکرد. همسرم می‌گفت حالا تو هم گذاشتی الان شمر بشی؟!... پسرم هوار میزد. من میگفتم تو داری تربیت منو خراب می‌کنی باید غذاتو بخوری یاد بگیره؛ همسرم می‌گفت نمی‌خورم:دی ... از عاشق و معشوق دو دقیقه پیشش تبدیل شده بودیم به تام و جری! :/...پسرم هق هق میکرد به همسرم میگفتم پاشو آب براش بیار الان سکته می‌کنه. اونوسط به پسرم میگفتم گریه چرا می‌کنی بسه ببینم! پسرم عصبی شده بود جیغ میزد:/ همسرم می‌گفت ول کن دیگه تو هم؛ منم میگفتم ول نمیکنم کاری به تربیت من نداشته باش:/ من داد میزدم بیا بشین غذاتو بخور هیچکی نمیخوره تو راحت شو... پسرم بیشتر گریه میکرد. همسرم رفته بود آب آورده بود برای پسرم و می‌گفت بیا بابا من نمی‌خورم بیا مرغ هاتو برات تیکه کنم. خلاصه فضا خیلی یهویی و انتحاری آتش بس شده بود. پسرم شروع کرد غذاشو خوردن. من در سکوت فرو رفتم. همسرم رفت کتاب بخونه:/...

بعد از اتمام غذاش خیلی مادر متمدنانه طور:/ دست پسرم رو گرفتم گفتم بیا باهات کار دارم. رفتم اتاق نشوندمش رو به روم. گفتم میخوام باهات حرف بزنم حرفای دوتایی. گفتم ببین مامان جون امروز به ما غذا داد بیاریم خونه بخوریم. من همه ی غذارو ریختم توو یه ظرف تا همه با هم بخوریمش. تو اگر دوست نداشتی غذات توو یه ظرف باشه باید به من میگفتی تا من جدا میریختم. همون طور که خیلی جتلمنانه گوش میداد یهو گفت نه مامان؛ دوست دارم. گفتم خب بعد ما داشتیم می‌خوردیم بابا دید من نمی‌خورم برای اینکه منم با شماها غذا بخورم گفت من نمی‌خورم که من بخورم! منم داشتم به بابا می‌گفتم که این غذا برای هممونه و اونم بخوره. که تو یهو بی دلیل عصبانی شدی رفتی اتاق گریه کردی.. اولا بچه ها نباید کاری به حرفای بزرگترها داشته باشند دوماً خب تو دوست نداشتی بابا غذا بخوره؟!... گفت نه مامان ببین دوست داشتم ...گفتم خب پس چرا گریه کردی؟! چرا قهر کردی؟! ..گفت ببین مامان اینایی که گفتی رو از اول آروم آروم بگو... دوباره براش گفتم... گفتم خب حالا بگو به چه علت قهر کردی عصبانی شدی؟! گفت مامان از کدوم موضوع داری صحبت میکنی؟! همین که موقع غذا رفتم اتاقی که حموم داره بعد اونجا از گریه داشتم سکته میکردم؟!:)) گفتم آره مامان... گفتم خب علتش رو بگو چرا اینکارو کردی؟! گفت أخه مامان میترسم دعوام کنی بهترین حرف اینه که بهت بگم نمی‌دونم:)).. گفتم نه مگه من همیشه بهت نمی‌گم اگر باهام حرف بزنی راستشو بهم بگی من دعوات نمیکنم؟! الآنم من دعوات نمیکنم فقط میخوام بدونم اصلا علت اینکه گریه کردی عصبانی شدی قهر کردی چی بود خب؟!... یهو دستاشو آورد بالا توو هوا تکون داد ابروهاشم کشید توو هم گفت: ماااااماااان آخه اصلا اول بگو علت یعنی چی تا من بتونم بگم؟!:)) خندم گرفت گفتم یعنی دلیل کارت چی بود. دوباره با همون حالت گفت مامان آخه اصلا دلیل یعنی چی؟!:))... گفتم یعنی چرا؟!.. گفت مامان من اصلا نمی‌دونم چی بگم... حقیقتا باورم نمیشه این همون سه کیلوییه که من زاییدم:)) گفتم خب اون مشت زدنت چی بود؟! بچه ی خوب پدر مادرشو میزنه؟! من مامان جون رو میزنم؟! مادرا غصه میخورن اگر بچه هاشون به اونا بی احترامی کنن. یه کم نگام کرد گفت مامان بهتره الان فقط بگم ببخشید . تو هم معذرت خواهیمو قبول کن مامان. برای اینکه معذرت خواهیمو قبول کنی بهتره نازت کنم بغلتم کنم. گبوله؟( قبوله)... دستامو با خنده باز کردم گفتم قبوله ننهی:)

اونی که در این لحظه خونه ش تمیزه؛ شام از خونه مامانش آورده؛ شوهرش از سفر اومده رفته خوابیده؛ پسرش داره با اسباب بازی ای که بابام براش خریده بازی میکنه؛ دخترش برای خودش توو خونه راه میره؛ لباسارو پهن کرده؛ و خلاصه الان نشسته روی مبل و اومده وبلاگش سر صبر و می‌تونه باهاتون معاشرت کنه کیه الان؟! آفرین منم؛ جزو دایناسورهای باقی مانده از نسل وبلاگ نویسی:/... میخوام توو این پست بگم اگر سوالی بوده که همیشه دوست داشتید ازم بپرسید یا چیزی بوده که دوست داشتید دربارم بدونید. یا حرفی بوده دوست داشتید بهم بزنید بگید و بپرسید. منم پاسخگوام. فقط کامنت خصوصی در این پست جواب نمیدم. 

با تشکر:/

واقعا یه چیزی خیلی روی مخمه. حالا شهرهای دیگه رو نمی‌دونم ولی توو تهران عملا دیگه ما چیزی بنام مانتو نداریم. نه تنها کسی نمیپوشه بلکه کسی هم نمی‌فروشه. و دقیقا مانتوهایی که هست باهاشون ننه بزرگ میشی!... اصلا توو فروشگاه ها از قد نود تقریبا بلندتر نیست. اما این خیلی بده. حالا اصلا کاری به مقوله حجاب ندارما چون شما میتونی با شلوارای گشاد بپوشی خداروشکر اونام مد شده. ولی چیزی که روی مخه اینه که بابا قد بلندا خب لباس بلند بهشون میاد چیه بالای زانو اچس مچس بو گندو میشی؟!

به کارمند شوهر کنید هرماه بی دردسر یه پولی دارید:/...شغل آزاد فقط از دور قشنگه...همین امروز و این لحظه که در خدمتتون هستم یکی بیست میلیون؛ یکی صد و هفتاد میلیون؛ یکی هفت میلیون؛ یکی نود میلیون؛ یکی دویست و هفتاد میلیون؛ یکی هشتاد میلیون بهمون بدهکاره و باید برامون بریزن. اما میریزن؟! خیر... معتقدن ندارن؛ پول نیست؛ بازار خرابه؛ در روزهای آتی میریزن و خلاصه آب در کوزه و ما تشنه لبان میگردیم. من اصولا هر چندسال یکبار همه آدم هارو می‌بخشم. معمولا هم تحت تاثیر جو شب های احیا و اینا از بدی های همه می‌گذرم. ولی راستش هرچی فکر میکنم نمیتونم از آدم هایی که به آدم بدهکارن و راحت سر بر بالین می‌ذارن و ککشونم نمیگزه بگذرم. هرروزی که شما بدهیت به مردم رو دیر پرداخت می‌کنی درواقع زندگی اون فرد رو داری به سختی هایی می‌ندازی که حتی قابل تصورم نیست. خلاصه فعلا این گروه ها رو نمیبخشم تا ببینم بعد چی میشه:/... من هزار تومان به مردم بدهکار باشم زمین و زمان برام تیره و تاره از بس استرس میکشم و خودخوری میکنم و خودمو به آب و آتیش میزنم تا سر تایمی که وعده دادم شرمنده نشم بعد واقعا نمی‌فهمم بعضیا چجوری آنقدر راحتن و براشون مهم نیست؟!...تجربه ی زندگی با شغل آزاد اینطوریه که بالاخره پولاتونو میگیرید اما نه در روزهایی که بهش احتیاج دارید:/ خیلی وقتام آنقدر خورد خورد میگیرید که عملا اون پولا دیگه پول درشت نیست؛ لای مخارج زندگی حل میشن می‌ره! خلاصه که اره از دور قشنگه...

تهران وحشتناک آلوده ست. این که میگم وحشتناک شخصا هیچوقت مثل امسال الودگیش برام آنقدر واضح و مبرهن نبوده؛ یکسره سر درد دارم. پاتو می‌ذاری بیرون واقعا انگار تهران رو انداختن توی یه دود غلیظ و کثافت. پاییز فصل قشنگیه این بی رحمیه که همیشه تهران توو پاییز لای آلودگی گم میشه.از وقتی از یکی از خود کارشناسای خودشون توو شبکه تلویزیونی خودمون شنیدم که آلودگی هوای تهران در مدت ۴ سال با فلان رقم تقریبا ناچیز به طور کل حل میشه اما حلش نمیکنن و به جاش چندین برابر این رقم رو هزینه ی درمان بیمارانی میکنن که به خاطر آلودگی مریض میشن و میخوان که این باشه چون از مریضی و پول درمان مردم سود میبرن حالم بیشتر بده. از اینکه دیگه پذیرفتم که کلا نمی‌خوان برای مردم کاری کنند و اصلا میخوان که دقیقا همه همینجوری در فلاکت باشن از همه لحاظ؛ بیشتر اذیتم!... نمیشه که در هر زمینه ای کمیت لنگ باشه! ...مزیت کبک بودن اینجاها خوبه. عین کبک سرتو می‌کنی زیر برف و هیچی هم نمی‌بینی و نمیفهمی و خودتم اذیت نمیکنی. 

توی مسیر منتهی به ویلامون یه جای تقریبا مخوفیه البته در دل شب! چراغ نداره؛ همه جا از اطراف پر دار و‌ درخته. خلاصه ما تا میرسیم اونجا من شیشه هارو میدم بالا سگی چیزی از بغلم سر در نیاره بیرون سکته ناقص رو بزنم! البته در دل روز چیزی جز قشنگی نمی‌بینی. اما شب قضیه فرق می‌کنه. اصلا توو شب قضیه ی همه چیزه این دنیا فرق می‌کنه. ما هروقت میرسیم به این نقطه از زمین! من ناخودآگاه یاد سریال او یک فرشته بود میفتم و دقیقا همون سکانسی که خدابیامرز حسن جوهرچی داشت با ماشین توو شب یه مسیر مخوفی رو می‌رفت و دو طرفش درخت بود و مدام صدای جیغ یه زن رو می‌شنید و دست آخر یه زن افتاد جلوی ماشینش! و خب برای اونایی که فیلم رو ندیدن بگم این زن شیطان بود و آوردش توو خونه زندگیش و خلاصه زندگیش کن فیکون شد. و اون سکانس برای ماها که سریال رو دیدیم واقعا سکانس ترسناکیه. حالا من به همین بسنده نمیکنم بلکه بدون استثنا هروقت میرسیم اون نقطه به همسرم میگم مواظب باش او یک فرشته بود نپره جلوت!:دی ...حتی به بقیه اعضای خانواده هم گفتم در اون مکان! که الان او یک فرشته بود میاد:/ اعضای خانوادمم الان یجوری شده هروقت میرن فحش نثارم میکنن که هروقت میریم یاد حرفت میفتیم سکته میکنیم:دی

 

یکی از تأثیرات ویلا داری یا بهتره بگم دیدن طبیعت و زندگی کردن تووش اینه که قدر نعمت های خدا رو انگار بیشتر میدونی دیگه. چون از نزدیک میبینی مثلا برای اون برنج چقدر دارن هر فصل زحمت میکشن. برای حتی اون کره ی محلی که چقدر زحمت داره جمع کردنش و زدنش و مثلا تبدیل کردنش به سیصد گرم کره!...یکی از چیزایی که این مدت خیلی روم اثرگذار شده اینه که کمتر اسراف میکنم...مثلا اگر یه نارنج از درخت بکنم و نصفشو بخورم و نصفش بمونه دلم نمیاد اونو بریزم دور؛ میبینی انداختمش توو مشما با خودم آوردم تهران! این درحالی بود که ممکن بود یه مشما نارنج بخرم آنقدر نخورم نصفش کپک بزنه بریزم دور. مثلا دیروز یکی از همسایه های محلی اینجا از سر مهر سبزی خوردن تازه چیده شده از حیاطشون رو آورد؛ توو این مخلوط همه چیز بود مثل برگ سیر؛ ترب؛ پیازچه؛ شوید؛ جعفری...خلاصه چیزهایی که درواقع ما به عنوان سبزی خوردن نمیخوریمشون. شستم دو وعده هم آوردم سر غذا ولی مثلا شوید یا برگ سیر چیزی نیست آدم بتونه کنار غذا بخورتش؛ اما به قدری همین یه ذره سبزی برام ارزشمند بود و کاملا برام ملموس بود که چقدر برای دونه به دونه ش زحمت کشیده شده تا کاشته بشه و سبز بشه و چقدر حتی دل کندن از این سبزی هات بعد از اونهمه زحمت و بخشیدنشون به بقیه دل مهربونی میخواد که هیچ جوره دلم نمی‌آمد آنقدر نخوریم تا بپلاسه بریزم دور. برداشتم ریز ریزش کردم تا چندتا تخم مرغ بهش بزنم بکنمش کوکو. 

میدونید؟ خاصیت کاشتن یه جوریه که انگار هرچی که میکاری و سبز میشه داری قد کشیدن بچه ت رو میبینی! مخصوصا درخت اینطوریه... نمی‌دونم تجربه ی درخت کاشتن رو داشتید یا نه مخصوصا درخت میوه. به قدری این درخت براتون ارزشمند و عزیزه به قدری دیدن بزرگ شدن و کم‌کم از نهال درومدنش؛ برگ دادنش؛ شکوفه زدنش؛ قد کشیدنش؛ میوه دادنش براتون لذت بخشه؛ به قدری دونه به دونه ی این میوه ها براتون ارزش داره که حد نداره. فکر کنید نهالی رو میکارید؛ هر سال شاهد بزرگ و بزرگتر شدنش هستید؛ اولین برگ ها و شکوفه ها رو که میده دلتون می‌ره باهاش اصلا... فکر کنید هر فصل و هرماه ببینید شکوفه داد بعد ذره ذره میوه ها به اندازه یک بند انگشت روییدن؛ بعد روی درخت پر شد از این شکوفه های میوه؛ هر فصل شاهد خزان و بهارشون باشی؛ رنگ های مختلفش رو ببینی؛ سبز شدنش رو ببینی؛ عریان شدنش رو ببینی؛ مقاومتش در برابر باد و بارون رو ببینی؛ میوه های درشت شده ش رو ببینی؛ ذره ذره تغییر رنگ میوه ها از کال به رسیده رو ببینی؛ اونوقت حتی وقتی باد میزنه یدونه به فرض از اون نارنگی ها میفته و میپوسه از عمق وجودت دلت میسوزه که چرا نعمت خدا اینجوری حیف شد. دقیقا مثل حشمت فردوس که رفته بود برای پرتقال های باغ خانم بزرگ دونه دونه جعبه سفارش داده بود؛ داشتن درخت و دیدنش جلوی چشمت و میوه هاش همینقدر برات ارزشمند و طلاست. اصلا این خاصیت کاشتن و درخته؛ خاصیت دیدن و بودن توو طبیعته که انگار تازه یه لایه از روی چشمات که غرق زندگی شهری بوده برمی‌دارن و تازه قدر نعمت های خدا رو میدونی. اصلا انگار تازه میبینی خدا چقدر نعمت داده به این بشر...

فبای آلا ربکما تکذبان؟!...

 

به عنوان مادری که پسرش اصلا با اسباب بازی های منفعل و هیچ کاری نکن بازی نمیکنه و تقریبا تمام اسباب بازی های دنیا براش منفعلن مگر ابزار واقعی بدی دستش؛ و به عنوان مادری که پسرش تقریبا اصلا تنهایی بازی نمیکنه و همیشه میخواد یکی باهاش بازی کنه و بازی هم حتما باید هیجانی و پریدنی و مشت زنی و اینها باشه و یجورایی به عنوان مادری که پسرش از صد هزار بازی دنیا؛ هیچ کدوم رو بازی نمیدونه اینو میگم. نمی‌دونم قبلاً گفتم یا نه ولی چندتا کلیپ خارجی دیدم دوبار خودم امتحان کردم خیلی برای پسرم جذاب بود. چندتا از اسباب بازی هاشو بذارید توو ظرفی؛ آب بریزید روش؛ بذارید یخ بزنه. بعد با یه چکشی گوش‌کوبی چیزی بدید بره حیاطی؛ حمومی جایی یخ هارو‌ بشکونه اسباب بازی هارو در بیاره. مناسب دو سال به بالاست. با این تفاوت که بچه دو و سه سال رو باید چکش بی جون بدید دستش یا کنارش بشینید آسیب نبینه ولی دیگه از چهار سال به بالا تنهایی با گوش کوبم میتونید بچه رو تنها بذارید. خلاصه بازیه جذابیه برای بچه ها. امتحان کنید. اندکی مادرها میتونن نفس راحتی بکشن:/

پارسال همین موقع شهادت حضرت زهرا باردار بودم. با یه حال داغون و بی ارتباط به بارداریم... توو یه روزای داغون... یکی از نزدیکانم نذری داشت... از لحظه ای که نشستم روی مبل فقط گریه میکردم...من همیشه خواسته هامو می‌بردم در خونه ابالفضل... دست خالی هم برم نمیگردونه هیچوقت... ولی پارسال ته دلشکسته بودم... دنیا روی سرم خراب بود...دل شکستمو بردم برای اولین بار در خونه ی مادرشون...نذر کردم هرسال نذری بدم شهادت حضرت زهرا به نیتی که داشتم...الان که نشستم روی مبل؛ و عبور کردم از اون روزها؛ یادم افتاد اگر خدا و توسل به مقربینش به فریاد دلم نمیرسیدن من از این غم بلند نمیشدم...

خواستم بگم مخصوصا شماهایی که ازدواج کردید؛ حواستون هست مامان بابا هاتون دارن کم‌کم پیر میشن؟! هرچند نگن؛ هرچند نخوان؛ هرچند نذارن؛ ولی شده به زور می‌رید خونشون جارو بزنید بیاین بیرون. گاهی توالتشون رو بشورید. گردگیری کنید. ظرفارو جا به جا کنید بعد برید. گازشون رو دستمال بکشید. بند رختشون رو جمع کنید. هرچند سرپا باشن؛ هرچند سرحال باشن؛ ولی جارو زدن یه خونه ی به فرض صد متری برای یه زن ۶۰ ساله قابل قیاس با یه دختر ۳۰ و ۴۰ ساله نیست. همون جارو برای مادرتون خیلی سخته هرچند هنوز درکش نکرده باشید و نفهمیده باشید. 

 

یه مدته یه آگهی توو دیوار گذاشته بودم خب خیلی بهم زنگ می‌خورد. همون روزم شماره های ناشناس مختلف که همه مربوط به آگهی بود. کلا بماند من شماره ناشناس هم روی گوشیم ببینم و نفهمم زنگ زده؛ دوباره خودم تماس میگیرم ببینم کیه. چیکار داشته. ولی خب اونروز یکی بهم زنگ زد منم وسط یه بلبشوی فکریه وحشتناک که داشتم چندین کارو هماهنگی رو با هم میکردم. خب گفتم برای آگهی زنگ زده. هی گفتم بفرمایید صدایی از اونور نمی‌آمد. منم آگهیم با دیوار رو با خط دومم گذاشته بودم که کلا شارژم براش نمی‌خرم و فقط کارای اینجوری رو باهاش میکنم. چون شارژم نداشتم نمی‌تونستم اسمس یا زنگ بزنم با اون خط. طرف درجا نوشت صدات نمیاد!... من کلا طرز ادبیات آدما برام مهمه. از آدمایی که درجا پسرخاله میشن و حالت طلبکاری دارن بیزارم. توو دلم گفتم چه پرو! چه منو تو خطاب می‌کنه. گذشت یکربع؛ انگار دید من زنگ نمی‌زنم دوباره زد. منم حالا اصلا حواسم به شماره ی قبلی و اینا نبود چون گوشیم دائم زنگ می‌خورد و در عین حال خیلی سرم شلوغ بود و داشتم همزمان با موبایلم چندتا کار انجام میدادم. دوباره زنگ زد منم بی توجه به اینکه قبلیه دوباره گفتم بفرمایید. شونصد بار گفتم الو اما باز صدایی نمی اومد. دوباره درجا پیغام داد ببخشید صدات نمیاد. صد در صد فکرم این بود که برای آگهی میخواد حرف بزنه. با این خطم که نمی‌تونستم تماس بگیرم شارژ نداشتم.  با اون یکی خط ثابتم زنگ زدم. دیدم وا جواب نمیده. توو دلم گفتم وا مگه این همین الان زنگ نزد؟! پس چرا جواب نمیده؟!... یهو چند دقیقه بعد نوشت: برام شارژ میخری؟:/... 

یعنی در وضعیتی بودم که به خدا اگر اون خطم شارژ داشت یه چیزی می‌نوشتم که بشوره پهنش کنه قشنگ! این اولین مزاحم تلفنی زندگی بنده بود. به همسرم نشون دادم میگم اینوسط اینو کجای دلم بذارم؟! شیطونه میگه براش بنویسم بوووق... همسرم می‌خنده میگه نمیدونه با کی طرفه:/

حالا یه چیز بگم بین خودمون بمونه. خدایی آقایون توو بعضی اخلاق ها خیلی بهتر از ماها هستن:/...مثلا من خودم گاهی در ارتباط با خانوادم از جانب همسرم حرف میزنم!...مثلا میگم بابا میخوای فلان وسیله رو بذاری توو ماشینت برات سنگینه بگو فلانی( همسرم) بیاد کمکت. همسرمم بلافاصله پشت بند من میگه آره آره بگید حتما. مثلا میگم بابا خواستی کولرتو راه بندازی صبر کن ما اومدیم خونتون فلانی انجام میده. همسرمم تایید می‌کنه. یا همین دیروز خانوادم یه مسیر طولانی رو باید جایی میرفتن نمیشد ماشین خودشون رو ببرن. و باید اسنپ می‌گرفتن. مسیر چندساعته بود. من از جانب همسرم گفتم عه خب فلانی میبرتتون دیگه! همسرمم پشت بند حرف من گفت آره من میبرم. حالا بماند کشیدمش توو اتاق گفتم کار که نداری؟! ببخشید از جانبت گفتما آخه بابا خیلی زحمت مارو کشیده مخصوصا اونموقع که ماشینمون رو دزد برده بود خیلی مارو می‌برد میآورد خجالت کشیدم الان با اسنپ برن. اگر مشکلی نداری میتونی ببری خودت بهشون بگو تعارف میکنن که گفت آره حتما میبرم. ولی به این فکر میکردم اگر همسرم از جانب من توو خانوادش همچین چیزایی رو بگه من واقعا ناراحت میشم:/ مثلا فرض کنید بگه مامان دست به لوسترات نزن فلانی میاد تمیز می‌کنه:/ سبزی آش گرفتی بگو زنم بیاد کمکت:/ خواستی بری دکتر بگو زنم بیاد دنبالت ببرتت برگردونه:/ مامان ظرف نشور بیا بشین زنم بشوره:/... چه جلافتا:دی ....وای وای که حتی از تصورشم دوست دارم کله همسرمو بکنم:دی

خلاصه که بله:/

 

یه بارونی سفارش دادم قد ۸۸. خوب من خودم قد بلندم. گفتم حالا دو سانت با نود فاصله داره میشه تقریبا رو زانو.  حدودا یک و ششصدم دادم رنگ سورمه ای. الان پست آورده پوشیدم. عمیقأ احساس میکنم شبیه تاپاله شدم:/ دوست دارم خودمو بزنم. اولا اینکه شبیه همینو داشتم همین رنگ:/ نکردم یه رنگ دیگه سفارش بدم. دوماً خیلی پریده بالا :/ سوما دقیقا شبیه تاپاله شدم:/...دلم برای یک و ششصدم میسوزه. 

واقعا ناراحتم:/

معصوم تر از بچه ای که نصف شب با بغض بیدارت می‌کنه و همزمان که خودشو بهت چسبونده و با صدای یواش میگه مامان من میترسم. و تو میگی چرا مامان؟! اونم میگه خواب بد دیدم؛ و قبل اینکه بخواد بغضش تبدیل به مروارید بشه و بریزه بیشتر به خودت میچسبونیش و میگی بیا زیر پتوی من و توی بغل محکم مادرش حس امنیت می‌کنه و با لبخند دوباره خوابش می‌بره داریم توو دنیا؟!

ترکیب آدم برونگرا و درونگرا اینجوریه که درونگرائه خوابیده روز جمعه ای؛ بعد برونگرائه آهنگ حاج آقا شهرام شهپره رو گذاشته و داره دست و پای درونگرائه رو می‌کشه که مرد پاشو بیا یه قهوه باهم بخوریم توو این پاییز. یه قهوه مون نمیشه ما توو این پاییز؟! درونگرائه هم همینجور چشم بسته و بی هیچ واکنشی فقط گاهی لبخند میزنه از دست کارای برونگرائه:/...

قهوه ی ترک بن مانو نخرید هیچوقت؛ افتضاحه:/

پیج یه زن و شوهری رو دنبال میکردم که زنه خیلی شاد و شیطون بود. همیشه با آهنگ ها همخونی میکرد؛ محبتاشو نشون میداد؛ حتی موقع خوندن آهنگ ها صورت شوهرشو می‌گرفت برمیگردوند سمت خودش و خب شوهرش همیشه ساکت و بی واکنش!... اینا از هم جدا شدن. دیروز آقاهه توو پیج شخصیش داشت با یه آهنگ خیلی قشنگ همخونی میکرد و مثلا اونجا که می‌گفت عطرت روی مچ دستمه؛ دستشو نشون میداد و خلاصه خیلی احساسی پشت فرمون برای خودش همخونی میکرد... یه کامنتی براش اومده بود که نوشته بود شما که آنقدر قشنگ بلدی از خودت احساس و واکنش نشون بدی چرا موقعی که با فلانی بودید هیچوقت حتی یکبارم از این کارها نکردید؟! اون زمان خانومتون اینهمه احساسات به خرج میداد و شما فقط نگاه میکردی...

این کامنت منو یاد یه کلیپی انداخت. یه کلیپ خارجی که مدت ها قبل دیدم. توی اون کلیپ خانومی فکر کنم سیاه پوست بود که روایتی رو تعریف میکرد. می‌گفت داداش من با یه خانوم خیلی خوبی ازدواج کرد ولی من هیچوقت ندیدم این دخترو سورپرایز کنه؛ ذوق و شوق چیزی رو داشته باشه ؛ توجه خاصی به زنش کنه. و حالا که جدا شده و دوباره با یه زن دیگه رفته توو رابطه؛ انگار برادرم اصلا یه آدم دیگه ست. تمام کارهایی که برای زن اولش نکرده بود رو داره برای این یکی می‌کنه. بدون اینکه دومی ازش بخواد!... می‌گفت مردها خرج کردن احساساتشون رو‌ بلدن؛ توجه کردن و محبت کردن رو بلدن؛ فقط اگر برای کسی نمیکنن چون نمی‌خوان! و اینا چیزی نیست که کسی از راه برسه و یادشون بده یا ازشون بخواد براشون انجام بده. شما دنیایی هم ازشون بخوای بهت محبت کنن یا توجه کنند اگر نخوان نمیکنن. درواقع شما باید اون زنی باشی که اونا خودشون دلشون بخواد توجه و محبت کنن...

چی بگم...

یه روانشناسی می‌گفت دقت کردید هرکاری از آقایون بخواین همون موقع درجا انجامش نمیدن؟! مثلا یه لامپ رو بیست بار باید بگید عوض کنن تا انجامش بدن؟! شمام در برابر خواسته های آقایون با اندکی مکث انجام بدید. مثلا میگه چایی بده درجا از روی مبل بلند نشید؛ در این حد که قبلش اول لباسو از روی زمین بردارید بعد برید بریزید مکثی بدید عین خودشون باشید. چون درجا و بلافاصله و همیشه خواسته هاشون رو لبیک بگید تصورشون این میشه که کسی هستن برای خودشون!:/... بعد یا می‌گفت مثلا ازشون میپرسید چی بپزم؛ حالا مثلا اون میگه قورمه سبزی؛ یکبارشو یه چیز دیگه بپزید دوبارشو حالا لبیک بگید... در همین راستا دو روزه از همسرم میپرسم چی بپزم اونم دو روزه میگه عدس پلو. حالا نه در راستای حرف روانشناس مملکت که در راستای خواسته های دل خودم؛ دیروز خواهرم  ترشی مخلوط فرستاده بود اصلا دلم داشت می‌رفت براش و عدس پلو برای من غذاییه که خیلی باب پسندم نیست از طرفی با ترشی هم به نظرم نمیچسبه فلذا دنبال غذایی می‌گشتم که بشه باهاش ترشی رو خورد و خب مرغ پختم:/ امروزم که دوباره به همسرم گفتم چی بپزم و گفت قرار بود عدس پلو بهمون بدی که! گفتم باشه و اما الان هرچی فکر میکنم میبینم اصلا امروز روز چسبیدن عدس پلو نیست:دی. نمی‌دونم چرا قیمه داره باهام حرف میزنه میگه شوهر همیشه هست منه قیمه ام که همیشه نیستم!:/

+ پنجمین پست امروز!:/

پسر داری اینطوریه که قشنگ پوره ای... قشنگ... یعنی میزان انرژی و شیطنت و کارهای هیجانی پسر بچه ها اونقدریه که همسایه ای نمونده صدای جیغ جیغ های شمارو نشنیده باشه!:/... یکی از حرکات پسرم تازگیا اینه که از خودش صداهای هوار مانند درمیاره. مثلا صداشو کلفت می‌کنه داد میزنه هاااااا یا میگه هووووو ... انگار گراز به خونمون حمله کرده:/... دخترمم هربار می‌ترسه. با هزاران زبان مختلف دنیا بهش گفتم نکنه. اما خب مامان های پسر دار کاملا واقفن که برای خودت داری سخن میگی!... الان که پسرم رفته بود توو حموم و داشت طبق معمول با شلنگ همه جارو آبیاری میکرد و به این موضوع هم گوش نمیده که آبیاری نکنه و هرچی با قصه و غیر قصه میگم بچه های دیگه آب ندارن یا ببینن هدر می‌دیم آب رو قطع میکنن یا خلاصه هزاران قصه در باب این موضوع براش ساختم و جواب نمیده و داشت الآنم آبیاری میکرد و دخترمم دنبالش رفته بود جلوی در حموم و اونم صداهای گراز مانندش رو هی درمی‌آورد و اینم هی میترسید و گریه میکرد. روی مبل داشتم نگاشون میکردم. هی خویشتن داری کردم؛ هی خویشتن داری کردم؛ هی خویشتن داری کردم... یهو بلند شدم رفتم حموم گفتم اگه فقط یکبار دیگه هی بگی هاااااا هووووو من می‌دونم و تو... من هااااا و هوووووو رو از ته حلقم میگفتم با حرص؛ پسرم روده بر شده بود از خنده:/ خلاصه تهدیدات مادرانه م جواب داد الان یکربعه خونه ساکته!:/ اما حلقم داره میسوزه موندم خودش که هر لحظه هااااا هوووو می‌کنه خللی بهش وارد نمیشه؟:/ ...

واقعا صدام گرفته برم آبجوش بخورم:/

نمی‌دونم چرا بعضیا دایم دارن از خانه داری مینالن و مخصوصا مدت هاست مد شده دائم متن ها و کلیپ ها توو این موضوع بیرون میاد که خانه داری شغل تمام عیاره و آدم هیچ وقتی برای خودش نداره و کسی قدرشو نمیدونه و بابت کارهای خانه داری ازش تشکر نمیکنن و مدال نمی‌دن و ... خب در سخت بودن؛ تکراری بودن؛ خسته کننده بودن؛ بیست و چهار ساعت بودنه خانه داری شکی نیست ولی من اونایی رو نمی‌فهمم که نمیتونن از کارایی که برای خونه زندگی خودشون میکنن لذت ببرن یا تووش عشقی ببینن... والا من الان شستن جوراب شلواری دخترمم با عشق انجام میدادم و از اینکه لک هاشو تونسته بودم ببرم ذوق کرده بودم.. وقتی مثلا مواد فریزری میگیرم درسته پاره میشم به فرض کلی سبزی سرخ کنم آشپزخونه ی کثافت رو بعدش جمع کنم؛ بچه هارو از توو دهنم بکشم بیرون؛ گاز روغنی و کثافت رو به حال اول برگردونم ولی توی همه ی این خستگی ها برای من عشقه... اینکه آدم برای خونه خودش و عزیزانش کار می‌کنه شاید خسته کننده باشه ولی زیباست. 

پستچی زنگ درو زود گفت فلانی؟! گفتم اومدم...لباسامو سریع عوض کردم رفتم پایین... تصور کنید یهو در ورودی رو باز کنید یه پستچی تپل وایستاده داره خمیازه می‌کشه بعد بسته رو توو هوا تکون میده بدون هیچ حرف پس و پیش حتی جواب سلامی میگه: گوشه نداشته بید!...چند ثانیه طول کشید تا بفهمم چه وگویه! بعد که فهمیدم خندم گرفت گفتم آهان اشکال نداره...خودشم می‌خندید. بسته م گوشه ش پاره شده بود. بعد تا مسیر آسانسور داشتم فکر میکردم پستچی ها چه بامزه شدن. 

وسط روزها و سالهایی هستم که برای زندگی و زنده بودن و ادامه دادن باید چنگ بزنم به خیلی چیزها تا بتونم... چنگ بزنم به خدا؛ چنگ بزنم به صبوری؛ چنگ بزنم به امید؛ چنگ بزنم به حرف های همیشه امید بخش خواهر دومم؛ چنگ بزنم به مادرم تنها رفیق روزهای سختم؛ چنگ بزنم به بچه هام که معصوم ترین و بی پناه ترینن و به قول هومن حاجی عبداللهی: هروقت بخوام کم بیارم به بچم که نگاه میکنم میگم نه حق نداری کم بیاری؛ باید ادامه بدی...چنگ بزنم به گذشته و روزهای خوبش... حتی چنگ بزنم به پیراشکی کرم داره توی دستش...یادم نبود چند شب پیش یهو بهش گفته بودم وااای اگر گفتی هوس چی کردم؟! و گفته بود چی و منم گفته بودم پیراشکی کرم دار... این جمله که وای اگر گفتی هوس چی کردم زیاد از دهن من خارج میشه... چون من کلا آدم هوسی غذا خوردنم... اصلا چیزهایی که در روز میخورم چیزهاییه که هوس کردم معمولا نه صرف خوردنی ساده...حتی وقتی با یدونه پیراشکی اومد خونه بازم یادم نبود...فکر کردم توو مترو برای خودش خریده نخورده؛ یا دوتا خریده و یکیشو آورده خونه...خب پسرم مجال اندیشه های بیشتری رو نداد؛ از دست باباش گرفت و مشغول خوردن شد... فقط می‌دیدم هی وسطاش میگه یه گازم به مامانت بده... منم عادی میگفتم نه من نمی‌خورم...تازه من اصرار داشتم به پسرم که یه گازم بده بابا و اونم می‌گفت نه تو یه گاز بزن خب...و منم نمیتونستم که بزنم چون مدتیه قند و شکر قسم خوردم نخورم... می‌گفت اینکه شکر نداره حالا یه گاز بزن دیگه و منم همچنان عادی میگفتم چرا بابا داره برای به عمل اومدن خمیر مایه شکر میریزن خود کرمش هم داره...فکر کردم اصراراش اصرارای معمولیه همیشگیشه... یهو که رفت سمت اتاق کتشو دراره گفت خب من برای تو خریده بودم مگه نگفتی هوس پیراشکی کردی؟! ... همین هفته پیش چهل میلیون ریخته بود حساب من برای خرج خونه؛ منم کلی خرج مرج داشتیم مثلا بخشیش رو برنج خریده بودم و خلاصه خرج کرده بودم و وقتی خواسته بود سوار مترو بشه اونروز؛ گفته بود کارتتو میدی ببرم همراهم باشه؟! منم گفتم اون توو که پول نیست ولی پول نقد دارم یه کم؛ ببر... پول نقدارو هم نبرد و اون یدونه پیراشکی رو درواقع با تمام پولی که داشت خریده بود...وقتی لای چارچوب در گفت خب من برای تو خریده بودم... راستش دیدم برای ادامه دادن توو دنیا هنوز پیراشکی کرم دار هست که یکی برای تو خریده باشه...

 

من و همسرم یکساله که گاهی وقتی نشستیم و داریم چایی میخوریم؛ یهو اون میگه زن چیه به خاطر بچه هات چسبیدی اینجا نمیای بریم واسه خودمون شمال زندگی کنیم... اون روستا دوست داره و منم همیشه در جوابش میگم روستا نه بچه ها آینده دارن؛ یه جای خوبه مثلا رامسر بخر بیا بریم... هستم... راستش یکساله مثل یه رویا گاهی به سرمون میزنه ول کنیم بریم.... ولی نه روستاش نه شهرشو هیچ‌ کدوممون جدی نیستیم... یجورایی فقط می‌دونیم که زندگی توو شمال یعنی زندگی! ولی باز چسبیدیم به تهرانی که انگار پاهامون تووش با زنجیر بسته شده... راستش یه ویلای شریکی داریم و از وقتی اونجا رو خریدیم و میریم میایم به معنای واقعی کلمه روزایی که اونجاییم زنده بودن رو میشه حس کرد( البته منظور همسرم زندگی اونجا نیست)... هیچ کاری هم که نکنی وقتی با صدای بارون و صدای گاوهای همسایه بیدار میشی یعنی زندگی... وقتی لای در وایمیستی روی هر درختی کلی میوه ست یعنی زندگی... وقتی پرتقال های روی درخت توی شب مثل چراغ نور میزنه یعنی زندگی... وقتی اونجاییم و هیچ چیزی دور ریز نداره و هرچیزی که بمونه رو میریزیم برای سگ هایی که حالا حتی اونام مارو میشناسن یعنی زندگی... وقتی زحمت شالیکارها رو میبینیم که چجوری برای هر دونه برنج دارن تلاش میکنن یعنی زندگی... وقتی یه هسته یا دونه میکاریم و دفعه بعد میبینیم سبز شده یا میوه داده و از ذوق دوست داریم بال در بیاریم یعنی زندگی... وقتی راحت توو حیاط بچه ها میتونن بدوئن و جیغ بزنن و نگران بالایی و همسایه ی پایینی نباشیم یعنی زندگی... وقتی اونجاییم و مثل تهران همه چیز به راحتی آب خوردن در دسترس نیست و قدر همه چیز رو می‌دونیم از نون گرفته تا حتی یه نارنج روی درخت یعنی زندگی...وقتی میریم بازارهای محلی و اردک پوست کنده ی گرم و تخم مرغ محلی و خیارهای گنده ی محلی میبینیم و برامون تازگی داره یعنی زندگی...اصلا راه رفتن توو همون بازارها یعنی زندگی... وقتی اونجاییم و نت نداریم و اصلا یادمون می‌ره وقتی تهرانی گوشی از دستمون نمیفته یعنی زندگی... وقتی نسکافه و کیک درست میکنیم میایم می‌شینیم روی ایوون زیر بارون و هزار بار هرکس داره میگه ماشالا چه بارونی یعنی زندگی... وقتی پرتقال های کال و ترش رو وقتی نارنگی هارو بو میکنیم یعنی زندگی... وقتی هوس ماهی میکنیم و میریم بازار و یه ماهی تازه می‌خریم و با عشق سرخش میکنیم و با سیر ترشی توی تراس میخوریم یعنی زندگی... وقتی بچه هامون اونقدر مشغولند که برخلاف تهران که هیچ کاری برای انجام دادن ندارن و هر دقیقه توو دست و پاهای ما هستن اما اونجا اونقدر مشغول بازی هستند که اصلا نمیبینیمشون یعنی زندگی... وقتی حتی دیدن یه لاک پشت یا حلزون های روی درخت هم برامون ذوق آوره یعنی زندگی... وقتی میپیچیم توو کوچه ی خونمون و منتظریم سگ ها بیان کنار ماشینمون پارس کنند و از اینکه مارو میشناسن و خودمونم ذوق میکنیم یعنی زندگی... وقتی تماشای اردک و غازها هم برامون دلرباست یعنی زندگی... وقتی حتی دیدن پوست هندونه خوردن گاو ها هم برامون جذابه یعنی زندگی....

حقیقتا حس میکنم هیچکس توی دنیا مثل کسانی که با طبیعت عجین هستن و دارن توو دل طبیعت زندگی میکنن خوشبخت نیستن... اصلا درواقع زندگی رو فقط اونا دارن... گرچه وقتی با زندگی شهری مقایسه می‌کنی کم هم سختی نداره...و شاید همین سختیه که باعث میشه نشه از شهر دل کند... وقتی اینجا شیر آب رو باز می‌کنی و همیشه هست؛ بدون اینکه نگران سختی آب باشی اما اونجا باید دستگاه بذاری بجوشونی بازم دایم لوله ها شن جمع بشه ؛ وقتی اینجا هزارتا وسیله برقی هم با هم روشن می‌کنی هیچی نمیشه اما اونجا وقتی یه برقی روشن کردی و اگر دومی روشن بشه درجا برق قطع میشه؛ وقتی توو گرما کشش برق نیست و مدام و مدام برق ها می‌ره هرچند کلی ترانس پیشرفته هم گذاشتی اما باز توو گرما برقا مدام می‌ره و کلافه ت می‌کنه. وقتی اونجا یه لباس ساده به سختی خشک میشه؛ وقتی اینجا بغل خونه ت هزارتا مرکز خرید و سوپر مارکت هست و اسنپ پنج دقیقه ای هرچی بخوای برات میاره و اونجا دسترسی به همه چیز سخت و دوره؛ وقتی اینجا سر هر کوچه ای یه سطل زباله بزرگ هست و حتی خیلی از خونه ها شوتینگ و سرایدار داره خودشون میان میبرن حالا اونجا حتی توو شهرم به زور سطل زباله پیدا می‌کنی و خودشون زباله هارو میسوزونن و همیشه موقع برگشت باید کلی زباله با خودمون بیاریم؛ وقتی اونجا حتی آنتن هم به سختی هست چه برسه به نت گرچه شاید خوب باشه اما برای کارهای ضروریت باید پاشی بری جای دیگه؛ وقتی توو تهران تا صبح همه جا بازه و اونجا حتی نونوایی فقط توی ساعاتی به خصوص بازه و هزارتا چیز دیگه که به راحتی زندگی شهری نیست و زندگی رو سخت میکنه؛ همه اینا همون غل و زنجیرهایی هستن که شاید باعث میشن زندگی توو لونه موش هامون و زندگی بدون طبیعتی که چیزی جز رکود و خمیدگی برامون نداره رو ترجیح بدیم به زندگی ای که واقعا زندگیه!

دیشب یه سردرد وحشتناکی گرفته بودم که اصلا قابل وصف نیست. باهاش دچار حالت تهوع شده بودم. نماز نشسته خوندم. عصبی شده بودم. سرم همه جاش به معنای واقعی کلمه داشت میترکید. بچه ها توو دهنم بودن. پسرم فرت و فرت دخترمو‌ بغل میکرد مثلا جاهای خطرناک نره و اونم هی جیغ و گریه میکرد. هزار بار داد زدم به پسرم که نکن. بعد فکر میکردم همسایه بغلیمون نیست با خیال راحت هوار میزدم که ولش کن. حتی تهدید به اومدن و خدمتت میرسمم میکردم ولی باز برای دیوار سخن میگفتم. همسرم هی میگفت زن جمعه ست همه خونه هستن کم داد بزن. ولی هربار اینو می‌گفت اونم دوست داشتم یه دل سیر بزنم:/... که البته بعد فهمیدم همسایمون بوده که دیگه سودی نداشت:/ ... آخر سر فکر کنم ساعت نه و نیم اینا بود مسواک پسرمو زدم؛ شیر دخترمم درست کردم. جاهاشونم آماده کردم؛ شیرو اومدم دادم دست همسرم گفتم اینو بده بعدم بچه رو بخوابون من سرم داره منفجر میشه برم اتاق توو تاریکی شاید خوب بشم. گفتم بچه خوابید بگو بیام. حالا جا داره بگم همسر من نه کار خونه می‌کنه نه بچه داری. مطلقا:/... و این از موارد نادره که بخواد بچه داری کنه... خدا شاهده توو اون ده دقیقه ای که توو اتاق بودم؛ یا دخترم هی میخورد اینور اونور و گریه میکرد؛ یا پسرم با ضرب خودشو پرتاب میکرد سمت در و زورو شده بود:/ ...صدای تلویزیونم که همسرم داشت محکوم میدید رو هزار بود:/...و فقط صدای جیغ و داد بچه ها بود که میامد.. به خدا دوست داشتم تک تک موهامو بکنم. بعد ده دقیقه کاملا مادر فولاد زره طور اومدم از اتاق بیرون... تلویزیون رو خاموش کردم؛ کمی هم سر همسرم جیغ جیغ کردم که نقشت الان چیه اینا دارن دایم گریه میکنن یا هوار میزنن؟! فرمودن چی کارشون داری زن دارن بازی میکنن با هم دیگه:/ حالا چه بازی ای؟! دخترم زیر بوفه گیر کرده پسرم داره با پرتاباش سقف طبقه پایین و میاره روی سرشون. همه جارو خاموش کردم داد زدم همه خواااب... یعنی یجوری داشتم شمشیر میزدم اینور اونور که همه بی هیچ حرفی رفتن بخوابن...بعد حالا همه اینا به کنار که دلم میخواست تک تک موهامو بکنم. یهو اونوسط همسرم میگه: خوب استراحت کردیا برای خودت قشنگ دو‌ساعتی خوابیدی:/

:/

 

 اولین بار که برای مهمون قورمه سبزی درست کردم یعنی بهتره بگم برای اولین مهمونی زندگیمون که قورمه سبزی درست کرده بودم نگو‌ لیمو عمانی ها تلخه و خب خورشم تلخ شده بود. بعد با اینکه من از روز قبل هم پخته بودم هی توو نت سرچ میکردم چیکار کنم یکی گفته بود نبات بریز یکی قند یکی نوشابه... منم هی همه اینا و میریختم و به زور درست شد ولی قورمه سبزیم شده بود شیرین:/...امروزم برای ناهار مهمون داشتم از ساعت شیش صبح بلند شده بودم قورمه سبزی گذاشته بودم. ساعت یازده رفتم سراغش دیدم لوبیا قرمزاش نپخته:/ اما خب از اونجایی که دیگه تجربه ها در راه قورمه سبزی کسب کردم برای همون دست به عملیات انتحاری زدم:/

آقا خلاصه اگر بخوام زکات علمم رو در زمینه قورمه سبزی هام که همسرم معتقده انگار یه زن پنجاه ساله این قورمه سبزی هارو میپزه( آیکون فخر و غرور و تکبر:/) و( همچنین مورد داشتیم که با همکارش رفتن یه رستوران بین راهی که قورمه سبزی های خیلی معروف بوده و همه صف براش میکشن و بعد از خوردنش فرموده بود خدایی قورمه سبزی های تو کجا و این کجا)! فلذا الان بنده قورمه سبزی های میپزم که رو دستش نیست:/ و در همین راستا اگر بخوام زکات علمم رو بدم :/ باید بهتون بگم که:

خب فرزندانم اولا اگر قورمه سبزی تلخ شد از من می‌شنوید هیچ راهی نداره. گوشتاشو دربیارید بشورید سبزی و پیاز داغ از اول بریزید؛ لوبیا هم یه کنسرو بگیرید قاطیش کنید اگرم عجله ندارید گوشتارو دربیارید بشورید چاره ای نیست از اول باقی مواد رو بریزید. حالا کلا برای اینکه هیچوقت رکب لیمو عمانی رو نخورید از من می‌شنوید فقط مارک فامیلا و گلستان بخرید ولاغیر. و حالا اگر چیزای دیگه دارید اصلا ریسک نکنید و بعد از خیسوندن در آب و سوراخ کردنش؛ بازم بیست دقیقه در آب بجوشانید و تهش با آبلیمو مزه رو بالانس کنید. تلخی راه درمانی نداره مثل ترشی هرکاری کنید قورمه سبزیتون رو گه می‌کنه:/

دوماً اگر گوشت نپخته بود و عجله داشتید یه قاشق چایخوری چای خشک بریزید یکساعت بعد پخته...هزار بار امتحان کردم که دارم میگم. توو خورش هایی مثل قورمه سبزی هم که اصلا معلوم نمیشه.

سوما اگر لوبیا نپخته بود و عجله داشتید مثل امروز بنده نوک قاشق چایخوری جوش شیرین بریزید هم گوشت هم لوبیا تا یکساعت بعد توو دهن آب میشه:/ فقط حواستون باشه جوش شیرین از این مقدار بیشتر بریزید کاملا روی مزه اثر می‌ذاره و انگار دارید گوشت سگ می‌خورید از بس خورشتتون مزه ی عن میگیره. خلاصه که اسراف نکنید:/

و چهارما اینکه حالا کلا راز قورمه سبزی های بنده چیه: اولا سبزی بسیار ریز. دوماً حساااابی سرخ بشه؛ تا جایی که روغن سبز بشه. سوما پیاز داغ و گوشت و سبزی سرخ شده و یک قاشق چ خ زردچوبه و ادویه و فلفل سیاه رو که ریختید. من لوبیا قرمز استفاده میکنم از طرفی حتما حتما حتما ادویه مخصوص قورمه سبزی بخرید از عطاری ها و دست و دلبازانه حساااابی بریزید در حد سه قاشق چایخوری مثلا. تازه من آخر پختم باز میریزم. این ادویه فوت کوزه گریه. بعد وسطا لیمو عمانی اضافه میکنم. حتما آبلیمو میریزم. در آخر در حد یه قاشق چ خ شنبلیله خشک مثل معنا داغ داخل روغن سرخ میکنم اضافه میکنم بعدم خاموش. این شنبلیله ی آخر فوت کوزه گریه شف ساناز مینایی هست. اینم دست کم نگیرید من سالهاست انجام میدم. اگرم دیدید آب خورش زیاده در قابلمه رو بردارید شعله رو زیاد کنید آبش رو بکشه. اگر خورشتتون روغن روش نبست وسطا چندبار چند تکه یخ بندازید روغن میندازه . 

خلاصه این چند خط بالا فقط چند خط نیستا. حاصل هشت سال آزمون و خطاست. یسری غذاها رو من توو زندگی باهاشون خیلی چالش داشتم. هرکاری میکردم هرچی کم و زیاد میکردم باز به اون مزه ای که هرکس بخوره بگه عجب چیزی نمی‌رسید! و منم کمال گرام:/ تا به اون مزه ای که میخوام نرسم ول نمیکنم. قورمه سبزی یدونه از اون غذاهایی بود که من خیلی خیلی بابتش سرچ میکردم سوال میکردم کلیپ نگاه میکردم خودم هی مواد کم و زیاد میکردم ولی بازم اصلا نمیشد اونی که میخوام. دیدید توو فامیل همیشه یکی هست که قورمه سبزی هاش زبون زده؟! من میخواستم همچین چیزی در بیارم و خب بابتش خیلی آزمون و خطا کردم. و الان با همین چیزایی که براتون گفتم یه قورمه سبزی های میپزید که از جای جای خونه کدبانو کدبانو می‌شنوید فقط!:/

+ من از اونام که از شکسته شدن چیزی ناراحت نمیشم.میگم اتفاقه دیگه افتاده... یا به قول قدیمی ها قضا بلا بود. حالا الان که دارم اینارو می‌نویسم یاد یه وبلاگی افتادم که در عنفوان جوانی میخوندمش... یه خانومی بود که عمده مشکلش با شوهرش سر همین شکستن بود. به قدری شوهرش روی شکسته شدن وسیله ها یا حتی خراب شدن مثلا یه کفگیر اگر دسته ش در میومد حساس بود و دعوا راه مینداخت که خانومه می‌گفت اصلا دیگه میترسم کار کنم یا غذا بپزم و واقعا سر همین موضوع خون خانومه توو شیشه بود. خب جا داره از همین تریبون قبل اینکه برم سر اصل مطلب به آقایون این چنینی بگم بابا میخواین گه هم باشید سر یه چیز درست حسابی گه بازی دربیارید نه شکسته شدن وسیله. افت داره برای سیبیلاتون:/ شکست که شکست جهنم. این عن بازی ها چیه؟!:/ ...بله میگفتم... من خودم از شکستن و خراب شدن چیزی اصولا ناراحت نمیشم مگر چیزی که برام ارزش معنوی داشته باشه اونم باز خیلی ناراحت نمیشم. مثلا الان توی خونمون کلی یادگاری از مادربزرگم هست که تا پسرمم می‌دونه مثلا اگر فلان فنجون رو بهش بدم خودش میگه مامان نترس مراقبم فنجون مادربزرگ‌ت نشکنه! یا اونقدر این مسأله توو گوشت و پوست و استخونش رفته که من روی وسیله های مادربزرگ خدا بیامرزم که حکم یادگاری رو برام داره حساسم که حتی مثلا اونور خونمون که فرش دستبافت انداختم و اصولا اونور نمی‌ذارم چیزی بخورن و میگم بیاین اینور؛ فکر می‌کنه فرش ها مال مادربزرگمه که من حساسم؛ اونروز میگه مامان آنقدر حساس نباش روی فرش های مادربزرگ‌ت نترس من دلسترارو نمی‌ریزم روش:دی... یعنی توو خونه ی ما من روی هرچی حساس باشم که اصولاً یادگاری های مادربزرگمه و کتابامه حتی اگر یادگار مادربزرگمم‌ نباشه پسرم فکر می‌کنه هست:دی... 

حالا امروز ناهار مهمون داشتم داشتم ظرف هارو میچیدم توو ماشین؛ یهو یه لیوان از دستم افتاد توی ماشین ظرفشویی؛ لیوانه نشکست و خب ظاهراً اتفاقی نیفتاد؛ اما بعدش دیدم انگار لیوان افتاد روی بشقاب ها و خب یکی از بشقاب های خورش خوری از دوجا لب پر شد. از معدود دفعاتی بود که اندکی ناراحت شدم. چون من اصولا این سرویسم رو که سرویس اصلی کاسه بشقابم روی جهیزیه م بود رو برای مهمون های خیلی عزیز و خاص یا رسمی میارم و خب کلا برام سرویس با ارزشی بود. همون موقع که متوجه لب پر شدنش شدم و داشتم با آهی از درون میگفتم که وااای این چرا لب پر شده و همسرم با خنده می‌گفت خداروشکر من نشکوندم وگرنه الان منو میشکوندی:/ خداروشکر خودت شکوندی:/ همون موقع که داشتم غصه می‌خوردم یهو یاد حرف پسرخاله به رامبد جوان افتادم وقتی رامبد بهش گفت : مثلا تو در میزنی؛ منم مثلا یه خانومم درو باز میکنم میگم بله؟! بعد تو یجوری که من حالم بد نشه به من توضیح میدی که ماشینمو دزد برده...و بعدش پسرخاله بهش گفت: میخواستم بگم اگه به شما بگن بابات فردا میمیره حاضری چقدر پول بدی که نمیره؟!... رامبد گفت: هرچی که دارم و ندارم... دوباره پسرخاله گفت: اگه بگن مادرتون چی؟!... گفت دیگه هرچی که دارم و ندارم و از اینور اونور میتونم جور کنم...دوباره گفت: اگه بگن خودتونم روش سه تایی؟!... رامبد گفت چرا اخه؟!.... پسرخاله گفت مثلنه دیگه... رامبد گفت دیگه نمی‌دونم باید چیکار کنم... پسر خاله گفت نمیدونی؟!... رامبد گفت نه... پسرخاله بهش گفت؛ ولی خوشحال باش هیچ کدومشون نمی میرن؛ خودتم زنده میمونی؛ یه ماشین قراضه جای باباتو ننتو خودت به باد رفت... به درک:(

خب فکر کردم واقعا به درک... چی میتونست منو امروز انقدر خوشحال کنه که پدر مادرم خونم مهمون بودن؟!:( ...یه بشقاب بی ارزش فدای سر همه عزیزانم که دارمشون و چون هستند هستم:(

 

+ یکی از شماها چندروز پیش خصوصی برام نوشته بود توو این بیخوابی های شبانه م حظ میکنم میام میبینم چندتا پست طولانی نخونده دارم ازت!... خواستم به اون عزیز دل انگیز بگم بیا اینم اضافه کن فیض ببر:دی من به فکر شمام:/

+ این عکس متعلق به مهمونی نیست؛ بلکه متعلق به شبه که والدین گرامی رفتن و دوباره قورمه رو داغ کردیم. قورمه عین الویه ست تا چند روز هی میاری می‌بری تا قشنگ همه زخم بشن:/

+ برای دوستانی که میگن پست های آشپزی رو برچسب بزنم. برچسب « یانگوم بازی» زدم گوشه سمت چپ وبلاگم توو پیوندها گذاشتم. بزنید روی یانگوم بازی همه پست های آشپزی میاد. خلاصه که بخورید و بیاشامید ولی هرگز اسراف نکنید. 

با تشکر.

اونی که بچش بعد کلی بیتابی که نمیدونه چشه؛ سرما خورده یا داره دندون در میاره و مدام توو خواب وول خورده و نق زده و گریه کرده و الان بالاخره اندکی شیر خورده و استامینوفن داده بهش چون فکر می‌کنه شاید دردی چیزی داره و بالاخره بچه ش خوابیده و همینجور نشسته وسط تشک و میخواد بره شیشه شیر رو بشوره و نماز صبح بخونه اما همین طور نشسته و بلند نمیشه کیه؟!... آفرین منم... چرا بلند نمیشم؟! نمی‌دونم...خوابم نمیاد؟... چرا میاد...پس چرا بلند نمیشم؟... افرین؛ نمی‌دونم.... کی قراره بلند بشم؟!... نمی‌دونم... این بازی کثیف تا کی ادامه داره؟! آفرین نمی‌دونم:/