پیرو پست قبلی: دوستانی که وبلاگ ندارن؛ عمومی کامنت بدن و یه عدد توو کامنتشون بنویسن! من رمز رو میدم. با تشکر.
یه تایمی اومدم اینجا سلسله پست هایی درباره رازهای زندگی زناشویی نوشتم که حتی حاضر نیستم برگردم عقب دوباره بخونمشون! چون اون زمان یدونه از چالش ها و مشکلاتی که تجربه کردم و از سر گذروندم رو نداشتم؛ چون نگاهم به زندگی خیلی رویایی بود نه مثل الان با چشمانی کاملا باز و آگاه. برای همون اصلا نمیدونم چی نوشتم؛ اما من بعد چیزایی رو میخوام بنویسم که رویایی نیست! کاملا واقعیت داره حالا دیگه خواه پند گیر خواه ملال...
این پستی که میخوام بنویسم مثبت ۱۸ هست. و من واقعا نمیدونم مخاطبانم الان از چه گروه سنی و جنسیتی هستن برای همون پیشاپیش بگم برای هرکسی که مفید نیست خودش رمز نخواد چون هرجوری حساب میکنم نمیتونم رمزی ننویسمش. دیگه اینکه مجردید یا متاهل؛ مرد هستید یا زن؛ من نمیدونم! اگر فکر میکنید به دردتون میخوره رمز بخواین. در غیر این صورت خودتون نگیرید چون من هیچگونه مسئولیتی در قبال پست ندارم:/
اینکه میگن زن ها وقتایی که غمگینن موهاشون رو میزنن؛ درباره من صدق نمیکنه. من هروقت یه حال و روح تازه ای میخوام میرم سراغ موهام... امروز موهامو زدم... برای اولین بار در زندگیم چتری گذاشتم... رنگ کردم... هزار بار بعدش رفتم سراغ آیینه خودمو دیدم از خود جدیدم خوشم اومد... ذوق داشتم زودتر برسم خونه به همسرم نشون بدم... از اون مردهایی نیست که خودش تغییراتت رو خیلی بفهمه... ولی وقتی خودت همزمان بگی که چیکار کردی و خودتم ذوق کنی اونم از اون مردهایی میشه که میفهمه:دی....البته پسرم فرمودن خوب نشدی مامان؛ زشت شدی:/ ... موهای زنت خوب نشده؛ اصلا موهای زنت زشته:/ والا...
حالا درسته که باید اینو توو یه پست جداگانه با عنوان « تو مهربون ترین پسر دنیایی» بنویسمش اما همینجا که حرف این نیم وجبی شد بذارید بگمش دیگه... الان تلویزیون روی یه کانالی بود که داشت یه فیلمی میداد به اسم زودپز... گویا زمان جنگ بود... نوید محمدزاده داشت دنبال بچش که تازه به دنیا اومده بود و گویا همون لحظه بیمارستان رو زده بودن میگشت... هی دستبند بچه ها رو میگشت و بچه و زنشو پیدا نمیکرد... یهو دیدم پسرم با بغض هی به باباش میگه بابا بزن یه برنامه دیگه... همسرم گفت چرا؟ گفت من دارم ناراحت میشم... نگاهش کردم دیدم هر لحظه ممکنه اشکاش بیاد... تلاش میکردیم کانالو عوض کنیم ولی باطری کنترل همون لحظه تموم شده بود و همسرم بلند شد بره باطری بیاره... نوید محمدزاده بچشو توو بغل پرستاری که مرده بود پیدا کرد. یهو دیدم پسرم اشکاش اومدو مثل ابر بهااااار داره گریه میکنه... کلی بغلش کردم بوسش کردم هی میگم مامان چیه؟ چرا ناراحتی؟ میگه دلم برای بچهه میسوزه... میگم باباش که پیداش کرد... دیدی؟... میگه آره ولی مامانش مرده بود. گفتم نه اون پرستار بود؛ پرستاره هم خوابیده بود. مامانش بود. خدا به همه بچه ها یه مامان میده تا مراقب بچه ها باشن غصه نخور:(...
قربون دل مهربونت مادر:(
داشتنه بچه از جنس مخالفه خودت سختی های خودش رو داره. یکی از سختی هاش بحث پوششه. شاید تا وقتی آدم بچه نداره فکر کنه خب در صورت داشتن پسر بچه؛ تا پانزده سالگیه پسرش راحته! ولی واقعا اینطور نیست. درواقع شما از سه سالگی معذوریت داری. چون اون داره کنجکاوی میکنه و شما اگر اهل رعایت کردن باشی واقعا باید رعایت کنی. لباسای باز نمیتونی بپوشی؛ خیلی کوتاه و تنگ نمیتونی؛ تعویض لباس جلوش و حموم و این چیزام همه تحت الشعاع قرار میگیره. حالا این درباره ی خودته! وقتی دوتا بچه از جنس مختلفم داری اونم معذوریت های خودش رو داره. مثلا موقع تعویض پوشک دخترت نباید بذاری پسرت ببینه؛ حموم کردن داستان داره؛ پوشوندن لباس و ...
من از همین سن دارم سعی میکنم علیرغم اینکه پسرمو حساس نکنم تا کنجکاویش بیشتر بشه و وقتی سوال میپرسه سعی میکنم واقعیت هارو به زبون بچگانه براش بگم و الکی نفرستمش دنبال نخود سیاه؛ اما در عین حالم دارم بهش یاد میدم کسی به بدن کس دیگه نباید نگاه کنه جز مامان و بابا اونم موقع حموم کردن بچه ها. یا مثلاً دارم مناطق ممنوعه ی بدن که کسی اجازه نداده بهشون دست بزنه رو براش جا میندازم. یا اینکه مثلا لب و گردن جای بوس نیست و ... رو بهش میفهمونم. الان طوری شده که پسر ۴ سال و نیمه ی من کسی جلوش مثلا از حموم بیاد یا شلوار بخواد بپوشه یا هرچی؛ سریع چشماشو میبنده؛ البته خب منم با جایزه و اینا تشویقش میکنم. آنقدر که خودش در اینجور مواقع وقتی من چیزی نمیگم؛ یهو میگه: مامان چرا نمیگی چه پسر با حیایی دارم؟!...اینا در صورتیه که من اصلا الکی بچمو حساس نمیکنم و وقتی سوالی داره درست و بچگانه جوابش رو میدم. مثلا اونروز از من میپرسه دخترا دودول ندارن؟!( با عرض معذرت از حضار!) ... میگم چرا دارن ولی یه شکل دیگه ست. میگه چه شکلی؟ میگم صافه مال اونا... یا وقتی میخواستم بهش بگم لب جای بوس نیست اینجوری کردم توو ذهنش که از دهن آدما بوی بد میاد اونوقت میکروباشون میره دهن ما. یا موقع تعویض پوشک بچم هوار نمیزنم نبین نبین! اگر داشت میدید خیلی عادی میگم اه اه خواهری اهی کرده بوی بد میده! اونم خودش اه اه کنان میره اونور. اگرم نرفت من با هوار حساسش نمیکنم. هیچی نمیگم و هیچ کاری نمیکنم.
حالا همه اینا در صورتیه که خب خیلی از مادرها روی این چیزا حساسیت ندارن و به تبع اون تربیت هاشونم فرق داره. خب اینا شخصیه من کاری ندارم. فقط چیزی که شخصی نیست اینه که جفت پا میان توو تربیت آدم! مثلا عمه ی خود بچه ی من اونروز گیر داده بود من دوست دارم گردنت رو بوس کنم و گردنت خوشمزه ست! پسرمم هی به من میگفت مامان مگه گردن جای بوسه؟! و منم میگفتم نه پسرم! و خب عمه ش حرف خودشو میزدو جفت پا وسط تربیت بنده بود! و خون خونمو داشت میخورد و هی میخواستم رک بگم نگو بهش من کلی روی بچه کار کردم. هی خویشتن داری کردم!
نمیفهمم واقعا خیلی ها به جای اینکه بچه رو تشویق کنن چرا علاقه دارن بچه رو از راه به در کنن؟!:/ ... والا من خودم ببینم بچه ای کار مثبت میکنه یا حرف درستی میزنه درجا جایزه میدم تشویق میکنم. نمیدونم بقیه چه کرمیه دارن که دوست دارن تربیت بچه رو زیر سوال ببرن. اینه که روی مخه! ... این عزیزان... این!
امروز رفته بودم کوروش؛ یه خانمی هفت هشت بسته گوشت و مرغ و ماهی پاک شده برداشته بود به هوای کالابرگ. بعد متصدی صندوق بهش گفت کالابرگت صفر ریاله و اونم زنگ زده بود به یکی نمیدونم کی؛ شاید شوهرش؛ داشت میگفت کالا برگ ما که صفره من کلی چیز میز برداشتم. بعد میپرسید اصلا از کجا بفهمیم دهک چند هستیم که من راهنماییش کردم. یه خانم دیگم میگفت اگر یارانتون رو آخر ماه میریزن دهک یک تا سه نیستی!
از همین تریبون خواستم بگم واقعا بحث یارانه ها و کالابرگ بیخود ترین چیز ممکنه. چرا؟ چون اولا هیچ جوره عادلانه نیست. و من نمیدونم واقعا بر اساس چه معیاری و آماری دهک بندی صورت گرفته. توو خانواده ی خود من؛ اونی که از همه پولدارتره دهک سه شده. طوری که خودشم میخنده! ما هم مسخره میکنیم که آخه تو باید دهک سه باشی؟! خود ما پارسال دهک ۹ بودیم بعد یکدفعه امسال شدیم ۷. اصلا معیار چیه؟ آمارو از کجا میارن؟! از اونور کلی آدم محتاج میشناسم که یهو یارانه هاشون رو قطع کردن. طرف دیگه به گریه افتاده بود. وقتی وارد سایت میشی میبینی ظاهراً فقط آمار ماشینت رو دارن با گردش حساب کل خانواده گویا! ... از اونور کارمند دیدم ماهی که حقوقش افزایش داشته یهو یارانه ش رو قطع کردن. از اونور خیلی از بازنشسته ها یهو سیستمی قطع شدن. طرف خونه و ملک داره؛ وقتی زده بنام زنش؛ یهو دهکش اومده پایین!... اصلا معلوم نیست چه خر توو خریه!
دوم اینکه خیلی بیخوده چون واقعا این پول به کجا میرسه؟ واقعا بود و نبودش چه فرقی داره؟! مثلا ما دهک هفتیم. به ما نفری ۳۰۰ یا ۳۵۰ میدن. حالا مثلا یک و چهارصد. بعد میگن با این ۱۱ قلم اساسی برای خانوارها تعبیه شده! خب از ۱۱ قلم؛ چهارتاشم که این پول نمیرسه. لوبیا چیتی شده ۴۰۰. برنج هندیشم ۵۰۰ هست . خب شما یه روغن و یه ماست و پنیر برداری تموم شده رفته. الان این واقعا چه گره ای از خانواده ها باز میکنه توو این گرونی ها؟؟ ۳۵۰ پول دوتا خوراکیه که برای بچت میخری. الان این چس مثقال رو نگاش کنیم یا چی؟!
خلاصه که نه آمار بندیش درسته؛ نه عادلانه ست؛ نه دردی دوا میکنه. فقط مردم رو الکی سرگرم کردن خوش باشن!
بعد از اونور یه طرحی اومده به نام یسنا. به مادران شیرده انگار اونایی که بچه زیر پنج سال دارن نفری ششصد اینطورا داده میشه. امارشم خود خانه بهداشت باید رد کنه. حالا چه طرحیه من اصلا نمیدونم. فقط وقتی سرچ میکنم مینویسه اونایی که کودکان دچار سو تغذیه دارن. بعد بچه من تپله بالای خط نموداره اونوقت اردیبهشت یا خرداد بود دیدم برای ما ریختن. بعد میگن این برای پوشک و شیرخشکه! ولی باهاش نمیدن. اینم باید نخود لوبیا بخری. حالا اینم هیچی. خب اگر همچین طرحی هست که به مادران شیرده بدن پس چرا یه ماه میدن دوماه نمیدن؟! مادر دوسال شیر قراره بده؛ اینوسط مادرو فرستادید مرخصی؟! شل کن سفت کنش چیه؟!
بعد از همه جالب تر اینه که هیچکی نمیدونه کلا چه تاریخی کالابرگ تعلق میگیره. الان دهک های یک تا سه رو هفت تیر ریختن. بعد گفتن هفده تیر ده روز بعد دهک های بعدی... اما هنوز نریختن. اخبارم هیچی اعلام نمیکنه فقط میگن قراره بریزن!
خلاصه که سرگرم کردن! خوبه!
داشتم یه جا از ترکیبایی میخوندم که از نظر نویسنده بوی زنده بودن میدادن... بوی زندگی... بیاین شمام توو این پست از ترکیبایی که بوی زندگی میده براتون؛ بنویسید:(
چندتاشم من بگم؟
۱- ظهر تابستون؛ سالاد خیار گوجه؛ دور تند کولر؛ ناهار تن ماهی!
۲- خونه ی مامان؛ جمع تمام خواهرا؛ عصر؛ چایی زیاد توو سینی؛ صدای بچه ها؛ همه نشسته دور مامان.
۳- صبح پاییز؛ صبحانه حلیم؛ خونه ی تمیز و ساکت؛ کتاب.
۴- عصر تابستون؛ خونه روستایی؛ آفتاب افتاده وسط خونه؛ خوابیدن بی دغدغه با یه چادر نماز .
۵- شب؛ تراس رو به اتوبان؛ کتاب؛ نسکافه.
۶- موتور؛ بدون بچه؛ بازار گردی؛ ساندویچ کثیف.
۷- زمستون؛ برف؛ خونه مامان؛ ماکارونی با سالاد کاهو؛ شب همونجا خوابیدن!
۸- بچه ها با لباسای تمیز و بیرونی؛ موهای شونه زده؛ همه ترگل و ورگل؛ بوی عطر؛ در حال رفتن به مهمونی.
۹- شب؛ خونه بابا؛ بچه ها خواب؛ ساعت ها با مامان حرف زدن.
۱۰- ماه رمضون؛ سحری؛ بوی غذای مامان؛ سالادای خیار گوجه ی مامان:(
۱۱- مهمونی زنونه؛ آرایش؛ لباس باز و سانتال مانتال کرده؛ خنده؛ بی دغدغه بودن.
۱۲- جاده شمال؛ پاییز؛ بارون؛ هایده ( وای از این ترکیب بی پدر که قابلیت کشتن منو داره).
۱۳- خرید شب عید؛ دوست؛ پاساژ گردی؛ چرت و پرت خریدن؛ چرت و پرت خوردن!
۱۴- سینما؛ قهوه؛ دوتایی!
۱۵- عصر؛ خونه ی تمیز ؛ بچه های خواب؛ ورزش؛ هندزفری؛ رقص.
۱۶-عصر؛ خونه ی تمیز؛ بوی قورمه سبزی و صدای قل قل؛ کتاب؛ لم دادن روی مبل.
۱۷- شب؛ سکوت مطلق؛ همه خواب؛ موبایل؛ تنهایی.
۱۸- اسفند؛ ماهی خریدن؛ بوی تمیزی؛ امید ...
میدونید من از صبح تا ظهر داشتم یه کار تقریبا مسخره انجام میدادم. « کندن سلفون های ام دی اف»... یعنی جا کفشی؛ کمد دیواری ها یا هرجایی که ورقه های ام دی اف کار گذاشته شده توو خونمون؛ اینا روشون یه سلفون خیلی خیلی نازک کشیده شده که دیده نمیشه. اولشم اصلا نمیدونی که سلفونه. یعنی من که نمیدونستم. فقط میدیدم هی دارن پوسته پوسته میشن تا اینکه زنگ زدم به نصاب و اون گفت که روی ورقه ها سلفونه باید زیرشون سشوار بکشید بعد بکنید. بدون سشوار تقریبا هزارسال نوری طول میکشه. کاملا چسبیده! کاملا... با سشوار گرم میشه و راحت تر میشه کند ولی همونم طاقت فرساست. همون دوسال پیش جاکفشی رو کندم که توو چشم بودو سلفونش باعث میشد کثیف دیده بشه ولی بقیه جاها رو نه. راستش معلوم که نبود هربار روی همونا رایت میزدم و یه دستمال؛ از طرفی بدمم نمیآمد با سلفون بمونه و کمتر آسیب ببینه. تا اینکه قسمت ستون خونمون که دادیم دورش ام دی اف زدن ؛ چند وقته اسباب بازی پسرم شده و هربار یه تیکه از سلفونش رو میکنه...امروز دیگه تا بیدار شدم داشتم دنبال سه راهی میگشتم تا سیم سشوار برسه به اون قسمت مورد نظرم. همسرم اولش گفت آره سه راهی داریم؛ بعدش که فهمید برای چه کاریه عرضه داشت بابا ول کنا؛ سشوارو بسوزونی برای یه مشما! ول کن بذار همینجوری بمونه...خب من ول کردم؟ نه... من ول کن نیستم اصولا... بدون سه راهی دیدم سیم میرسه... با کمک پسرم تا جاهایی که دستم میرسید و حتی از چهارپایه هم استفاده کردم؛ همه رو کندم... با اینکه چندین ساعت بود حتی یه چایی هم نخورده بودم؛ خیس عرق شده بودم؛ فشارم افتاده بود؛ اما برای اینکه سلفون های کنده کنده شده نره دهن دخترم تند تند خونه رو هم جارو کردم...
راستش الان که در سکوت خونه نشستم؛ سکوتی که حاصل نبودن پدر و پسره؛ چرا که رفتن جوجه ی کوکی بخرن!( جوجه ای که کوک میشه !) و پسرم مدتیه گیر داده به اون؛ و دخترمم خوابه دارم به این فکر میکنم که واقعا واقعا و واقعا زندگی با زن معنا پیدا میکنه... و شاید خود خدا هم وقتی دید آدم نمیتونه به زندگی مثل یه زن معنا ببخشه حوا رو آفرید! الله و اعلم... اینو جدی دارم میگم... بعضی کارا بعضی رفتارا مال مردها نیست... نگه نخوان؛ اصلا نمیتونن...من یه عمه داشتم؛ خدا بیامرزتش خیلی زن با سلیقه ای نبود تازه! ولی زن بود! هروقت میرفتیم خونشون شربت آلبالوی خونگیش درست شده بود... قاب های عکس روی دیوار صاف و مرتب بود... گچ های دیوار نریخته بود... کاغذ دیواری ها کنده نشده بود... نکه نشده باشن؛ نمیذاشت که بشن... چون زن بود... اما وقتی بعد عمم رفتیم خونشون؛ قاب عکسا کج بود؛ گچ های دیوار ریخته بود... چون دیگه توو اون خونه زنی نبود!..حتی اگه مردی نفهمه که این زنشه که داره به زندگی معنا میده اما این یه حقیقت غیر قابل انکاره...کی توی خونه حواسش هست که سلفون های ستون رو بکنه؟!..
زنه که روح میبخشه به یه زندگی...
حول و حوش همین سه و چهار نصف شب دخترم بیدار میشه و شیر میخواد... البته که من اصولا مامانی ام که نمیذارم بچه به صدا و گریه دربیاد و بگه شیر میخوام! خودم از روی علامت هاش میفهمم که دیگه باید بلند بشم شیر درست کنم... سر پسرم یادمه پسرم توو خواب شروع به وول خوردن که میکرد من درجا میفهمیدم وقت شیر خوردنشه؛ دخترمم همینه خیلی وول که بخوره و هی کله ش رو اینور اونور کنه توو خواب میفهمم!...از اونجایی که مامانی هم هستم که اصولاً خواب نداره و همسرم همیشه معتقده من چجوری سرپام؟! برای همون وول خوردناشونو میفهمم... از وقتی دخترم به دنیا اومده من پیش دو طفلان مسلمم میخوابم... بدین شکل که مامان وسط و یکی اینور و یکی اونور... تا صبح هم مشغول پتو کشیدنم که در حال پس زدنن!...تمام تلاش های دوساله ای هم که پسرم تکی میخوابید و عادت کرده بود دود شد رفت هوا.
الآنم یک ساعتی میشه شیر دادم ولی دیگه خوابم نمیبره... در آن واحد به هزاران چیز مختلف فکر کردم... از گذشته بگیر تا آینده... از مرده ها بگیر تا زنده ها... از خاطرات بد بگیر تا خوش... خلاصه که خوابم نمیبره... البته یکساعتم هست دلپیچه و بیرون روی دارم و توو راه رختخواب و دستشویی ام ولی یادم رفته بود اینم خودش مزید بر علته که الان خوابم نمیبره... این وسط در حین افکار مهمم! افکار نامهم دیگه ای هم میاد سراغم مثل اینکه تن ماهی واقعا خوشمزه ست و میشه کسی دوسش نداشته باشه؟!... در عین حال دارم فکر میکنم دوساعت دیگه پسرم بیدار میشه و منتظر یه بازی هیجان انگیزه و من تازه داره اونموقع خوابم میبره و قطعا اون ول کن نیست و بهتره پس زودتر بخوابم اما خب چی؟ بله درسته؛ خوابم نمیبره... تکرار کنید... خوابم نمیبره... اما چرا بازی هیجان انگیز؟! ... چون که زیرا !... چون که پسرم منو در طول شبانه روز کچل کرده آنقدر که هر لحظه و ثانیه میگه بیا بازی!... تا دوسالگی خودش با خودش ساعت ها بازی میکرد؛ ولی بعد اون از اونجایی که به ننه ی برون گراش رفته؛ به شدت برون گراست و دوست داره با بقیه بازی کنه نه تنهایی. دنیا اسباب بازی هم بخری باز میگه تو هم بیا...
دیگه دیروز رد داده بودم میگفتم برو فقط به بابات بگو... آنقدر که هر ثانیه به من میگی بازی بازی! بابا جان دوبارشم برو به پدرت هی بگو بازی بازی ... خودشم خندش گرفته بود منو دست مینداخت هی به مسخره میگفت مامان بازی مامان بازی!... دیگه با کلمه بازی کهیر زده بودم. بعد مامانا میدونن بچت میگه بیا بازی یه حس عذاب وجدان بدی هم به آدم دست میده که براش وقت بذارم و بازی کنم و اینا... ولی باباجان بخدا مادر هم یه آدمه؛ دو دقه تا میاد میشینه بعد کلی کار یا فارغ شدن از اون یکی بچه تازه میخواد یه چایی بزنه روشن بشه یا موبایل دست بگیره؛ از اقصی نقاط خونه میشنوه که بازی بازی... دیگه دیروز میگفتم برو با بابا... دیگه یه دیوونه ای شده بودم باید میدیدید...رفته بودم بلیز همسرمو میکشیدم( خواب بود) که جون جدت پاشو اینو ببر پارک یا توپ بازی کن یا کلا باهاش باش منو ول کنه... جالبه از اونورم پسرم میگفت من پارک نمیخوام توپم نمیخوام بابا بازی های خوب نمیکنه!... بازی های تو خوبه پس پسرم که تمام دل و رودمونو دراوردی؟! عشق دزد و پلیسه... بدین شکل که یا تو دزدی یا خودش؛ بعد پلیس میفته دنبال دزد؛ توو خونه باید بدویی؛ بعد پلیس میگیرتت؛ بعد مشت و لگده که میاد سمتت! نقشت چه پلیس باشه چه دزد فرقی نداره زیر مشت های ایشونی... فقط بازی های این مدلی بازیه...بقیه بازی نیست متوجهید؟:/...حتی جالبه که شبکه پویا به برنامه داره به اسم بازیه تمیز کاری. بچه ها پا میشن با مامان و بابا خونه رو تمیز میکنن. اونروز به من میگه من خیلی از این برنامه بدم میاد. من اصلا بازی تمیز کاری رو دوست ندارم. تمیز کاری بازی نیست مامان؛ کار خونه ست:/... درسته پسرم!:/...
هیچی دیگه دیروز یهو یاد یه کلیپی از اینستا افتادم و خودمو نجات دادم گفتم یه بازی جدید و هیجان انگیز یاد گرفتم ولی فردا انجامش باید بدیم. اونم بدین شکله که اسباب بازی هاشو میریزی توو آب میذاری یخ بزنه... بعد که یخ زد یه چکش میدی دستش یخارو بشکونه اسباب بازی هاشو دراره... خب بسی مورد استقبال واقع شد و ذوق فرمود... ولی تا همین چند ساعت پیشم پدر فریزر رو درآورد از بس رفت اومد تا ببینه یخ زده یا نه و الان فقط به امید همین بازی داره شب رو صبح میکنه... خلاصه یکی دو ساعت دیگه که انشالله و به حول و قوه الهی چشم باز میکنه میخواد بگه مامان بازی و امان نمیده یه صبحانه حداقل بخوریم... فلذا با اینکه میدونم چی در انتظارمه باز خوابم نمیبره!...بله... مارو خواب نمیبره...
رفتم خیارشور بخرم؛ یه خانم تقریبا ۴۵ ساله ای بود با مژه های کاشته و ابروهای درومده و ماسکی که زده بود... قبلاً قیافش رو دیده بودم...گفتم یه کیلو... منتظر بودم بپرسه سرکه ای یا نمکی...و منم بگم نمکی... اما نپرسید... ظاهراً خودش فهمید نمکی ام!... داشت خیارشورا رو میریخت و منم داشتم قفسه ترشی هاش رو نگاه میکردم... گفتم این ترشی هارو خودتون میندازید؟! نگفت خودم میندازم یا نه... گفت اینا خونگیه اما شرکتی هم دارم... گفتم من همیشه برام سواله چجوری خانوما ترشی اماده میخرن؟ آخه ترشی انداختن کاری داره؟ نکه من خودم انواع و اقسام ترشی هارو میندازم همیشه برام تعجبه چجوری خانوما نمیکنن؟!... گفت باید بیای ببینی؛ ترشی که چیزی نیست؛ یه چیزایی رو آماده میخرن... با خنده گفتم آره حتی موز پوست کنده هم دیدم میخرن:/ البته اونا بیشتر قدرشون دونسته میشه!... انگار که منتظر ب بسم الله من باشه؛ یکدفعه بشکن زد که آره افرین میبینی؟! بخدا هرچی بی عرضه تر باشی و نکنی بیشتر شوهر قدرتو میدونه... منم که فقط دو کیلو سبزی کم داشتم گفتم آره هرچی بی عرضه تر و ادایی تر باشی بیشتر میذارنت روی سرت...گفت حالا تو جوونی بذار به سن من برسی میفهمی نباید میکردی...نکن...منو الان ببین بیرون کار میکنم قدرمو نمیدونن که هیچ تازه وظیفمم شده؛ تو دیگه نکن...گفتم آره دیگه همینه رسم روزگار!
خیارشورامو گرفتم سلانه سلانه همون طور که تاب میدادم توو هوا اومدم سوار ماشین شدم که همسرم تووش منتظر بود؛ از دور داشت با یه دستش با موبایل بازی میکرد؛ با یه دستشم دخترم بغلش بود؛ پسرمم داشت باهاش کل کل میکرد که خواهرمو درست نمیگیری بابا؛ درست بگیرش...درو باز کردم گفتم چطوری عشقم؟ پختی توو گرما؟:دی
+ همین پیش پای شما پام خورده به لیوان پر از آب و همش چپه شد روی زمین. به پسرم میگم بیا مامان این دستمالو ببر بذار روش! میگه مگه من خرابکاری کردم مامان؟:/ میگم نه من کردم ولی خب تو به من کمک کن:/ میگه اگر من خرابکاری کرده بودم خودم پاک میکردم ولی الان تو خرابکاری کردی خودت باید بکنی خب مامان. نمیدونی؟:/
بله؛ درست می فرمایید!
+ گوشی باباشو که میگیره برای بازی؛ وقتی شب میشه دیگه نمیبره بزنه شارژ! این در حالیه که در طول مدتی که دستشه هزار بار میزنه شارژ و ده درصدم پر بشه میکنه دوباره بازی میکنه اما شبا میذاره گوشی باباش بدون شارژ بمونه و نمیزنه شارژ. بعد از مدتی تازه متوجه شدم که علت داره کارش. به فرموده ی خودشون: نمیزنم شارژ تا بابا شبا نره اینستا تا بفهمه!
بله؛ پدر باباش هستن ایشون؛ کنترل میکنن!
+ با مامانم بیرون بودیم. مامانم رفت براش خوراکی بخره؛ دست گذاشت روی این بستنی انبه ی جدیدی که کاله زده و خیلی هم بسته بندیش خاصه؛ فکر کنم ۹۰ تومن ایناست. من دلم نیومد مامانم داره حساب میکنه بخواد اینو بخره؛ هی گفتم مامان نمیخوره از اینا بذار معمولی برداره؛ حالا از من اصرار که مامان نخر از مامانم انکار که به کار مادربزرگ و نوه کار نداشته باش؛ پسرمم از اونور وسط مغازه: مامااااااان انقدر توو کارای مادرت دخالت نکن!
بله؛ چشم پسرم!
+ ۴ سال و نیمه هستن ایشون!
یه پیج هایی هستن که حکم مشاوره رو دارن؛ حالا مشاور میگردونتشون یا نه رو نمیدونم چون دنبال نمیکنم و گهگاهی اتفاقی بهشون برخورد میکنم. این شکلیه که مردم مشکلاتشون رو برای صاحب اون پیج مینویسن؛ اون پست میکنه؛ ملتم نظر میدن تا به طرف کمک کنند. راستش بعضی مشکلات مطرح شده یجوریه که احساس میکنی دارن شوخی میکنن! اما متاسفانه جدیه و گاهی عمیقأ برای فرهنگ و شعور و انسانیت نداشته ی بعضی ها دوست داری سرتو بکوبی به دیوار.
یه چیزایی خوندم که واقعا منی که اهل کامنت گذاشتن نیستم نتونستم حرصمو خالی نکنم. مثلا بذارید یه موردش رو که مرتبط به این روزای هممون بوده براتون بنویسم تا شمام عین من حرص بخورید! البته عده ای هم هستن که من هرچی بنویسم مخالفشو میگن. اونام اشکال نداره از من حرص میخورن:/ بالاخره دور هم توو این پست همه حرص ها میخوریم!
یه خانمی نوشته بود خواهشاً مشکل من رو پست کنید تا مردم کمک کنند. مشکلشون مربوط به دوران جنگ میشد که ایشون گفته بود خدا هیچکس رو محتاج دیگری نکنه که ایشون روزهای جنگ از سر ناچاری به همراه چهارتا بچه ش و پدر و مادرش میرن خونه ی جاریشون توو روستا. بعد جاریشون به غیر چندباری خورش و مرغ و جوجه؛ باقی روزها کوکو و کتلت و املت و غذاهای نونی به خورد خانوادم دادن و جلو پدر مادرم گذاشتن( عین جمله ی خودش) و روز آخرم بهم گفت کاش مایحتاج خودتون رو با خودتون میآوردید ما خیلی این مدت به قرض افتادیم . و ایشونم در جواب گفته بود: اگر قرار بود مایحتاج خودمون رو میآوردیم میرفتیم یه هتل خوب! و حالا مشکلشون این بود که جاریشون خیلی پرو و بی ادبه و مگه ما برای دلخوشی رفتیم و از سر ناچاری رفته بودیم و حالا کمکم کنید موندم به شوهرم بگم تا به برادرش بگه زنشو ادب کنه یا نگم؟!
رفتم توو کامنتا مستفیضش کنم دیدم الحمدالله باقی ملت هم مستفیضش کردن یه کم راحت شدم.
یعنی بیشعوری تا کجا؟ تا اونجا که خودت نفهمی چقدر عنی بعد فکر کنی رفتار بقیه غلطه. اولا میخواد جنگ باشه زلزله باشه یا هرچیزی؛ بابا تا کسی دعوتتون نکرده نرید خونه ملت. بقیه چه گناهی کردن جور دیگران رو بکشن؟! هرکس خودش دلش بخواد دعوت میکنه. توو همین جنگی خیلی ها خودشون به ما زنگ میزدن میگفتن بیاین اینوری. دلیل نمیشه چون بقیه جای امن دارن بخوان پذیرای شمام باشن؛ اگر کسی بتونه و شرایطش رو داشته باشه و انسانم باشه خودش میگه. باور کنید خیلی ها انسانن ولی شرایطش رو ندارن.
پس خانم عزیز اول از همه بیخود کردی پاشدی با ۴ تا بچه و ننه و بابات بدون دعوت خونه مردم چتر باز کردی اونم کسی که خودش توو روستاست. شاید توانایی یک روز پذیرایی از توی عن هم نداشت. شاید اصلا توانایی هم داشت اما نمیخواست. به قول یکی از کامنتا عزت نفسم چیز بدی نیست؛ تو جنگ زده نبودی تو گشنه بودی! وقتی جایی نداری بری حداقل آدم باش بقیه خودشون صدات میزنن! صدام نزدن بشین خونت. حالا رفتی؛ ببخشید که جلوتون غذاهای نونی گذاشت؛ ببخشید که بدبخت غذاهایی که خودشون میخوردن رو جلوتون گذاشتن؛ ببخشید که دوازده روز رو سر یه خانواده آوار شدید و دستتون توو خرج و گرونی نیست! طرف به روز برای صبحانه هم بخواد ۸ نفر مهمون داشته باشه واقعا توو تنگنا قرار میگیره چه برسه دوازده روز سه وعده.
سوما؛ شعور نداری باید با خودت چیزمیز ببری و به میزبان توو مخارج کمک کنی؟ باید طرف زبون باز کنه چیزی بگه تازه بفهمی چقدر بیشعوری؟ جالبه هنوزم نفهمیدی میگی میخواستم مایحتاج ببرم میرفتم هتل خوب. خب میرفتی گه خانم! ... به قول همون یه نفر تو گشنه بودی.
ما هم توو جنگ همه خانوادم دور هم بودیم؛ هرکس از خونه ش کلی چیز میز آورده بود هیچ؛ هر خریدی هم میکردیم تقسیم میکردیم هزینه ش رو؛ یه مهمونم به جز خانواده خودمون داشتیم که اونام با اینکه قسمشون داده بودیم چیزی نخرن؛ کلی برنج و روغن و خوراکی اینا که آورده بودن هیچ؛ وسطام شده بستنی؛ هندونه؛ تخمه؛ کلی از این چیزا میخریدن. توو تک تک کارهای خونه به هممون کمک میکردن. بابا شعور چیز خوبیه!
رفتی دوازده روز سر مردم خراب شدی نمیدونی دوتام مرغ تو باید ببری؟ چهارتا توله ت رو خودت میتونی از پسشون برییای که خونه مردم اونم توو روستا انتظار داری همش جلوتون مرغ و گوشت میذاشتن؟! بعد حالا بیشعوریت هیچی؛ به قول یکی دیگه از کامنتا جنگ رو به خونه مردم بردی و کلی هزینه دستشون گذاشتی هیچی؛ میخوای شوهرشم بندازی توو جونش ؟!
امیدوارم با کامنت ها بفهمه چقدر مزخرفه...
چندروزه بیان اون بالا یه خطای قرمز میزنه که عملا نمیشه نه پست گذاشت نه چیزی. در وبلاگ اسمانم جناب محمدرضا راه حل رفعش رو گفتن. لینک وبلاگشون رو میذارم کمکتون کنه. ازشون تشکر میکنم.
حقیقتا نمیدونم از چه سنی و تحت تاثیر چه اتفاقی آنقدر روی مقوله ی مدیون نشدن حساس شدم! خودم فکر میکنم شاید تحت تاثیر یکی از خواهرام این در من نهادینه شد. ناخوداگاه توو زندگیم خیلی تلاش میکنم مدیون کسی نشم. جاهایی هم از دستم در میره و بعدا یادم میفته که اگر بتونم جبران کنم حتما میکنم. مثلا همین چندروز پیش پسرم دست کرد توو بساط گردوهای خشکبار فروشی؛ چندتا گردو ریخت زمین:/ خب اونارو نه من میتونستم استفاده کنم نه خود صاحب مغازه. جالبه پسرم در کمال لبخند و عشق از خرابکاری هاش با پاهاشم میپرید روی اونا و میترکوندتشون!:/ هی به آقاهه گفتم اینارو جزو خریدام حساب کنه که خب بنده خدا نکرد و گفت اشکال ندارن. خدا خیر بده. اما رفتم اونورتر میوه بخرم؛ میبینم یه آقایی داره آلبالو نگاه میکنه بعد برای تست اینکه آلبالو شله یا سفت یدونه انداخت بالا!...اینکه من کجا فهمیدم دنبال شل و سفتیه آلبالو بود برای این بود که داشت زیر لب با خودش حرف میزد و میگفت شله یا سفت:/... بعد رفتم نون فانتزی یه سینی از این بامیه بزرگ ها یا اصطلاحا بامیه بازاری ها روی طبقه ی شیرینی ها بود... یه خانومی که میخورد مادر بزرگ باشه داشت برای نوه حدودا دوازده سیزده ساله ش یه چیزی میخرید و نوهه گفته بود فلان چیز! و مامان بزرگه همینطور که کله یکی از بامیه هارو گرفته بود میگفت سمیرا این خوبه؛ بیا اینو بگیر... سمیرام گفت نه. مامان بزرگم کله رو ول کرد گفت باشه...
خب الان اون بامیه ای که کله ش رو مامان بزرگ سمیرا استادش کرد رو کی چیکار کنه؟
یا اون یدونه آلبالو صاحاب نداشت؟!
یعنی متوجه نیستیم؟
درسته...
من توو همین وبلاگ دوستان شمالی زیادی داشتم و دارم که همشونم دوست داشتم و دارم ولی یه چیزی روی دلمه تا الآنم اگر نگفتم به حرمت همین دوستانم بوده ولی واقعا دیگه طاقت نیاوردم نگم. برای ما که تهرانی ایم دیگه کاملا محسوسه که شمالی ها اکثرشون با تهرانی ها خوب نیستن.این فقط یه جمله نیست که بین ما تهرانی ها چرخیده باشه. خیلی هامون توو خیلی چیزا دیدیم که خوب نیستن. خود من حتی توو معاملات باهاشونم دیدم که چقدر اذیت میکنن! ...هم مازندرانی ها هم گیلانی ها و هم... اینکه با تهرانی ها بدن رو خودشون باید بگن چرا؛ ولی اگر فکر میکنن که ماها اومدیم شهراشون رو نابود کردیم و طبیعتشون رو از بین بردیم؛ جا داره بگم شماها چرا زمیناتون رو فروختید به قیمت های گزافی که حق هم نبود! اگر دوست نداشتید غیر بیاد چرا سالهاست دارید تا خونه های روستاییتون رو میلیارد میلیارد میکنید توو پاچه ما تهرانی ها بعدم میگید چرا شهرتون اشباع از تهرانی ها شده؟! اگرم دلایل دیگه ای داره باز هم من حق نمیدونم!
در همین راستای خوب نبودن؛ خواستم به این نکته اشاره کنم اگر دشمن و غیر به ما رحم نکنه دور از ذهن نیست؛ ولی اینکه ماها به هم رحم نمیکنیم خیلی غم انگیزه وحشتناکه... همه چیز این دنیا نیست... یه روزی ما اونورم باید جواب پس بدیم!... طبق آمار ۶ میلیون از تهران توو اون دوازده روز رفته بودن مازندران. مرسی از خیلی از شمالی های عزیز که تا تونستن تهرانی ها رو دوشیدن و رحم و مروت به هموطن رو یادشون رفت. مرسی از نونوایی هایی که نون لواش رو دادن دونه ای سی هزار تومان. مرسی از فروشگاه هایی که برنج پاکستانی مصوب ۵۵۰ هزار تومانی رو دادن ۲ و خورده ای. مرسی از فروشندگانی که گفتن باید بالای دو میلیون خرید کنید تا روغن بدیم!... مرسی از کسانی که حتی اتاقاشون رو شبی سه تومن دادن به خلق الله... مرسی که دوازده روز دوشیدید... مرسی از اینهمه نامهربونی... خدا داشت نگاهتون میکرد!
من دو شبه دارم با قرص قلب میخوابم گرچه ناراحتی قلبی ندارم. یه شب کارم به اورژانس رسید از علائمی که میگفتم میگفت خانم داری سکته میکنی سریع آدرس بگو و خودم میگفتم نه من درمانگاه نزدیکمه خودم میرم نیروهاتون رو برای من نفرستید؛ بذارید برسن به اونا که بیشتر نیاز دارنو هی خانوم پشت خط میگفت خانم حالت طوری نیست که بمونی خونه پس بدون کمترین حرکتی بدون خوردن حتی آب سریع خودتو برسون دوباره به من زنگ بزن....از ترسه از جنگ عبور کردم! یعنی استرس جنگ رو ندارم نهایت میگم میرم! اما اتفاقی که برام افتاده و تازه متوجهش شدم اینه که صدای بمب یجوری درونم رو بهم ریخته که با هر صدایی مخصوصا اگر خواب باشم و بپرم یهو دچار استرس و اضطراب وحشتناکی میشم که قشنگ خودم میفهمم الان بلایی سرم میاد. دیشب خواب بودم که نگو همسرم عطسه کرده... یجوری با صدای عطسه ش پریدم که این صدای بمبه؟! دوباره تپش قلب و دلپیچه و اصلا نگم چه حالی میشم...
لعنت به جنگ که تا مدت ها آثارش با آدمه...
من دلم خیلی پر پر اون دانشمند هسته ای هست که اول توو تهران خونه ش رو زدن پسر هفده ساله ش شهید شد؛ رفتن آستانه اشرفیه ویلای پدر زنش؛ جایی که یکبارم کسی صدای بمب رو نشنیده بود اونجا ؛ تازه برای پسرشون عزاداری گرفته بودن که اونجارم زدن... بمیرم برای دل اون پدر مادری که اونا بودنو بچشونو جلو چشمشون کشتنو تیکه پاره های قلبشون رو جمع کردن فرار کردن اما خودشونم پرپر شدن...آخ خدا.
دقیقا از ساعت دو و نیم تا حالا یه استرس و اضطراب و تپش قلبی اومده سراغم که تا حالا تجربش نکردم. رفتم پروپرانول خوردم. دستام بی حس شده بودن. از استرس دلپیچه شدید گرفتم. درسته من کلا جزو افراد بیخیال نیستم و معمولا استرسی ام در مواقع استرس زا. ولی هیچوقتم اینطور نبودم یا نشدم. میترسم؛ استرس دارم از آینده ولی این حالی که دوساعته دارم تجربه میکنم نمیدونم واقعا چرا آنقدر شدید به سراغم اومده. البته که در این بین اون ماشینی که نصف شب پاش روی گاز بودو ویراژ وحشتناک میدادو یهو صداش با اینکه خونه ما رو به خیابون نیست اما پیچید توو خونمون هم کم تقصیر نداره که صداش یجوری بود که دلت هری میریخت پایین که نکنه دوباره زدن. خلاصه الان بعد از دو ساعت تحمل دلپیچه و گریه و تپش قلب و غیره دارم به این فکر میکنم کاش حداقل ما مردم با هم مهربون تر بودیم. مثلا همین شما آقا یا خانم عزیزی که نصف شب ویراژ میدی میدونی دقیقا با صدایی که تولید میکنی چند نفر مستفیضت میکنن؟؟ حالا من هنوز وقت نکردم وسط دل پیچه و تپش قلبم مستفیضت کنم ولی خب برادر من نه به پدال گاز! نه به تو!
آهنگ علاج محسن چاوشی رو دانلود کنید گوش کنید و مثل من لذت ببرید...
قربون صدات مرد که واقعا دوسش دارم...
یه صدا چقدر میتونه حال خوب کن باشه اخه؟!
یه آدم چقدر میتونه آدم باشه آخه؟!
علیرغم اینکه اخبار رو سالها دنبال نمیکردم اما الان چند وقته حتی چندروزه خیلی بیشتر؛ دائم از این اخبار به اون اخبارم... میترسم...یکی از اقوام همسرم زنگ زده میگه فلان روز جنگ میشه... استرس بیشتر از قبل افتاده توو جونم... همسرم میگه مگه فلانی وزیر جنگه؟ زن زندگیتو کن کسی خبر نداره چی میشه... نشستم لباس زمستونی جمع کردم برای بچه هام بذارم گوشه ماشین بمونه! وسط لباسا نشستم گریه م گرفته؛ آخه چیو ببرم؟ کجا ببرم؟ زندگیم مگه توو چمدون جا میشه؟!... یاد یه صحنه از فیلم مدار صفر درجه افتادم... یه جا مسعود رایگان از کنار یه نونوایی رد میشه میبینه مردم در حال غارت کردن نونن؛ نفسش میگیره از این غم؛ از این غصه... من از فکر به این آینده قلبم میگیره... از اینکه آینده بچه هام چی میشه؟!... فرستادم همسرم بره شیر خشک پیدا کنه؛ وسط تهرانش به زور پیدا میشه...سردرد بدی گرفتم...هی میزنم کانال ۶ هی میزنم اینترنشنال که اونم یجوری روی مخمه ولی خب بالاخره میخوام ببینم کی چی گفته؟! میخواد دوباره بزنه یا نه؟!...کی واقعا خواهان جنگه؟! بخدا که هیچکی نیست. هرکس هست وطن دوست نیست. جنگ چی داره جز نابودی؟! ویرانی؟ سالها عقب افتادن کشور؛ از بین رفتن دستاوردها... از بین رفتن بچه ها و جوون ها و آدم های بیگناه... از بین رفتن زندگی ها...من واقعا غمگینم... میزنم سه... داره مداحی میخونه... یا حسین خودت کمکمون کن...خدایا خودت ریشه ظلم رو از بین ببر ... من هنوز تصویر اون دختر از غزه که باباش براش والعصر میخوندو بمب زدنو رنگش پرید توو ذهنمه...
حسین جانم سایت رو برندار از ما مردم شریف و مظلوم ایران...
جالبه دیروز خودم نوشتم که آدم های که ناامید هستن و میگن دوباره جنگ میشه رو نمیفهمم! اما دقیقا از دیروز تا حالا با خوندن اینور و اونورو شنیدن حرف مردم و ... یه استرس بدی افتاده توو جونم که اگر این آرامش قبل طوفان باشه چی؟ اگر واقعا این موقت باشه و دوباره جنگ بشه چی؟ واقعا استرس دارم واقعا میترسم نه از خود صرفا جنگ که از آینده ی نامعلومی که در انتظارمونه که اوضاع کار و بارمون چی میشه؟ درآمدمون چی میشه؟ بچه هام چی میشن؟ خونه زندگیم چی میشه؟ خودمون چی میشیم؟ واقعا چی میشیم؟:(
داشتیم زندگیمون رو میکردیما؛ این دیگه چه بلایی بود آخه:(
سلام بچه ها... امیدوارم واقعا خوب باشید و در آرامش و سلامت...
برام بیاین بگید روزایی که گذشت کجا بودید چه کردید؟
من که تا سه روز اول جنگ خونه بودم. یعنی از همون اولین موشکی که اسرائیل زد فهمیدم. اولش اینطوری بود که احساس کردم یکی در خونه ش بازه و داره باد میزنه و محکم بسته میشه. بعدش رفتم وضو گرفتم نماز صبح بخونم رکعت دوم بودم که دوباره دو سه تا صدای وحشتناک شنیدم و کاملا واضح بود که صدای بمبه. یهو دچار تپش قلب شدم. نمازمو شکستم. همسرمم همزمان از جا پریده بود. حتی دخترمم با صدا از جا پرید. سریع زدیم اخبار. هی اخبار اینور رو میزدم هی اونور. بعد نیمساعت بود گمونم که علاوه بر اونوری ها؛ ایرانم زیرنویس کرد موشک های اسرائیله... دیگه استرس و ترسم هزار برابر شد. ولی فکر میکردم ایرانم فردا پا میشه یه جا رو میزنه و تموم میشه. همون شب همش منتظر بودم خانوادم بیدار بشن بهشون بگم پاشید جمع کنیم بریم شمال. اما خب اونا خواب بودن و صدا رو فهمیده بودن ولی نمیدونستن دقیق چیه. بعد که صبح شد همه گفتن ما کار داریم نمیتونیم بیایم. منم نمیتونستم برم چون دلم میموند پیش خانوادم. خلاصه هم میترسیدم مخصوصا وقتی فرداش این موشک ها خیلی خیلی زیاد شده بود. طوری که من رفتم خونه پدر مادرم همونجام خوابیدیم ولی تا صبح میزدن. خونه ما و مادرم اینا نزدیک همه. دیدم فایده ندارد یعنی فرقی نداره اینور و اونور موندن. برگشتم خونمون. حالا اینوسطم استرس شیرخشک بچمو داشتم. همینجوری شیر خشک خاصی بهش میسازه فقط؛ همونم در شرایط عادی هر داروخانه ای نداره؛ داشته باشن هم دوتا دوتا میدن فقط. هی هم به همسرم میگفتم برو بنزین بزن کاره میبینی شب و نصف شب به ماشین نیاز پیدا کردیم پشت گوش مینداخت. خلاصه استرس شیر خشک که اگر جنگ بشه پیدا نشه با بنزین خودش در کنار استرس های دیگه کم غولی نبود. دیگه شب دوم اومدم خونمون. تا دقیقا ۶ صبح صدای بمب و موشک میومد. و من فقط نشسته بودم توو جا و گریه میکردم و قرآن میخوندم. حقیقتا از مرگ نمیترسیدم. فقط از این میترسیدم که من و همسرم بمیریم بچه هام بمونن وسط یا یکیمون ناقص بشه. خلاصه نگم چه صبحی رو شب کردم.
دیگه فرداش همسرمو مجبور کردم بلند بشه بریم بنزین بزنه. واقعا از این اخلاق آقایون یا بعضاً همسر خودم بدم میاد که یه چیزیو هزار بار باید بگی تا انجام بدن. خلاصه بازم نمیآمد هی میگفت بنزین با منه دیگه آقا جان. تو هرجا خواستی بری من میبرمت بنزین میخوای چیکار:/ ولی خب پدر مادرم که جنگ رو دیدن از همون روز اول میگفتن بچه ها ماشیناتون رو بنزین بزنید. نون و برنج بخرید. خلاصه منم روز سوم جنگ بود گفتم پاشو همه با هم بریم شیر خشک بخریم. خودمم رفتم که مجبورش کنم بنزین هم بزنه. هی هم میگفت الان شلوغه شب میام!... خلاصه کلی داروخانه گشتیم همه سیستم هاشون قطع شده بود نمیدادن. یه داروخانه پیدا کردیم خدا خیرش بده اون بهمون پنج تا شیر خشک داد. بعد چندتا پمپ بنزین رفتیم یعنی نگم براتون از کجا تا کجا صف بود. یعنی اگر وایمیستادی قشنگ چندین ساعت توو صف میبودی. تهرانم که اشباع از جمعیت دیگه حالت بهم میخوره. خلاصه در نهایت یه جا رفتیم بالاخره بنزینم زدیم ۲۵ تا بیشتر نمیذاشتن بزنیم میگفتن انبار نفت شهران رو زدن بنزین کمه. بعدشم ما اومدیم که بیایم خونه نمیدونستیم که نون نیست:( نگو نونوایی ها خیلی هاشون بستن؛ حداقل توو منطقه ما که اینطوری بود. چندجا رفتیم بسته بود. بعد یه جا هم که باز بود دقیقا یکساعت و نیم توو صف بودیم.
خلاصه برگشتیم خونه و توو پارکینگ همسایمون رو دیدیم. همسایه ی طبقمون. داشتن میرفتن باغشون. یهو خانومش خطاب به همسرم گفت شما چرا جایی نرفتید پس؟ راستش هم خودم تا اون لحظه مردد رفتن بودم چون فکرم پیش خانوادم بود. همم همسرم میگفت حالا صبر کن ببینیم چی میشه اگر حاد شد میریم. ولی دیگه وقتی دیدم همه همسایه های طبقمون رفتن اصلا قالب تهی کردم. باز اونا انگار یه قوت قلب بودن.
خلاصه اومدم خونه ولی باز مردد بودم. تا اینکه مادرم زنگ زد گفت کارارو تعطیل کردن ما داریم راه میفتیم بریم شمال. دیگه مامانم که گفت دارن میرن خیالم راحت شد به همسرم گفتم من دیگه میترسم بمونم جمع کن بریم. ما توو شمال خانوادگی با خانواده خودم یه جای مشترک داریم. خلاصه دو ساعتی طول کشید وسیله جمع کنم برای بچه ها. ماشین لباسشویی اینا رو روشن کنم . خلاصه تا جمع کنیم بریم گمونم ۸ شب شد. مسیر چندساعته رو دقیقا ۱۲ ساعت طول کشید تا برسیم. یه ترافیک وحشتناک. وحشتناک. توو عمرم ندیده بودم. همه داشتن میرفتن:(... واقعا صحنه ی غم انگیزی بود. دلت برای خودت و مردم میسوخت. بعد ۱۲ ساعت رسیدیم. تا روزی که بگن آتش بس ما اونجا بودیم. نت نداشتم.اخبارو دقیقه به دقیقه دنبال میکردیم. گاهی به سرایدار ساختمونمون زنگ میزدم میگفتم چه خبر؟ میگفت تهران همه فرار کردن رفتن. ساختمون هیچکس نیست فقط منم. دلم برای اینم میسوخت. خانومش توو این بلبشو زاییده بود. تنها توو ساختمون...
خلاصه نه فکر میکردم جنگ ۱۲ روز ادامه پیدا کنه... نه فکر میکردم یهو تموم بشه...تمام این دوازده روز از فکر آینده ای نامعلوم دیوانه داشتم میشدم.... خداروشکر که تموم شد هرچند خیلی از خانواده ها داغدار شدن.
متنفرم از جنگ؛ سیاست؛ و هرچیزی که تووش کشتن جون آدم ها باشه...
اینوسط اون ناامید هارو هم نمیفهمم که همش میگن دشمن رفته فرصت تنفس بگیره و جنگ حالا حالا ها ادامه داره! و کجای کارید؟!... خب وقتی از فردای خودمون خبر نداریم بشینیم غمبرک بزنیم از فکر و خیال دیوونه بشیم؟! حالا که تموم شده.. همین امروز رو دریاب؛ کسی از یک دقیقه دیگه ش خبر نداره. همین لحظه رو زندگی کن...
الان که نشستم روی زمین توی یکی از این مجتمع تفریحی های بین راهی و مسیری ۴ ساعته رو ۱۰ ساعت توی راه و ترافیک وحشتناک بودیم و هنوز نصف مسیرم نیومدیم دارم به این جمعیت نگاه میکنم و فکر میکنم این دیگه چه بلایی بود؟ کی جنگ رو دوست داره؟ وقتی گاها توو دنبال کردن خبرها میشنوم کسی که اسمش هم وطنه صدا یا فیلم میفرسته و میگه ما ! همه خوشحالیم از این جنگ دوست دارم تف بندازم به شرفش و بگم کی خوشحاله؟ کی میتونه از جنگ خوشحال بشه؟ من بچه دارم و چندروزه دارم برای آینده ی نامعلوم بچه هام خون گریه میکنم. هربار که صدایی بمبی میشنوم به این فکر میکنم نکنه من و همسرم بمیریم و بچه هام جنگ زده و آواره بمونن وسط؟ یا نکنه یکیمون ناقص بشه؟ وگرنه مردن که شیرین ترین اتفاقه توو این ماجرا.
موقعی که اسرائیل درگیر شد با غزه؛ همون موقع ها یه فیلم دیدم از یه بچه ی فلسطینی؛ پدرش داشت باهاش سوره والعصر کار میکرد... یهو صدای بمب اومد؛ بچهه رنگش پرید...این صحنه و اون بچه هیچوقت از یاد من نرفت. حالا سه روزه توی آسمون تهران و همه جا هر لحظه صدای بمبه... سه روز پیش با اولین صدا فکر کردم کسی داره درو میکوبه... وسط نماز صبح بودم که فهمیدم این صدای بمبه؛ یهو مثل همون بچه دچار یه تپش قلب شدید شدم... نمازمو قطع کردم و تا صبح اخبار گوش دادم تا یکی فقط بگه جنگی درکار نیست... تمام این سه روزم هی گفتم الان تموم میشه... میشه... اما پریشب سومین شبی بود که تا صبح با هرصدای بمب و پهپادی گریه کردم... والعصر خوندم...و دیشب درواقع از ترس فرار کردم از شهرم...
موقع رفتن همسرم میگفت یعنی دوباره تهران رو میبینیم؟
من واقعا توو شوکم... واقعا نمیدونم چی در انتظارمونه... فقط میدونم هیچ فرد نرمالی نمیتونه از جنگ خوشحال باشه...توو دور و بر من یکی عزیزش توو تاسیسات نفتی و پالایشگاه ها و نیروگاه ها کار میکنه؛ اون یکی پسرش سربازه توو تهران؛ یکی بچه داره؛ یکی مادرش تنهاست؛ یکی بارداره و داره سکته میکنه.... و کی کجا میتونه از جنگ خوشحال باشه؟ جنگ پر از غمه... تک تک این جمعیت رو که نگاه کنی پر از غمن...
لعنت به جنگ... لعنت به این غم و بلا...
امیدوارم فقط خیلی زود تموم بشه...
چندسال پیش از کتابفروشی ای که همیشه کتاب میخریدم پرسیدم بخوای خودت دوتا کتاب معرفی کنی بهم که بهترین کتابهایی باشه که خوندی چیارو میگی بخونم؟! یکی از کتاب هایی که بهم معرفی کرد تا حالا اسمش رو نشنیده بودم؛ درواقع کتاب گمنامی بود... حتی خودشم توو پیجش تا حالا ازش حرفی نزده بود... هیچ جا هیچ حرفی ازش نشنیده بودم و نشنیدم... همون چندسال پیش کتابو دست گرفتم که بخونم... گمونم بیست صفحه ای خونده بودم که کتابو بستم و رفت تااااا امروز... باهاش ارتباط برقرار نکردم! اما بعد چندسال با خودم گفتم وقتی یه کتابفروش میگه این؛ یعنی باید بخونم ببینم چیه... تقریبا توو زندگیم هیچ رمان ایرانی ای نخوندم... شاید تک و توک... از وقتی که به خوندن کتاب علاقه مند شدم درواقع علاقم به هر نوع کتابی بود جز رمان های ایرانی و عشق و عاشقی های یخمکیشون...
قبل اینکه کتاب رو بعد سالها دست بگیرم یه سرچی توو نت زدم ... جایزه برده بود توو سال خودش؛ حتی جالبه که درباره این کتاب و تجزیه و تحلیلشم یه مقاله علمی پژوهشی هم نوشته شده بود... این کتاب جزو کتاب های مفهومی بود...
دیروز تمومش کردم... خیلی دوسش داشتم... حال و هوای کتاب آدمو به دنیایی میبره که تقریبا کمتر کتابی برده... شبیه تقریبا هیچ کتابی نیست که خوندید... حتی شبیه رمان هم نیست...کتابی پر از درس و مفهموم که هرکسی مفاهیم خودش رو از این کتاب برداشت میکنه... خیلی چیزها اخر کتاب میتونی برداشت کنی...خیلی چیزها... کتاب خوبی بود... کتاب های خوب رو باید خوند!
اسمش همین عنوانه... از خسرو حمزوی
سموم جمع سم ها نیست ها! ( سموم یعنی یه نوع باد).
دارم اینور نماز میخونم. با چادر نشستم پیام هامو چک میکنم. دارم از اونور خونه صدای پسرمو میشنوم که میخونه: نازی نازی نازی به خوشگلیت مینازی یکی یدونه ی دل من محبوب خوشگل من... خندم گرفته... حقیقتا از دست پرورده ی خودم راضی ام که یه متولد ۹۹ ای رو دارم تبدیل به یه دهه شصتی میکنم:دی...
عباس قادری هم به خوشگلی تو نمیخونه ننه:))
اگر خیلی افکار منفی دارید یا نا امیدید یا کلا یه چیزی میخواین بشنوین یا دنبال راهی میگردید که امید رو برگردونید به زندگیتون؛ کتاب راز رو بخونید. نویسنده ش راندا برن همون نویسنده ی کتاب معجزه شکرگزاریه که چندتا پست پایین تر دربارش نوشتم.
خیلی مختصر مفید توضیح دادم ولی باید بگم اینهم یک کتاب حال خوب کنه دیگری ست...
از اونجایی که در طول روز هیچ وقتی تقریبا برام نمیمونه؛ دیگه وقتی همه اعضای خانواده میخوابن تازه میتونم گوشی دست بگیرم و اندکی برای خودم باشم. فلذا الان یه هفته ست شاید در هر شبانه روز سه الی چهار ساعت خوابیده باشم. خب میفهمیدم که صحیح نیست:/ ولی باز وسوسه های شیطانی منو در بر میگرفت!!... خلاصه دیگه دیشب تیرخلاص زده شد. نگم براتون از حالی که تجربه کردم...قشنگ احساس میکردم بدنم هیچ جونی نداره... گریه میکردم چون دقیقا نمیدونستم چمه ولی میدونستم همش از بیخوابیه... یه حالی مثل فشار پایین و در آستانه ی غش کردن... خلاصه که خواستم بگم خواب مقوله ی مهمی ست. انسان علاوه بر خوراک و پوشاک و مسکن به خواب هم نیاز داره:| ... ۸ ساعت که همه میگن بخوابید برای دکور نیست. بخوابید:/
باورم نمیشه که حدودای ساعت یک بود که چایی یخ شده از کتری رو ریختم توی لیوان و برای اولین بار گذاشتم داخل ماکروفر داغ بشه چایی بخورم که خب به لطف داشتن دو طفلان چایی ماکروفری هم تجربه کردم. جالب تر اینه که به لطف همین دو طفلان الان که ساعت چهار و نیمه یادم افتاده که چایی نخوردم و یه چایی توو ماکروفره:/ جالب تر اینجاست که الان رفتم همون چایی رو دوباره روی سی ثانیه گذاشتم گرم بشه با ویفر نظری بخورم. ویفر نظری؛ کلا محصولات نظری تازگیا از مورد علاقه هام شده:/ بعد تا اومدم این زرورقش رو باز کنم دهه نودی منزلمون یعنی پسرم دوییده توو آشپزخونه که چی میخوری؟ یعنی توو خونه ما هیچ خوراکی ای در امان نمیمونه و یواشکی هم بخوای بخوری ایشون میفهمن:/ هیچی نظری هم اون گرفت برد و من موندمو یه چایی شهرزاد که دیگه خوردن نداشت:|
این اولین باری نیست که پسرم این کارو میکنه... تقریبا یکسالی میشه که همینجوریه...دیروزم به همراه پدر و عموش رفته بود پارک وقتی برگشت بستنی که عموش براش خریده بود رو طبق معمول نخورده بود و خب مثل همیشه تا از در رسید دویید سمتم که مامان میخوام با تو بخورم میخوام به خواهری هم برسه. وقتی من پیشش نیستم باباش اگر خوراکی براش بخره حتی اگر عاشق اون خوراکی هم باشه مثل بستنی آنقدر نمیخوره و توو دست نگه میداره تا بیاد منم باهاش بخورم و یه گاز بزنم. فقط در یه صورت میخوره اونم اینکه برای منم خریده باشن خیالش راحت باشه. از وقتی خواهرشم به دنیا اومده و بهش گفتم من هرچی بخورم از طریق شیر به اونم میرسه دیگه عقلش نمیرسه که الان که خواهرش فقط شیرخشک میخوره و دیگه چیزی نمیرسه اما باز بدتر شده و هرچی میخواد بخوره که خیلی براش عزیز و خوردنیه اول میاره میگه مامان تو یه ذره بخور برسه به خواهری. این بستنی پرتقالیشم که داشت آب میشدو گرفته بود دستش میگفت مامان اول تو یه گاز بزن هم تو بخوری هم برسه به خواهری. همسرمم میگفت تا بستنی رو دادیم دستش گفت میخوام ببرم با مامانم بخورم؛ من مامانمو دوست دارم:(... تمام خوراکی های دوست داشتنی ای هم که توو خونه یا هرجایی بهش میدمم همین کارو میکنه. وقتی یه چیزو خیلی دوست داره اول میگه مامان تو هم یه کوچولو بخور حتی گاهی میگه مامان اندازه سر چاقو بخور:(
قربون وفا و مهربونیات مرد بزرگ ۴ ساله:(
از اونور دیشب داشتم با همسرم در مورد اینکه خرج خونه رو زیاد تر کنیم صحبت میکردم یهو پسرم گفت: مامان من خودم میرم سرکار؛ خودم بهت پول میدم؛ به خواهری هم میدم؛ به خودمم میدم؛ صداشم مهربون تر کرده بود دستم میکشید روی صورتم نازمم میکرد هی میگفت خودم بهت پول میدم بری ژله بخری بستنی بخری:( دوتا چیزی که خیلی دوست داره.
تو واقعا مهربون ترین پسر دنیایی حلوای قند؛ همه ی دلخوشی؛ جبران تمام نداشته ها؛ امید روزای تلخ و سخت؛ پسر مامان:(
خدا برام حفظت کنه عزیز دل و جونم.
همسایه عزیزی که دو ساعته بوی قورمه سبزیت روانمو پاک کرده؛ خب ما الان سبزی نداریم؛ اگر در بهترین حالت تا یکساعت دیگم من سبزی داشته باشم به لطف اسنپ یا پاهای خودم یا پاهای همسرم؛ بپزمم تازه شب آماده میشه. من الان چیکار کنم خب؟:/ حتی دست و دلم نمیره ناهار دیگه درست کنم. اصلا چی درست کنم؟ از رنجی که میبریم در زندگی متاهلی همینه که غذا چی درست کنم؟!
من نمیدونم چرا اینجا هروقت یه پست در رابطه با دین یا مذهب میذارم یه عده مثل برنج محسن قد علم میکننو در نقش سینه چاکان میان که مثلا منو بکوبن! و فکر میکنن کون آسمون پاره شده فقط اونا خدا شناس و ائمه شناس و دین شناس و احکام شناس و مومنن! دوست عزیز قبل از اینکه خودتو جر بدی به این باور برس که فقط تو نیستی که نماز میخونی. فقط تو نیستی که روزه میگیری. فقط تو نیستی که خمس و زکات میدی. فقط تو نیستی که به احکام الهی و شرع پایبندی. فقط تو نیستی که واجبات و محرمات رو میدونی. فقط تو نیستی که به ائمه عشق و ارادت داری. فقط تو نیستی که محجبه ای؛ فقط تو نیستی که خدا توو زندگیته... یه درصد احتمال بده تو از کون آسمون به عنوان یه فرد مومن نیفتادی پایین. اون پستی که داری میخونی رو ممکنه یکی که مثل تو همه اینا هست نوشته باشه. یه درصد فکر کن تو لزوما درست نمیگی. یه درصد فکر کن تو لزوما درست فکر نمیکنی. یه درصد فکر کن باید کور نباشی عزیزم و دست برداری از حماقت!...الحمدالله رب العالمین که شماها خدا نیستید؛ شماها رسولشم نیستید شماها مفسر دین و مبلغ واقعی دین هم نیستید!