بیست و دوم فوریه

با توام
قاب عکس نارنجی
با توام
زرقبای پاییزی
در نگاهت حضور مولاناست
پا رکاب دو شمس تبریزی...

کلمات کلیدی

وسط روزها و سالهایی هستم که برای زندگی و زنده بودن و ادامه دادن باید چنگ بزنم به خیلی چیزها تا بتونم... چنگ بزنم به خدا؛ چنگ بزنم به صبوری؛ چنگ بزنم به امید؛ چنگ بزنم به حرف های همیشه امید بخش خواهر دومم؛ چنگ بزنم به مادرم تنها رفیق روزهای سختم؛ چنگ بزنم به بچه هام که معصوم ترین و بی پناه ترینن و به قول هومن حاجی عبداللهی: هروقت بخوام کم بیارم به بچم که نگاه میکنم میگم نه حق نداری کم بیاری؛ باید ادامه بدی...چنگ بزنم به گذشته و روزهای خوبش... حتی چنگ بزنم به پیراشکی کرم داره توی دستش...یادم نبود چند شب پیش یهو بهش گفته بودم وااای اگر گفتی هوس چی کردم؟! و گفته بود چی و منم گفته بودم پیراشکی کرم دار... این جمله که وای اگر گفتی هوس چی کردم زیاد از دهن من خارج میشه... چون من کلا آدم هوسی غذا خوردنم... اصلا چیزهایی که در روز میخورم چیزهاییه که هوس کردم معمولا نه صرف خوردنی ساده...حتی وقتی با یدونه پیراشکی اومد خونه بازم یادم نبود...فکر کردم توو مترو برای خودش خریده نخورده؛ یا دوتا خریده و یکیشو آورده خونه...خب پسرم مجال اندیشه های بیشتری رو نداد؛ از دست باباش گرفت و مشغول خوردن شد... فقط می‌دیدم هی وسطاش میگه یه گازم به مامانت بده... منم عادی میگفتم نه من نمی‌خورم...تازه من اصرار داشتم به پسرم که یه گازم بده بابا و اونم می‌گفت نه تو یه گاز بزن خب...و منم نمیتونستم که بزنم چون مدتیه قند و شکر قسم خوردم نخورم... می‌گفت اینکه شکر نداره حالا یه گاز بزن دیگه و منم همچنان عادی میگفتم چرا بابا داره برای به عمل اومدن خمیر مایه شکر میریزن خود کرمش هم داره...فکر کردم اصراراش اصرارای معمولیه همیشگیشه... یهو که رفت سمت اتاق کتشو دراره گفت خب من برای تو خریده بودم مگه نگفتی هوس پیراشکی کردی؟! ... همین هفته پیش چهل میلیون ریخته بود حساب من برای خرج خونه؛ منم کلی خرج مرج داشتیم مثلا بخشیش رو برنج خریده بودم و خلاصه خرج کرده بودم و وقتی خواسته بود سوار مترو بشه اونروز؛ گفته بود کارتتو میدی ببرم همراهم باشه؟! منم گفتم اون توو که پول نیست ولی پول نقد دارم یه کم؛ ببر... پول نقدارو هم نبرد و اون یدونه پیراشکی رو درواقع با تمام پولی که داشت خریده بود...وقتی لای چارچوب در گفت خب من برای تو خریده بودم... راستش دیدم برای ادامه دادن توو دنیا هنوز پیراشکی کرم دار هست که یکی برای تو خریده باشه...

 

من و همسرم یکساله که گاهی وقتی نشستیم و داریم چایی میخوریم؛ یهو اون میگه زن چیه به خاطر بچه هات چسبیدی اینجا نمیای بریم واسه خودمون شمال زندگی کنیم... اون روستا دوست داره و منم همیشه در جوابش میگم روستا نه بچه ها آینده دارن؛ یه جای خوبه مثلا رامسر بخر بیا بریم... هستم... راستش یکساله مثل یه رویا گاهی به سرمون میزنه ول کنیم بریم.... ولی نه روستاش نه شهرشو هیچ‌ کدوممون جدی نیستیم... یجورایی فقط می‌دونیم که زندگی توو شمال یعنی زندگی! ولی باز چسبیدیم به تهرانی که انگار پاهامون تووش با زنجیر بسته شده... راستش یه ویلای شریکی داریم و از وقتی اونجا رو خریدیم و میریم میایم به معنای واقعی کلمه روزایی که اونجاییم زنده بودن رو میشه حس کرد( البته منظور همسرم زندگی اونجا نیست)... هیچ کاری هم که نکنی وقتی با صدای بارون و صدای گاوهای همسایه بیدار میشی یعنی زندگی... وقتی لای در وایمیستی روی هر درختی کلی میوه ست یعنی زندگی... وقتی پرتقال های روی درخت توی شب مثل چراغ نور میزنه یعنی زندگی... وقتی اونجاییم و هیچ چیزی دور ریز نداره و هرچیزی که بمونه رو میریزیم برای سگ هایی که حالا حتی اونام مارو میشناسن یعنی زندگی... وقتی زحمت شالیکارها رو میبینیم که چجوری برای هر دونه برنج دارن تلاش میکنن یعنی زندگی... وقتی یه هسته یا دونه میکاریم و دفعه بعد میبینیم سبز شده یا میوه داده و از ذوق دوست داریم بال در بیاریم یعنی زندگی... وقتی راحت توو حیاط بچه ها میتونن بدوئن و جیغ بزنن و نگران بالایی و همسایه ی پایینی نباشیم یعنی زندگی... وقتی اونجاییم و مثل تهران همه چیز به راحتی آب خوردن در دسترس نیست و قدر همه چیز رو می‌دونیم از نون گرفته تا حتی یه نارنج روی درخت یعنی زندگی...وقتی میریم بازارهای محلی و اردک پوست کنده ی گرم و تخم مرغ محلی و خیارهای گنده ی محلی میبینیم و برامون تازگی داره یعنی زندگی...اصلا راه رفتن توو همون بازارها یعنی زندگی... وقتی اونجاییم و نت نداریم و اصلا یادمون می‌ره وقتی تهرانی گوشی از دستمون نمیفته یعنی زندگی... وقتی نسکافه و کیک درست میکنیم میایم می‌شینیم روی ایوون زیر بارون و هزار بار هرکس داره میگه ماشالا چه بارونی یعنی زندگی... وقتی پرتقال های کال و ترش رو وقتی نارنگی هارو بو میکنیم یعنی زندگی... وقتی هوس ماهی میکنیم و میریم بازار و یه ماهی تازه می‌خریم و با عشق سرخش میکنیم و با سیر ترشی توی تراس میخوریم یعنی زندگی... وقتی بچه هامون اونقدر مشغولند که برخلاف تهران که هیچ کاری برای انجام دادن ندارن و هر دقیقه توو دست و پاهای ما هستن اما اونجا اونقدر مشغول بازی هستند که اصلا نمیبینیمشون یعنی زندگی... وقتی حتی دیدن یه لاک پشت یا حلزون های روی درخت هم برامون ذوق آوره یعنی زندگی... وقتی میپیچیم توو کوچه ی خونمون و منتظریم سگ ها بیان کنار ماشینمون پارس کنند و از اینکه مارو میشناسن و خودمونم ذوق میکنیم یعنی زندگی... وقتی تماشای اردک و غازها هم برامون دلرباست یعنی زندگی... وقتی حتی دیدن پوست هندونه خوردن گاو ها هم برامون جذابه یعنی زندگی....

حقیقتا حس میکنم هیچکس توی دنیا مثل کسانی که با طبیعت عجین هستن و دارن توو دل طبیعت زندگی میکنن خوشبخت نیستن... اصلا درواقع زندگی رو فقط اونا دارن... گرچه وقتی با زندگی شهری مقایسه می‌کنی کم هم سختی نداره...و شاید همین سختیه که باعث میشه نشه از شهر دل کند... وقتی اینجا شیر آب رو باز می‌کنی و همیشه هست؛ بدون اینکه نگران سختی آب باشی اما اونجا باید دستگاه بذاری بجوشونی بازم دایم لوله ها شن جمع بشه ؛ وقتی اینجا هزارتا وسیله برقی هم با هم روشن می‌کنی هیچی نمیشه اما اونجا وقتی یه برقی روشن کردی و اگر دومی روشن بشه درجا برق قطع میشه؛ وقتی توو گرما کشش برق نیست و مدام و مدام برق ها می‌ره هرچند کلی ترانس پیشرفته هم گذاشتی اما باز توو گرما برقا مدام می‌ره و کلافه ت می‌کنه. وقتی اونجا یه لباس ساده به سختی خشک میشه؛ وقتی اینجا بغل خونه ت هزارتا مرکز خرید و سوپر مارکت هست و اسنپ پنج دقیقه ای هرچی بخوای برات میاره و اونجا دسترسی به همه چیز سخت و دوره؛ وقتی اینجا سر هر کوچه ای یه سطل زباله بزرگ هست و حتی خیلی از خونه ها شوتینگ و سرایدار داره خودشون میان میبرن حالا اونجا حتی توو شهرم به زور سطل زباله پیدا می‌کنی و خودشون زباله هارو میسوزونن و همیشه موقع برگشت باید کلی زباله با خودمون بیاریم؛ وقتی اونجا حتی آنتن هم به سختی هست چه برسه به نت گرچه شاید خوب باشه اما برای کارهای ضروریت باید پاشی بری جای دیگه؛ وقتی توو تهران تا صبح همه جا بازه و اونجا حتی نونوایی فقط توی ساعاتی به خصوص بازه و هزارتا چیز دیگه که به راحتی زندگی شهری نیست و زندگی رو سخت میکنه؛ همه اینا همون غل و زنجیرهایی هستن که شاید باعث میشن زندگی توو لونه موش هامون و زندگی بدون طبیعتی که چیزی جز رکود و خمیدگی برامون نداره رو ترجیح بدیم به زندگی ای که واقعا زندگیه!

دیشب یه سردرد وحشتناکی گرفته بودم که اصلا قابل وصف نیست. باهاش دچار حالت تهوع شده بودم. نماز نشسته خوندم. عصبی شده بودم. سرم همه جاش به معنای واقعی کلمه داشت میترکید. بچه ها توو دهنم بودن. پسرم فرت و فرت دخترمو‌ بغل میکرد مثلا جاهای خطرناک نره و اونم هی جیغ و گریه میکرد. هزار بار داد زدم به پسرم که نکن. بعد فکر میکردم همسایه بغلیمون نیست با خیال راحت هوار میزدم که ولش کن. حتی تهدید به اومدن و خدمتت میرسمم میکردم ولی باز برای دیوار سخن میگفتم. همسرم هی میگفت زن جمعه ست همه خونه هستن کم داد بزن. ولی هربار اینو می‌گفت اونم دوست داشتم یه دل سیر بزنم:/... که البته بعد فهمیدم همسایمون بوده که دیگه سودی نداشت:/ ... آخر سر فکر کنم ساعت نه و نیم اینا بود مسواک پسرمو زدم؛ شیر دخترمم درست کردم. جاهاشونم آماده کردم؛ شیرو اومدم دادم دست همسرم گفتم اینو بده بعدم بچه رو بخوابون من سرم داره منفجر میشه برم اتاق توو تاریکی شاید خوب بشم. گفتم بچه خوابید بگو بیام. حالا جا داره بگم همسر من نه کار خونه می‌کنه نه بچه داری. مطلقا:/... و این از موارد نادره که بخواد بچه داری کنه... خدا شاهده توو اون ده دقیقه ای که توو اتاق بودم؛ یا دخترم هی میخورد اینور اونور و گریه میکرد؛ یا پسرم با ضرب خودشو پرتاب میکرد سمت در و زورو شده بود:/ ...صدای تلویزیونم که همسرم داشت محکوم میدید رو هزار بود:/...و فقط صدای جیغ و داد بچه ها بود که میامد.. به خدا دوست داشتم تک تک موهامو بکنم. بعد ده دقیقه کاملا مادر فولاد زره طور اومدم از اتاق بیرون... تلویزیون رو خاموش کردم؛ کمی هم سر همسرم جیغ جیغ کردم که نقشت الان چیه اینا دارن دایم گریه میکنن یا هوار میزنن؟! فرمودن چی کارشون داری زن دارن بازی میکنن با هم دیگه:/ حالا چه بازی ای؟! دخترم زیر بوفه گیر کرده پسرم داره با پرتاباش سقف طبقه پایین و میاره روی سرشون. همه جارو خاموش کردم داد زدم همه خواااب... یعنی یجوری داشتم شمشیر میزدم اینور اونور که همه بی هیچ حرفی رفتن بخوابن...بعد حالا همه اینا به کنار که دلم میخواست تک تک موهامو بکنم. یهو اونوسط همسرم میگه: خوب استراحت کردیا برای خودت قشنگ دو‌ساعتی خوابیدی:/

:/

 

 اولین بار که برای مهمون قورمه سبزی درست کردم یعنی بهتره بگم برای اولین مهمونی زندگیمون که قورمه سبزی درست کرده بودم نگو‌ لیمو عمانی ها تلخه و خب خورشم تلخ شده بود. بعد با اینکه من از روز قبل هم پخته بودم هی توو نت سرچ میکردم چیکار کنم یکی گفته بود نبات بریز یکی قند یکی نوشابه... منم هی همه اینا و میریختم و به زور درست شد ولی قورمه سبزیم شده بود شیرین:/...امروزم برای ناهار مهمون داشتم از ساعت شیش صبح بلند شده بودم قورمه سبزی گذاشته بودم. ساعت یازده رفتم سراغش دیدم لوبیا قرمزاش نپخته:/ اما خب از اونجایی که دیگه تجربه ها در راه قورمه سبزی کسب کردم برای همون دست به عملیات انتحاری زدم:/

آقا خلاصه اگر بخوام زکات علمم رو در زمینه قورمه سبزی هام که همسرم معتقده انگار یه زن پنجاه ساله این قورمه سبزی هارو میپزه( آیکون فخر و غرور و تکبر:/) و( همچنین مورد داشتیم که با همکارش رفتن یه رستوران بین راهی که قورمه سبزی های خیلی معروف بوده و همه صف براش میکشن و بعد از خوردنش فرموده بود خدایی قورمه سبزی های تو کجا و این کجا)! فلذا الان بنده قورمه سبزی های میپزم که رو دستش نیست:/ و در همین راستا اگر بخوام زکات علمم رو بدم :/ باید بهتون بگم که:

خب فرزندانم اولا اگر قورمه سبزی تلخ شد از من می‌شنوید هیچ راهی نداره. گوشتاشو دربیارید بشورید سبزی و پیاز داغ از اول بریزید؛ لوبیا هم یه کنسرو بگیرید قاطیش کنید اگرم عجله ندارید گوشتارو دربیارید بشورید چاره ای نیست از اول باقی مواد رو بریزید. حالا کلا برای اینکه هیچوقت رکب لیمو عمانی رو نخورید از من می‌شنوید فقط مارک فامیلا و گلستان بخرید ولاغیر. و حالا اگر چیزای دیگه دارید اصلا ریسک نکنید و بعد از خیسوندن در آب و سوراخ کردنش؛ بازم بیست دقیقه در آب بجوشانید و تهش با آبلیمو مزه رو بالانس کنید. تلخی راه درمانی نداره مثل ترشی هرکاری کنید قورمه سبزیتون رو گه می‌کنه:/

دوماً اگر گوشت نپخته بود و عجله داشتید یه قاشق چایخوری چای خشک بریزید یکساعت بعد پخته...هزار بار امتحان کردم که دارم میگم. توو خورش هایی مثل قورمه سبزی هم که اصلا معلوم نمیشه.

سوما اگر لوبیا نپخته بود و عجله داشتید مثل امروز بنده نوک قاشق چایخوری جوش شیرین بریزید هم گوشت هم لوبیا تا یکساعت بعد توو دهن آب میشه:/ فقط حواستون باشه جوش شیرین از این مقدار بیشتر بریزید کاملا روی مزه اثر می‌ذاره و انگار دارید گوشت سگ می‌خورید از بس خورشتتون مزه ی عن میگیره. خلاصه که اسراف نکنید:/

و چهارما اینکه حالا کلا راز قورمه سبزی های بنده چیه: اولا سبزی بسیار ریز. دوماً حساااابی سرخ بشه؛ تا جایی که روغن سبز بشه. سوما پیاز داغ و گوشت و سبزی سرخ شده و یک قاشق چ خ زردچوبه و ادویه و فلفل سیاه رو که ریختید. من لوبیا قرمز استفاده میکنم از طرفی حتما حتما حتما ادویه مخصوص قورمه سبزی بخرید از عطاری ها و دست و دلبازانه حساااابی بریزید در حد سه قاشق چایخوری مثلا. تازه من آخر پختم باز میریزم. این ادویه فوت کوزه گریه. بعد وسطا لیمو عمانی اضافه میکنم. حتما آبلیمو میریزم. در آخر در حد یه قاشق چ خ شنبلیله خشک مثل معنا داغ داخل روغن سرخ میکنم اضافه میکنم بعدم خاموش. این شنبلیله ی آخر فوت کوزه گریه شف ساناز مینایی هست. اینم دست کم نگیرید من سالهاست انجام میدم. اگرم دیدید آب خورش زیاده در قابلمه رو بردارید شعله رو زیاد کنید آبش رو بکشه. اگر خورشتتون روغن روش نبست وسطا چندبار چند تکه یخ بندازید روغن میندازه . 

خلاصه این چند خط بالا فقط چند خط نیستا. حاصل هشت سال آزمون و خطاست. یسری غذاها رو من توو زندگی باهاشون خیلی چالش داشتم. هرکاری میکردم هرچی کم و زیاد میکردم باز به اون مزه ای که هرکس بخوره بگه عجب چیزی نمی‌رسید! و منم کمال گرام:/ تا به اون مزه ای که میخوام نرسم ول نمیکنم. قورمه سبزی یدونه از اون غذاهایی بود که من خیلی خیلی بابتش سرچ میکردم سوال میکردم کلیپ نگاه میکردم خودم هی مواد کم و زیاد میکردم ولی بازم اصلا نمیشد اونی که میخوام. دیدید توو فامیل همیشه یکی هست که قورمه سبزی هاش زبون زده؟! من میخواستم همچین چیزی در بیارم و خب بابتش خیلی آزمون و خطا کردم. و الان با همین چیزایی که براتون گفتم یه قورمه سبزی های میپزید که از جای جای خونه کدبانو کدبانو می‌شنوید فقط!:/

+ من از اونام که از شکسته شدن چیزی ناراحت نمیشم.میگم اتفاقه دیگه افتاده... یا به قول قدیمی ها قضا بلا بود. حالا الان که دارم اینارو می‌نویسم یاد یه وبلاگی افتادم که در عنفوان جوانی میخوندمش... یه خانومی بود که عمده مشکلش با شوهرش سر همین شکستن بود. به قدری شوهرش روی شکسته شدن وسیله ها یا حتی خراب شدن مثلا یه کفگیر اگر دسته ش در میومد حساس بود و دعوا راه مینداخت که خانومه می‌گفت اصلا دیگه میترسم کار کنم یا غذا بپزم و واقعا سر همین موضوع خون خانومه توو شیشه بود. خب جا داره از همین تریبون قبل اینکه برم سر اصل مطلب به آقایون این چنینی بگم بابا میخواین گه هم باشید سر یه چیز درست حسابی گه بازی دربیارید نه شکسته شدن وسیله. افت داره برای سیبیلاتون:/ شکست که شکست جهنم. این عن بازی ها چیه؟!:/ ...بله میگفتم... من خودم از شکستن و خراب شدن چیزی اصولا ناراحت نمیشم مگر چیزی که برام ارزش معنوی داشته باشه اونم باز خیلی ناراحت نمیشم. مثلا الان توی خونمون کلی یادگاری از مادربزرگم هست که تا پسرمم می‌دونه مثلا اگر فلان فنجون رو بهش بدم خودش میگه مامان نترس مراقبم فنجون مادربزرگ‌ت نشکنه! یا اونقدر این مسأله توو گوشت و پوست و استخونش رفته که من روی وسیله های مادربزرگ خدا بیامرزم که حکم یادگاری رو برام داره حساسم که حتی مثلا اونور خونمون که فرش دستبافت انداختم و اصولا اونور نمی‌ذارم چیزی بخورن و میگم بیاین اینور؛ فکر می‌کنه فرش ها مال مادربزرگمه که من حساسم؛ اونروز میگه مامان آنقدر حساس نباش روی فرش های مادربزرگ‌ت نترس من دلسترارو نمی‌ریزم روش:دی... یعنی توو خونه ی ما من روی هرچی حساس باشم که اصولاً یادگاری های مادربزرگمه و کتابامه حتی اگر یادگار مادربزرگمم‌ نباشه پسرم فکر می‌کنه هست:دی... 

حالا امروز ناهار مهمون داشتم داشتم ظرف هارو میچیدم توو ماشین؛ یهو یه لیوان از دستم افتاد توی ماشین ظرفشویی؛ لیوانه نشکست و خب ظاهراً اتفاقی نیفتاد؛ اما بعدش دیدم انگار لیوان افتاد روی بشقاب ها و خب یکی از بشقاب های خورش خوری از دوجا لب پر شد. از معدود دفعاتی بود که اندکی ناراحت شدم. چون من اصولا این سرویسم رو که سرویس اصلی کاسه بشقابم روی جهیزیه م بود رو برای مهمون های خیلی عزیز و خاص یا رسمی میارم و خب کلا برام سرویس با ارزشی بود. همون موقع که متوجه لب پر شدنش شدم و داشتم با آهی از درون میگفتم که وااای این چرا لب پر شده و همسرم با خنده می‌گفت خداروشکر من نشکوندم وگرنه الان منو میشکوندی:/ خداروشکر خودت شکوندی:/ همون موقع که داشتم غصه می‌خوردم یهو یاد حرف پسرخاله به رامبد جوان افتادم وقتی رامبد بهش گفت : مثلا تو در میزنی؛ منم مثلا یه خانومم درو باز میکنم میگم بله؟! بعد تو یجوری که من حالم بد نشه به من توضیح میدی که ماشینمو دزد برده...و بعدش پسرخاله بهش گفت: میخواستم بگم اگه به شما بگن بابات فردا میمیره حاضری چقدر پول بدی که نمیره؟!... رامبد گفت: هرچی که دارم و ندارم... دوباره پسرخاله گفت: اگه بگن مادرتون چی؟!... گفت دیگه هرچی که دارم و ندارم و از اینور اونور میتونم جور کنم...دوباره گفت: اگه بگن خودتونم روش سه تایی؟!... رامبد گفت چرا اخه؟!.... پسرخاله گفت مثلنه دیگه... رامبد گفت دیگه نمی‌دونم باید چیکار کنم... پسر خاله گفت نمیدونی؟!... رامبد گفت نه... پسرخاله بهش گفت؛ ولی خوشحال باش هیچ کدومشون نمی میرن؛ خودتم زنده میمونی؛ یه ماشین قراضه جای باباتو ننتو خودت به باد رفت... به درک:(

خب فکر کردم واقعا به درک... چی میتونست منو امروز انقدر خوشحال کنه که پدر مادرم خونم مهمون بودن؟!:( ...یه بشقاب بی ارزش فدای سر همه عزیزانم که دارمشون و چون هستند هستم:(

 

+ یکی از شماها چندروز پیش خصوصی برام نوشته بود توو این بیخوابی های شبانه م حظ میکنم میام میبینم چندتا پست طولانی نخونده دارم ازت!... خواستم به اون عزیز دل انگیز بگم بیا اینم اضافه کن فیض ببر:دی من به فکر شمام:/

+ این عکس متعلق به مهمونی نیست؛ بلکه متعلق به شبه که والدین گرامی رفتن و دوباره قورمه رو داغ کردیم. قورمه عین الویه ست تا چند روز هی میاری می‌بری تا قشنگ همه زخم بشن:/

+ برای دوستانی که میگن پست های آشپزی رو برچسب بزنم. برچسب « یانگوم بازی» زدم گوشه سمت چپ وبلاگم توو پیوندها گذاشتم. بزنید روی یانگوم بازی همه پست های آشپزی میاد. خلاصه که بخورید و بیاشامید ولی هرگز اسراف نکنید. 

با تشکر.

اونی که بچش بعد کلی بیتابی که نمیدونه چشه؛ سرما خورده یا داره دندون در میاره و مدام توو خواب وول خورده و نق زده و گریه کرده و الان بالاخره اندکی شیر خورده و استامینوفن داده بهش چون فکر می‌کنه شاید دردی چیزی داره و بالاخره بچه ش خوابیده و همینجور نشسته وسط تشک و میخواد بره شیشه شیر رو بشوره و نماز صبح بخونه اما همین طور نشسته و بلند نمیشه کیه؟!... آفرین منم... چرا بلند نمیشم؟! نمی‌دونم...خوابم نمیاد؟... چرا میاد...پس چرا بلند نمیشم؟... افرین؛ نمی‌دونم.... کی قراره بلند بشم؟!... نمی‌دونم... این بازی کثیف تا کی ادامه داره؟! آفرین نمی‌دونم:/

امروز پیر پسر رو دیدم. این اواخر تنها فیلمی که دوست داشتیم بریم سینما همین بود که اونم دنبال جا می‌گشتیم طفلان مسلم رو بذاریم که خب نبود و نشد. امروز اتفاقی دیدم یکی از کانال های ایرانی اونوری داره میده. خب باید بگم خیلی قشنگ بود.از آنچه که در ذهنم بود و تصور میکردم خیلی خیلی قشنگ تر بود.یه فیلم فوق العاده قوی. شاید چیزی که عمیقأ میتونی توو فیلم درک کنی اینه که بسیار بسیار برای هر سکانس فیلم زحمت کشیده شده و بازیگران واقعا از جون مایه گذاشته بودن. یعنی بازی ها بی نظیر...یک بازی فوق العاده و غیر تکراری و عجیب غریب بینظییییر از حسن پور شیرازی که اصلا نمیتونم حتی یک بازیگر دیگه رو تصور کنم بتونه این نقش رو آنقدر عالی بازی کنه. از حامد بهداد هم شنیده بودم که حسن پورشیرازی چقدر برای این نقش زحمت کشید و چقدر غرق در نقشش شد. واقعا باید جایزه بهترین بازیگر مرد رو به خاطر این فیلم بهش بدن. واقعا کیف کردم. عمیقأ می‌تونستی هر لحظه از فیلم حس کنی این فرد چجوری داره برای این نقش خودشو پاره می‌کنه:/...خلاصه که اگر یه فیلم ایرانی خوب میخواین بعد مدت ها نگاه کنید من پیرپسر رو به شدت توصیه میکنم. موضوع فیلم به نظرم سلیقه ای می‌تونه باشه که یکی خوشش بیاد یا نه. ولی بازی ها بی‌نظیر...در ضمن فیلم خیلی هم طولانیه. گمونم سه ساعتی میشه. ولی خب خوبیش اینه ته فیلم آدمو رها نمیکنن فی امان الله. قشنگ و درست میگه فیلم چه مرگشه:/

خلاصه که حتما ببینید. 

قبلاً هم گفتم بازم میگم از اینکه یکی اینجوری برام زحمت درست می‌کنه واقعا بیزارم. من نمی‌دونم یه عده سرشون با تهشون بازی می‌کنه که آنقدر حواس پرتن؟! بابا توو هر کاری که هستید دقیق باشید دیگه. چرا مردم رو به دردسر میندازید؟!...امروز برای اولین بار از اکالا خرید کردم. اقلامی که سفارش داده بودم تعداشون زیاد بود برای همین جزئیاتشون رو یادم نبود. از طرفی من موقع انتخاب یه جنسی مثلا ممکنه سه تا عسل رو انتخاب کنم بعدش که میرم توو سبد خرید یه حذف و اضافه کلی هم اونجا انجام میدم و باز در مرحله نهایی هم به فرض اون سه تا عسل رو مقایسه میکنم و دست آخر دوتا رو حذف میکنم. امروزم چون هم چیزایی که سفارش داده بودم زیاد بود همم من موقع انتخابشون خیلی چیزمیز انتخاب کرده بودم و دست آخر حذف و اضافه کرده بودم وقتی اجناس اومد دیدم دوتا لپه از دو برند مختلف اومده. من اون لحظه یک درصدم احتمال ندادم که زیاد گذاشتن. فکر میکردم خودم اشتباهی دوتا زدم چون میگم از یه محصول چندتا انتخاب کرده بودم. نهایت فکر میکردم اگرم من دوتا نزده باشم خودشون مثلا لپه رو اشتباهی به جای گندم گذاشتن! خلاصه یکی از لپه ها رو باز کردم ریختم توو ظرف حبوبات. بقیه وسیله هارو هم جابه جا کردم بعد گفتم بذار برم ببینم اصلا چی سفارش داده بودم... خلاصه دوباره رفتم نگاه کردم دیدم من یدونه لپه سفارش داده بودم و درواقع اضافه گذاشتن. و بدتر اینکه من اون اضافه رو ریختم توو ظرف نه اونی که خودم سفارش دادم. خلاصه کلی گشتم شماره مغازه رو پیدا نکردم. زنگ زدم پشتیبانی گفت لپه رو میخواین مصرف کنید؟! گفتم نه... گفت نگاه کنید ببینید ما به التفاوتش چنده ما بریزیم! که متوجه شدم من باید یه چیزی بدم که البته می‌گفت تفاوتش مهم نیست لپه رو نگه دارید میان میبرن. خلاصه دوباره اومدم نشستم ما به التفاوت لپه هارو هم حساب کردم دیدم من باید علاوه بر لپه ۳۱ هزار و ۱۰۰ تومنم بدم...

یعنی از اتفاقات اینچنینی بیزارم که باید به خاطر درست کار نکردن یکی دیگه زحمتش بیفته گردن من. کسی که حضوری خرید نمیکنه یعنی وقت نداره یا نمیتونه به هر دلیلی. حالا من یکساعت باید وقت بذارم با پشتیبانی تماس بگیرم برم چندبار توو سایت نگاه کنم حساب کتاب کنم. تازه اگر بیان ببرن. عزای اینم گرفتم که اگر نیان چیکار کنم. قطعا دلم نمیخواد حضوری برم چون اگر شرایطش بود میرفتم قبل خرید:/ ...آخرین بار که داروخانه ای یه ماژیک اشتباه انداخته بود توو مشمای خریدم؛ بدون هیچ پیگیری ای ماژیک رو انداختم دور رفت. والا. به من چه:/... اشتباه یکی دیگه گردن من نیست. این حالا شماره پیگیری داشت زنگ زدم ولی اگر نیان موندم. 

اه:/

من آدم هنجارشکنی نیستم؛ اگر بودم دلم میخواست الان دستم رو خالکوبی کنم از آرنج تا نوک انگشتام:/...تتو با من خیلی غریبه ولی مال بقیه رو روی دست میبینم خوشم میاد:/... اما از هر طرف که نگاه میکنم میبینم نمیتونم انجامش بدم. اولین دلیلش اینکه دوست ندارم بچه هام یا حتی شوهرم سمت این چیزا بره:/ بعد هی دارم با خودم فکر میکنم اونوقت چجوری به بچه هام بگم من میتونم ولی شماها نه؟!:/ یا حتی اگر شوهرم اینکارو کنه اصلا برام قابل پذیرش نیست فکر میکنم به ته فساد فی الارض کشیده شده:/.... دلیل دومی که به قدرت دلیل اولیه اینه که هر جوری حساب میکنم میبینم خالکوبی با زنی که اهل نماز و روزه و حجابه تناقض داره:/ و اینو برای بقیه چجوری توضیح بدم؟!:/...دلیل بعدیش یجورایی خانواده ست. شاید خیلی مخالفت نکنن ولی قطعا اهل این کارا هم نیستن. دلیل آخر اجازه ی همسرمه که ظاهراً اعتقاد به آزادی و انتخاب داره ولی در عمل ممکنه سر ناسازگاری بذاره به طرق دیگه:/ چون مدلی هم که من دوست دارم از اوناست که کل دست پر از نقش و نگار و تتوی رنگیه:/...یه وقتایی میگم زن بزن زیر میز و برو تتو بزن حال کن مگه چندسال عمر میکنی؟!:/ بعد اون لحظه رو که دارم با روسریه از جلو گوجه و خیار توو تره بار برمی‌دارم با دست تتویی رو تصور میکنم که بقیه نگاه میکنن اصلا از بیخ و بن پشیمون میشم:/

امروز داشتم با یه عزیزی درباره دوران تحصیل و تقلب صحبت میکردم. خب من از اون هایی بودم که در تمام مقاطع تحصیلیم شاگرد اول بودم و اصولا برای اینکه تقلب برسونم همه برام موقع امتحان سر و دست میشکستن:/ ... در دوره تحصیلات مدرسه و لیسانس که اصولاً تقلب نمیرسوندم:/ البته دوره دانشگاه بهتر شده بودم و خیلی وقت ها توو رودربایستی قرار می‌گرفتم. مثلا فکر کنید لحظه امتحان یه پسری می‌آمد کنارتون حالا شمام اصلا نمیشناسیش؛ بعد سلام و احوال پرسی یهو می‌گفت خانم فلانی توروخدا میشه بشینید کنار من بهم تقلب برسونید بخدا اینو پاس نشم فلان میشه بهمان میشه. خلاصه دیگه توو دانشگاه سخاوتمند شده بودم اندکی ولی بازم دوست نداشتم...دیگه توو ارشد کلا سخاوتمند بودم. جو ارشد فرق میکرد. همه با هم دوست و محترم بودیم. هرکس خدایی در طول سال به هرکس میتونست کمک درسی میکرد. دوران ارشد من یکی از بهترین دوران زندگیمه. درواقع من فقط درس نخوندم بلکه اون سالها با حال خوب زندگی کردم.

حالا خلاصه... آقا امروز یاد درس تنظیممون توو لیسانس افتادم. این درس رو ما مجبوری توو یه دانشکده دیگه پاس کردیم. از اونجایی که استادشم مربوط به همون دانشکده بود اصلا استاده زیست بود و کتابی نزدیک سیصد چهارصد صفحه بهمون معرفی کرده بود برای امتحان که خدایی مال رشته ما نبود و به شدددددت سخت. خیلی سخت و غیر قابل فهم. ولی خب من خونده بودم. شب امتحان یکی از دخترایی که همکلاسیم بود و با من توو اون دانشکده تنظیم رو برداشته بود زنگ زد که تو خوندی؟! گفتم آره. گفت من نرسیدم و توروخدا فردا میشینی پیش من و بهم برسونی؟! کلی التماس و ناله بابت نخوندنش. نامزدم بود. منم دلم سوخت گفتم نرسیده دیگه...گفتم باشه... موقع امتحان استاده هم خیلی سخت گیر بود؛ چهار مدل نمونه سوال طراحی کرده بود که تو با پشتی و جلویی و چپ و راستت یکی نباشی:/... بابا استاد درس یه واحدی این حرفارو داره اخه؟!:/... کلا امتحان سختی بود. چون منبع امتحان خیلی سخت بود و اصلا مربوط به ما نبود و ماها هیچی بلد نبودیم؛ از اونور سوالاتم خیلی پیچونده بود. خلاصه این ملیحه خانم! تا فهمید سوالاتش با من یکی نیست؛ به طرفه العینی برگه ش رو با چند نفری عوض کرد تا بشه شبیه من. من همه ی سوالارو بهش گفتم. همه رو... دقت فرمودید؟! همه رو... بعد که از جلسه اومدیم بیرون حتی به خودش زحمت نداد بگه ممنون! در عوض فرمود: خیلی آسون بود؛ خودمم همه رو بلد بودم، من که بیست میشم!...در صورتی که سوالات به شدت سخت بود و اصلا یکی از سخت ترین امتحانات زندگیم بود چون خودم پای هر سوالی کلی فکر میکردم....من فقط لبخند زدم ولی عمیقأ از اونروز به بعد فهمیدم خیلی ها دقیقا همینقدر گربه صفتن! 

خلاصه که هیچوقت صد خودتون رو برای کسی خرج نکنید؛ ملیحه متاسفانه برای من درس عبرت نشد و من خیلی جاها برای خیلی ها صدم رو گذاشتم ولی تهش دیدم ملیحه ن:/

چندروز پیش دم اذان مغرب فکر کنم کانال ۴ بود که داشت سخنرانی ای از آقای مجتهدی تهرانی پخش میکرد...گفتن میخوام یه روایت بگم برای اونایی که خیلی توو زندگی حرص و جوش میخورن؛ خیلی غصه میخورن...گفتن روایت داریم وقتی خیلی داشتی غصه میخوردی برای زندگیت سه تا چیزو یاد کن دیگه غصه نمی‌خوری: یاد کن لحظه ای رو که وقتی بذارنت توی قبر چندروز بعد تمام بندهای بدنت از هم جدا شده و هر کدوم یه طرف افتاده؛ حدقه ی چشمات روی سینه ت میفته( وقتی تهش اینه چرا غصه میخوری؟!)... یاد کن وقتی می‌ذارنت توی قبر همه میرن؛ همه تنهات می‌ذارن و تو تنها میمونی...همه میرن سراغ کباب خوردنشون( البته خدا به بنده ی مومنش میگه تنهات گذاشتن؟! من خودم انیستم:( )... یاد کن وقتی می‌ذارنت توی قبر بدنت کرم می‌ذاره و از دو سوراخ دماغت کرم می‌زنه بیرون...

خواهرم ماه رمضون سالهای گذشته بهم می‌گفت بذار بچه هات بشن دوتا؛ دیگه عمرا بتونی اینجوری چیز میز مختلف بپزی. امروز که روزه بودم دخترمم یسره توو آشپزخونه بود و کابینت هارو باز و بسته میکرد و دائم مشغولش بودم چون میترسیدم بسوزه یا دستش گیر کنه جایی و در عین حال حلوا و سوپ و زرشک پلو با مرغ و سیب زمینی سرخ شده درست میکردم و برای دخترم فرنی میذاشتم و سوپ میکس میکردم و به خواسته های هر دقیقه یکبار پسرم لبیک میگفتم میخواستم زنگ بزنم بهش بگم به تعداد بچه و بی وقتی و سر شلوغی نیست. به علاقه ست خواهرم؛ علاقه!... یه یانگوم همیشه یانگومه!

+ اون پسری که عاشق یانگوم شد اسمش توو فیلم چی بود؟! چقدر دوسش داشتم:دی

امروز شنیدم پژمان جمشیدی رو به زندان قزلحصار بردن. و بندی که مخصوص قاتلین و متجاوزینه. اینکه به زندان رفته شایعه نیست و رفته اونجوری که بنده خوندم.  اما اینکه جرمی که به خاطرش رفته راسته یا دروغ نمی‌دونم. گرچه همسرم میگه تا جرم محرض نشده باشه زندان برده نمیشه! اما خب اینکه واقعا مجرمه یا نه نمی‌دونم. جرمی هم که به خاطرش زندان رفته به خاطر شکایت یه دختر ۲۰ ساله ست که ظاهراً هنرجوی بازیگری بوده و خب چند روزی پژمان جمشیدی میگه من میرسونمت و دست آخر می‌بره دختره رو خونه ش و تجاوز می‌کنه!

از هزاران بعد دارم به این داستان فکر میکنم:

۱- بیشتر از همه دارم به این مسئله فکر میکنم که حالا اصلا جدای شخص ایشون؛ ماها گاهی توی زندگی روی یسری از افراد یه حساب دیگه باز میکنیم. اصلا یسری خطاها نباید مال یسری افراد باشه! وقتی آدم میبینه اون آدمی که توو تصوراتش خیلی خوب بوده خیلی کول بوده خیلی اصلا یه حساب ویژه توی ذهنش داشته حالا رفته فلان خطا رو کرده؛ هم دوست نداری باور کنی هم حیفت میاد انگار دلت داره میسوزه که چرا طرف اینجوری خودش رو تباه کرد؟! چرا فلان فرد اینجوری خودشو با این خطا حیف و میل کرد؟! حیف اون آدم که یهو خودش خودش رو به زیر کشید! 

۲- دارم به یه کامنتی فکر میکنم از مردم که نوشته بود الکیه بابا؛ برای پژمان جمشیدی ریخته؛ چه نیازی به این کار!... شاید صورت حرفش زیبا نباشه ولی خب منم دارم فکر میکنم راست میگه خب! واقعا برای یه شخص معروفی یا حالا با همچین شرایطی کلی کشته مرده وجود داره که برای بودن باهاش تازه التماسش رو هم میکنن؛ واقعا اگر این کارو کرده باشه چرا واقعا؟! چرا باید دست به همچین کاری بزنه وقتی همونجا پشت در خونه ش صدها عاشق و سینه چاک براش ریخته؟!...

۳- دارم فکر میکنم چرا آدمیزاد باید درست در اوج موفقیت اینجوری خودش رو تباه کنه؟! اومدم بگم خدا بخواد آدما رو از عرش به فرش می‌رسونه بعد گفتم نه این خود آدمان که وقتی توو عرشن فکر میکنن دیگه دنیا توی دستاشونه اما نمی‌دونن فطرت پاک و خوی شیطانی دو روی سکه ست و هرکسی قادره در کسری از ثانیه خودش رو به فرش بکشه!

۴- به این فکر میکردم که چرا من دیگه از شنیدن اخبار تعجب نمیکنم؟! شاید چون مدت هاست به این نتیجه رسیدم هرکاری از هرکسی برمیاد. حتی هرکاری از خود ما هم برمیاد حتی اگر فکر کنیم هرگز ممکن نیست!!

۵- دارم فکر میکنم اگر این کارو کرده باشه آفرین به اون دختر شجاع که یه تنه افتاده جلو و قطعا می‌دونه افراد معروف ممکنه چه لابی هایی چه آشناهایی داشته باشند اما باز کار درست رو انجام داده.

۶- دارم فکر میکنم اگر این کارو نکرده باشه درواقع یاد مصاحبه ی محسن لرستانی و علی ضیا افتادم که به اونم همچین تهمت های زدن و پنج سال رفت زندون در اوجی که داشت به آرزوهاش دونه دونه می‌رسید اما پنج سال از جوونیش رفت و کار و زندگیش دستخوش هزاران پسرفت شد و همه دورشو خالی کردن حتی کسی حاضر نشد براش سند بذاره و به قول محسن لرستانی: روز سخت برادر نداره! 

۷- دارم فکر میکنم به اینکه چقدر همه دوسش داشتن و امروز چقدر شاهد این بودم که همه دوست داشتن بشنون دروغه؛ شایعه ست. 

۸- دارم فکر میکنم چرا آنقدر محیط سینما داغونه و کثافت داره از سر و روش میباره؟! ما چندتا فامیل بازیگر داشتیم حتی حاضر نبودند بچه هاشون وارد سینما بشن آنقدر که میگفتن محیط سینما خوب نیست. حتی یادمه کربلا که رفته بودم حاج آقای کاروانمون با خانومش که سوالای مذهبی و احکام دخترا رو جواب میداد و حوزه درس خونده بود خانومه هم؛ اونا مامان بابای بنیامین بزرگه ( داداش یوسف توو فیلم یوسف) بودن. اسم پسره یادم نیست. اونجام یکی دوتا دختر دوست داشتن بازیگر بشن؛ این حاج خانومه که پسر خودش بازیگر بود درواقع مادر بنیامین! بود می‌گفت اصلا وارد همچین فضایی نشید. مناسب دخترا نیست. اگر برید عوض می‌شید بلاشک. 

با دو طفلانم بیرون بودم و داشتیم برمیگشتیم خونه. پسرم اصرار کرد ببرمش پارک. یه پارک نزدیک خونمون هست کلا پرنده تووش پر نمیزنه. فقط گهگاهی یکی نشسته تووش گوشه عزلت برگزیده! دوتا دونه هم فقط سرسره داره و یسری وسایل ورزشی برای بزرگسالان... خلاصه گفتم باشه... سر کالسکه رو کج کردیم به سمت پارک و خب همون قسمت سرسره ها کلی پسر نوجوون شاید ۱۷-۱۸ ساله نشسته بودن .... هر لحظه فضا دارک تر میشد:/... اول که دوتا دختر بودن اونا هم نوجوون بعد نشسته بودن رو به روی سرسره ها زل زده بودن به پسرا! بدون هیچ کلامی یا حتی ارتباطی:/ پسرا روی سرسره نشسته بودن... پنج شیش تایی بودن. هیچکسم به اون دوتا دختر نگاه نمی‌کرد اما اونا همینجور زل زده بودن. یعنی نه اینکه مثلا نشسته باشن روی نیمکت و به جایی زل زده باشنا؛ نه؛ دوتایی موازی هم روی وسیله های بزرگسالان نشسته بودن دستاشونو زده بودن زیر چونه هاشون و همینجور به پسرا نگاه میکردن... از اونور یه دختر خیلی بزرگتر از اینا توو دهن یکی از همین پسرای نوجوون بود داشتن ماچ و بغل و بوسه ... بله! یعنی از هر طرف که میرفتم بر وحشتم می افزود:دی...بی خلاف ترین عضو پارک ظاهرا یه پیرزنه بود که با عصا نشسته بود نیمکت بغلی همین دختر و پسری که توو دهن هم بودن. اونم همینجور زل زده بود به اون دوتا!...از اونور یه آقایی سگش رو به حالت طاق باز گرفته بود دستش!... بعد خود آقاهه اصلا یجور وحشتناکی بود:/ زل زده بود به من؛ میلرزید؛ روی پاهاش نمیتونست بایسته بعد از اون دارک تر سگه هم همین وضع بود:/ یعنی همینجوری طاق باز که توو بغل آقاهه بود به طرز خیلی عجیبی همه اعضای بدن سگه هم می‌لرزید... یعنی قشنگ این از ذهنت خطور میکرد که آقاهه چیزی زده به سگشم داده:/ ... بعد اون دوتا دختری که دست زیر چونه زل زده بودن به پسرا ؛ پاهاشون توو مسیر پیاده رو یجوری بود که کالسکه رد نمیشد... بعد همون طور که می‌دیدن من نمیتونم کالسکه رو رد کنم همچنان ککشونم نمی‌گزید  و پاها رو جمع نمی‌کردن. آخرسرم چرخ کالسکه از روی کتونی دختره رد شد. قبل از اینکه پوره م کنه گفتم ببخشید. خدایی سیسش طوری بود انتظار خواهش میکنم نداشتم ازش اما گفت خواهش میکنم. خلاصه رفتیم پای سرسره. یعنی فضا طوری بود نه جیگر میکردی کالسکه رو دور تر از خودت بذاری نه جیگر میکردی پسرتو کنار سرسره تنها بذاری. خلاصه با کالسکه رفتیم تا پای سرسره. همون پسری که توو دهن اون دختره بود یهو داد زد: عههههه گندم:/... به دختر من می‌گفت. بعد خودش می‌خندید... پسر من رفت پله هارو بالا خودش به پسرا گفت میخوام بیام پایین. پسرا هم که همه تیپ ها عجیب غریب؛ بلند شدن. همون پسری که توو دهن اون دختره بود بلند شد اومد جلو به بقیه گفت میخواد بیاد پایین بلند شید ببینم. البته به شوخی می‌گفت. اینام می‌گفتن پارکو خریدی. اینام به شوخی میگفتن. قبل از اینکه اینام پوره م کنن بهشون گفتم ببخشیدا!... از اینام انتظار پاسخی نداشتم. گفتن شما ببخشید. اما خب هر لحظه فضا داشت دارک تر از قبل میشد... پسرا یجوری مارو احاطه کرده بودن و نمیرفتن اونورتر و همشون دور سرسره یجورایی محاصرمون کرده بودن و هرکیو نگاه میکردی می‌دیدی داره نگات می‌کنه که حقیقتا من ترسیده بودم. موندم اون پیرزنه چجوری نترسیده بود! ... بعد از اون دارک تر آقایی که سگ داشت بود که با همون سگش توو بغلش به حالت طاق باز که هر دو هم می‌لرزیدن و زل زده بود به بنده؛ قدم هاش طوری بود که انگار داره میاد توو دهن تو سگشم میخواد ول کنه روت تیکه پاره بشی:/ خلاصه دیدم این فضا برای یه دهه شصتی نیست! دسته ی کالسکه ی دخترم رو محکم تر گرفتم؛ دست پسرمم محکم تر از قبل؛ گفتم پسرم بریم دوباره میایم و در واقع تا خروج از پارک داشتیم عملا می‌دوییدیم:/

 

 

 

شاید دلیل اینکه خیلی کم از پدرم یا مادرم می‌نویسم اینه که می‌دونم خیلی ها اینجا از نعمت داشتنشان محروم اند و نمی‌خوام با پستام داغ و حسرت بیشتری بر دل هاشون باشم...قبل از نوشتن این پست دوست دارم بگم از ته دلم برای هرکسی که پدر یا مادرش آسمانی شده طلب صبر میکنم و امیدوارم روح پدر و مادر عزیزش در آرامش و قرین رحمت الهی باشه انشالله...

سالها قبل از یه خانومی یه نوشته ای خوندم که شاید شماهام خونده باشید. نوشته بود کارمند بودم تازه ازدواج کرده بودم یه روز داشتم کتلت میپختم. پدرم برامون نون تازه خریده بود و اومده بود خونمون سر بزنه. می‌گفت چون کارمند بودم و غذا پختن برام سخت بود و کتلتامونم کم بود وقتی پدرم رو پشت در دیدم اصلا خوشحال نشدم تازه گفتم اه این چه وقت اومدنه آخه... می‌گفت پدرم که اومد نشست داخل خیلی سرد رفتار میکردم درواقع سرسنگین جواب میدادم بابام بذاره بره شام نمونن و خب پدرمم فهمید گفت دخترم مزاحمتون نمیشم و رفت. می‌گفت سالها گذشته و امروز دارم کتلت درست میکنم و یاد اونروز و رفتارم افتادم و دارم اشک میریزم. 

راستش من همیشه برخلاف این نوشته بودم!... در تمام دوران مجردیم که رابطه م با پدرم یک رابطه بسیار محترمانه بود. خیلی با هم شوخی میکنیم خیلی سر به سر میذاریم ولی من هیچوقت به پدرم یک تو هم نگفتم. با مادرم خیلی نداریم مثل دوتا دوستیم درواقع بهترین دوستمه اما رابطم با پدرم همیشه دارای حرمت و حریم بوده. از وقتی هم ازدواج کردم که مثل خیلی های دیگه که قدر پدر مادرشون رو بیشتر میفهمن منم هر لحظه بیشتر و بیشتر متوجه حضور پر از لطف و برکتشون میشدم. بعد از بچه دار شدن هم بیشتر و هر روز و هر لحظه بیشتر می‌فهمیدم چقدر پشتمن؛ چقدر خانواده ی حمایتگر و دلسوز و مهربانی دارم. تا قبلش که توی خونشون بودم و در موقعیت هایی نبودم که بخوام اینها رو بیش از پیش بفهمم اما بعد ازدواج و دوری داستان فرق می‌کنه. شما تازه میفهمی همه کس زندگی شما پدر مادره... من همیشه برخلاف این نوشته ی بالا بودم. از روزی که ازدواج کردم و رفتم سر خونه زندگیمون وقتی پدر مادرم می‌آمدن خونمون انگار دنیارو بهم میدادن. همیشه از همسرم می‌پرسیدم تو هم اینجوری ای؟! که هیییچ مهمونی برات عزیز تر از پدر مادرت نیستن؟! من وقتی پدر مادرم میان انگار عزیزترین و بهترین آدمای روی کره زمین اومدن خونم:(...

پدر مادر من از اون پدر مادرایی هستن که خیلی خیلی کم راضی میشن بیان خونه ی بچه هاشون تا زحمت ندن. هربارم حرفشون اینه که شماها باید بیاین! خودمون بچه ها باهاشون شوخی میکنیم همیشه میگیم مامان بابا میان خونه ی بچه هاشون انگار روی میخ نشستن!... اما اینا مال شرایط عادی بود... وقتای سختی اولین کسایی که کنارم بودن مامان بابام بودن... توو این هشت سالی که ازدواج کردم هروقت حتی یه سرما خوردگی ساده می‌خوردم و صبحش تلفنی با مادرم حرف میزدم تا از پشت تلفن می‌شنید صدام گرفته بدون اینکه چیزی بگه یکساعت بعد می‌دیدم آیفونمون رو زدن و مامانم توو تصویره:(... با اینکه چندسال اول ازدواجم با خانوادم توو یه منطقه زندگی نمی‌کردیم و من ازشون تقریبا دور بودم ولی مادرم خودش رو می‌رسوند... می‌آمد برام غذا می پخت سوپ میپخت چندساعتی کنارم میموند و می‌رفت:(... توی کرونا وقتی پسرم کرونا گرفت می‌آمدن با ماسک مینشستن توو حیاط ساختمونمون یکربع مارو می‌دیدن میرفتن:(... وقتی ماشینمون رو دزد برد با اینکه اون سالها فاصله ی خونه ما با اونا خیلی زیاد بود حتی گاهی دو‌سه ساعت توو ترافیک میموندیم اما پدرم خودش می‌آمد دنبال ما...مارو می‌برد خونشونو خودشم شب برمیگردوند.. درواقع تنها رفیق روزای سخت بی ماشینیمون بابام بود:(... اینا جزئی ترین الطافشون بود... پدر مادر من مظهر لطف و محبت به بچه هستن... الطاف بینهایت:(

همیشه برای اینکه پدر مادرم بیان خونمون التماسشون میکردم و میکنم... وقتی هم راضی میشدند که بیان مثل دختر بچه ای که دوباره بچه شده و مامان باباشو توو بازار پیدا کرده برای دیدارشون بال درمیاوردم... همیشه بهترین ظرف و ظروفامو درمیاوردم؛ بهترین غذاها و خوراکی هارو میچیدم... اصلا من همیشه بهترین چیزارو با وجود پدر مادرم دوست داشتم... مثلا من خیلی فسنجون دوست دارم ولی هروقت میپزم دوست دارم در کنار این بهترین ها با مامان بابام شریک باشم. برای همون همیشه فسنجون رو زمانی میپختم که بتونم با اونا بخورم:(... از وقتی اومدیم این خونه که عمر اومدنموم خیلی نیست بالا پایین زندگی من خیلی زیاد بود.... درواقع به جز چندبار خیلی محدود اصلا فرصتی نشد که پدر مادرم بیان خونم... توی سالی که گذشت پدر مادرم خیلی غصه ی منو خوردن... خیلی... آنقدر که با نوشتن همین خطوطم دارم اشک میریزم... حالا با امروز این دومین باریه که بابام یهویی زنگ میزنه میگه مهمون نمیخوای؟ از سرکار دارم میام دلم برای بچه هات تنگ شده بیام ببینمشون. مامان بابای من به زور خونه بچه هاشون میرن. حالا این که بابام توو این یکی دوماه گذشته خودش زنگ میزنه بیاد راستش هم قبل آمدنش هم بعد از رفتنش تا ساعت ها گریه میکنم... خودم احساس میکنم شاید چون غصه منو میخوره یا نگرانه برای همین میاد:(... وگرنه از این عادت ها نداشت... این دوباری که زنگ زده و گفته مهمون نمیخوای؟ یه چایی بهم میدی؟! بخدا که انگار خدا دستشو باز کرده گفته بیا بغلم!... خوشحال ترین لحظه ی زندگیمه وقتی جلوی در ایستادم و بابام رو توو قاب آسانسور میبینم... بخدا که اغراق نیست وقتی میگم انگار دنیارو بهم میدن:(

امروزم بابام زنگ زد دلم برای بچه هات تنگ شده مهمون نمبخوای؟! گفتم چرا نمی‌خوام قدمتون روی چشمام:(... نمی‌دونید چجوری و با چه ذوقی میدوئم اینور اونور رو جمع و جور میکنم... میز می‌چینم... همسرمم می‌دونه بابا برای من یعنی چی:( ....کلی سر به سر می‌ذاره که الله اکبر باز بابام بابامش شروع شد!... منم همیشه به شوخی میگم حسودیت میشه؟! اونم هربار میگه آره!... پسرم وسطا زنگ زد به بابام که بابا جون پس کجایی؟! بابام گفت چی برات بخرم ؟ پسرم گفت دنت... هرچی گفتم خودم برات خریدم! گوش نداد هرچی گفتم نگو زشته... بابام می‌گفت کاری به کار من و نوه م نداشته باش... بابام رفته بود همه ی دنت های مغازه رو خریده بود:(... هر رنگ و طعمی که داشت رو خریده بود:(... الهی قربون حضورت بابا:( ...نمیدونید وقتی توی خونم میبینمشون چه حالی ام از خوشحالی...از پارسال تا امسال بیشتر از تمام سالهای عمرم فهمیدم که بابا همه کس دختره؛ بابا کوهه؛ بابا تنها پشت و پناه دختره:(... من از پارسال تا امسال خیلی غصه ها خوردم ولی شاید یکی از بزرگترین غصه هام غصه برای دل پدرمه که میدونم برای منه...پارسال توو روزایی که از غم هیچی از گلومون پایین نمی‌رفت بابام هرروز با کلی خرید می‌آمد خونه می‌گفت دخترم اینارو برای تو خریدما؛ مدیونی چیزی دلت بخواد به من نگی... من باردار بودم...بابای من توو همه ی روزای زندگی من بابا بود:(

به بابام روی مبل خونمون نگاه میکردم که با بچه هام بازی میکرد... توو دلم داشتم به این فکر میکردم که من چون بابا و مامانمو دارم هنوز زنده و سرپام. چون هرجا کم بیارم هرجا هرکی اذیتم کنه هنوزم مثل بچگیام میگم میرم به بابام میگم:(... من هنوزم روی تو فقط حساب میکنم بابا:(

بابام که رفت یاد بچگیام افتادم... بابام همیشه توو ماشین آهنگ های معین رو میخوند... همیشه هم اینو برامون می‌خوند و به کبوتر دو برجم که می‌رسید از توو آیینه بهمون نگاه میکرد و می‌خندید:(

چشماتو وا کن و ببین ؛ ببین که بابا اومده

بابا با یک عروسک خوشگل و زیبا اومده

چشماتو توو چشم بابا یه بار باز و بسته کن

نظر به حال دل این عاشق دلشکسته کن

 چه شب هایی به شوق تو اومدم و خواب بودی

تو دستای عاشق من همیشه کمیاب بودی

اینا همش تقصیر ماست تو که گناهی نداری

به جز به آغوش پدر به جایی راهی نداری:(

کبوتر دو برجم الهی که فدات بشم

نذار که بیچاره ی اون گریه ی بی صدات بشم:(

من واسه  تو دلواپسم ؛ تو واسه ی عروسکات

من واسه تو میمیرم و تو واسه ی بازیچه هات

دلشادم از شادی تو؛ سرمستم از خنده ی تو

اما ته دل‌نگران ؛ برای آینده ی تو 

 

به جز به آغوش پدر به جایی راهی ندارم بابا:(

باورم نمیشه که تونستم شیر برنج رو به اسم دنت وانیلی به پسرم بخورونم! اونم سه تا پیاله تازه هی هم بگه فردام درست کن مامان... قضیه از این قراره که خب پسر منم داره به جرگه ی بچه های ادا اصولی در غذا درمیاد.و خب از نوزادیش که شیربرنج درست میکردم و به زور بهش میدادم تا الان دیگه حاضر نبوده لب بزنه! خواهرم همیشه میگه آخه شیر برنج رو بزرگام دوست ندارن چه برسه بچه ها!... این روزا که خب برای دخترم فرنی با برنج یا همون شیر برنج درست میکنم خب هیچوقت حاضر نبوده حتی یه نوک قاشقم تست کنه. امروز برخلاف همیشه که شیر برنج رو همیشه با برنج پودر و آرد شده درست میکنم؛ با برنج درسته درست کردم. بعد که پخت با گوشکوب برقی له کردم. شیر و نباتم اضافه کرده بودم. نمی‌دونم چی شد که خیلی یهویی به پسرم گفتم دارم برات دنت وانیلی درست میکنم. اونم خیلی استقبال کرد و منتظر که آماده بشه. دیگه دیدم یه حرفی انداختم وسط باید جمعش کنم؛ یه کم وانیل و کره هم اضافه کردم که طعمش نزدیک دنت بشه. البته اصلا گمان نمی‌کردم که گول بخوره و خوشش بیاد ولی وقتی بعد غذایی میگه یامی یامی دیگه یعنی خیلیییییی از نظرش خوشمزه اومده!:)

یه همسایه داریم البته نمی‌دونم کدوم همسایه تشریف دارن... یعنی نمی‌دونم طبقه ی بالاست؛ طبقه ی پایینه؛ ساختمون اونوریه اصلا... خلاصه من جز صدا و بو چیزی از این همسایه نمی‌دونم. صدا و بو هم فقط متعلق به اشپزیست.یعنی تقریبا از ساعت ۹ صبح دارم صدای تق و توق کاسه بشقاب می‌شنوم. خودم همیشه توو دلم میگم بچه ها رفتن مدرسه مامان دوباره دست به کار شد!...بعد یه بوهایی از این خونه میاد که اصلا من هربار خندم میگیره. چون تقریبا هربار غذاهایی رو میپزن که شاید ماها هر صد سال نوری نپزیم. یعنی هیچوقت بوها متعلق به غذاهای روتین نیست. همیشه بوی غذاهای کمتر پخته شده میاد... مثلا دیروز بوی آش دوغ می‌آمد... امروز بوی کشک بادمجون... بنده هم با همه وجود کشک بادمجون دلم میخواست:/... از این بازی کثیف دست بردار زن:/

یادمه چندسال پیش یه ملکی به عنوان دفتر کار می‌خواستیم بخریم. من توو دیوار می‌گشتم. یه جایی پیدا کردم در یکی از بهترین منطقه های تهران... مبله...خیلی خیلی دلم رفت... این ملک همه چیز تموم بود اما خب واقعا به بودجه ما نمی‌خورد و ما خیلی زیاد کم داشتیم:/ ... من زنگ زدم به بنگاه گفتم بودجه ما انقدره راستش؛ ایشون تخفیف نمیدن؟! گفت به فروشنده میگم... خلاصه من هی زنگ میزدم به بنگاه که حالا یه کم تخفیف بدن و ... بعد با پرویی تموم هم گفتم قرار بذارید با طرف بیایم حرف بزنیم. آخرسر بنگاه بنده خدا که خیلی هم پسر خوب و مودبی بود با من و من کردن گفت: خانوم فلانی راستش به فروشنده گفتم؛ ایشون میگن اولا اگر جدی هستن من کار و زندگیمو ول کنم بیام سر قرار؛ دوما اگر پولشون میرسه بیام؛ سوما اگر خب پولشون نمی‌رسه مجبورن مگه توو این منطقه دنبال ملک میگردن؟! خب برن جایی پایین تر!... من راستش از جمله ی آخر طرف خیلی ناراحت شدم گرچه اهمیت ندادم و باز با پرویی تمام رفتیم سر قرار و اون ملک رو بالاخره خریدیم:/ البته ایشون نیومد پایین؛ تهش مقدار خیلی اندک تخفیف داد که برای ما هیچ بود. ولی خب با فروختن کلی طلا و کلی قرض و قوله تونستیم بخریم.

حالا این روزا که یه چیزی رو می‌خوایم بفروشیم بعد هربار که یکی زنگ میزنه و میگه فلان قدر میدی و قیمتش کاملا پرته یاد حرف اون بنده خدا میفتم. مثلا فرض کنید شما یه چیزی رو گذاشتی ۱۰۰ هزار تومان. تازه پایینم‌ گذاشتی بعد بهت زنگ میزنن میگن پنجاه میدی؟! بودجه ما پنجاهه:/... بابا دیگه نصف اخه؟!:/ ... به قول اون بنده خدا خب پولتون نمی‌رسه برید دوتا جای دیگم بگردید. احساس میکنم بعضی ها میگن تیری توو تاریکیه بذار بندازیم شاید خورد به هدف و گرفت:/... بابا دیگه آخه نصف؟!:/... 

درسته!

داشتم الان توو دیوار دنبال چیزی می‌گشتم یعنی یه چیزایی دیدم مغزم سوت کشید. از این نظر که اصلا ارزشی نداشت تو بخوای بفروشیش آخه. مثلا طرف تشک اسباب بازی بچشو گذاشته برای فروش ۲۰۰ تومن. همین تشکی که دقیقا الان یکی عینش افتاده گوشه خونه ما و از شدت اینکه کسی بازی نمیکنه میخواستم ببرم بدم بچه خواهرم. البته خودمم از اون یکی بچه خواهرم گرفتم!... بابا یسری چیزا رقمش آنقدر ارزشمند نیست آخه که می ذارید برای فروش. اصلا مشتری هم بیاد؛ چقدر پول بنزین یا پیک بده که میخواد ۲۰۰ فلان چیزو بخره؟!... اصلا ۲۰۰ کجای زندگی رو میگیره؟ پول دوتا پفکه... بابا اینارو ببخشید بره. به بچه های فامیل؛ به بچه های سرایدار ساختمون و مدرسه ی بچتون؛ به خیریه... نه اصلا بذارید داخل مشما بذارید کنار سطل اشغال بزرگ سر کوچتون یکی خودش میاد برمیداره. 

حالا کاری ندارم بعضیا به پول وسیله هاشون نیاز دارند و نمیشه قضاوت کرد.‌

ولی خیلی هام دل گذشتن از بی ارزش ترین چیزاشونم ندارن. دل بخشیدن و گذشتن ندارن. از ماست هم میخوان کره بگیرن!... بابا ببخش بره دیگه ...

اومدم یه تک پا و برم... صرفا فقط اومدم از همین تریبون اعلام کنم بانوان عزیز آقایون اصلا مغزشون صد و هشتاد درجه با شما فرق فوکوله! ...اصلا نورون های مغزی اونا انگار چیز دیگه ای هست مال شما چیز دیگه ای!.... فلذا شما به مغرب فکر می‌کنی اونا مشرق برداشت میکنن!... فلذا تر! خیلی زندگی رو‌ سخت نگیرید!...

دیشب بعد از مددددت ها با همسرم تصمیم گرفتیم فیلم ببینیم. چی شد که یه مدته نمی‌بینیم نمی‌دونم والا؛ فراموش کرده بودیم.‌به پیشنهاد بنده وحشی با بازی جواد عزتی رو تصمیم گرفتیم ببینیم. بچه ها که خوابیدن با موبایل همسرم و هندزفری قسمت اول رو دیدیم. قسمت دوم تیتراژ داشت می‌رفت که همسرم سر یه موضوعی واقعا مغزمو داشت میخورد و عین دارکوب انگار داشت هی میکوبید توو مغزم. دیگه انقدر مغزم توسطش در حال تیلیت شدن بود که منی که معمولا جواب میدم و کم نمیارم! نبودن در فضا رو ترجیح دادم. یعنی فقط دوست داشتم فرار کنم:/... خلاصه هندزفری رو درآوردم موبایل و هندزفری رو با ضرب تقدیم سینه ی ستبرش کردم و رفتم!... حالا من یه اخلاقی هم دارم که اصلا ناراحتی و اینارو کش نمی‌دم. معمولی حرف میزنم بره پی کارش. دیشب می‌دیدم تا نصف شب بیداره داره فیلم میبینه. صبح موقع صبحانه معمولی میگم کی خوابیدی؟! میگه فکر کنم دو و نیم اینا بود. میگم وحشی رو دیدی؟! میگه آره چهار قسمتش رو دیدم. میگم عه چرا دیدی؟! حالا یه فیلم دیگه نگاه میکردی اینو با هم امشب می‌دیدیم. جواب چی باشه خوبه؟! :/... فرمودن: فکر کردم دوست نداشتی  فیلمه رو گذاشتی رفتی برای همون دیدم:/... یعنی اصلا شرق و غرب!... خیلی هم زیبا:دی

اگر از شرایط خونمون براتون بگم مادر بگرید... یعنی آشپزخونه افتضاح... لباسا وسط خونه... همه جا پودر ویفر... یکی دستتو می‌کشه با من بازی کن... اون یکی هرجا میری دنبالته چهار دست و پا... اقا؟! ما اصلا کی انقدر بزرگ شدیم که اصلا شدیم مامان بابا؟!:/ اونروز یه استوری از بچم گذاشته بودم بعد استاد دوره ارشدم که یه پسر جوانی بود در زمان حیات دانشجوییمون اومده بود نوشته بود خانم فلانی من هیچوقت نفهمیدم شما چرا یهو با اینهمه زرنگی و پر تلاشی که فکر میکردم چندسال بعد کنار خودمون( یعنی اساتید) ببینیمتون اصلا سمت و سوی زندگیتون رو تغییر دادید و رفتید سمت ازدواج! حقیقتا یادم نیست جواب چی دادم دقیق:/... ولی خب اندکی با هم حرف زدیم. تهش اون گفت احسنت:/...یه چیزی بگم؟! همه با هم بگید بگو بگو که گل فرمایش می‌کنی:/( یه وقتایی همسر من توو جمع وقتی دارم حرف میزنم یهو بلند میگه اصلا گل فرمایش میکنی:دی... بنده واکنشم چیه؟! نمایش سی و دو عدد دندان:/ )... خلاصه بذارید یه چیزی بگم:/... بله میگفتم:  من یه روز که دختر خونه بودم و فکر کنم دانشجوی کارشناسی... رفته بودم دکتر... از دکتر که برمیگشتم توی یه خیابونی یه ماشین شاسی بلند دیدم که یه زن و شوهر خیلی خوشتیپ نشسته بودن داخلش و یه دختر و پسر بچه هم پشت ماشین بودن. این صحنه رو با همه وجود آرزو کردم!.. اصلا دلم خواست جای اون خانومه بودم....حالا الان ما توی همون خیابون زندگی میکنیم... یه پسر و دختر دارم... خوشتیپم که هستم:دی...البته این به این معنا نیست که من خوشبخت مطلقم و هیچ مشکلی ندارم. خیر... من گاهی زیر چرخ دنده های مشکلات و رنج های زندگیم در حال له شدنم. ولی به قول چاوشی: مردم خدا مراقب ماست:(

خلاصه اگر الان کتاب معجزه شکرگزاری رو خونده بودید که بنده ۳۰۹ روز پیش خوندم و امروز سیصد و نهمین روزیه که سپاسگزاری کردم از خدا و توی دفتر نوشتم؛ دیگه از آشپزخونه ی بمب ترکیده و ویفر ریخته کف زمین و بی وقتی و ... عزا نمیگرفتید بلکه به جاش میگفتید خدایا شکرت که بچه هام سالمن میتونن ویفر بخورن و هضمشون مشکلی نداره. خدایا شکرت که میتونم برای بچم ویفر و خوراکی تهیه کنم. خدایا شکرت که توانمند و سالمم و میتونم به کارهای خونه و بچه هام برسم. خدایا شکرت هر چهار نفری کنار همیم الان در سلامت:(... خدایا شکرت آرزوهامونو دونه دونه برآورده می‌کنی هرچند گاهی یادمون می‌ره روزی چی آرزو کرده بودیم.... خدایا شکرت که داریمت:(

هنوزم ترکیب نون و پنیر و گوجه یک هیچ از باقی ترکیب ها جلوتره!

اندر تأملات به وقت ۲:۴۸ دقیقه بامداد!

یه کرمی توو بچه ها هست که اصولاً نمیذارن ماماناشون بخوابن. حالا این کرم تا چند سالگی هست نمی‌دونم ولی هست:/... 

دقت بفرمایید؛ دخترم خواب بود؛ همسرم اونور خونه داشت با پسرم با موبایل بازی میکردن. یعنی پسرم بغل باباش نشسته بود. دقت فرمودید؟! یعنی عملا هیچکس هیچ کاری با من نداشت . من داشتم لباس پهن میکردم روی بند رخت و خب دیدم فضایی موجود شده برای خودم و الحمدالله رب العالمین کسی دو دقیقه کاری باهام نداره کنار همون بند رخت دراز کشیدم. یعنی همین که بدن بنده مماس شد با زمین پسرم از بغل باباش اومد پایین و هی گفت مامان مامان؟ چرا خوابیدی؟! توضیح دادم که هیچی پسرم همینجوری خستم دراز کشیدم. گفتم بچه ست می‌ترسه یهو آدم مریض شده باشه یا مرده باشه. فلذا خیالشو راحت کردم که هستم هنوز:/... چند دقیقه بعد اومد گفت میخوام بوست کنم. منم بوسش کردم و اندکی قربون صدقه های مادر پسری رفتیم و رفت. حالا من نخوابیده بودما فقط چشمام بسته بود و قشنگ هوشیار بودم. دیدم چند دقیقه بعد اومد یکی دوبار گفت مامان؟! جواب ندادم فکر کنه خوابم بره.اما خب ایشون رفت؟! خیر... از اونجایی که فکر میکرد خوابم و نمی‌فهمم همه همتش رو به کار بست تا یجوری منو بیدار کنه. اول اومد با پاهاش انگشتان دستمو له کردن:/ البته خیلی یواش و نامحسوس. بعد دید باز بیدار نمیشم رفت یه اسباب بازی آورد اونو هی فرو کرد توو آرنجم:/ دوباره دید جواب نمیده هی بغل گوشم گفت هاااا.... هااااا :/ دید نه فایده نداره؛ رفت شروع کرد جلوی دخترم که خوابه مثل خرگوش پریدن. می‌دونه اون با صدای پریدن این از خواب بیدار میشه. بعد که درجا بیدارش کرد اومد زد به من گفت مامان چشماتو باز کن به دخترت برس:/

بلند شدم نشستم بهش میگم همه رو متوجه شدم خب تو که با بابا داشتی بازی میکردی. خواهرتم که خواب بود. الان برای چی منو تلاش کردی بیدار کنی؟!با من چیکار داشتی؟! علت کارت چی بود؟! ... در جواب گفت: خودمم نمی‌دونم!:/

 

آیکون کندن تک تک موهات:/

تازگیا این جمله رو شنیدید که خیلی دهن به دهن می‌چرخه و باهاش انواع و اقسام شوخی ها میشه و همه هرکاری میکنن به مسخره میگن پز نیست سبک زندگیمه! ... این رو شاید بدونید؛ چندوقت پیش اینو گلزار گفت. وقتی توی ماشین چند میلیاردیش نشسته بود با لباسای مارک؛ نوشته بود پز نیست سبک زندگیمه! ...خیلی ها مسخره کردن و میکنن اما اومدم بگم اون راست میگه سبک زندگیشه! میدونید چرا؟! چون پول سبک زندگی شمارو خیلی نامحسوس تغییر میده؛ اونقدر که اصلا یادت نمیاد قبلاً سبک زندگیت چی بود!... اونقدر که تمام زوایای زندگی شما تغییر کرده ناخودآگاه میشه سبکت... پول حتی جهان بینی شمارو صد و هشتاد درجه تغییر میده.

من یه پیجی رو دنبال میکردم. یه خانواده ۴ نفره بودن. پدر مادر خانواده فوق العاده زوج آگاه و فهیم. پدر روانشناس بود. مادر خانه دار ولی همون مادر خودش یک استاد تمام برای یادگیری بود. تک تک حرفاش انسان رو به فکر مینداخت. حتی یه پدر و مادر فوق العاده بودن. اصلا فالوشون کردم چون از این زن بسیار می آموختم. آقاهه ظاهراً یه روانشناس کم کار بود و همیشه خونه. البته چیزی نمیگفتن اما خب مشخص بود. تقریبا چهارنفری همیشه با هم بودن. من یادمه این پیج یه پیج خیلی کوچک بود با تعداد اندک فالوور... این خانواده تمام تفریحاتشون چهارنفره بود. حتی یادمه ماه رمضون زن و شوهر روزه بودن برای اینکه حوصلشون سر رفته بود پاشده بودن چهارتایی رفته بودن بام تهران؛ تا بالا اما دیگه نا نداشتن نرفتن. فقط همون قسمت پیاده روی پایین که ایستگاه سلامته یادمه راه میرفتن و برگشتن خونه! حتی وقتی بچه سومشون رو ناخواسته باردار شدن خانومه می‌گفت نیروی کمکی نگرفتم چون خود همسرم هست کمکم می‌کنه. خانومه مطلقا اهل آرایشگاه و فیشیال و لیزر و فیلر و... نبود. همیشه هم می‌گفت. بچه ها توو خونه با کوسن های مبل یا بازی میکردن یا با باباشون آهنگ میذاشتن میرقصیدن. 

اما کم کم پیجشون بزرگ شد... کم کم تبلیغات گرفتن... و الان بابای خونه مدام خارج از کشوره برای کار... بچه ها استخر و کلاس رقص و مهد کودک و کلاس خط و زبان و صخره نوردی هستن. و مامان استوری می‌ذاره که بچه ها انرژی‌شون خیلی بالاست و از استخر که میبرمشون  صخره نوردی بازم انرژی دارن و ما باید انرژی بچه هارو در روز خالی کنیم تا خسته بشن! خود مامان ماساژ و باشگاه و آرایشگاه و کلینیک های زیبایی شده روتین زندگیش . زنی که یدونه مارک نمی‌شناخت الان بهترین مارک های دنیا تن خودش و بچه هاشه و تبلیغ برندهای مارک رو می‌کنه. سر راه از کلاس ها که برمی‌گردن همیشه غذا بیرون از خونه از بهترین رستوران ها. مامان که قبلش رانندگی نمی‌کرد الان خودش رانندگی می‌کنه حتی بچه هارو برمیداره می‌بره کردان؛ شمال برای تبلیغ هتل و ... . مامانی که بچه هاش ماکارانی رو برمیگردوندن روی مبل و فرش و زیر انداز مینداخت؛ الان مدام از مبل شویی میان خونشون مبل هارو می‌شورن. کسی که پشت پنجره ی منزل مادرش استوری میذاشت و خونه رو به رویی اونها آرزوش بود الان در یکی از بهترین لوکیشن های تهران یعنی کامرانیه خونشونه طوری که وقتی شمخانی رو توو جنگ ۱۲ روزه زدن بغل خونه اینا بود. قبلش سه تا بچه مدام با اینا بودن. میگفتن پیش پدر مادرامون نمی‌تونیم بذاریم چون اونا مسن شدن و سختشونه و تقبل هم نمیکنن. اما الان می‌ذارن کلاس های مختلف و خانه های بازی مختلف و خودشون میرن اینور اونور. از همه جالب تر اینکه حتی پدر بزرگ مادربزرگ ها هم نوه هارو الان گاهی نگه میدارن!

سبک زندگی این خانواده که من قبل و بعدشون رو دیدم؛ خیلی نامحسوس بی اینکه بفهمن تغییر کرده. از همه ابعاد..و حتی جهان بینی هاشون عوض شده... اصلا نگاهشون به مسائل؛ افکارشون؛ همه تغییر کرده ...پس وقتی اون میگه پز نیست سبک زندگیمه راست میگه. 

پول سبک زندگی شمارو تغییر میده... 

 

میدونید رنج واژه ایه که همه ی ما تجربه ش کردیم؛ میکنیم و خواهیم کرد... اصلا دنیای بی رنج نداریم...آیه ی خود قرآنم هست دیگه که ما انسان را در رنج آفریدیم... اما داشتم دقیقا به همین واژه ی رنج فکر میکردم..و به شکل و شمایل رنج ها... به جنس رنج ها... هیچوقت رنج ها شبیه هم نیستند... هیچوقت رنج ها از یه شدت یکسانی برخوردار نیستند... داشتم فکر میکردم بعضی رنج ها بدون هیجانن! بدون استرسن! بدون ترسن! یعنی شما داری رنجی رو میکشی که تموم شده رفته اما رنجش باهاته. مثل از دست دادن یک عزیز. رنجیه استخون شکن؛ نابود کننده؛ ویران کننده ی روح... اما این رنج ترسی با خودش نداره... منظورم ترس از آینده ست. منظورم دوام این رنجه... این یک رنجیه که مربوط به یک اتفاقه نه هزاران اتفاق دیگه که با خودش به همراه داره! ... مرگ یه عزیز یا هر رنجی از این مدل درواقع رنجیست مربوط به یک اتفاق افتاده!... اما گاهی رنج ها دوام دارن... ادامه دارن... چون رنجی به تو وارد شده اما این رنج تموم نشده با اون اتفاق؛ بلکه همینطور ادامه داره چون ترس و استرس با خودش به همراه داره و تو تا مادامی که زنده ای نمیتونی از این رنج بیای بیرون. مثلا فردی رو تصور کنید که طرفش بهش خیانت کرده و به هر دلیلی مجبورن زندگی رو ادامه بدن. اتفاقی که افتاده خودش یه رنجه؛ استرس و ترس و شک تا پایان عمر هم رنجی به مراتب ویران گر تر... یا مثلاً زنی که بچش سقط شده؛ خود سقط یه رنجه؛ ترس از بچه دار نشدن؛ ترس از هزاران بعد این ماجرا هم یه رنجه....

بعضی رنج ها اینطورین که هر لحظه شمارو میخورن... هر لحظه... و شما هرگز از این رنج بیرون نمیتونی بیای... قشنگ گیر کردی انگار وسط یه مرداب که هر طرف هم بری باز گیر افتادی! ... نمی‌دونم خدا موقع آزمایش کردن بنده هاش چی رو توو کی میبینه که به بعضیا از این مدل رنج های مدام و تا ابد میده... زیر بار این مدل رنج شما میشکنی؛ له میشی؛ خار میشی؛ ذلیل میشی؛ نابود میشی...هر لحظه و هر لحظه...اگر خدا تورو انتخاب کرد و از این مدل رنج ها بهت داد نمی‌دونم معیارش برای انتخابت چی بوده ولی بدون تو تنها نیستی. خیلی ها دارن بی صدا و پشت لبخنداشون زیر این مدل رنج استخون میشکونن. 

 

آقا؟ بگید خب! .. هروقت گشنه و تشنه و بی وقت و بی حال و حوصله بودید و یه غذای سه سوته خواستید ولیکن خوشمزه؛ کوکو سیب زمینی رو بدین شکل با سیب زمینی خام درست کنید. سیب زمینی رنده ی درشت؛ چندتا تخم مرغ؛ نمک و فلفل و زردچوبه... بعدم سرخ. همین. بخورید و بیاشامید ولی هرگز اسراف نکنید! 

+ ما کوکو سیب زمینی رو با سیب زمینی پخته میپزیم. ولی اگر شما همیشه این مدلی می‌پزید این پست برای شما نیست!:دی... اگر دنبال غذای رژیمی هستید این پست برای شما هم نیست :دی چون کوکو سیب زمینی چه پخته چه خامش روغن زیاد می‌بره کلا.... اگر بچه ی بد غذا دارید این پست برای شماست:/ چون این مدلی کریسپی میشه بچه هام که عشق سیب زمینی سرخ شده؛ جیگرشون حال میاد قشنگ!...خلاصه هرکی بیاد جلو ببینه اگر به دردش میخوره برداره ببره بره پی زندگیش:/

انصافا نوشابه مشکی شیشه ای کم داره این صحنه!

پسرمو آوردم دندون پزشکی. اینجا یه اتاق بازی داره. درواقع پسر من به عشق همین اتاق میاد. خدایی تمام چیزای جذاب برای بچه ها رو هم داره. سرسره؛ تاب؛ خونه ی بازی؛ میز و صندلی. و کلی اسباب بازی دخترونه و پسرونه و مداد رنگی و سه چرخه و... خیلی اتاق بزرگی نیستا. در حد اتاق خواب های خودمون حتی کوچکتر. هر موقع اینجا میام به این فکر میکنم اگر در آینده خونمون شد قصر!:دی  یکی از اتاقا رو میکنم اتاق بازی. ولی اگر قصرم بشه اونموقع دیگه بچه هام بزرگن اتاق بازی نمی‌خوان:/...

پسرم با یه دختره که مسلما دو سه سالی از پسر من بزرگتره دارن اونجا بازی میکنن. . دم در نشستم صداشونو می‌شنوم. دختره از بدو وروده پسرم اونو دعوت کرد به خاله بازی. بدین شکل که داره صبحانه آماده می‌کنه. یکی از اسباب بازی هاشم کرده بچش. تا صدای بچگانه هم در میاره براش. و داره برای اهالی خونه میوه پوست می‌کنه الان و بچشو آروم می‌کنه:/... پسر من داره چیکار میکنه؟! داره از ته دل به کارای دختره می‌خنده:/ مخصوصا وقتی که صدای بچگونه برای بچه ی خیالیش درمیاره. بعد از اونور چاقوی اسباب بازی ای که دختره داره میوه پوست می‌کنه رو میخواد که احتمالا بکوبه به جایی و صداهای دیجیمون دربیاره:/ البته صدای دیجیمون رو هم وسطا داره هی درمیاره. و الان داره برعکس از سرسره بالا می‌ره. جوراباشم درآورده:/. بعد دختره در تلاشه مامانه پسرم بشه. پسرمم جرثقیل رو برداشته صدای ماشین زباله در میاره. 

خیلی دنیای شبیه به هم دارن!:/ 

+ دختره ی گیس بریده تو نمی‌خواد مامانش باشی. مامانش فقط یدونه ست واسه نمونه ست :/

ساختمون بغلمون اومدن موکت شستن و آوردن پشت بومشون پهن کنن. حالا من دیشب بی توجه به صداهای اطراف داشتم توو آشپزخونه هی ظرفای ماشین ظرفشویی رو در میاوردم دونه دونه جا به جا میکردم. یهو برگشتم دیدم فکر کنید با پنجره ای باز قشنگ توو دید ملت اونا دارن موکت پهن میکنن منم اینجا راحت برای خودم. من فقط یه مرد دیدم سریع پنجره رو بستم. اومدم اینور دیدم از اتاق و سالن هم مشرفه پنجره اتاقم بستم ولی سالن رو کاری نمیشد کرد رفتم روسری سر کردم. یه زن و مرد بودن البته بیشتر شبیه مادر و پسر بودن.

حالا این هیچی. دوباره امروز دیدم اومدن گویا موکت رو جا به جا کنن‌. منم واسه خودم میرم میام بساط صبحانه میارم. از هر سه پنجره ی باز ما کامل توی خونمون و کامل بنده و کامل همه چیز از اون زاویه که اونا ایستاده بودن مشخصه:/... تا متوجهشون شدم رفتم دوباره روسری سر کردم اما نکته جالب اینجاست که پسره نگاه نمی‌کرد بلکه حاج خانوم کاملا توو خونه ما بود!

حاج خانم بفرما چایی و نیمرو!:/

هشتگ زل نزدن توو خونه ی ملت !

با تشکر

اگر خیلی دچار خستگی روحی شدید اگر خیلی دچار روزمرگی شدید و خلاصه اگر دیدید حالتون خوب نیست؛ یه راه حل مقطعی وجود داره که صد در صد تضمینی حالتون رو بهتر می‌کنه. مرد و زن هم نداره. برید موهاتونو بزنید کلا یه مدل دیگه ش کنید یا حداقل یه چتری ای بذارید یا فری کنید؛ یا صافی کنید. خلاصه یه تنوعی بدید نه اینکه یک سانت نوکش رو بچینید:/... و بعد رنگ کنید. زدن و رنگ کردن و دیدن یک قیافه جدید حال خودتونم خوب می‌کنه چه برسه اطرافیان. 

به عنوان یه مادر بهتون میگم:

لباس رو بچه خیلی اثر داره! حتی در عزیز شدنش در جمع ها! حتی در محبوب شدن و جذاب شدنش در اذهان عموم. حتی در دوست داشتنی شدنش!... جدی میگم. شما زیبا ترین بچه ی دنیا رو هم داشته باشی؛ شیرین زبون ترین بچه دنیارو هم داشته باشی؛ بامزه ترین بچه دنیا رو هم داشته باشی اما اگر یه لباس معمولی تنش کنی اون زیبایی ها به چشم که نمیاد هیچ اصلا انگار محبوبیتی هم نداره!... ولی وقتی یه لباس بامزه؛ یه لباس شیک و تر و تمیز؛ حتی یه کفش بامزه یه کلاه بامزه تن بچه ت می‌کنی از در خونه ت تا مقصد همه دارن قربون صدقش میرن. این مورد مخصوصا روی پسر بچه ها بیشتر باید اعمال بشه. چون دخترا معمولا زیبا ترن؛ لباساشون کلا خوشگل تره؛ با یه گل سر و هدبندم از این رو به اون رو میشن. ولی پسرا درواقع هیچی ندارن که مثل دخترا به چشم بیاد؛ لباساشونم همه ساده تره... برای همون لباس مرتب و تمیز و بامزه برای پسربچه ها از اوجب واجباته. 

یه نکته دیگه اینکه بچه ها تا بچه هستن لباسای رسمی و مردونه و بزرگونه تنشون نکنید. بهشون نمیاد. لباسای اسپرت تن کنید. برای مثال شلوار لی راسته تن بچه چهار ساله با یه پیراهن سورمه ای مردونه قطعا بچه رو از ریخت و قیافه میندازه. به جاش با نصف هزینه ی اون شلوار لی یه شلوار اسپرت و بامزه تر. اسلش...و خلاصه اسپرت و کیوت. اکسسوری هم خیلی روی ظاهر بچه میاره. گاهی یه هدبند توری سفید ساده برای دختر؛ یه کلاه و کیف بامزه برای پسر؛ یه دستبند؛ یه ساعت؛ حتی یه جوراب بامزه...این ریزه کاری هارو دست کم نگیرید. 

خلاصه اینکه من بعد دقت کنید ببینید لباس چه ها که نمیکنه! 

شنیدم حجاب اجباری برداشته شده. رسانه های اونوری میگن. از صبح هم خیلی از اینو اون شنیدم. حقیقت داره ایا؟

 

+ یه چند وقتی میشه میبینم خانوما سوار موتور میشن. گویا یسری موتورها رو میتونن. البته دقیق اطلاعاتی ندارم. همسرم میگه بیا برات بخرم. راستش در باحال بودنش که شکی نیست و حتی فکر کردن بهشم برام هیجان انگیزه ولی واقعیت میترسم چون چیز جدیدیه آقایون توو کوچه خیابون اذیت کنن. نمی‌دونم واقعا. نظر شما چیه؟!:/