بیست و دوم فوریه

با توام
قاب عکس نارنجی
با توام
زرقبای پاییزی
در نگاهت حضور مولاناست
پا رکاب دو شمس تبریزی...

کلمات کلیدی

من و همسرم یکساله که گاهی وقتی نشستیم و داریم چایی میخوریم؛ یهو اون میگه زن چیه به خاطر بچه هات چسبیدی اینجا نمیای بریم واسه خودمون شمال زندگی کنیم... اون روستا دوست داره و منم همیشه در جوابش میگم روستا نه بچه ها آینده دارن؛ یه جای خوبه مثلا رامسر بخر بیا بریم... هستم... راستش یکساله مثل یه رویا گاهی به سرمون میزنه ول کنیم بریم.... ولی نه روستاش نه شهرشو هیچ‌ کدوممون جدی نیستیم... یجورایی فقط می‌دونیم که زندگی توو شمال یعنی زندگی! ولی باز چسبیدیم به تهرانی که انگار پاهامون تووش با زنجیر بسته شده... راستش یه ویلای شریکی داریم و از وقتی اونجا رو خریدیم و میریم میایم به معنای واقعی کلمه روزایی که اونجاییم زنده بودن رو میشه حس کرد( البته منظور همسرم زندگی اونجا نیست)... هیچ کاری هم که نکنی وقتی با صدای بارون و صدای گاوهای همسایه بیدار میشی یعنی زندگی... وقتی لای در وایمیستی روی هر درختی کلی میوه ست یعنی زندگی... وقتی پرتقال های روی درخت توی شب مثل چراغ نور میزنه یعنی زندگی... وقتی اونجاییم و هیچ چیزی دور ریز نداره و هرچیزی که بمونه رو میریزیم برای سگ هایی که حالا حتی اونام مارو میشناسن یعنی زندگی... وقتی زحمت شالیکارها رو میبینیم که چجوری برای هر دونه برنج دارن تلاش میکنن یعنی زندگی... وقتی یه هسته یا دونه میکاریم و دفعه بعد میبینیم سبز شده یا میوه داده و از ذوق دوست داریم بال در بیاریم یعنی زندگی... وقتی راحت توو حیاط بچه ها میتونن بدوئن و جیغ بزنن و نگران بالایی و همسایه ی پایینی نباشیم یعنی زندگی... وقتی اونجاییم و مثل تهران همه چیز به راحتی آب خوردن در دسترس نیست و قدر همه چیز رو می‌دونیم از نون گرفته تا حتی یه نارنج روی درخت یعنی زندگی...وقتی میریم بازارهای محلی و اردک پوست کنده ی گرم و تخم مرغ محلی و خیارهای گنده ی محلی میبینیم و برامون تازگی داره یعنی زندگی...اصلا راه رفتن توو همون بازارها یعنی زندگی... وقتی اونجاییم و نت نداریم و اصلا یادمون می‌ره وقتی تهرانی گوشی از دستمون نمیفته یعنی زندگی... وقتی نسکافه و کیک درست میکنیم میایم می‌شینیم روی ایوون زیر بارون و هزار بار هرکس داره میگه ماشالا چه بارونی یعنی زندگی... وقتی پرتقال های کال و ترش رو وقتی نارنگی هارو بو میکنیم یعنی زندگی... وقتی هوس ماهی میکنیم و میریم بازار و یه ماهی تازه می‌خریم و با عشق سرخش میکنیم و با سیر ترشی توی تراس میخوریم یعنی زندگی... وقتی بچه هامون اونقدر مشغولند که برخلاف تهران که هیچ کاری برای انجام دادن ندارن و هر دقیقه توو دست و پاهای ما هستن اما اونجا اونقدر مشغول بازی هستند که اصلا نمیبینیمشون یعنی زندگی... وقتی حتی دیدن یه لاک پشت یا حلزون های روی درخت هم برامون ذوق آوره یعنی زندگی... وقتی میپیچیم توو کوچه ی خونمون و منتظریم سگ ها بیان کنار ماشینمون پارس کنند و از اینکه مارو میشناسن و خودمونم ذوق میکنیم یعنی زندگی... وقتی تماشای اردک و غازها هم برامون دلرباست یعنی زندگی... وقتی حتی دیدن پوست هندونه خوردن گاو ها هم برامون جذابه یعنی زندگی....

حقیقتا حس میکنم هیچکس توی دنیا مثل کسانی که با طبیعت عجین هستن و دارن توو دل طبیعت زندگی میکنن خوشبخت نیستن... اصلا درواقع زندگی رو فقط اونا دارن... گرچه وقتی با زندگی شهری مقایسه می‌کنی کم هم سختی نداره...و شاید همین سختیه که باعث میشه نشه از شهر دل کند... وقتی اینجا شیر آب رو باز می‌کنی و همیشه هست؛ بدون اینکه نگران سختی آب باشی اما اونجا باید دستگاه بذاری بجوشونی بازم دایم لوله ها شن جمع بشه ؛ وقتی اینجا هزارتا وسیله برقی هم با هم روشن می‌کنی هیچی نمیشه اما اونجا وقتی یه برقی روشن کردی و اگر دومی روشن بشه درجا برق قطع میشه؛ وقتی توو گرما کشش برق نیست و مدام و مدام برق ها می‌ره هرچند کلی ترانس پیشرفته هم گذاشتی اما باز توو گرما برقا مدام می‌ره و کلافه ت می‌کنه. وقتی اونجا یه لباس ساده به سختی خشک میشه؛ وقتی اینجا بغل خونه ت هزارتا مرکز خرید و سوپر مارکت هست و اسنپ پنج دقیقه ای هرچی بخوای برات میاره و اونجا دسترسی به همه چیز سخت و دوره؛ وقتی اینجا سر هر کوچه ای یه سطل زباله بزرگ هست و حتی خیلی از خونه ها شوتینگ و سرایدار داره خودشون میان میبرن حالا اونجا حتی توو شهرم به زور سطل زباله پیدا می‌کنی و خودشون زباله هارو میسوزونن و همیشه موقع برگشت باید کلی زباله با خودمون بیاریم؛ وقتی اونجا حتی آنتن هم به سختی هست چه برسه به نت گرچه شاید خوب باشه اما برای کارهای ضروریت باید پاشی بری جای دیگه؛ وقتی توو تهران تا صبح همه جا بازه و اونجا حتی نونوایی فقط توی ساعاتی به خصوص بازه و هزارتا چیز دیگه که به راحتی زندگی شهری نیست و زندگی رو سخت میکنه؛ همه اینا همون غل و زنجیرهایی هستن که شاید باعث میشن زندگی توو لونه موش هامون و زندگی بدون طبیعتی که چیزی جز رکود و خمیدگی برامون نداره رو ترجیح بدیم به زندگی ای که واقعا زندگیه!

نظرات (۳)

داشتم پیام میزاشتم کجایی نگرانتم گوشیم خاموش شدالان اومدم بنویسم دیدم پست گذاشتین

پاسخ:
هستم؛ بی وقتم... درگیر بیست و چهار ساعته ی بچه ها و کار و بار...
ممنون که یکی توو این دنیا هست که به نبود من فکر می‌کنه:)

زندگی توی طبیعت به معنی واقعی زندگیه ولی ما به اسونی وبرق واینا عادت کردیم 

من وهمسرم هم گاهی که از زندگی خسته میشیم دقیقا موقع چای  میگیم کاش،تو روستا بودیم توخونه های سقف چوبی همسرم میگه دلم میخولست چوپان گله بودم وزیر سایه درخت لم میدادم وکشت وزراعت داشتم 

منم میگم کاش ولی سختی روستا اینه که اب لوله کشی همیشه نیست 

البته که من قبلا دام وطیور وگاو وگوسفند وبز واینا رو داشتیم ودقیقا سختیشو با پوست واستخونم حس کردم مخصوصا اگه مریضی بگیرن همشون ازدست میرن   وبنظرم سختیش به فوایدش میچربه. زندگی روستایی برای شهری ها فقط تا دوهفته قشنگه بیشترش رو تاب نداریم 

پاسخ:
آره همین طوره واقعا...
ماها زندگی روستایی بدون دام و طیورم نمی‌تونیم به قول شما بیشتر از دو هفته...
خب اینکه خود روستایی ها اینهمه زمین هاشونو میفروشن میان خود شهر علتش همین سختی هاست دیگه...
وقتی اونجایی داری هوارو حال خوب رو زنده بودن رو نفس میکشی؛ وقتی اینجایی داری رفاه و راحتی رو...انتخاب سختیه. 

برای من روستا فقط واسه تفریح قشنگه، و چون همه چیزش برای ما تازگی داره از دیدن روستا ذوق زده میشیم. ولی اگه قرار باشه اونجا زندگی کنیم به مرور جذابیت هاش برامون عادی میشه و سختیهاش به چشم میاد.

من خودم هر شهری که خانوادم اونجا باشن برام بهشته. شمال هرچقدر هم قشنگ باشه ولی به دوری از خانواده نمی ارزه

پاسخ:
برای زندگی واقعا سخته.
منم نمیتونم دور باشم.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">