با دو طفلانم بیرون بودم و داشتیم برمیگشتیم خونه. پسرم اصرار کرد ببرمش پارک. یه پارک نزدیک خونمون هست کلا پرنده تووش پر نمیزنه. فقط گهگاهی یکی نشسته تووش گوشه عزلت برگزیده! دوتا دونه هم فقط سرسره داره و یسری وسایل ورزشی برای بزرگسالان... خلاصه گفتم باشه... سر کالسکه رو کج کردیم به سمت پارک و خب همون قسمت سرسره ها کلی پسر نوجوون شاید ۱۷-۱۸ ساله نشسته بودن .... هر لحظه فضا دارک تر میشد:/... اول که دوتا دختر بودن اونا هم نوجوون بعد نشسته بودن رو به روی سرسره ها زل زده بودن به پسرا! بدون هیچ کلامی یا حتی ارتباطی:/ پسرا روی سرسره نشسته بودن... پنج شیش تایی بودن. هیچکسم به اون دوتا دختر نگاه نمیکرد اما اونا همینجور زل زده بودن. یعنی نه اینکه مثلا نشسته باشن روی نیمکت و به جایی زل زده باشنا؛ نه؛ دوتایی موازی هم روی وسیله های بزرگسالان نشسته بودن دستاشونو زده بودن زیر چونه هاشون و همینجور به پسرا نگاه میکردن... از اونور یه دختر خیلی بزرگتر از اینا توو دهن یکی از همین پسرای نوجوون بود داشتن ماچ و بغل و بوسه ... بله! یعنی از هر طرف که میرفتم بر وحشتم می افزود:دی...بی خلاف ترین عضو پارک ظاهرا یه پیرزنه بود که با عصا نشسته بود نیمکت بغلی همین دختر و پسری که توو دهن هم بودن. اونم همینجور زل زده بود به اون دوتا!...از اونور یه آقایی سگش رو به حالت طاق باز گرفته بود دستش!... بعد خود آقاهه اصلا یجور وحشتناکی بود:/ زل زده بود به من؛ میلرزید؛ روی پاهاش نمیتونست بایسته بعد از اون دارک تر سگه هم همین وضع بود:/ یعنی همینجوری طاق باز که توو بغل آقاهه بود به طرز خیلی عجیبی همه اعضای بدن سگه هم میلرزید... یعنی قشنگ این از ذهنت خطور میکرد که آقاهه چیزی زده به سگشم داده:/ ... بعد اون دوتا دختری که دست زیر چونه زل زده بودن به پسرا ؛ پاهاشون توو مسیر پیاده رو یجوری بود که کالسکه رد نمیشد... بعد همون طور که میدیدن من نمیتونم کالسکه رو رد کنم همچنان ککشونم نمیگزید و پاها رو جمع نمیکردن. آخرسرم چرخ کالسکه از روی کتونی دختره رد شد. قبل از اینکه پوره م کنه گفتم ببخشید. خدایی سیسش طوری بود انتظار خواهش میکنم نداشتم ازش اما گفت خواهش میکنم. خلاصه رفتیم پای سرسره. یعنی فضا طوری بود نه جیگر میکردی کالسکه رو دور تر از خودت بذاری نه جیگر میکردی پسرتو کنار سرسره تنها بذاری. خلاصه با کالسکه رفتیم تا پای سرسره. همون پسری که توو دهن اون دختره بود یهو داد زد: عههههه گندم:/... به دختر من میگفت. بعد خودش میخندید... پسر من رفت پله هارو بالا خودش به پسرا گفت میخوام بیام پایین. پسرا هم که همه تیپ ها عجیب غریب؛ بلند شدن. همون پسری که توو دهن اون دختره بود بلند شد اومد جلو به بقیه گفت میخواد بیاد پایین بلند شید ببینم. البته به شوخی میگفت. اینام میگفتن پارکو خریدی. اینام به شوخی میگفتن. قبل از اینکه اینام پوره م کنن بهشون گفتم ببخشیدا!... از اینام انتظار پاسخی نداشتم. گفتن شما ببخشید. اما خب هر لحظه فضا داشت دارک تر از قبل میشد... پسرا یجوری مارو احاطه کرده بودن و نمیرفتن اونورتر و همشون دور سرسره یجورایی محاصرمون کرده بودن و هرکیو نگاه میکردی میدیدی داره نگات میکنه که حقیقتا من ترسیده بودم. موندم اون پیرزنه چجوری نترسیده بود! ... بعد از اون دارک تر آقایی که سگ داشت بود که با همون سگش توو بغلش به حالت طاق باز که هر دو هم میلرزیدن و زل زده بود به بنده؛ قدم هاش طوری بود که انگار داره میاد توو دهن تو سگشم میخواد ول کنه روت تیکه پاره بشی:/ خلاصه دیدم این فضا برای یه دهه شصتی نیست! دسته ی کالسکه ی دخترم رو محکم تر گرفتم؛ دست پسرمم محکم تر از قبل؛ گفتم پسرم بریم دوباره میایم و در واقع تا خروج از پارک داشتیم عملا میدوییدیم:/
پارک با ژانر وحشت ...یا چگونه متن نوشتن روزانه یه پارک رفتن رو به صحنه خوفناک تبدیل کنیم و یا چگونه سناریو توطئه رو با فرار تموم کنیم