بعد از ۹ روز امروز توانستم ظرف بشورم، گرچه هنوز جانی در بدن ندارم، خیس عرق میشوم، حالم بد است از درون، گوش ها و گلویم درد میکند و سرفه های خشکی میکنم که همسرم در هر کجای خانه باشد فریاد میزند که الان حنجره ات را پاره میکنی، الان تارهای صوتی ات آسیب میبند. اما همین که توانستم ظرف بشورم، همین که توانستم میز ناهار خوری را مرتب کنم از خریدهایی که از ۹ روز پیش روی میز مانده بودند، همین که توانستم یک سالاد کاهو درست کنم و بگذارم جلوی همسرم تا با زرشک پلو با مرغی که از ۷،۸ روز پیش در یخچال مانده و کسی برایمان پخته بود و فرستاده بود در این مریضی و هی داغ شده بود و خورده شده بود در این مدت، بخورد یعنی خداروشکر... ۹ روزی که گذشت گریه های بسیار کردم، غصه های بسیار خوردم، و حتی سختی های بسیار کشیدم و چگونه میتوانم مثلا شرح دهم نصف شبی را که تمام بدنم میلرزید، در تب میسوختم، سرم را داشتند از دردی وحشتناک تکه تکه میکردند و انگار که ۴۰۳۰ روانشناسم باشد و برای دختر آنور خط گوله گوله اشک میریختم و میگفتم حالم بد است، با اینهمه درد چه کنم و او مهربانانه میگفت خواهرم باید صبوری کنی و در آن میان پسرم با تبی نزدیک ۳۹ درجه در آغوشم بود و تنم را به زور میکشاندم برای بردن او به بیمارستان و بلند بلند میگفتم خدایا حالم بد است، خدایا کمکم کن... به قول قیصر امین پور عزیز که بسیار شعرهایش را دوست دارم: این روزها که میگذرد شادم، که میگذرد این روزها، شادم که میگذرد... در این میان تنها عشق است که آدمی را از لا به لای تمام پستی بلندی های زندگی نجات میدهد، مثلا من به عشق تو که حالا یکساله شدی میخواهم زنده بمانم.