بیست و دوم فوریه

با توام
قاب عکس نارنجی
با توام
زرقبای پاییزی
در نگاهت حضور مولاناست
پا رکاب دو شمس تبریزی...

یادم هست خواهرزاده ام سالها قبل بیمار شد، یک سرماخوردگی ساده، او را بردیم دکتر و من هم همراه خواهرم رفتم، باید از او خون میگرفتند. او گریه میکرد و با زبان کوچکش هی میگفت عمو توروخدا امپول نزن و خواهرم که روی صندلی نشسته بود های های پا به پای فرزندش گریه میکرد و من هم نقشم این بود که هی بگویم تو چرا گریه میکنی آخر؟ وا یعنی چی آخر؟...فکر میکردم خودم مادر قوی ای بشوم، یعنی مادر دل و جرات داری که با هرچیز کوچکی فرو نریزد، اما خب خیلی زود فهمیدم از من مادر دل و جرات داری در نمی آید چون دقیقا نقطه ضعفم همین موجودی ست که پاره ی تنم است. این را در سه روزگی فرزندم فهمیدم وقتی برای ازمایش زردی در اتاق ازمایشگاه را بستند و دختر و پسر کاربلدی خواستند از پسرم خون بگیرند و من در اوج حال جسمی ای وحشتناک که از سردرد دلم میخواست بمیرم و لرز تمام بدنم را گرفته بود، روی صندلی های یخ بیمارستان پشت در اتاق نشسته بودم و به پهنای صورت با گریه هایش که به گوشم میرسید گریه میکردم و زنی که نگاهم میکرد از دور میگفت: مادر همین است!...این را هنگام ختنه پسرم فهمیدم وقتی دختر نابلدی آمد از پسرم خون بگیرد و او هق هق و ضجه میزد و او رفته بود و حالا بلدشان تازه آمده بود و اجازه نمیداد من در اتاق بمانم و به همسرم میگفت خانومت را بیرون نکنی خون نمیگیرم و منی که اهل دعوا با جماعت نیستم پشت در اتاق به پهنای صورت اشک میریختم با شنیدن هق هق پسرم و بر سر زن ازمایشگاهی فریاد میزدم. این را امشب فهمیدم وقتی پسرم دهانش خورد به لبه میز تلویزیون و فقط یک لحظه دیدم لثه اش پر از خون شد و منی که فقط بر صورت خودم  میزدم و وای خاک برسرم گویان گریه میکردم و در لحظه هزار بار مردم. همسرم بچه را بغل کرده بود و دهانش را پاک میکرد و از طرفی بچه را آرام میکرد و از آنور هی با لبخند به من میگفت عزیزم قوی باش ، چیزی نشده بچه میترسه، تو باید قوی باشی دختر!... بهم بگو مرد آخر چگونه میشود در نقطه ای که در اوج ضعفی قوی باشی؟!... وای امان از مادر بودن... و شما چه میدانید در دل مادر چه میگذرد؟...

* اگر اقا هستی بده این پست رو خانومت بخونه‌.

اگر بخوام بی هیچ حرف پس و پیشی برم سر اصل مطلب راستش اینروزا خیلی میبینم هرکی یه پیجی زده و بسته به نوع تخصصش که حالا یا کارشناس رابطه ست یا کارشناس خانواده ست و یا در همین حوزه هاست، پکیجی رو برای بهتر شدن روابط بین زوجین و دوتا دوست و ... ارائه میکنند با خدادتومن هزینه و میلیونی. من نمیگم اونا به درد نمیخوره، چرا به درد میخوره چون اونا علی القاعده متخصص این امر هستن و حرفاشون قطعا بی تاثیر نیست اما میخوام بگم اگر آدما توو روابطشون با طرف مقابلشون چندتا چیز به ظاهر ساده رو همیشه رعایت کنند هیچوقت نیازی پیدا نمیکنن برن میلیونی هزینه کنن و چهارتا مطلب بخرن و بخونن و خودشون و طرف مقابلشون رو بخوان تغییر بدن. من خیلی کوچیک تر و بی تجربه تر از اونی هستم که بخوام اینجا مسائلی رو مطرح کنم ولی صرفا جهت اینکه شاید کمکی کرده باشم دوست دارم یسری چیزارو به زبون خودم براتون بگم تا اگر ازدواج کردید یا هنوز نکردید ولی همیشه یادتون بمونه و روابطتتون رو همون طور گل و بلبل با همسرتون همیشه بتونید حفظ کنید. 

میدونید خب وقتی شما با یه نفر آشنا میشی و وارد رابطه میشی و به ازدواجم ختم میشه، خب اولش همه چیز شیرینه، درواقع روزهای شما و لحظه های شما و ثانیه های شما فقط توو خوشی و حال خوب و قربون صدقه میگذره و خودتون رو خوشبخت ترین آدم روی زمین میدونید. اما خب داستان این نیست، همه میدونن دوران آشنایی خیلی شیرینه، دوران عقد اگر اختلافاتی بین طرفین نباشه خیلی شیرینه، اما خب چی میشه که یهو بعد سالها زندگی مشترک اون هیجانات و لحظات سراسر خوش و قربون صدقه های راه به راه فروکش میکنه؟! خب طبیعیه که این فروکش کردنه تا حد بسیاریش طبیعیه چون خب شما اوایل آشنایی نه به گذشته فکر میکنی نه به آینده، هر چندروز یکبار همو میبینید برای چندساعت و خب دلتنگی و دوری و عشق همه دست به دست هم میده تا فقط توو اون چندساعت بخواین دل بدین و قلوه بگیرین اما خب بعد ازدواج شما شبانه روز کنار همید، درگیر مسائل مختلف زندگی هستید و به عبارتی نمیشه اصلا اون هیجانات اولیه باقی بمونه و جاش رو به یه عشق باثبات تر میده. تا اینجای داستان هم مشکلی نیست اما خب من میخوام درباره این حرف بزنم که چیکار کنیم تا همیشه مثل روزای اول رابطمون با همسرمون قشنگ باشه و شیرین؟ حتما شنیدید که میگن زندگی مثل یه گلی هست که باید بهش رسیدگی کرد. واقعا ازدواج کردن از نظر من هنر نیست، بلکه حفظ زندگیته که هنره‌. من موارد زیادی رو میخونم و میشنوم و میبینم که زندگی هاشون بهم خورده سر چی؟ باید بگم سر مسخره ترین چیزهایی که ماها تا وقتی مجردیم بهش میخندیم و شعار های قشنگ میدیم که ماها بلدیم یه رابطه درست رو، ولی از نظر من اتفاقا در چیزی که اکثر قریب به اتفاق ما کمیتمون لنگ میزنه و آموزش ندیدیم همینه که چطور باید زندگی کنیم با همسرمون؟!...ماها وقتی مجردیم فکر میکنیم بلدیم زندگی کنیم ولی وقتی وارد زندگی متاهلی میشیم کافیه کمی از خودمون فاصله بگیریم و از دور به خودمون نگاه کنیم تا ببینیم چقدر چیزا هست که ما بلد نیستیم.

اولین چیزی که دوست دارم بگم اینه که برای داشتن یه رابطه ی همیشه خوب با همسرتون باید همیشه یه حریمی رو حفظ کنید و نذارید حریم های بینتون شکسته بشه. اینکه میگم حریم منظورم این نیست که به همدیگه تو هم نگید، منظورم اینه که اگر یسری حریم ها رو حفظ نکنید طرف مقابلتون رو کم کم و همچین نرم نرمک به خودتون سرد میکنید و اونوقت به خودتون میاین میبینید اون آدمی که توو دوره آشنایی برای شما میمرد و طاقت دیدن ناراحتی شمارو نداشت الان شما جلوش اشک تمساحم بریزی از ناراحتیه مثلا یه موضوعی، عین خیالش نیست و همون طور که دراز کشیده شبکه های تلویزیون رو جا به جا میکنه!... اول روی صحبتم با خانوماست بعدشم توو موردهای بعدی میرم سراغ آقایون چون خواننده های آقا و متاهلم کم ندارم. خب من به جرات میگم خانوم عزیز اگر یسری کارا رو بکنی یا داری میکنی و نخوای دست ازش برداری به خودت میای میبینی شوهرت که قبلا جز قربون صدقه چیزی بلد نبود بهت بگه الان حتی دیرتر از سرکار میاد که فقط کمتر ببینتت. اما اولین اصل مهم که مخصوصا خانوما باید رعایت کنن چیه؟ اگر شمای خانوم فقط و فقط یه کار بلد باشی توو زندگیت بکنی شوهرت هیچوقت حتی دلش نمیخواد یکساعت از خونه بره بیرون و جدا بشه ازتون: اون اصل اینه که ارامش خونه رو حفظ کن خانوم خونه. مرد ارامش نداشته باشه زیر سقف خونش، سرد میشه فراری میشه ازت. روحش ازت فاصله میگیره. 

حالا چجوری آرامش خونت رو حفظ میتونی بکنی؟ یا به عبارتی چیا باعث میشه آرامش خونت و به تبع اون آرامش همسرت بهم بخوره؟ چیزای زیادی هست ولی من با قطعیت میگم اولیش بدگویی و عیب جویی و حرف دراوردن های مداوم و حرف زدن درباره خانواده شوهرته مخصوصا مادر پسر. پسرا هم مثل ما دخترا رو خانوادشون مخصوصا مادرشون حساسن تعصب دارن شاید چیزی نگن ولی مطمئن باشید با هر عیب جویی ای که میکنید دارید خودتون رو توو نظرش کوچیک میکنید و حقیر و بی ارزش. اگر فرض بگیریم خانواده شوهر رفتارایی میکنن یا حرفایی میزنن که شما به حق ناراحت میشید و دوست دارید به همسرتون بازگو کنید و اونم بدونه، خب منطقی ترین حالتش اینه که توو یه روز آروم و حالت آروم بهش بگید. اما من حرفم اینه حالا اومدی و بهشم گفتی خب بعدش؟ آیا پسر کاری میتونه بکنه؟ آیا فکر میکنی بلند میشه گوشی رو برمیداره داداش و زنداداش و ننه و بابا رو میشوره پهن میکنه برای شما؟!!! خیر عزیزانم بهترین مرد و بهترین شوهرم هم که باشه حالا شاید بره بعدا غیرمستقیمی یا به زبون خودش ناراحتی شما رو به گوششون برسونه و بفهمونه که خودشم ناراحته به زنم حرف زده شده ولی اگر فکر میکنید فراتر از این کاری میتونه انجام بده من بهتون میگم که یه مرد عادی و نرمال فراتر از این هیچ کاری نمیکنه چون دوست نداره بین شما و خانوادش قرار بگیره. چون دوست داره شما چشم پوشی کنی و بهش نگی و آرامششو بهم نریزی، چون دوست داره شما گوشات در و دروازه باشه و اگر شما نمیتونی چشم پوشی کنی خیلی خب، نیا بعد مهمونی درجا گلگی کن که اینو بهم گفتن و خب مراحل هم اینگونه طی میشه که اولش ممکنه همسرتون فقط گوش بده و سکوت کنه و بخواد ارومتون کنه و بگه اهمیت نده و اگر شما بس نکنی و مدام بگی تبدیل به بحث و دعوا میشه و توو دعوا هم اون قطعا طرف خانوادش رو میگیره چون توو دعوا حلوا خیرات نمیکنن و اگر این روند رو شما بعد چندتا معاشرت دیگه هم ادامه بدی دیگه علاوه بر بحث و دعوا تازه متهمم میشی کم کم به اینکه تو حرف دراری برای همه! و یه پسر عادی و نرمال میدونید در این شرایط که بین شما قرار گرفته چه حسی داره؟ دقیقا حسی که انگار از هزار طرف توو فشار و عذابه.

و حالا برگردید سراغ خودتون، بعد ازدواج شما از عم قزی و خال قزی ممکنه در شرایط و برهه های مختلف حرفایی بشنوی که باب پسندت نیست و ناراحتت میکنه، ممکنه رفتارایی ببینی که برنجونتت، و حالا تنها یه سوال دارم ازت؟ آیا این حرف ها و رفتارها رو همسرت بهت زده که ارامش اون رو بهم میزنی؟ اگر خیلی ناراحتی چرا خودت همون موقع جواب نمیدی؟ چرا به جای اینکه ارامش اونی که ناراحتت میکنه رو بهم بزنی میای ارامش اونی رو بهم میزنی که اصلا مقصر نیست؟ میدونید جوونا چند دسته هستن یه دسته اونایی هستن که بابت هر حرف و رفتار خانواده و اطرافیانشون دارن با هم جنگ و دعوا میکنن دائم، یه دسته اونایی هستن که دائم باید از هم عذرخواهی کنن و دسته ی آگاه اونایی هستن که میپذیرن که خانواده و اطرافیان طرف هرکاری که میکنن جدا از خود طرفشونه و بابت رفتار اشتباه دیگران یک فرد بی گناه رو مواخذه نمیکنن. این پذیرفتنه نیاز به تمرین داره و اگر زندگیتو دوست داری تمرینش کن قبل از اینکه به خاطر دیگران به خودت بیای ببینی داری زندگیتو از دست میدی!، خیلی ها بعد ۴۰ سال زندگی هنوزم بلد نیستن و آگاه نشدن که آرامش همسرشون رو بابت رفتار اشتباه بقیه بهم نزنن.

حالا اینوسط ممکنه بگید پس وقتی رفتار و حرف ظالمانه ای میبینیم چیکار کنیم؟ پس ما شکایت پیش کی ببریم؟ پس ما درد دلمون رو به کی بگیم؟ وایسیم همه بهمون حرف بزنن و بسوزیم و بسازیم؟ مگه شوهر ما نباید حامی و پشت ما باشه؟ مگه اون نباید از ما در برابر خانوادش دفاع کنه؟ همینجا داخل پرانتز اول اینو بگم که ببین فرزندم تو باید قبل از هر پذیرفتنی، شخصیت همسرت رو بشناسی و بپذیری؛ افراد با هم فرق دارن، گاهی یه شوهری توو جمع تا کسی به زنش حرفی میزنه خودش جوابشو میده، گاهی یه شوهر دیگه اینطوری نیست و اهل جواب دادن نیست و شما خودتم تیکه تیکه کنی که مثلا چرا در برابر حرف فلانی ازم دفاع نکردی؟! اونی که اهلش نباشه اهلش نمیشه! و اصلا اینکه شما همسرت رو با همون شخصیت شکل گرفته ای که داره بپذیری خودش یک اصل دیگه برای حفظ آرامش همسرته‌‌. دست از اینکه بخوای یه آدم سی چهل ساله رو تغییر بدی بردار، تو یه اخلاق بد خودتم که تازه خودتم بهش واقفی نمیتونی تغییر بدی حالا اومدی کلا یه شخصیت رو بکوبونی از نو بسازی؟ بپذیرش همسرت رو عزیزم، هرمدلی که هست، با تمام عیب ها و نواقصش بپذیرش و دست از تغییر اون بردار و اگر راست میگی خودتو تغییر بده. حالا پرانتز بسته و برم سر حرف اصلیم. حالا وقتی از رفتار خانواده و اطرافیان طرفت میرنجی اگر اگاهانه زندگی کنی یا میبخشی و گوشات در و دروازه میشه، یا اگر نمیتونی ببخشی و همسرت اهل حرف زدنه و منطقیه میشینی باهاش حرف میزنی و میخوای راهی در برخورد با افراد خانوادش بهت بگه که ناراحتی پیش نیاد و یا اگر نمیتونی ببخشی، از اونورم‌ نمیخوای و نمیشه با حرف زدن با همسرت راهی پیدا کنی و عصبانی هستی و میخوای ادبش کنی باید خودت انجام بدی، خب یاد بگیر مودبانه جواب کسی که ناراحتت کرده رو بدی، مطمئن باش اگر حق باهات باشه و منطقی باشی و مودبانه هم جواب درخوری بدی هیچوقت همسرت نمیگه چرا حرف زدی؟ چون کافیه مطمئن باشه شما به حق ناراحت شدی اونوقت اگر خودت پاسخشون رو بدی همسرت ناراحت نمیشه‌.

دومین چیزی که آرامش خونه و همسرت رو بهم میزنه، غر زدنه، گاهی شما عادت میکنی به غر زدن و بدون اینکه بفهمی و بدونی داری غر میزنی اما درواقع داری میزنی و همسرت حتی اگر سکوتم کنه در برابر غرهات اما بدون و مطمئن باش داره توو ذهنش دنبال یه راه درویی میگرده که شده برای چندساعت ازت دور بشه اونوقت به بهونه بیرون کار دارمو ماشینمو بشورم و غیره میبینی برای چندساعت میره که فقط نبینتت. حالا غر یعنی چی؟ یعنی هرچی که فکر کنی: چرا جوراباتو برنمیداری، مگه صد دفعه نگفتم؟/ اه چقدر من ظرف بشورم خسته شدم/ چرا اصلا بچه رو نمیگیری بابا منم آدمم منم خسته میشم خب/ الان وقت سبزی خریدنه اخه؟ من چیکار کنم خب ؟/ تو نمیدونستی مهمون داریم گذاشتی اد الان اومدی؟ مرسی واقعا هیچوقت نشد یه کمک بدی/ بابا چهل باره دارم میگم این پرده هارو درار خب کی میدی پس؟/ کاش لیوانایی که برمیداری بذاری توو ظرفشویی نکه که هی من بیام بذارم و یک عالمه حرف معمولی که ما فکر میکنیم معمولیه ولی توو ذهن آقایون غره. مخصوصا وقتی هی با حالت اعتراضی حرفاتونو بزنید و توو دو سه دقه هم جمعش نکنید و هی زیر لب واسه خودتون غر بزنید!...راه اینم مشخصه: به قول دکتر فرهنگ بذر خوب بکار تا بذر خوب برداشت کنی‌. قبل گفتن هرجمله فکر کن بهترین جمله ای که میتونی بگی چیه حالا همون بهترینه رو بگو. وقتی میگی از سرکار میای دو دقه هم پیش ما نیستی خونه هم میای باز همش سرت توو گوشیه انگار نه انگار اومدی خونه خب بابا توو جمع باش! قطعا انتظار نداشته باش موبایلش رو بذاره کنار و بگه قربونت برم بیا بغلم:/ بذر خوب نکاری بذر خوب دریافت نمیکنی. اما کافیه بگی میای اینجا یه کم پیشم بشینی از صبح ندیدمت دلم تنگ شده، یه چایی باهم بخوریم؟ یعنی میتونم قسم بخورم خودش موبایلش رو میذاره کنار و میاد کنارتون میشینه‌. پس قبل هر حرف و اعتراضی به اینکه چجوری بگی فکر کن، به اینکه بهترین جمله ای که میتونی بگی کدومه همونو بگی نه بدترینش رو که فکر کنه دائم داری سرش غر میزنی و مغزش رو میخوری.

سومین چیز دائم الانتظار و توقع داشتنه‌. میدونید معمولا آدما خیلی دیر میفهمن شاید بعد سالیان سال زندگی کردن، تازه میفهمن که برای خوشبخت و اروم زندگی کردن باید سطح توقع و انتظارمون رو از همه و همه حتی همسرمون صفر میکردیم اونوقت بود که آروم زندگی میکردیم. مثلا من هزار مورد دیدم که خانومه داره به شوهرش میگه بابا یه ساعت بچه رو بگیر دیگه تو هم ، بخدا من خسته شدم، یه کمم تو با بچه بازی کن دیگه من بخدا دیگه نمیتونم/ من برای همه مناسبتا بهت تبریک میگم ولی تو نه و یسری از این دست توقعات روزانه و من میگم به حق اصلا. ولی اینم میگم راز خوشبختی توو اینه که توقعت رو برسونی به صفر مطلق. حتی توو بچه داری هی نگید مگه فقط بچه منه، یه بار بیاین اگاهانه نگاه کنید، آیا کسی شمارو مجبور کرده که با بچتون بازی کنید؟ آیا شما هم میتونید بچتون رو نخوابونید ؟ شمام میتونید جاشو عوض نکنید؟ قطعا میتونید دیگه، اجباری وجود نداره که، ولی شما دوست دارید که به موجودی که به این دنیا اوردینش رسیدگی کنید، ممکنه بگید نه چون اون بچه فقط مارو داره و اگر من کاراشو نکنم کس دیگه نیست که بکنه‌؛ درسته، فرزند شما تماما نیازه و این مادره که محکوم به رسیدگیه، ولی این رسیدگی توو عمقش اجباری نیست، تو هم میتونی غذا ندی اون لحظه به بچه ت و اون گریه کنه، ولی تو دلت میخواد به بچه ت برسی یا که خودت رو تنها پناه بچه ت میدونی و باید که تو بهش برسی، دیگه رها کن که آیا همسرتم میخواد کارای تورو برای بچه ش بکنه یا نه، به زور ازش انتظار نداشته باش بیاد بازی کنه ، دلش بخواد میاد، دلشم نخواد نمیاد. اون مسئول رفتار خودشه، تو هم اگر دوست داری مادر خوبی باشی پس کار خودتو بکن انتظار نداشته باش اونم خسته از راه میرسه بیاد دوساعت خونه سازی بکنه با بچه ش. اگر دوست نداری تو هم تولدشو تبریک نگو دیگه ازشم انتظار نداشته باش اونم بگه. اگر گفتی توقعت رو به صفر برسون. انتظار نداشته باش چون در روز دوبار تو بهش زنگ میزنی حالا اگر تو نزنی اونم نمیزنه پس بهش بگی اگر من تلفن نزنم تو نباید یه زنگ به من بزنی؟؟ اگر تلفن نمیزنه، تو هم نمیخوای نزن ولی اگر زدی توقعت رو به صفر برسون. انتظار نداشته باش چون هردفعه اون سرما میخوره تو مثل پروانه دورش میچرخی، حالا که تو حالت بده و مریض شدی بیاد ۵ روز بمونه کنارت و پرستاریت رو بکنه. اگر پرستاریت رو نمیکنه، تو هم دلت نخواست نکن ولی اگر کردی توقعت رو به صفر برسون. بخدا اگر جوونا یاد میگرفتن توقعاتشون و انتظاراتشون رو صفر کنن، صفر به معنای واقعی کلمه؛ اونوقت میدیدن چقدر همیشه روابطشون قشنگه با همسرشون چرا که اگر دایم التوقع نباشن و غر نزنن میبینن که خود همسرشون قدرشناس تر میشه و بیشتر حواسش به زنش هست و محبت میکنه طوری که نیاز نیست تو انتظار داشته باشی اون کاری کنه، اون خودش میکنه. 

دیگه باقیش بمونه انشالله در پست های بعدی. اگر مفید واقع شد این پست باقیشم مینویسم، رفتار های مناسب آقایون در برابر خانوم ها هم مینویسم که چجوری زناشون رو مطیع خود کنن:/ اگرم مفید واقع نشد که شمارو به خیر و مارو به سلامت:))

 داشتم با مادر گرام در واتس اپ صحبت میکردم، از این دست صحبت های روزمره طور؛ که وسط اش بنده به مادر عرض کردم که عکس پروفایلم چطور است؟ یکی از عکس های پسرم را گذاشته بودم...اصولا مامان من معتقد است که عکس بچه و شوهر و خلاصه خوشبختی تان را به نمایش نگذارید و خودتان را در معرض چشم کسی قرار ندهید. در همین راستا مادر بعد از قربان صدقه رفتن نوه اش گفت صدقه بگذار کنار، منم برایش گذاشتم. با خنده گفتم میخواهی عکسش را بردارم؟ ... یعنی جوابی که مادر داد اصلا نابودم کرد؛ ایشان خیلی جدی فرمود: آره بردار... بعد ایزتایپینگ شد و دوباره پشت بندش نوشت: خودتو بذار:|... گفتم آنوقت کسی مرا چشم نمیکند؟:/ ...مادر ایزتایپینگ شد و نوشت: نه :|

اگر بگویم هم‌اکنون چه اتفاقی برایم رخ داد جامه میدرید و سر به بیابان میگذارید اما خب من شماها نیستم و عین شماها سوسول موسول نمیباشم ...یعنی فقط تصور کنید در همین نصف شب درست وقتی که خانه در سکوت و خاموشی فرو رفته و شما با پای مبارک چپتان وارد دستشویی میشوید و دمپایی های سوراخ دار ِ بنفشِ دستشویی را پایتان میکنید، یکهو یک چیز حجم دار! را زیر انگشت شصتتان حس میکنید و خب در لحظه به بدترین چیزی که میشد فکر کرد فکر کردم که نکند موقع پوشک عوض کردن پسرم اندکی از دستشویی شماره دوی او ریخته باشد روی دمپایی و خب همانطور که داشتم به این فاجعه عمیق و عظیم فکر میکردم و اه اه کنان دولا میشدم تا دمپایی سوراخ سوراخه بنفشمان را بررسی کنم، دیدم گویا از انچه من فکر میکردم فاجعه تر هم داریم! بله فرزندانم یک عدد از این سوسک های گنده ی بالدارِ پدر مادر دار داخل دمپایی سوراخ سوراخه بنفشمان بود که بنده درواقع با شصت پایم زده بودم قسمت تحتانی ایشان را له و لورده کرده بودم و او با چند عدد پای قطع شده اما همچنان زنده بود و باقی دست و پاهایش را برایم تکان میداد و من هم گرچه انصافا چندشم شده بود چون گویا یک عالمه هم تخم داشت و تمام تخم های سفیدش به بیرون ریخته بود اما خب در کمال ارامش او را از این زندگی نباتی و نکبتی راحت کردم و فرستادم اش داخل چاه فاضلاب و انگشت شصت پایم را هم اب کشیدم و دمپایی بنفشمان را هم شستم و امدم بیرون و انگار نه خانی آمده بود و نه خانی رفته بود. بله من از سوسک حتی بالدار گنده هم نمیترسم دلتان بسوزد!

خدایا از ما مادران خسته و بیخواب که دلشون میخواست امشب برن مصلی ای امامزاده صالحی چیزی ولی فکر کردن بچشون اذیت میشه و ممکنه سرما بخوره و نمونه، بعد اومدن توو خونه خودشون جوشن کبیر بخونن و قرآن به سر کنن و بگن الهی العفو و وسطای جوشن کبیر دوباره مجبور شدن فرو برن در نقش مادریشون و دقیقا از روی ساعت سه ساعت تمام مشغول خوابوندن فززندشون شدن  و بعدشم که فرزندشون خوابید دیگه چشماشون شروع کرد به آلبالو گیلاس چیدن و دیگه جونی نداشتن که عرش الهی رو به لرزه دربیارن! و فقط به دلیل اینکه از سر شب چهره مرحوم مادربزرگشون جلو چشمشون بود یه سوره ملک خوندن و دونه دونه همه مرده های تووی ذهنشون رو اسم بردن تا خاله ی همسایه ی سابقشون رو و دست اخر کم آوردن و اونم یهو گفتن اصلا همه ی فوت شده ها توو همه جای دنیا و از ازل تا ابد این سوره ملک بهشون برسه و بعدشم همون طور توو عالم هپروت و نیمه هوشیار دعا کردن برای این و اون، دیگه خدایا خودت ازشون قبول بفرما و لطفا تمام چیزای خوب عالم ت رو امسال در سرنوشت این بندگان حقیرت بنویس هرچند میدونم اون دنیا میگی اگر نمیتونستی چطور تونستی پست بذاری توو وبلاگت پس چموش؟... خدایا منم خودت افریدی ببین جیک جیک میکنم برات پس منم ببخش و بیامرز ای ارحم الراحمین.

یه پیج روتختی فروشی رو فالو دارم، پیج کاملا کاریه و توو تک تک پست ها عکس روتختی هاست با توضیحات و قیمت و اینا، توو استوری ها هم آقای فروشنده روتختی ها رو توضیح میده یا از کارخونه و تولید عکس و فیلم میذاره. حالا الان یه پست دیدم آقای فروشنده گذاشته و زیرشم نوشته تخفیف روی روتختی ها داریم و اینا. بعد ۸ تا عکس توو پست گذاشته که عکس اول خودشه و خانومش، خب علی القاعده عقل بشر میگه ۷ تای دیگه حتما روتختیه، ولی خب ۷ تای دیگه عکس های تکی خانومش در حالت ها و فضاهای مختلف بود وسط یه پیج کاری:| نمیدونم چرا در اینجور مواقع اصلا نمیتونم به گزینه ی دیگه ای جز اینکه خانومه به شوهرش گفته عکسای منو بذار فکر کنم:دی ... من به ضرس قاطع به شما میگم اصولا آقایون ایرانی دوست ندارن عکسای خانومشون رو به نمایش بذارن حتی شده در پروفایلشون، حتی شده عکس نیم رخ و سیاه و سفید و با عینک دودی و ماسک و نصفه نیمه و حتی شما بگو یه چشم حتی اگر معلوم باشه از اون زن! پس هروقت دیدید یه آقایی مخصوصا وسط پیج کاریش عکسای زنش رو گذاشته بدانید و آگاه باشید پشت هر چیزی یک زن نهفته:|

شما هم روزه میگیرید همش سردتونه در حدی که تمام در و پنجره ها رو بستید و لباس های کلفت تنتونه و یدونه پتو هم جوابگوتون نیست و همچنان هم وسط فروردین گرم دارید سگ لرزه میزنید؟:| یا فقط من مشکل دارم؟:|

دوتا دندونای جلوییش روکشه برای همون باهاشون تخمه ژاپنی( جابونی) نمیشکونه. چند سال بود که نمیدونستم، فکر میکردم دوست نداره؛ نشستم یه مشت با دوتا دندونای جلوییم شکوندم و دونه دونه ریختم کف دستم، زیاد که شد، ریختم توو دهنش...به قول ایوان بند: چه زیبا می کُشی عشق...

امروز بعد سالها جمعه برایم معنای جمعه داشت...سالهاست که نه دلگیری غروب جمعه را حس میکنم و نه خود جمعه و تعطیل بودنش را...شاید کار همسرم هم بی دلیل نباشد و هر وقت و هر روز باشد برای ما میشود جمعه و هروقت سرکار باشد میشود غیر جمعه. اما امروز برایم جمعه بود...یک روز تعطیل که از صبح اش همسرم بود و بر خلاف روزهای دیگر تلفن اش مدام زنگ نخورد و همه چیز رنگ و بوی یک روز جمعه را داشت. اما نه جمعه ای با غروب دلگیر... برعکس جمعه ای که گذشت برایم عجیب دل انگیز بود، حتی غروب اش... اصلا در همان غروب بود که پسرکم با پدرش رفته بود حمام آب بازی و من چراغ های خانه را روشن میکردم و اسباب بازی ها را از روی زمین جمع میکردم و آب گلدانِ گل رزی که دو شب پیش همسرم پشت چراغ قرمز برایم خریده بود را عوض میکردم که انگار زمان برایم طور دیگری در آن لحظه گذشت..‌. من انگار این صحنه را قبلا جای دیگری دیده بودم، همین لحظه را همین زندگی را همین روز را...من هیچوقت آدم فانتزی سازی نبودم، برای هیچ مرحله ای از زندگی ام فانتزی بلد نبودم بسازم و به رویا فکر نمیکردم، هیچوقت رویایی از نیمه گمشده ام در ذهنم نبود، هیچوقت ذهنم فانتزی ای با اویی که نبود نمیتوانست بسازد، اما درست با هر قطره ی آبی که روی گلبرگ های گل رز میچکاندم فکر میکردم این درست همان زندگی ای بود که من همیشه آرزویش را داشتم، این درست همان صحنه ای بود که من همیشه رویایش را داشتم، یک بعد از ظهر بهاری پسرم با پدرش حمام رفته باشد،صدای خنده هایشان را بشنوم و من روی گلی که از سر عشق بهم هدیه داده شده اب بچکانم و فکر کنم برای افطار چه درست کنم که دوست داشته باشد. رویای من همین زندگی ساده ای بود که وسط اش ایستاده ام در غروب جمعه ای دل انگیز که باران هم باریدن گرفت و بوی خاک از پنجره ی باز به مشامم رسید و گویی اردیبهشت زودتر از موعد از راه رسیده بود.

 

+ جایی میخواندم که مراقب چیزهایی که یک روزی بهشان فکر میکنید باشید، زیرا ما آنچه که فکر میکنیم را قطعا روزی زندگی میکنیم...

هرموقع میره توو بحرش و از دور نگاهشون میکنم میبینم داره لبخند میزنه، یعنی هرموقع که میره توو بحرش یه لبخندم روی لباش نقش میبنده...با لبخند روی لبش گفت: حواست هست چقدر داره زود بزرگ میشه؟... گفتم آره خیلی..‌. گفت ولی من دوست ندارم زود بزرگ بشه...گفتم ولی من خیلی دوست دارم مثلا ۱۷ سالگیشو ببینم، دامادیشو ببینم...