امروز خیلی گذری یک قسمتی از یک فیلمی را دیدم که حسن فتحی ساخته بود. از این فیلم ها که چندتا داستان مختلف را روایت میکند. در یکی از داستان ها زنی اعضای بدن شوهرش را اهدا کرده بود و حالا میخواست با آمبولانسِ حمل اعضای بدن او همراه باشد. مسئول این کار قبل از آمدن آن زن معترض و شاکی بود که چرا او همراه ما بیاید؟ ما که ماییم دوتا بخیه در روز میبینیم کل شبمان زهر میشود چه برسد به او که اعضای بدن عزیزش را دارند میبرند و من نمیتوانم وسط اتوبان بزنم کنار و برای خانم آب قند درست کنم! اگر او بیاید بهش میگویم که همراه ما نیاید. وقتی آن زن آمد و روی صندلی آمبولانس نشست پسره بعد از گفتن اینکه خیلی کار بزرگی کردید و...به او گفت کاش با ما نیایید، خاطره ی این روز در یادتان میماند بعدا اذیت میشوید و شما نیایید ما هم راحت تر کارمان را انجام میدهیم. همان موقع تلفن پسره زنگ زد، نامزدش پشت خط بود، رفته بود تالار برای عروسی شان رزرو کند و پسره با عصبانیت میگفت مگر فامیلای ما که هستند که چندتا دسر سفارش بدهی؟ نمیخواهد همان یکی سفارش بده، و وقتی نامزدش خواسته بود برایش عکس دسرها را بفرستد باز با همان لحن عصبانی قبلی که سرکارم و ... پاسخ داده بود. وقتی قطع کرد آن زنی که آمده بود اعضای بدن شوهرش را اهدا کند به پسره گفت با زن ات درست حرف بزن. عروسی چیز مهمی ست خب، در یاد زن ها میماند؛ من خودم همه ی خاطرات در یادم مانده است. مثلا فکر میکنی من روز عروسی مان کجا بودم؟ در بیمارستان. چون آقا منوچهر شوهرم زده بود در فَکَّم و دوسه تا از دندان هایم شکست، البته بعدا روکش گذاشتم. نمیدانم آن شب برادرش چه گفت من یک جوابی دادم که آقا منوچهر عصبانی شد و زد. ماشالا دست اش هم سنگین بود. میدانی من با تمام این اعضای بدن، این قلب و چشم و دست هزاران خاطره دارم، بگذار همراهتان بیایم، من با هیچ خاطره ای از امروز اذیت نخواهم شد، آمده ام که شاید بتوانم با رفتن اعضایش بعضی از خاطراتم را فراموش کنم؛ من میخواهم با چشمان خودم ببینم که منوچهر رفته است، حتی تکه تکه ی اعضای بدن اش هم دیگر برنمیگردد!
عنوان: علیرضا جان آذر