بیست و دوم فوریه

با توام
قاب عکس نارنجی
با توام
زرقبای پاییزی
در نگاهت حضور مولاناست
پا رکاب دو شمس تبریزی...

امروز بعد سالها جمعه برایم معنای جمعه داشت...سالهاست که نه دلگیری غروب جمعه را حس میکنم و نه خود جمعه و تعطیل بودنش را...شاید کار همسرم هم بی دلیل نباشد و هر وقت و هر روز باشد برای ما میشود جمعه و هروقت سرکار باشد میشود غیر جمعه. اما امروز برایم جمعه بود...یک روز تعطیل که از صبح اش همسرم بود و بر خلاف روزهای دیگر تلفن اش مدام زنگ نخورد و همه چیز رنگ و بوی یک روز جمعه را داشت. اما نه جمعه ای با غروب دلگیر... برعکس جمعه ای که گذشت برایم عجیب دل انگیز بود، حتی غروب اش... اصلا در همان غروب بود که پسرکم با پدرش رفته بود حمام آب بازی و من چراغ های خانه را روشن میکردم و اسباب بازی ها را از روی زمین جمع میکردم و آب گلدانِ گل رزی که دو شب پیش همسرم پشت چراغ قرمز برایم خریده بود را عوض میکردم که انگار زمان برایم طور دیگری در آن لحظه گذشت..‌. من انگار این صحنه را قبلا جای دیگری دیده بودم، همین لحظه را همین زندگی را همین روز را...من هیچوقت آدم فانتزی سازی نبودم، برای هیچ مرحله ای از زندگی ام فانتزی بلد نبودم بسازم و به رویا فکر نمیکردم، هیچوقت رویایی از نیمه گمشده ام در ذهنم نبود، هیچوقت ذهنم فانتزی ای با اویی که نبود نمیتوانست بسازد، اما درست با هر قطره ی آبی که روی گلبرگ های گل رز میچکاندم فکر میکردم این درست همان زندگی ای بود که من همیشه آرزویش را داشتم، این درست همان صحنه ای بود که من همیشه رویایش را داشتم، یک بعد از ظهر بهاری پسرم با پدرش حمام رفته باشد،صدای خنده هایشان را بشنوم و من روی گلی که از سر عشق بهم هدیه داده شده اب بچکانم و فکر کنم برای افطار چه درست کنم که دوست داشته باشد. رویای من همین زندگی ساده ای بود که وسط اش ایستاده ام در غروب جمعه ای دل انگیز که باران هم باریدن گرفت و بوی خاک از پنجره ی باز به مشامم رسید و گویی اردیبهشت زودتر از موعد از راه رسیده بود.

 

+ جایی میخواندم که مراقب چیزهایی که یک روزی بهشان فکر میکنید باشید، زیرا ما آنچه که فکر میکنیم را قطعا روزی زندگی میکنیم...

هرموقع میره توو بحرش و از دور نگاهشون میکنم میبینم داره لبخند میزنه، یعنی هرموقع که میره توو بحرش یه لبخندم روی لباش نقش میبنده...با لبخند روی لبش گفت: حواست هست چقدر داره زود بزرگ میشه؟... گفتم آره خیلی..‌. گفت ولی من دوست ندارم زود بزرگ بشه...گفتم ولی من خیلی دوست دارم مثلا ۱۷ سالگیشو ببینم، دامادیشو ببینم...

از لحظات ملکوتی یک مادر وقت هایی ست که فرزندش میخوابد، البته به شرطی که نزدیک افطار نباشد و نخواهد افطاری درست کند و سینک ظرفشویی هم پر ظرف نباشد و نخواهد بشورد و جای جای خانه هم پر اسباب بازی نباشد و نخواهد جمع کند. 

خیلی ماه رمضون رو دوست دارم، از بچگی هم خیلی دوسش داشتم، اونقدر که یادمه توو تقویم نگاه میکردم اول از همه میدیدم ماه رمضون چه ماهی افتاده، حتی یادمه یه سال ماه رمضون نیمه های مهر ماه بود، از اونجایی که از ماه مهر و مدرسه متنفر بودم و هستم اون سال تنها دلخوشیم این بود که ماه رمضون زود میاد و دوست نداشتنی بودنِ ماه مهر رو میشوره میبره. عاشق پنجشنبه های ماه رمضون بودم که فرداش جمعه ست و درس ندارم و راحت میتونم تا افطار بخوابم و بعدم بلند بشم سفره افطار بچینم، اصلا چیدن سفره افطار جزو علاقه های همیشگیم بود و بابتش یه ذوق و شوق وصف نشدنی داشتم، چون خیلی بچه درسخون بودم باقی روزای هفته حتی ممکن بود تا یکساعت بعد افطار چیزی نخورم چون تا درسم تموم نمیشد از اتاق بیرون نمیومدم و چیزی نمیخوردم:| برای همون عاشق پنجشنبه های ماه رمضون بودم. از سحری های مامان و بو و عطری که هنوز توو سرمه و دلم بدجور تنگ میشه گرفته تا ماه رمضونایی که توو دل سیاه زمستون بود و توو برف میرفتیم خونه مادربزرگ و روزه ای که بهمون فشار آورده بود و لپامون گل انداخته بود تا کتلت های مرغی که مادربزرگم میپخت، همشون برای من جزو شیرین ترین خاطراته. من هنوزم عاشق ماه رمضونم، فرای تمام اعتقادها حال معنوی این ماه رو خیلی دوست دارم، اصلا حالم توو این ماه بهتره...کاش بتونم آدم بهتری هم باشم.

 

امیدوارم سالی که نکوست از بهارش پیدا نباشه!

من هیچوقت شاهین گوش نمیدهم...میان آهنگ هایی که در فلش ماشین همسرم هم هست یک آهنگ از شاهین وجود دارد که انقدر میداند بدم می آید که ناخودآگاه هروقت آهنگش می آید خودش آهنگ را میزند برود؛ اما میان تمام آهنگ هایش یک اهنگی بود که تنها آن را سالها پیش سالها گوش دادم!...سالهایی که من بودم و جاده و شاهینی که هزاران بار در گوشم خواند: ببین بنان چطور با صدای من بغض کرده و من بغض سالیانم را با صدایش قورت میدادم و ساعت ها به جاده ی برهوت زل میزدم...اصلا برایم مهم نبود در آهنگ چه خوانده و منظورش چیست، تنها صدایش بود که در آن آهنگ برای حال خرابم دوست داشتم...اینکه بعد سالها دوباره هنزفری گذاشتم، آهنگش را آوردم تا برایم بخواند ببین بنان چطور با صدای من بغض کرده یعنی بدجور دلم گرفته است...

اینروزها به بیشترین چیزی که فکر میکنم خودم هستم. به روان خودم، به هستی خودم، به فلسفه وجودی ام در این دنیا مدام فکر میکنم. هر آنچه که هستیم ، همین اینی که درست همین حالا هستیم، همین خودمان حاصل خیلی چیزهاست؛ دوران بچگی مان، تربیتمان، دوستانمان، فرهنگی که در آن بزرگ شدیم، محیط خارج از خانه ای که در آن رشد یافتیم، دوستانی که سر راهمان قرار گرفت، شکست هایی که در زندگی خوردیم، غم هایی که در زندگی مان ایجاد شد، راه هایی که طی کردیم، تجربه هایی که کسب کردیم، خواسته هایی که بهشان نرسیدیم و همه و همه همین مای اکنون را شکل داده است. هر آنچه که اکنون هستیم با تمام رذایل و حسنات اخلاقی مان مجموعه ای از سالهایی ست که ما زندگی کرده ایم. اگر حسودیم اگر کینه ای هستیم اگر عصبی هستیم اگر خرده شیشه داریم اگر بدگمانیم و هزاران اگر دیگر، همه ی اینها در لحظه ی ورودمان به این دنیا نبودیم، ما پاک همچون لوحی سفید پایمان را به این دنیا گذاشتیم با فطرتی پاک و مقدس؛ اما حالا این مای اکنون آیا هنوز لوحی سفید است؟ تمام عوامل بالا مای اکنون را شکل دادند و البته که خودمان این چیزی که هستیم را ساختیم. نمیدانم شاید خاصیت مادر شدن است که دارم اینروزها به خودم بیشتر از هروقت دیگری فکر میکنم؛ چرا که تمام خواسته ام حالا در این دنیا این است که فرزندی که خداوند در دستانم امانت قرار داده است را انسان تربیت کنم، واقعا انسان، انسانی کامل... اما بعدش فکر میکنم فرزند من همانی میشود که خودم هستم، آیا من کاملم؟ آیا من انسانم؟ آیا من برای تکاملم کاری میکنم ؟ آیا برای رشد روانم و شخصیتم کاری میکنم؟ و تا روی خودم کار نکنم نمیتوانم روی موجود دیگری کار کنم‌.... من باید رشد کنم، تا بتوانم موجود دیگری را رشد بدهم.

شاید مسخره به نظر برسد اما حس میکنم تنها دو روز است که دارم انسان وارانه زندگی میکنم، تنها دو روز است که با تمام وجودم حالم خوب است و در سبک ترین حالت ممکنم، چون دو روز است که تصمیم گرفته ام برای رشد خودم کاری کنم، تصمیم گرفته ام تمام انچه در خودم نمیپسندم را بگذارم کنار، تصمیم گرفتم تنها یک رسالت در این دنیا برای خودم قائل باشم آنهم اینکه آدم خوبی باشم... تصمیم گرفتم توقع و انتظارم را از همه، همه، حتی نزدیک ترین افراد زندگی ام به صفر برسانم؛ تصمیم گرفتم اگر در روز میتوانم کسی را خوشحال کنم دریغ نکنم، تصمیم گرفته ام دیگر اجازه ندهم آدم ها با رفتارهایشان روانم را بهم بزنند و اجازه ندهم هیچ حرفی، هیچ رفتاری ناراحتم کند، تصمیم گرفته ام برای آرامش اطرافیانم تلاش کنم، و اجازه ندهم هیچ چیزی آرامش را از خانه و خانواده ام بگیرد حتی خودم. تصمیم گرفته ام رفتار ها و روش های منسوخی که قبلا در روابط با ادم ها برای بیان خواسته ها و انتظاراتم امتحان کرده ام و جواب نداده بیشتر از این ادامه ندهم و محبت و سازش و حرف و حرف را جایگزین کنم. و من دو روز است اینها را فقط شعار نداده ام بلکه زندگی کرده ام. درست در شرایطی که میتوانستم داد بزنم و بحث کنم با کسی که رفتارش اذیتم میکرد و قبلا بحث را انتخاب کرده بودم، حالا صبوری کردم، حرف را جایگزین کردم و نتیجه اش همانی شد که هیچوقت نتوانسته بودم بگیرم اما حالا گرفتم. در شرایطی که میتوانستم برای خوشحالی کسی کاری کنم خوشحالش کردم. در شرایطی که میتوانستم رفتار قبلی کسی را حالا بر سر خودش تلافی کنم تلافی نکردم و دلم نخواست من مانند او باشم. در شرایطی که هیچ اجباری و انتظاری برای کمک به کسی نداشتم اما دلم خواست کاری کنم و من دو روز است بینهایت روانم آرام است. دیگر از ادم هایی که تا دو روز قبلش ناراحت بودم چرا که با حرفی یا رفتاری مرا رنجانده بودند ناراحت نیستم و خودخوری نمیکنم و حالا فقط برای خودشان ناراحتم، برای خشم هایی که در خودشان جمع کرده اند و برای روح رشد نیافته شان. دو روز است که بینهایت از خودم راضی ام، آرامم و حالم بینهایت خوب است چرا که احساس میکنم یک قدم به لوح سفیدی که در بدو خلقتم و ورودم به این دنیا بودم نزدیک شده ام.  

 

 

به این دلیل که خود زاده ی اسفندم نمیگویم، اما من عاشق ماه اسفندم. برای اینهمه سرزندگی، برای تکاپوی مردم، برای شادی مردم، برای تلاش های بی وقفه برای تمام کردن کارهای ناتمام، برای امید که بر دل تک تک مردم مینشیند که سال با تمام تلخی هایش برود و سالی پر از اتفاقات خوش بیاید، برای پول هایی که برای شادی خرج میشود، برای رونق گرفتن کسب و کارها و بازار، برای لبخند بچه ها و ذوق بی پایانشان هنگام انتخاب کردن ماهی گلی ، رنگ کردن تخم مرغ ها. برای نو شدن لباس ها، تمیز شدن خانه ها و حتی دیدن آدم هایی که یک روزنامه دست گرفته اند و دارند شیشه های خانه شان را تمیز میکنند؛ برای اینهمه امیدِ بر دل نشسته... برای نم نمک جوانه زدن گل ها و درخت ها، برای دل های بی قرار و خسته وقتی با هزار هزار امید به خالق بزرگ میگویند حول حالنا الی احسن الحال...برای سبز شدن زمین...من اسفند را دوست دارم...

و بیست و دوم فوریه ای دیگر...

نوشتن یسری چیزا خیلی سخته، چون نمیدونی چطوری باید از طریق واژگان سرد و بی حس منظورت رو برسونی همون طور که توی دل خودته. من پای این پست همین حسم، سختمه نوشتن از چیزی که توی دلمه و واقعا نمیدونم چجوری باید واژه ها رو کنار هم بذارم تا بتونم حسم رو تمام و کمال بفهمونم. بعضی از ادما برای این دنیا که اکثریت آدماش خوب نیستن زیادی خوبن. این مدل آدما اونقدر عجیب غریب خوبن، اونقدر روحشون پاک و دست نخورده ست، اونقدر دلشون دریااا و بزرگه که با خودت میگی یعنی هنوزم توو دنیا این آدما وجود دارن؟ این آدما بی اونکه خودشون بدونن کافیه فقط ۵ دقیقه کنارت حتی بشینن، قادرن با روح پاک و دل دریایی که دارن دنیایی از حال خوب رو بهت تزریق کنن. برای این دنیای بی معرفت این آدما یجورایی معجزه ن. میون اینهمه آدم و دوست و غریبه و آشنایی که میشناسم و دیدم یکیو میشناسم که هیچی برای توصیف روح بزرگش ندارم جز واژه ی " خوب"، خوب مطلق. 

دارم به هدیه هاش نگاه میکنم، فکر میکنم به اینکه یه نفر چقدر با خوب بودنش میتونه حس ارزشمندی بهت بده، حس اینکه یه نفر به تو و علاقه مندی هات فکر میکنه و تو براش مهمی و چقدر این حس قشنگه، اینکه ببینی یه نفر از لا به لای حرفات در طی روزها و ثانیه ها چیزهایی که تو دوست داری و حتی شاید نزدیک ترین افراد زندگیتم ندونن برات توی یه پاکت جمع کرده و آورده و تو حالا با نگاه کردن به هرکدومشون یه حس و حال عجیبی داری که توی واژه نمیگنجه. نمیدونم شماها دورتون از این آدم ها هست یا نه اما من یه رفیق دارم سالیانه ساله که همینطور زلال مونده، رفیقی واقعا بهتر از آب روان که اینجا شماها بهش میگید واران:)