ما انقدر تک تک خاطرات زندگی مان را برای هم تعریف کرده ایم که هر کداممان میخواهد خاطره ای بگوید نگفته تمام خاطره را از حفظ شده ایم، ولی هردویمان هربار انگار که از اول داریم خاطره ای را میشنویم مثل بار اول ذوق میکنیم، تعجب میکنیم و با تمام حواس گوش میدهیم و هیچوقت نه او وسط خاطره هایم گفته است تکراری ست و نه من وسط خاطره هایش...و نمیدانم چرا واقعا هیچوقت به یکدیگر نگفته ایم...امشب اما یاد خاطره ای افتادم که تا به حال برایش تعریف نکرده بودم، خاطره ای از دوران بچگی ام، گوجه سبزهایی که آورده بودم بخوریم را که دیدم دوباره دخترک شیرینی شدم وسط میدان بازی...تمام روزها و لحظه ها از جلوی چشمانم گذشت.. چارزانو روی کاناپه نشسته بودم و با ذوق اسم تک تک همبازی های کودکی ام را میگفتم، اسم بچه های محل را که با انها فوتبال بازی میکردم و با ذوق شکل خانه مان را با دستانم در هوا میکشیدم و برایش از روزهای بچگی ام میگفتم...ساعت ها از سر شب و ذوق کودکانه ام گذشته است اما راستش دلم ماند پیش همان روزها، همان روزهایی که خبری از منِ حالا نبود، من بودم و زغوغای جهان فارغ...چرا انقدر زود بزرگ شدیم و بچگی تمام شد؟...
اون موقع هم دنبال بزرگ شدن و بزرگی کردن و برداشتن بار های سنگین یودیم !
آدمیزاد موجود عجیبیست !!