بیست و دوم فوریه

با توام
قاب عکس نارنجی
با توام
زرقبای پاییزی
در نگاهت حضور مولاناست
پا رکاب دو شمس تبریزی...

ما انقدر تک تک خاطرات زندگی مان را برای هم تعریف کرده ایم که هر کداممان میخواهد خاطره ای بگوید نگفته تمام خاطره را از حفظ شده ایم، ولی هردویمان هربار انگار که از اول داریم خاطره ای را میشنویم مثل بار اول ذوق میکنیم، تعجب میکنیم و با تمام حواس گوش میدهیم و هیچوقت نه او وسط خاطره هایم گفته است تکراری ست و نه من وسط خاطره هایش...و نمیدانم چرا واقعا هیچوقت به یکدیگر نگفته ایم...امشب اما یاد خاطره ای افتادم که تا به حال برایش تعریف نکرده بودم، خاطره ای از دوران بچگی ام، گوجه سبزهایی که آورده بودم بخوریم را که دیدم دوباره دخترک شیرینی شدم وسط میدان بازی...تمام روزها و لحظه ها از جلوی چشمانم گذشت..‌ چارزانو روی کاناپه نشسته بودم و با ذوق اسم تک تک همبازی های کودکی ام را میگفتم، اسم بچه های محل را که با انها فوتبال بازی میکردم و با ذوق شکل خانه مان را با دستانم در هوا میکشیدم و برایش از روزهای بچگی ام میگفتم...ساعت ها از سر شب و ذوق کودکانه ام گذشته است اما راستش دلم ماند پیش همان روزها، همان روزهایی که خبری از منِ حالا نبود، من بودم و زغوغای جهان فارغ...چرا انقدر زود بزرگ شدیم و بچگی تمام شد؟...

نظرات (۲)

اون موقع هم دنبال بزرگ شدن و بزرگی کردن و برداشتن بار های سنگین یودیم !

آدمیزاد موجود عجیبیست !!

پاسخ:
واقعا... ادم تا بچه ست دوست داره زودتر بزرگ بشه فکر میکنه دنیای ادم بزرگا خیلی قشنگ تره...

این نشون میده جفت تون خیلی با حوصله هستید 

 

من یکی حوصله ی حتی یک کلمه اضافه یا تکراری رو از جانب هیچ کس ندارم :| تاکید می کنم روی هییییچ کس

پاسخ:
در این زمینه بیشتر فکر کنم دوست نداریم توو ذوق هم بزنیم، حس من که اینه نمیدونم اون چرا نمیگه:دی

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">