مامان بزرگم هروقت میامد خونمون و چندروز میموند بعدش که میخواست بره انگار یهو خونه میشد یه جمعه ی دلگیره دلگیر، حتی به غم انگیزیه غروب سیزده به دری که فرداشم شنبه ست، این دوتا رو مثال زدم که بگم من از اونام که وقتی ماه رمضون تموم میشه دقیقا حسم میشه مثل وقتایی که مامان بزرگم میرفت، یه دلگیریه خیلی زیاد و غم انگیز. گرچه امروز دیگه واقعا ارور زده بودم و هیچ جوره توو کَتَم نمیرفت که عید نباشه و کلا مطمین نیستم به درست و غلط اعلام کردن اینا و میترسم روز حرام عید فطر رو روزه گرفته باشیم و حتی سالهای گذشته مطمین نیستم و هرسالم برام سواله چطور همه جا عیده و ما دیرکرد داریم! خلاصه که خدا جون میدونم قراره چوب کنی توو دماغمون ولی خب ببخش رویت کننده ی هلالت ما نبودیم، خلاصه امروز گرچه واقعا حق ما نبود که روزه باشیم! ولی خب حالا که تموم شده از ته دلم، دلم گرفته، انگار یه عزیزی رفته از پیشم یهو خونه خالی شده یهو دلگرمیمون رفت...هرسال همینم، وقتی میره انگار من یه چیزی گم میکنم انگار به خودم میام میبینم ای دل غافل همه چیز تموم شد و من جا موندم. خلاصه که نه وعده ی صبحونه ی فردا که همسر گرام قراره بعد خوندن نماز عید فطر با نون بربری و حلیم برگرده و نه حتی آزادیِ خوردن شیرینی شکلات توو روز، هیچ کدوم نمیتونه گولم بزنه و خوشحال باشم از اومدن عید، فقط قوطی قهوه ی مهمت افندی توو کابینتمونه که در حال حاضر میتونه کمی قلقلکم بده و از شدت دلگیریم بکاهه، چرا که سی روزه قهوه نخوردم و دلم لک زده برای این عزیز دل برادر... گرچه حالم گرفته ست از تموم شدن این ماه عزیز ولی خب عید شما مبارک دمب شما سه چارک:|
عید شما هم مبارک باشه؛ انشاءالله که عیدی خوبی نصیبتون بشه.(چه حال و هوای قشنگی)