بیست و دوم فوریه

با توام
قاب عکس نارنجی
با توام
زرقبای پاییزی
در نگاهت حضور مولاناست
پا رکاب دو شمس تبریزی...

رفته بودم خونه ی مامانم دیدم نیست کسی. زنگ زدم مامانم گفت اومدم پارک تو هم بیا جشنه. منم رفتم مامانمو پیدا کردم. توو پارک چندتا صندلی چیده بودن و جمعیت حدودا ۴۰،۵۰ نفری هم نشسته بود. البته توو پارک جمعیت خیلی بود ولی‌ پراکنده روو نیمکتا نشسته بودن. موقعی که من رسیدم سخنران و مجری برنامه یه آقای روحانی بود که داشت مسابقه برگزار میکرد و سوالایی مثل اینکه روایت داریم کدوم صفاته که برای خانم ها خوبه ولی برای آقایون نه و... میپرسید و خب جایزه میدادن و ... . من مشغول حرف زدن با مادرم بودم و لا به لاش صداهایی هم میشنیدم مثل اینکه فردا فلان پارک برنامه داریم و ... . وسطاشم یه جا آخونده گفت ممنون که حجابتونم رعایت میکنید و خلاصه آخرشم شروع کرد دعا کردن. وسطای اجراش من متوجه چندتا پسر شدم که سر و صورتشون همه خالکوبی بود و اینا رفتن نزدیک آخونده شدن و من مطمئن بودم میخوان کاری کنن یا فحشی بدن ولی نکردن و برگشتن. آخر مجلس که شد و صدای بلندگو قطع شد یهو دوتا دختر ۱۳،۱۴ ساله که اونجاها وایستاده بودن و منتظر و کمین کرده، یهو دوتایی داد زدن کسشعر نگو!... آخونده که نشنید. اینام مسیرشونو برگشتن و توو برگشتنم وقتی آخونده میگفت خدا همه مریضا رو شفا بده اینام میگفتن خدا تورو شفا بده و خلاصه میرفتن و زیر لب حرف میزدن.

میدونید تمام مدت به چی فکر میکردم؟ به اینکه ماها اصلا شبیه شعارهای قشنگ نیستیم. ماها احترام به عقاید و آزادی رو بلد نیستیم و اگر از من میپرسید میگم حالا حالا ها هم بهش نمیرسیم. یه دختر ۱۳ ساله فارغ از اینکه اصلا چرا باید همچین فحش زشتی رو به زبون بیاره انقدر راحت، و من ریدم توو اون تربیت ننه باباش، موندم چرا اونی که اینهمه نفرت از مذهب و دین و اخوند و هرچیز دیگه ای رو که توو دل این بچه کاشته چرا کنارش یادش نداده آزادی یعنی اینکه یکی آخونده یکی نیست، یکی میشینه پا منبر اخوند جماعت یکی نه، یکی این چیزارو وسط پارک دوست داره، یکی حالش بهم میخوره، یکی میخواد اونی که تو هستی نباشه و تو میخوای اون نباشی و هروقت بلد شدی سرتو نکنی توو عقاید و افکار و سبک زندگی و علایق ملت یعنی فهمیدی ازادی یعنی چی. 

من نه طرفدار کسی ام نه چیزی، حتی اونوسط وقتی آخونده داشت از رعایت حجاب میگفت با اینکه خودم محجبه ام اما به مادرم میگفتم خدایی الان توو این اوضاع این چه حرفیه؟ اصلا این اخوندا سواد رسانه ای ندارن و بلد نیستن یکیو جذب کنن! مادرمم میگفت قبل از اومدن تو یه خانومه بود چادری بود، بعد بهم میگفت نگاه اون دختر بچه رو با مادرش، دلم برای بچهه میسوزه مادرش قرتیه، بعد میگفت آخه یکی نیست به مادره بگه تو که با این سر و وضع اومدی نشستی توو مجلس پس اعتقاد داری دیگه، اونوقت چرا حجابت اینه؟!... به مادرم گفتم به زن چادریه میگفتی خب به تو چه!... واقعا به تو چه؟ اصلا یه آدم قرتی نه، تو بگو اصلا ته خراب! خب دوست داره بیاد بشینه گوش بده، مثلا تو که چادری هستی و خودتو مومن میدونی الان نمیتونی ببینی اونم ائمه رو دوست داره خیلی مومنی؟... بعد تو دلت به حال بچه های خودت بسوزه که یکی رو با افکار خودت میخوای تحویل جامعه بدی که نتونه افکارو عقاید مختلف رو تحمل کنه.

میدونید چی میگم؟ ماها حالا حالا ها به ازادی نمیرسیم چون تک تکمون هنوز نمیتونیم عقاید و سبک زندگی و افکار متفاوت از خودمون رو تحمل کنیم. نه اون بچه ی ۱۳ ساله میتونه نه اون زن چادری. هیچکس و هیچ جا و هیچوقت کسی یادمون نداد میشه افکار و عقاید مختلف کنار هم زندگی کنن ولی کاری به کار هم نداشته باشن و نگاهمون به هم محترمانه باشه. ماها میخوایم عقاید و افکار و سبک زندگی متفاوت از خودمونو پاره کنیم، فکر میکنیم خوب ماییم و بد متفاوت از ما، ماها هنوز خیلی گهیم. خیلی...

و ما اصلا شبیه شعارهای قشنگ نیستیم.

اگر بگم الان توو چه وضعیتی هستیم میشینید زمین و خودم بینتون دستمال کاغذی پخش میکنم و همه باهم دور هم زار میزنیم. آقا؟!  بگید خب!... ما نشسته بودیم داشتیم تازه زندگی رو آغاز میکردیم و بعد ۴۰ روز بازسازی تازه داشتیم سلامی به زندگی میدادیم، البته اینوسط کلی هم خورده کاری همچنان مونده بود که یکیش مثلا بتونه کردن یسری دیوارا بود. البته همه بتونه شده بود سه دور هم رنگ زده شده بود توسط همسر گرام، ولیکن خرابی زیرش زیاد بود مثلا یه قسمتایی کاغذ بود که کنده بودیم و در بدو ورودمونم پسرم از خجالتشون درومد و با ابزارهای پدر که در خونه موجود بود میرفت میامد خدمت دیوارا میرسید. خلاصه گفتیم خب این دیوارا رو یه دست دیگم بتونه کنیم باز همین آش و همین کاسه ست دیگه؛ دوباره خرابشون میکنه‌ فلذا بیایم یه کار دیگه کنیم که تصمیم گرفتیم آجر دکوراتیو سفید کار کنیم‌. خلاصه رفتیم و خریدیم و اوردیم و شبونه دوتایی چسبوندیم و همسرمم میگفت توو سرم یه ایده هست، بند مشکی میخوام لاشون کار کنم!... کلا توو کار بنایی و دکوراسیون و اینا وی هنرمندیه برای خودش و خب علیرغم اینکه کارش این نیست ولی همه چی بلده. بلند بگید هزار ماشالله:|...بله میگفتم... خب داستان تا بندکشی خوب پیش رفت. ولی نگم براتون از لحظه ای که اومدیم بندکشی کنیم. یعنی در کسری از ثانیه خونه شد گه:/... اونم خونه ای که ۵ روز با مادر و خواهر و یه لشگر با بخارشور و طی و ال و بل هزار دور تمیز کرده بودیم تا از اون خاک و خل نجات پیدا کرده بودیم. حالا زندگی هیچ!... زدنش فوق العاده سخت بود. بعد کلی زدن با قلموی مخصوصش من به سرم زد با شیشه سس امتحان کنیم. خلاصه دیشب تا ۵ صبح مشغول بندکشی بودیم بدین شکل که همسرم بندکشی میکرد، منم شیشه سس هی پر میکردم و تمام سر و صورت و دست و کف و زمین و همه ی زندگیمونم عین قیر سیاه. حالا اینوسط نمک زندگی رو هم بالا برده بودیم بحثمونم شده بود:/ بله فرزندان من. سر همین رنگ بند کار رسیده بود به این مرحله که من نشسته بودم کنار دیوار و میزدم توو سر خودم و گریه میکردم که خیلی افتضاحه دوسش ندارم. همسرمم میگفت اول بسم الله غر نزن بذار کارمو بکنم و صبور باش تا آخرش ببین چی میشه و منم میگفتم دارم الان میبینم و دوست ندارم. اونم میگفت همیشه همینی و اخرش میگی چه خوب شد حرف منو گوش ندادی و منم میگفتم نه اینطور نیست و خلاصه مثل دوتا دختر و پسر ۵ ساله از تهران گاهی بحث میکردیم گاهی حتی وسط بحث خندمون میگرفت. مثلا من حرصم گرفته بود میگفتم اصلا کسی با کسی حرف نزنه که وی قاه قاه میخندید میگفت میتونی حرف نزنی؟:/...

در نهایت با هر مشقتی بود تا روشن شدن هوا ما بندکشی کردیم و بینهایتم سخت بود. دوباره امروزم مابقیشو همسرم بندکشی کرد و منم بعدش هی جارو میزدم و شونصد هزاربار هی طی میشستم هی طی میکشیدم. حالا اینوسط اونقدر همه جا سیاه و کثیف بود که فکر کنید اینور خونه هم فرش ها پهن، من تنها نگرانیم از اول تا آخر این ماجرا این بود که فرش ها سیاه نشن. رنگشم لامصب یجوری بود که حتی رو دستتم باید ده دور بشوری تا بره‌. حالا با هزار بدبختی و ترفند پسرمم باید کنترل کنم نیاد اینور خونه تا با پای کثیف برنگرده دوباره روی فرش ها. خلاصه هزاربار طی شستم و کشیدم و هزار بارم جارو برقی کشیدم و تمام دمپایی ها رو هم انداختم ماشین و پاهای خودم و پسرمم رفتم حموم و سابیدم و همسرمم دوبار فرستادمش بره پاهاشو بشوره و تا لوله ی جارو برقی رو هم بشوره. خلاصه خونه داشت خونه میشد که یهو همسرم گفت: اره مشکی خوب نشد:|

یعنی نگم براتون. اول با یه فرچه که بسته بود سر دلر شارژیش رنگایی که ریخته بود روی آجرها رو پاک کرد. چون من دیشب با لاک پاک کن، اسکاچ، مسواک، دستمال خیس، دستمال مرطوب و آرایش پاک کن و هزارتا چیز دیگه امتحان کردم دیدم اصلا رنگ بندها از روی آجرها نمیره‌. خلاصه هیچی دیگه دوباره در کسری از ثانیه خونه شد سیاه... و من دوباره بشور و بساب. و حالا تازه رنگ آغاز شد. وسطا به همسرم گفتم کولرو میزنی؟ و رفت کولرو بزنه برگرده پاش گیر کرد به سطل رنگ و رنگ ریخت روی زمین کُلش:|... عین اون فیلمه که پخش شده بود، یه فیلم قدیمی بود که یه مَرده میاد کارای ورزشی انجام بده و از چارچوب در بره بالا که یهو قاچ میخوره و پرت میشه زمین با کمر، بعد همون طور که بنده خدا فلج مونده بود روی زمین هی داد میزد: مریم، مریم، مریم، مررررییییم!... نمیدونم اون فیلمو دیدید یا نه، ولی توو اون لحظه همسرمم هی اسم منو صدا میزد:دی...خلاصه رنگارو جمع کردیم و همسرمم بندارو رنگ کرد و رسیدیم به نصفه هاش و منم همچنان هی زیر دست اون طی میزدم و جارو میزدم چون هی دوباره گردهای سیاه میریخت زمین، که رنگ تموم کرد و اومد یه قوطی زاپاسی که اونروز باهم از شاداباد خریده بودیم رو باز کنه، باز کردیم دیدیم فروشندهه رنگ سیاه بهمون داده:/... حالا ساعت چند؟ نصف شب. باز همچنان خیلی امیدوارگونه شال و کلاه کرد بره رنگ بخره منم داشتم توو اسنپ میگشتم ببینم سوپرمارکت ها ندارن؟ اونام فقط ژله میاوردن بالا. هیچی دیگه رنگ که جایی باز نبود. اومد گمونم تینر و چسب چوب رو قاطی کرد و خلاصه یه رنگ سفید درست کرد زد به باقیش‌.

در نهایت بالاخره رنگ تموم شد، رزین هم زد روش، ولی کف و در و دیوارو نگاه کنید باز قیر:/... همچنان منم و حوضم و انگار نه انگار که اونهمه طی زدم.... به قول خود همسرم کلنگ بنا که گیر کنه توو خونه دیگه بیرون نمیره!... یعنی الان که ساعت ۴ و ۲۱ دقیقه صبحه و دارم از بیخوابی کور میشم با صدایی طنین انداز عرضه میدارم که بنایی و بازسازی خر هستند. زدن آجر از آن دو خرتر. بندکشی آجر از آن سه خرتر تر. با تشکر.

دو ساعتی میشه پسرمو خوابوندم و اومدم نشستم کف زمین و به آجرا چسب میزنم و میدم دست همسرم... هیچی دیگه خواستم بگم اگر شماها در خواب نازید ما نیستیم و نمیتونیمم باشیم چرا که یه سطل چسب رو خالی کردیم توو استنبولی و تا قطره ی آخرشو باید امشب تموم کنیم چرا که خشک میشه، فلذا از شدت بیخوابی چرت و پرت میگیم و میخندیم و خودمونم نمیدونیم به چی دقیقا میخندیم، همسرم که اصولا با خنده ی من خندش میگیره، منم که کلا هذا فازا...مثلا همسرم داره چسبارو با کاردک جمع میکنه، میگم بده من جمع کنم، ماست خوردی؟:/ بعد خودم ریسه رفتم از خنده، به این حالت که از شدت خنده افتادم روی استنبولی:| بعد از اون خنده هایی که صدات میره و صدا نداری:/... بعد همسرمم که اصولا با خنده های من خندش میگیره، خندش گرفته و میگه خدایا شکرت!...و این خدایا شکرتش یه چیزی توو مایه های اینه که خدایا چه زن خجسته ای نصیبمون کردی:/، بعد تازه از شدت خنده سرمم هی میکوبم به بازوش:| و اونم میگه چی میگی زن؟ خوابت میادا...بعد من از فکر اینکه چیزی نگفتم اصلا هم باز خندم میگیره:|... البته الان از فاز خنده بیرون اومدم و دارم از بیخوابی کور میشم و بیشتر توو فاز گریه ام:دی ولی خب از اونجایی که من پطروس فداکارم دارم فداکاری میکنم مثلا و پا به پای شوهر در سختی های زندگی میام:/ باشد که قدرم دانسته شود. 

ما از اون خونواده هاشیم که تازه اومده بودیم بعد ۴۰ روز لش کنیم جلو تلویزیون و فیلیمو نگاه کنیم و پفک چرخی چی توز بزنیم که یهو تصمیم گرفتیم پاشیم بریم آجر دکوراتیوم بخریم و فلان دیوارو اجر کنیم. فلذا دوباره فرش و مبلارو جمع کردیم و الان همسرم داره آجر میچسبونه و منم از اینجا که روی مبل نشستم گهگاهی غر میزنم که خونمون کثافت شد و با دمپایی برید بیاید و مخاطبمم پدر و پسر گرام هستن. البته فکر نکنید بیکار الدوله نشستما، اولین کیک این خونه رو هم درست کردم، خدابیامرز کیک زردآلو بود که توسط پدر و پسر قلع و قمع شد بدین صورت که تا چایی خنک بشه و پدر بیاد، پسر ۲ برش از ۵ برش رو استاد کرده بود. پدر که رسید پای بساط گفت میبینم که همه رو مادر و پسر خوردن، مادر بینوا هم ناله ها سر داد که آقا من بدبخت هیچی نخوردم همه رو پسرت خورده و خلاصه مابقی رو هم پدر خورد و اون لالوها یه چیزکی هم رسید به مادر. البته موقعی که آجر و صلیب میدادم دست همسر، فرمودن که خسته نشی صلیب میدی!( به همراه نمایش سی و دو عدد دندان)... بنده هم فرمایش کردم که هرکی توو کار خودش استاده، تو توو کار فنی، منم آشپزی و کارای زنونه، الان تو بلدی کیک بپزی؟ اونم تازه کیک زردآلو؟ اصلا من که جیک جیک میکنم برات بذارم برم و این صحبتا!...حالا ببینم اگر بچه های خوبی باشن شبم براشون پیتزا میپزم برن توو ابرا. میبینم اونروزی رو که دوستای پسرم هرروز ناهار اینجان و میگن دستپخت مامانت حرف نداره:دی

الان که بعد چندین روز کار بی وقفه تازه تونستم دراز بکشم و مارس گاز بزنم باید بگم در آخیش ترین حالت ممکنم و این‌ لحظه رو با همه ی وجودم برای همه آرزو میکنم... بعد ۴۰ روز بازسازی بالاخره اومدم توی خونه ی محبوبم که سالها بهش فکر کردم. با اینکه رسما از دیشب زیر سقف این خونه دارم‌ زندگی میکنم و روزای ماقبلش توو بازسازی بودیم و منزل پدر و مادرم ولی خب انگار هزارساله توو این خونه دارم زندگی میکنم... از سختی بازسازی، از خاک و خل وحشتناکی که تمام زندگیم رو برداشته بود، از چندین روز بیست و چهارساعته تمیز کاری و چیدن وسیله، از ۴۰ روز کار بی وقفه ی همسرم که خودش صفر تا صد همه ی کارارو کرد، از هنوز کلی ریزه کاری که مونده مثل خریدن دستگیره، بتونه کردن کنار حموم، چسب زدن پشت سینک و کلی کار مونده ی دیگه که بگذریم باید بگم خدایا شکرت. ما یه روز بالاخره آرزوهامون رو زندگی میکنیم فقط کاش بعدش یادمون نره یه روزی همون چیزایی که الان برامون عادی شده قبلا آرزوی دور و درازمون بوده...خلاصه که سلام منو میشنوید از خونمون!

 

مادر بودن خیلی حس عجیبی ست. اصلا نمیتوانم آن را توصیف کنم. فرض کنید شما تا حالا هیچ گلی نداشته اید که برای شما باشد. دست مردم زیاد دیده اید اما تا حالا خودتان هیچ گلی نداشته اید. بعد یهو خداوند تصمیم میگیرد به شما یک گل بدهد. شما چون تا حالا هیچ گلی نداشته اید هیچ تصوری از این گل ندارید. از دورانی که میفهمید دارید برای اولین بار مادر میشوید حس ها کم کم در شما شکل میگیرد ولی این حس ها در مقابل روزها و ماه ها و سالهای بعد اصلا هیچ است. شمایی و تغییرات بدنی و موجودی که درون شماست. شما حس داری، خیلی هم داری ولی تصوری نداری، نمیدانی اصلا گل داشتن چگونه است... حس شما در دوران بارداری به نسبت روزهای بعدش یک به هزار است. وقتی این گل را میدهند دستت، هرروز که بیشتر رشد میکند جلوی چشمان شما، حس های شما هی قوی تر میشود... وابستگی شما هی بیشتر و بیشتر میشود... شما هرروز گل ات را هزار برابر بیشتر از دیروز دوست داری... بعد به خودت می آیی میبینی تمام زندگی شما این گل است. نفس شما به نفس گلتان بسته است. اگر زنده اید، اگر خوشحالید، اگر دنیا هنوز برایتان جای زندگی ست فقط به خاطر داشتن گلتان است. به خودتان می آیید میبینید این گل تمام شماست. شما دیگر بدون گلتان زنده نخواهید بود. 

پسرم یک لگن سبز را که در حوالی اش بود، برداشته بود و گذاشته بود زیر پایش... شاید مسخره به نظر برسد ولی این لگن سبز را من در خوابگاه خریده بودم برای لباس هایم وقتی که میخواستم بشورم. یادم هست وقتی روزهای خوابگاه تمام شد و بار و بندیلم را بستم و به خانه آمدم این لگن سبزم را هم با خودم اورده بودم و مادرم میخندید که این را دیگر برای چه آوردی؟!... در خانه ی مامان و بابا بقایای من زیاد وجود دارد. از کاسه و بشقاب دوران مجردی ام بگیرید تا گاها کادوی تولد فلان دوستم و کاغذ و کتاب و اسباب بازی و ... که درواقع الان مورد علاقه ی نوه های خانواده مان شده و میبینی مثلا سر سفره نوه ها دارند سر اینکه کدامشان در بشقاب نارنجی که روزی مال من بود غذا بخورند باهم رقابت میکنند. لگن سبزم هم مثل سایر بقایایم در این خانه هنوز هست... لبه ی تخت نشسته بودم و در افکار خودم...ناخودآگاه نگاهم به سمت پسرم رفت... نگاهش میکردم... روی لگن سبز رفته بود تا قد اش بلند تر شود و به آینه برسد، و همان طور که خودش را در آینه ی دراورِ مادرم نگاه میکرد موهایش را شانه میزد و به خودش با ذوق نگاه میکرد...برای منِ مادر دیدن تمام این لحظه ها ذوق آور است مخصوصا اینکه خیلی از کارها را او برای اولین بار است که انجام میدهد و هر چه اولین است و مربوط به او برای ما ذوق آور است.

میدانید همیشه دلم خواسته زنده بمانم و مثلا ۱۸ سالگی اش را ببینم، وقتی غُد میشود، وقتی جوش های بلوغ روی پیشانی اش مینشیند، وقتی هنزفری گذاشته و داخل اتاق اش هست و حتی میگوید با ما به مهمانی نمی آید!... اکثر مادرها دوست دارند بچه هایشان همیشه کوچولو باقی بمانند ولی من دیدن تک تک روزهای او را دوست دارم... دلم میخواهد بنشینم و مو سفید کنم و او جلوی چشمانم تمام مراحل رشد و تکامل را سپری کند... اما یک لحظه ترسیدم... دلم خواست همیشه مثل حالا که من تمام دنیایش هستم تا آخر عمر من تمام دنیایش باشم... نکه مادر خودخواهی باشما... نه...این حس ها فقط حس است... وگرنه که یک مادر هیچوقت دوست ندارد در حق فرزندش خودخواه باشد... فقط یک آن دلم تنگ شد برای همین روزهایی که دارد میگذرد... برای اوج معصومیت اش، برای بی پناهی اش، برای اینکه تمام پناه او منم، برای شب ها که دست هم را میگیریم و من برایش قصه میگویم و او روی دستم میخوابد... برای وقت هایی که نیستم و از تمام دنیا سراغ مرا میگیرد و آنقدر دلتنگی میکند که تا برگردم دلم هزار تکه میشود... برای وقت هایی که بیرونم و گوشیم هر پنج دقیقه زنگ میخورد و صدایی پشت خط میگوید مامان بیا...دلم خواست همیشه و تا ابد من و او برای هم باشیم. دلم خواست تا ابد او مال خود خود خودم باشد. دلم خواست دنیای کوچولویی هایش آنقدر کش بیاید و کش بیاید که من یک دل سیر با او زندگانی کنم...اصلا دلم خواست به تمام دخترهای عالم بگویم این پسر قلب من است، نفس من است، زندگی من است، کسی او را ۶ دنگ نزند به نام خودش، اصلا دوست دارم او برای خودم باقی بماند، بابا این گل مال من است اصلا دلم نمیخواهد او را به دنیا بدهم. هیچم حسود نیستم!

میدونم پلیس فتا با پیامک هاش کاملا هوشیارتون کرده:دی ولی منم بگم که رسالت خودم رو در این دنیا به اتمام رسونده باشم:/... کلا هر ابلاغیه ای، رای دادگاهی، هرچی که خلاصه مربوط به این چیزا باشه وقتی قراره پیامکش براتون بیاد با سرشماره ی Adliran میاد. یعنی اگر پیامکی داشتید که به جای شماره، اسم عدل ایران به انگلیسی افتاده بود بدونید و آگاه باشید درسته ولی باقی همه کلاهبرداریه. یعنی با هر شماره ای بهتون پیامک اومد که مثلا پرونده ت رفته فلان شعبه/ یکی ازت شکایت کرده/ رای دادگاهت اومده/ ابلاغیه ی فلان داری و ... بدانید و آگاه باشید کلاهبرداریه و زدن روی لینک همانا و خالی کردن حساباتونم همانا. حالا میدونم که شماها میدونید ولی باور کنید خیلی ها هنوزم نمیدونن و اصلا بنده خداها از کجا بدونن؟! فکر کن خود من الان یه پیامک داشتم که پروندت به شماره رهگیری فلان رفته دادگاه انقلاب:| برای پیگیری لینک زیر رو کلیک کن. حالا مثلا منی که در کل میدونم اینا کلاهبرداریه و میدونم من هیچ پرونده ای هم ندارم اما فکر کنید ادم یهو وسط کاره و اصلا سر شماره رو نمیبینه و ناخودآگاه میزنه روی لینک، یا حواسش نیست مثل سایر پیاماش باز میکنه یا اینا هیچی، من انقدر دیدم مثلا طرف پاک و مطهره:دی و هیچ پرونده مرونده ای در طول حیاتش نداشته بعد یهو میترسه و میگرخه که وا این چیه؟ کی ازم شکایت کرده؟ بعد از روی ترس باز میکنه ببینه چیه که به چوخ میره:| یا از اون بدتر، طرف پرونده داره دادگاه و منتظر رای هست حالا همچین پیامکی هم میاد فکر میکنه خب پرونده ی خودشه دیگه. که این مورد رو فت و فراوون دیدم.

حالا شماها که انشالله میدونید ولی مامان باباهاتون رو هوشیار کنید. اینو جدی میگما. من مثلا مامان بابای خودم تمام پیامک هاشون رو میخونن روی تمام لینک ها هم میزنن، نتونن روی لینکم بزنن و وارد بشن میان بهت میگن این چی میگه برو ببین چیه:دی و خلاصه که قسمت خطری اونا هستن که شماها اگاهشون کنید خدایی نکرده ضرر مالی ندید... الانم اومدم برای اونی که بهم پیام داده بود بنویسم منتظر پلیس فتا باش عوضی کلاهبردار که نمیدونم چرا ننوشتم:/ از طرفی این شماره هایی که زنگ‌ میزنن جایزه بردید هم خیلی زیاد شده. لامصبا یه طوری هم واردن که در عین حال که میدونی کلاهبرداریه ولی باز شک میکنی که نکنه درست میگه؟!... من واقعا نمیدونم اطلاعات ادم رو از کجا میارن ولی مثلا فکر کنید زنگ میزنن اسمتون رو میگن، بعد میگن به دلیل پرداخت مثلا اینترنتیه قبض گوشیت توو یکسال گذشته همراه اول فلان طرح رو داده و فلان قدر تخفیف و جایزه ی مشتری هاشه الان برات اسمس میاد کدش رو بخون. یا اینکه آدرس جام جم یا جاهایی که باور پذیره رو میدن میگن اونجا برو قسمت اهدای جوایز فقط فلان مشخصاتت مثل کد ملی ایناتو برامون پیامک کن. جالبه نوع دیگه هم داریم که تجربه کردم. زنگ میزنن اسم و فامیلیتو میگن بعد میگن ما از فلان موسسه خیریه هستیم شما قبلا به ما کمک کرده بودید الان دوباره میخوایم فلان کارو کنیم کمک کنید:|

خلاصه که مراقب باشید فرزندانم. 

بعدا نوشت: وااای، نمیدونم الان بخندم یا گریه کنم بر این وضعیت نظارت بر کلاهبرداران مملکت... گل محمد افغانی رو یادتونه؟ همون که به همه پیام میداد که من سکه پیدا کردم بیا باهم بفروشیمش اگر مشتری داری، نصف نصف! من قشنگ یادمه چندسال پیش که بهم پیغام داده بود:دی... حالا چندوقت پیش میخوندم که گویا بعد ۱۵ سال تازه تونستن بگیرنش و واقعا هم سکه داشته اما خب سکه های تقلبی.... اصلا باورم نمیشه که گل محمد الانم دوباره بهم پیغام داده:دی... یعنی امروز تا سه نشه بازی نشه:/... من فقط موندم مگه گل ممد رو نگرفته بودن؟ الان این گل ممد، گل ممدِ جدیده؟:دی... برام نوشته که من پسر عموی عبدالله هستم همون که پیش شما کار میکرد:|... یعنی دلم میخواست الان همسرم پیشم بود پیغام میدادم بهش سرکارش میذاشتم:دی ولیکن همسرم نیست میترسم با کلاهبرداران مملکت هم صحبت بشم... یعنی فقط هلاک نظارت بر اینهمه کلاهبردارم.

راستی اینم بگم حواستون باشه. وقتی توو دیوار چیزی رو آگهی میکنید مثلا میخواین ماشینتون رو بفروشید. الان کلاهبرداری و خفت گیری از دیوار خیلی زیاد شده اونم به این صورته که زنگ میزنن قرار میذارن بعد دوباره زنگ میزنن که کاری برامون پیش اومد مثلا بچمون بیمارستانه، اگر میشه دیرتر بشه قرارمون. بعد قرار رو میندازن یه ساعت پَرت توو یه جای خلوت یا اصلا جلوی در خونتون. بعد قشنگ خفت میکنن میرن ساندویچشون رو میزنن:|

سرما خوردمو میل سخنم با هیچکسی نیست!... دوست دارم جمله ی " سرماخوردگی خر است" رو قاب بگیرم بزنم روی دیوار خونمون از بس واقعا خر است و من هنوز از ویروس قبلی سالم بیرون نیومده بودم که یه ویروس دیگه درگیرم کرده. البته دکترا همه مریضی هارو میگن ویروس جدید و مام میگیم درسته!... فلذا الانم سرما خوردم و حالم بده و جون ندارم...دیشب تا ۵ صبح نخوابیدم هم از بدن درد هم اینکه دنبال جا مایع دستشویی مشکی میگشتم توو دیجی کالا و باسلام و ترب و اونقدری که روی دستشوییمون فوکوس کردم و دارم لاکچریش میکنم اطرافیان شوخی میکنن که اومدیم خونتون فقط باید بریم بمونیم توو دستشویی:/ بعدشم که اومدم بخوابم دیدم هی دنده به دنده فایده نداره و دارم از بدن درد میمیرم فلذا تصمیم گرفتم برم روی تخت بخوابم.

از اونجایی هم که سلام مارو همچنان از بازسازی میشنوید و ما همچنان منزل والدین عزیزم کنگر خوردیم لنگر انداختیم و شبا یکی از اتاق خوابا مال ماست و ما هم به هوای بچه روی زمین تشک میندازیم و خیلی شبا از بس فوریه کوچک توو خواب وول میخوره و تکون میخوره و میبینی پاهاش از توو چشم پدرش سر درآورده برای همون پدر خونواده معمولا نصف شبا کوچ میکنه روی تخت. منم دیشب حول و حوش ساعت ۵ صبح بود که دیدم دارم از بدن درد میمیرم و دیگه زمین جایی برای من نداره برای همون منم کوچ کردم روی تخت و بعد یکساعت دنده به دنده شدن تازه چشمام گرم شده بود که یهو دیدم داره زلزله میاد. و از اونجایی که در اینجور مواقع سریع به لوستر نگاه میکنم خب درجا فهمیدم زلزله نیست و طبق معمول همسرم توو خواب از جایی پرت شده پایین. یعنی خوابای همسر من فقط دو مورده، یا از جایی پرت میشه یا خرس بهش حمله کرده:| و خب هیچی دوباره اومدم پایین و از بدن درد روی زمین مردم.

اگر از علت سرماخوردگیمم پرسیده باشید باید بگم چون چندروز پیش که رفته بودم کمک همسرم، البته کمک که چه عرض کنم بیشتر روی چارپایه میشینم و صحبت میکنم و اون بنده خدا هم کار میکنه:/ خلاصه اونروزم در همین لوکیشن بودم که همسرم گفت میری روو پیچ توو پیچ بگیری بیای؟ و از اونجایی که همون لحظه اسمون سیاه شده بود و نوید اومدن بارونو میداد عرضه داشتم که الان بارون میگیره که!... فرمودن که نه بابا هنوز بارون نیومده که، پاشو دختر، پاشو برو بگیر بذار من دیگه حاضر نشم برم، این لوله هارو جمع کنم تا تو میای. خلاصه بنده هم راهی شدم برم روو پیچ توو پیچ بگیرم و همین که پامو گذاشتم بیرون اصلا آسمون و زمین شد محشر کبری!... یعنی یجوری طوفان و بارون گرفت که اصلا جلوی چشمتو نمیدیدی، بارون شلاقی میخورد توو صورتت... خلاصه با رو پیچ توو پیچ به خانه برگشتم و همسرمم تا رسیدم دیدم با حالتی عذاب وجدان گونه داره قربون صدقه ی دست و پای بلوریم میره که شانست بارون گرفتو خیلی دلم سوختو سایر مواردی که قشنگ شرایط برای ناز و نوز فراهم بود ولیکن از اونجایی که اهل ناز و نوز نبوده خیلی زمخت عرضه داشتم که نه بابا بارونو دوست دارم من:| ... خلاصه از اونجایی هم که قبلش عرق کرده بودم و بعدشم همچنان بیرون تا شب کار داشتم کم کم سرما رو خوردم و الان حتی نا ندارم برم کیفای مامان طفلکمو از دست پسر دلبندم نجات بدم که همه رو از کمد دراورده و داره داخلشون دنبال شکلات میگرده:|

امروزمو فقط باید میدیدید...

فکر کنید دوساعته بیرونید و با همه مدل داستان های مامانِ یک‌ پسر بچه بودن کنار اومدید مثل اینکه رفته توو تک تک مغازه های خوراکی فروشی چیز میز برداشته برای خودش و شمام رفتی دونه دونه به زور کشوندی بیرون و حساب کردی. بعد بستنی خواسته و مامانم رفته براش خریده بعد هی نشسته روی دبه های ماست مغازه و نمیخواد تو بهش بدی و میگه بده خودم بخورم و به زور از دبه های ماست کندیمش بردیم روی نیمکت، حالا باد و بارون شدیدم داره میاد و یا دنبال گربه ها در عین حال رفته تا نازشون کنه یا هی رفته دوباره توو مغازه ی بستنی فروشی و آویزون یخچالا شده که مامان دوبایه، بَتَّنی( مامان دوباره بستنی!) البته جمله هنوز نمیگه و تیکه تیکه میگه. خلاصه بعد از معاشرت با گربه های تره بار وسط باد و بارون بدین شکل که خودم چون میترسم و نمیخوام عین من ترسو بار بیاد خودم عقب وایمیستم و دستشو ول میکنم بره پیش گربه و هاپو ها که وقتی میره دستاشو باز میکنه اونا بیان بغلش!... خلاصه بعد گذروندن همه ی اینا که برامون روتین شده، رفتم یه بلیز بخرم یعنی من و مامانمو باید وسط مغازه میدیدید فقط به هم زل زده بودیم و دوست داشتیم موهامونو بکشیم:دی... تصور کنید یه پسر دو ساله رو که یا داره لباسارو از روی رگال ها پرت میکنه پایین و ما دوتا هی دنبالش! یا چوب دستی فروشنده رو برداشته و گرفته توو هوا و میزنه اینور اونور، یا هی میره جلو پنکه و مامانم از اونور هی اسم کوچیکمو داد میزنه که بگیرش بگیرش میره جلوی پنکه الان اتفاقی میفته ها!...از اونور بیست بار کفشاشو دراورده و هی یا مامانم میپوشونه یا من و اون دوباره درمیاره و کار رسیده به اونجا که وسط مغازه نشستم روی پاهامو کفشاشو دراوردم و میگم بیا برو بدون کفش هرجا میخوای، بعد با جورابای نصفه نیمه درومده از پاش وسط مغازه میپلکه، از اونور با من اومده اتاق پرو، دور آینه قدی لامپ بود، دونه دونه لامپای داغ رو کنده انداخته زمین و من فقط گریه کم داشتم اونوسط و مدام در حال گفتن نکن، پسرم نکن بودم:/... حالا اونوسط که من دلم میخواست تک تک موهای خودمو بکنم یه خانومه هم برگشته به من میگه بچه ست دیگه بغلش کن:|... یعنی دلم میخواست موهای خانومه رو هم بکنم و خرخرشو بجوئم:/

امضا: یک مامانِ لِه!

واقعا ادم ها یک وقت هایی به تنهایی نیاز دارند و نباید کسی دور و برشان باشد مخصوصا وقتی که دلشان میخواهد دوتا آدامس تریدنت گنده بندازند در دهانشان و به فجیع ترین حالت ممکن بجوئن و حتی باد کنند و در صورت خودشان بترکانند!