آدم هایی که بچه ها را دوست ندارند از نظر من جهان بینی قشنگی ندارند، به نظرم آدم های خودخواهی هستند که نمیتوانند یک دنیای بی ریا و پاک و فارغ از اصول و چارچوب و منطق های مسخره ی آدم بزرگ ها را تحمل کنند. و برعکس آدم هایی که بچه ها را دوست دارند و حتی این دوست داشتنشان آنقدر عمیق و واقعی ست که نقش پیدا میکند و خودی نشان میدهد و بر زبان می آید از نظرم آدم هایی هستند با قلب های وسیع و زلال... آدم های مهربانی که انگار هرگز از یادشان نمیبری...مثلا پیرزنی که از دور به پسرم گفته بود: آخ آقا شما چقدر خوشتیپید، قربونتون برم من؟ یا زنی که از رو به رو آمده بود و گفته بود: وای خدا ماشالا و تمام آدم های گذری دیگری که میخندند، ذوق میکنند، قربان صدقه اش میروند و یا حتی برایش شکلک در می آورند، همه شان در یاد من همیشه به عنوان مهربان های این عالم خاکستری باقی اند...
دست فوریه کوچک را گرفته بودم و رفته بودم در خیابان ها دوری بزنیم... سر راه آرایشگاه مردانه ای دیده بودم و تصمیم گرفته بودم بروم موهایش را بزنم... گرچه موی بلند به او خیلی می آید و همه میگویند هیچوقت نزن، اما خب گاهی واقعا راحتی بچه را نمیخواهم فدای زیبایی کنم و اینبار هم چون آنقدر بلند شده یود که مدام داخل صورت اش می آمد و کلافه میشد خواستم که کمی مرتب کرده باشم بچه کلافه نشود... لای چارچوب در مغازه ایستادم و به یکی از پسرهای ارایشگر که تیپ مسخره ای هم داشت و البته آن یکی هم! گفتم: سلام ببخشید موهای پسر من را میزنید؟ گفت وایمیستد؟... گفتم قبلا که ایستاده، کمی اولش گریه میکند بعدش درست میشود... گفت باشد و من هم رفتم نشستم تا نوبتم شود... پسرم از همان دقیقه ی ورود و شنیدن و دیدن صدای موزر ترسیده بود و گریه میکرد که خب البته وسطا آرام شده بود... نوبتمان که شد و پسرم فهمید گریه را دوباره آغاز کرده بود، آرایشگره گفت روی صندلی نمیشیند بگیر در بغل!... و من همان طور که پسرم در بغلم بود و داشتم فکر میکردم یعنی چگونه میخواهد بزند، او ماشین را داخل موهای پسرم برده بود... حتی یک مشمای ناقابل هم روی مانتو و پای من ننداخته بود... همه چیز در کسری از ثانیه داشت اتفاق می افتاد، پسرم که به پهنای صورت گریه میکرد و به هق هق افتاده بود، دسته دسته مو که روی لباس های من و پسرم میریخت و من به این فکر میکردم که ما چگونه به خانه برگردیم با این سر و وضع و پسرم که از موهای ریخته روی دست و پایش بدش می آمد و ترسیده بود و اشاره میکرد اینها را بردار، موهای نازنین پسرم که در کمال ناباوری داشت انگار برای سربازی زده میشد و منی که عنان همه چیز از دستم خارج بود و فقط توانسته بودم بگویم وای اقا خیلی داری کوتاه میکنی! و او که گفته بود این کمترین شماره ی شانه ام هست، واینمیستد خب! و منی که در لحظه با خودم میگفتم اگر خودم با موزر ساده ی خانه مان زده بودم از این هزار برابر بهتر زده بودم و خیر سرم آرایشگاه برده بودم و گمان کرده بودم چون طرفم آرایشگر است پس هر طور بزند حداقل از ما که خودمان در خانه بارها زده ایم بهتر میشود، و اویی که در عین حال دسته دسته موها را روی لباس ما ریخته بود و انگار که کاکل خروس دارد درست میکند تمام موهایش را با اخرین شماره زده بود و فقط کمی درست مثل کاکل وسط موها گذاشته بود باقی بماند و دادهایی که هرچندوقت یکبار بر سر پسرم حواله میکرد که عه بس کن دیگه! و گریه های پسرم که هی بیشتر و بیشتر میشد و منِ ناآگاه در لحظه که گمان کرده بودم مثلا شیوه ی کاری اش این است که دوتا داد میزند و بچه حساب میبرد و مینشیند و تا لحظه ای که کارش تمام شد و گفتم آب کجاست سر و صورت موییِ پسرم را بشورم؟ و گفت اینجا نشور گریه میکند من حوصله ی بچه را ندارم و برو بیرون توالت عمومی هست جلوتر! نفهمیده بودم که دادهایش بابت شیوه ی کاری اش نبود بلکه بابت اعصاب نداشته اش بود وگرنه که اگر در لحظه آگاه بودم جواب دندان شکنی نصیبش میکردم و اجازه نمیدادم بر سر پسرم داد بزند. همچنان کنترل همه چیز از دستانم خارج بود. اعصابم از موهایی که داشتم میدیدم که گند زده بود خورد بود، پسرم همچنان هق هق میکرد و دستانش از گردن من جدا نمیشد، او مرا حواله کرده بود به توالت عمومیه بیرون از مغازه اش و من رفته بودم و توالت عمومی ای پیدا نکرده بودم و پسرم با سر و صورتی پر از مو کلافه ترین بود و من دوباره برگشته بودم که آقا من پیدا نکردم و دوستش گفته بود خب همینجا بشور و خودش گفته بود نه اینجا نمیماند دیگر، گریه میکند من اصلا حوصله ندارم؛ و تنها گفته بودم حداقل برس ات را بده خودم صورتش را پاک کنم، و وقتی داشتم سر و صورت مویی پسرم را پاک میکردم فقط توانسته بودم بگویم پس هیچوقت بچه نیار شما، بچه همین است، گریه دارد، لجبازی دارد، بی وقتی و افتادن از خواب و خوراک دارد؛ بچه پدر و مادر با حوصله میخواهد...و زده بودم از مغازه اش بیرون تا زودتر برای پسرم بستنی بخرم تا کمی از هق هق هایش کم شود.
خیلی ناراحت بودم هم از بابت موهای از دست رفته و به غایت افتضاحی که زده بود، هم از بی اعصابی و ناواردی آرایشگری که در لحظه معطوف به رفتارهایش نبودم و از اینکه باهاش برخورد نکرده بودم و یا دست کم نگفته بودم چقدر بد زده و اگر بلد نیست مو بزند و یا حوصله ندارد بیخود میکند قبول میکند و از اینکه هیچی بهش نگفته بودم چون در لحظه اصلا حواسم بهش نبود، از بابت همین چیزی نگفتنم ناراحت بودم و دلم میخواست برگردم بهش بلند بگویم که چقدر ازش بدم می آید و چقدر ناراضی ام، اما خب به جایش ما حالا لبه ی سکوی سوپری نشسته بودیم و پسرم آرام شده بود و داشت بستنی کیم گاز میزد، من با فکر به اینکه موست دیگر، دوباره بلند میشود خودم را آرام میکردم و البته با فکر به آدم های مهربانی که هنوز هستند...مثل مثلا بابای سامیار... بابای سامیار تنها یک آدم غریبه بود که موتورش را جلوی آرایشگاه پارک کرده بود و رفته بود نان و کاهو خریده بود و آمده بود گذاشته بود روی موتور اش و خواسته بود برود که پسر مرا دیده بود که داخل آرایشگاه داشت گریه میکرد... او تا آخری که ما داخل آرایشگاه بودیم روی موتورش نشسته بود و با پسر من حرف میزد، اسم اش را هم پرسیده بود و مدام اسم پسرم را صدا میزد و میگفت منم یک پسر همسن تو دارم به اسم سامیار، او گریه نمیکند عمو تو هم گریه نکن/ عمو ببین چقدر قشنگ شدی، آفرین عمو گریه نکن/ میخواهی سوار موتورم شوی؟ من ببین همینجا مانده ام تا تو بیایی سوار موتورت کنم...حتی هربار آرایشگر داد زده بود او گفته بود داد نزن بچه میترسد... و تا لحظه ی خروجمان همانجا روی موتور مانده بود و آخرش هم گفته بود میخواهی یه کم بیایی سوار موتور شوی بعد من بروم؟ که پسرم گفته بود نه و او بعد از ما بالاخره رفته بود با نون و کاهویش تا برسد پیش سامیار...دوست داشتم برمیگشتم و به آرایشگره میگفتم تلخی تو را در دنیا فقط مهربانی آدم هایی مثل بابای سامیار میشورد و میبرد...مو بلند میشود، مهربانیه بابای سامیار به سامیار منتقل میشود، مهربانی ادامه می یابد و همیشه زنده می ماند، تو و کِدری قلب ات و دادهایت فراموش میشود و زندگی با گاز های بستنی کیم برایم همچنان بر مدار عشق جریان میابد...