بیست و دوم فوریه

با توام
قاب عکس نارنجی
با توام
زرقبای پاییزی
در نگاهت حضور مولاناست
پا رکاب دو شمس تبریزی...

گفته بودم مادر بودن اینگونه است که شما هر لحظه چیزی برای زندگی کردن داری؟ یعنی هر لحظه امیدی، انگیزه ای، عشقی در تو هی پررنگ تر میشود و چیزی تو را به زندگی سنجاق میکند. مثلا فکر کنید نشسته باشی با پسر دوسال و سه ماهه ات عدس پلو و سالاد شیرازی بخوری، بعد احساس کنی غذا در گلویت گیر کرده و در آستانه ی خفگی هستی؛ اما سرفه نمیکنی تا کسی متوجه باشد و بتواند کمکی کند؛ اما یهو پسر ات از قیافه ات بفهمد، سریع بلند شود بیاید پشتت و هی مشت بزند به کمر ات مثل آدم بزرگ ها تا غذا رد شود. بعد سر راه پایش هم گیر کند به فرش و زیر لب برای اولین بار، یعنی تو برای اولین بار است که این واژه را از دهانش میشنوی، یهو بگوید ای بابا!... یکی بگوید از ذوق مرگی سر به کدامین بیابان بگذارم یا چگونه بزنم له کنم و بچلونم که دلم آرام بگیرد؟:|

از غم انگیز ترین لحظات این دنیا به نظرم ایستادن کنار جمعیتی ست که همه دارند گریه میکنند و عزیزشان را خاک میکنند. دیدن این حجم از غم، همیشه برایم دردآور بوده است. من تقریبا در تمام مراسم های عزا گریه کرده ام؛ فرقی هم‌ نمیکند آن فرد را اصلا بشناسم و یا مثل امروز حتی یکبار هم ندیده باشم اش. برای اندوه و درد و این حجم از غمِ نشسته بر دل بازمانده ها، با فکر به اینکه چقدر رفتن عزیزانِ آدم سخت است من هم گریه ام میگیرد... حالا دارم از سردرد میمیرم... تمام مسیر برگشت در آن اوج گرما را حالت تهوع داشتم... پسرم مدام دریچه های کولر ماشین را میبست و من حالت تهوعم بیشتر میشد...گریه و سردرد و گرما و پسرم در بغلم و حتی تشنگی؛ لحظات قشنگی نبود...حالا سردرد همچنان با من به خانه آمده... گریه ی آدم های امروز هنوز در سرم است...به امشب آنها بدون عزیزشان فکر میکنم...به همسرم میگویم اگر فردا هم من نبودم چه؟ مثلا چشم باز کنی ببینی من نیستم... میگوید اه خدا نکند چه میگویی؟... اما خب دارم فکر میکنم اگر واقعا مرگ را همینقدر حتمی و ناگهانی و ممکن، همیشه و همیشه باور داشتیم و تمام لحظاتمان مانند امروز پر از فکر به مرگ بود، هیچ کداممان اینی که هستیم نبودیم، قطعا آدم های بهتری بودیم و جهان بهتری را به خداوند برمیگرداندیم. 

آدم هایی که بچه ها را دوست ندارند از نظر من جهان بینی قشنگی ندارند، به نظرم آدم های خودخواهی هستند که نمیتوانند یک دنیای بی ریا و پاک و فارغ از اصول و چارچوب و منطق های مسخره ی آدم بزرگ ها را تحمل کنند. و برعکس آدم هایی که بچه ها را دوست دارند و حتی این دوست داشتنشان آنقدر عمیق و واقعی ست که نقش پیدا میکند و خودی نشان میدهد و بر زبان می آید از نظرم آدم هایی هستند با قلب های وسیع و زلال... آدم های مهربانی که انگار هرگز از یادشان نمیبری...مثلا پیرزنی که از دور به پسرم گفته بود: آخ آقا شما چقدر خوشتیپید، قربونتون برم من؟ یا زنی که از رو به رو آمده بود و گفته بود: وای خدا ماشالا و تمام آدم های گذری دیگری که میخندند، ذوق میکنند، قربان صدقه اش میروند و یا حتی برایش شکلک در می آورند، همه شان در یاد من همیشه به عنوان مهربان های این عالم خاکستری باقی اند...

دست فوریه کوچک را گرفته بودم و رفته بودم در خیابان ها دوری بزنیم... سر راه آرایشگاه مردانه ای دیده بودم و تصمیم گرفته بودم بروم موهایش را بزنم... گرچه موی بلند به او خیلی می آید و همه میگویند هیچوقت نزن، اما خب گاهی واقعا راحتی بچه را نمیخواهم فدای زیبایی کنم و اینبار هم چون آنقدر بلند شده یود که مدام داخل صورت اش می آمد و کلافه میشد خواستم که کمی مرتب کرده باشم بچه کلافه نشود... لای چارچوب در مغازه ایستادم و به یکی از پسرهای ارایشگر که تیپ مسخره ای هم داشت و البته آن یکی هم! گفتم: سلام ببخشید موهای پسر من را میزنید؟ گفت وایمیستد؟... گفتم قبلا که ایستاده، کمی اولش گریه میکند بعدش درست میشود... گفت باشد و من هم رفتم نشستم تا نوبتم شود... پسرم از همان دقیقه ی ورود و شنیدن و دیدن صدای موزر ترسیده بود و گریه میکرد که خب البته وسطا آرام شده بود... نوبتمان که شد و پسرم فهمید گریه را دوباره آغاز کرده بود، آرایشگره گفت روی صندلی نمیشیند بگیر در بغل!... و من همان طور که پسرم در بغلم بود و داشتم فکر میکردم یعنی چگونه میخواهد بزند، او ماشین را داخل موهای پسرم برده بود... حتی یک مشمای ناقابل هم روی مانتو و پای من ننداخته بود... همه چیز در کسری از ثانیه داشت اتفاق می افتاد، پسرم که به پهنای صورت گریه میکرد و به هق هق افتاده بود، دسته دسته مو که روی لباس های من و پسرم میریخت و من به این فکر میکردم که ما چگونه به خانه برگردیم با این سر و وضع و پسرم که از موهای ریخته روی دست و پایش بدش می آمد و ترسیده بود و اشاره میکرد اینها را بردار، موهای نازنین پسرم که در کمال ناباوری داشت انگار برای سربازی زده میشد و منی که عنان همه چیز از دستم خارج بود و فقط توانسته بودم بگویم وای اقا خیلی داری کوتاه میکنی! و او که گفته بود این کمترین شماره ی شانه ام هست، واینمیستد خب! و منی که در لحظه با خودم میگفتم اگر خودم با موزر ساده ی خانه مان زده بودم از این هزار برابر بهتر زده بودم و خیر سرم آرایشگاه برده بودم و گمان کرده بودم چون طرفم آرایشگر است پس هر طور بزند حداقل از ما که خودمان در خانه بارها زده ایم بهتر میشود، و اویی که در عین حال دسته دسته موها را روی لباس ما ریخته بود و انگار که کاکل خروس دارد درست میکند تمام موهایش را با اخرین شماره زده بود و فقط کمی درست مثل کاکل وسط موها گذاشته بود باقی بماند و دادهایی که هرچندوقت یکبار بر سر پسرم حواله میکرد که عه بس کن دیگه! و گریه های پسرم که هی بیشتر و بیشتر میشد و منِ ناآگاه در لحظه که گمان کرده بودم مثلا شیوه ی کاری اش این است که دوتا داد میزند و بچه حساب میبرد و مینشیند و تا لحظه ای که کارش تمام شد و گفتم آب کجاست سر و صورت موییِ پسرم را بشورم؟ و گفت اینجا نشور گریه میکند من حوصله ی بچه را ندارم و برو بیرون توالت عمومی هست جلوتر! نفهمیده بودم که دادهایش بابت شیوه ی کاری اش نبود بلکه بابت اعصاب نداشته اش بود وگرنه که اگر در لحظه آگاه بودم جواب دندان شکنی نصیبش میکردم و اجازه نمیدادم بر سر پسرم داد بزند. همچنان کنترل همه چیز از دستانم خارج بود. اعصابم از موهایی که داشتم میدیدم که گند زده بود خورد بود، پسرم همچنان هق هق میکرد و دستانش از گردن من جدا نمیشد، او مرا حواله کرده بود به توالت عمومیه بیرون از مغازه اش و من رفته بودم و توالت عمومی ای پیدا نکرده بودم و پسرم با سر و صورتی پر از مو کلافه ترین بود و من دوباره برگشته بودم که آقا من پیدا نکردم و دوستش گفته بود خب همینجا بشور و خودش گفته بود نه اینجا نمیماند دیگر، گریه میکند من اصلا حوصله ندارم؛ و تنها گفته بودم حداقل برس ات را بده خودم صورتش را پاک کنم، و وقتی داشتم سر و صورت مویی پسرم را پاک میکردم فقط توانسته بودم بگویم پس هیچوقت بچه نیار شما، بچه همین است، گریه دارد، لجبازی دارد، بی وقتی و افتادن از خواب و خوراک دارد؛ بچه پدر و مادر با حوصله میخواهد...و زده بودم از مغازه اش بیرون تا زودتر برای پسرم بستنی بخرم تا کمی از هق هق هایش کم شود.

خیلی ناراحت بودم هم از بابت موهای از دست رفته و به غایت افتضاحی که زده بود، هم از بی اعصابی و ناواردی آرایشگری که در لحظه معطوف به رفتارهایش نبودم و از اینکه باهاش برخورد نکرده بودم و یا دست کم نگفته بودم چقدر بد زده و اگر بلد نیست مو بزند و یا حوصله ندارد بیخود میکند قبول میکند و از اینکه هیچی بهش نگفته بودم چون در لحظه اصلا حواسم بهش نبود، از بابت همین چیزی نگفتنم ناراحت بودم و دلم میخواست برگردم بهش بلند بگویم که چقدر ازش بدم می آید و چقدر ناراضی ام، اما خب به جایش ما حالا لبه ی سکوی سوپری نشسته بودیم و پسرم آرام شده بود و داشت بستنی کیم گاز میزد، من با فکر به اینکه موست دیگر، دوباره بلند میشود خودم را آرام میکردم و البته با فکر به آدم های مهربانی که هنوز هستند...مثل مثلا بابای سامیار... بابای سامیار تنها یک آدم غریبه بود که موتورش را جلوی آرایشگاه پارک کرده بود و رفته بود نان و کاهو خریده بود و آمده بود گذاشته بود روی موتور اش و خواسته بود برود که پسر مرا دیده بود که داخل آرایشگاه داشت گریه میکرد... او تا آخری که ما داخل آرایشگاه بودیم روی موتورش نشسته بود و با پسر من حرف میزد، اسم اش را هم پرسیده بود و مدام اسم پسرم را صدا میزد و میگفت منم یک پسر همسن تو دارم به اسم سامیار، او گریه نمیکند عمو تو هم گریه نکن/ عمو ببین چقدر قشنگ شدی، آفرین عمو گریه نکن/ میخواهی سوار موتورم شوی؟ من ببین همینجا مانده ام تا تو بیایی سوار موتورت کنم...حتی هربار آرایشگر داد زده بود او گفته بود داد نزن بچه میترسد... و تا لحظه ی خروجمان همانجا روی موتور مانده بود و آخرش هم گفته بود میخواهی یه کم بیایی سوار موتور شوی بعد من بروم؟ که پسرم گفته بود نه و او بعد از ما بالاخره رفته بود با نون و کاهویش تا برسد پیش سامیار...دوست داشتم برمیگشتم و به آرایشگره میگفتم تلخی تو را در دنیا فقط مهربانی آدم هایی مثل بابای سامیار میشورد و میبرد...مو بلند میشود، مهربانیه بابای سامیار به سامیار منتقل میشود، مهربانی ادامه می یابد و همیشه زنده می ماند، تو و کِدری قلب ات و دادهایت فراموش میشود و زندگی با گاز های بستنی کیم برایم همچنان بر مدار عشق جریان میابد...

واقعا خوابای امتحانی بدترین نوع خوابی هستن که یه آدم بعد گذشت  سالها از درس و مشق و امتحان اما باز میبینه:/... تا همین الان داشتم خواب میدیدم امتحان دارم و اسم امتحانمم هست تقیه:|... با اینکه کتابو چند دور خونده بودم ولی هیچکدوم از سوالا رو بلد نبودم:/... بعد سوالا قاطی پاطی اصلا معلوم نبود از توو کتابه یا دلبخواهیه جوابش. مثلا سوالا اینا بود: عطر مورد علاقتون که مونده بودم با توجه به اسم درسمون بنویسم گل محمدی و نرگس یا واقعا عطر مورد علاقه ی خودمو بنویسم لانکوم:/ ویژگی های آدم خوب و بد/ از اونور یه سوال حقوقی داشت که مثلا قراردادی بین یه شخص خارجی و ایرانی بسته شده حالا با توجه به سوالات زیر شبیه سازی کنید و به سوالات حقوقی جواب بدید:|... جالبه کاملا از رو دست بقیه هم نگاه میکردم ولی اونا هم داشتن چرت و پرت جواب میدادن و مفهمیدم جواباشون اشتباهه. مثلا یکی ویژگی آدم خوب رو نوشته بود دوتایی برن زیر بارون:|... سر جلسه امتحان حتی خالمم بود:/

امروز گذرم به یکی از بیمارستان های قلب افتاد، خانواده های بیمارانی را میدیدم که در چمن های بیمارستان یا اطرافش سکونت موقتی برپا کرده بودند...حتی کنار اب سرد کن بیمارستان میدیدم زنی ایستاده و دارد برنج میشورد و یا حتی خانواده ای را دیدم که پتوهایشان را هم شسته بودند...و یا مثلا مردی را دیدم که داشت نماز میخواند روی چمن ها، و یا زنی که داشت لیوان هایشان را میبرد بشورد، و یا حتی خانواده ای که قلیانشان را هم آورده بودند...در آن واحد به چیزهای مختلفی فکر میکردم... به اینکه مثلا خانواده تنها چیزی در این جهان هست که تا ته همه چیز پشت آدم میماند... به اینکه یکروز وقتی داشتم با استاد بسیار فرهیخته و پیر دانشگاهمان که استاد من نبود اما تمام دانشگاه او را میشناختند و همیشه به اتاق اش میرفتند و گپ میزدند، حرف میزدم و ازم پرسید برنامه ات برای آینده ات چیست؟ و گفتم بروم که برای دکتری بخوانم و برگردم، گفت علم خوب است اما تشکیل خانواده از آن بهتر است، یک روز که مثل من پیر میشوی تازه میفهمی تنها چیزی که به دردت میخورد خانواده است...خودش استاد تنهایی بود...ازدواج نکرده بود، پیر شده بود و در تنهایی به سر میبرد...او راست میگفت... من بعد از آن در تک تک ثانیه های زندگی ام یقین پیدا کردم به حرف اش... با دیدن خانواده هایی از شهرهای دیگر در گوشه و کنار بیمارستان به اولین چیزی که فکر کرده بودم خانواده بود... زن هایی که برای شوهرشان با بچه هایشان خودشان را آواره ی شهری غریب کرده بودند، مردانی که برای مادر پدرهایشان، و یا حتی خانواده هایی که برای فرزندانشان...حتی به این فکر میکردم که هرکدام از اینها در شهرهای خودشان ممکن است برای خودشان برو بیایی داشته باشند و کسی باشند اما خب امان از غربت آنهم وسط شهر گرانی چون تهران که خوابیدن روی چمن های پارک انتخابت میشود تا رفتن به یک مسافرخانه یا هتل... و البته که با خودم میگفتم باز چه خوب که بیمارستان اجازه میدهد بمانند و بیرونشان نمیکنند...حتی به این فکر میکردم کاش آدم میتوانست تمامشان را با خودش به خانه اش میبرد، برایشان سفره ای مفصل پهن میکرد، جای خواب میداد و در خانه اش را باز میکرد...رفتم و تنها دعا کردم مریض هایشان با سلامتی کامل مرخص شوند و به شهرهای خودشان برگردند و زودتر از این غربت و آوارگی و انتظار و مریض داری رها شوند...کاش من بعد با قلبی که تیر نمیکشد پا به تهران بگذارند...اینبار که تهران برایشان قشنگ نبود.

همیشه فکر میکنم واقعا اونایی که به عنوان اولین های علوم پزشکی بودن و وقتی هیچی نبوده، اما با دانششون، با هوششون، با پشتکارشون کارایی کردن که تا آخر عمرِ بشر، یک دنیا رو مدیون خودشون کردن، واقعا چقدر آدمای بزرگ و دانشمندی بودن و گاهی فکر میکنم وقتی هیچی نبوده چجوری عقل بشر انقدر کار میکرده اصلا؟... مثلا چیزی به اسم ایمپیلنت که الان برای دندون میذارن، توو جسدهایی که توو باستان شناسی پیدا کردن و مال حتی قرن ها پیش بوده، یه همچین کاری مشابه ایمپیلنت امروزی کار گذاشته شده بوده. یا مثلا همین ابن سینای خودمون، چقدر علم پزشکی کشورمون بهش مدیونه... یا کاشف پنی سیلین، هیچکی هم بهش مدیون نباشه من یکی هستم. من از بچگیم وقتی سرما میخوردم خیلی بد مریض میشدم، الانم همینم، و تا نرم دکتر و ۴،۵ تا پنی سیلین نخورم خوب نمیشم. از دیروزم که داشتم از بدن درد و لرز میمردم و جان به جان آفرین تسلیم میکردم تا الان که آمپولارو نوش جان کردم و خیلی بهترم دارم به کاشف پنی سیلین فکر میکنم که واقعا چه کرد با این کشف برای یک دنیا، درود به روح پر فتوحش... از همین تریبون میگم اَلِک دوسِت دارم باشه؟:/

آدم در زندگی برای چیزهای زیادی گریه میکند. اما گریه ی از سر دلگرفتگی و دلتنگی و غم از آنهایی ست که بعد از اینکه اشک هایت آمد و آمد، بعد یک گوشه بی صدا میشوی، دنیا را دیگر بعد از آن گریه ها دوست نداری، همه چیز دیگر برایت بی ارزش است، غم عالم مینشیند بر دلت و حس میکنی یک غروب غم انگیز زمستانی ست. مثلا این خود من هرگز گمان نمیکردم در آخرین روز اردیبهشت، ماه محبوبم، وقتی داشتم دور میدان آزادی را دور میزدم گمان کنم یک زمستان سرد و برهوت است و هی اشک بریزم و هی اشک بریزم و هی نفس عمیق بکشم و بگویم چقدر دنیا کوتاه است... چقدر دنیا بی ارزش است...راستش حالا که دراز کشیده ام و اشک هایم را از سر دلگرفتگی و دلتنگی و غم ریخته ام، احساس میکنم دنیا از همه طرف برایم دل گرفته است و انگار که این لحظه غم را برداشته اند و پاچیده اند به در و دیوار شهر... 

ما هنوز موتورمان را از خانه ی قبلی برنداشتیم بیاوریم. یعنی خواستیم سوار کامیون باربری کنیم و با اسباب ها بیاوریم منزل جدید که جا نشد. برای همان همچنان در پارکینگ خانه ی قبلی مان مانده و همسرم فرصت نکرده یک روز برود بردارد بیاورد. امروز صبح هم که آن اطراف کار داشته بود چون با ماشین بود نتوانسته بود با خود بیاورد فقط سرراه رفته بود یک نگاهی به پارکینگ انداخته بود که ببیند موتورش سرجایش هست یا نه. امروز وقتی سوار ماشین اش شدم، تا نشستم گفت میدانی چه شده؟ صبح که رفته بودم موتورم را ببینم... گمان کردم میخواهد بگوید موتور را دزد برده. که گفت دیدم کلی به در و دیوار سیاه زده اند. یکدفعه دیدم آقای میم مرده است...باورم نمیشد، باورم نمیشود... تا ده دقیقه میپرسیدم راست میگویی؟ دوست داشتم سر به سرم گذاشته باشد، واقعا دوست داشتم... تمام مسیر را بی آنکه بخواهم اشک ریختم... برای که؟ برای اقای میم... خانه ی آنها یعنی ساختمان آنها چسبیده بود به ساختمان ما..‌ من هیچی از او نمیدانستم جز اینکه همسرم را میشناسد و با هم دوست اند... او همیشه جلوی در خانه شان مینشست.... من هروقت رد میشدم و سلام میدادم مکالمه ی ما به همین محدود میشد که او سرش را می انداخت پایین و میگفت سلام برسونید... این سری های اخر هم یکبار ازم پرسید ماشینتون هنوز پیدا نشده؟... هربار هم که با پسرم بودم میگفت ماشالا...پارسال ماه رمضان را یادتان هست؟ گفتم اولین روز ماه رمضان رفتم سبزی بخرم دویید که شما برو خانه من میخرم می آورم و به سبزی فروش میگفت این بچه کوچیک دارد اول برای او را بده..‌. من او را فقط در همین حد میشناختم، در همین که معمولا جلوی در خانه شان نشسته بود و هربار که از جایی میامدم و به جایی میرفتم او را میدیدم... با همسرم دوست بود، حرف اش همیشه در خانه مان بود... مثلا همسرم میگفت: امروز میم میگفت پول برای خانه کم آوردی من هستم/ میم میگوید خواستی ماشین ات را بفروشی من خریدارم/ میم میگفت بچه را در این هوا بیرون نبرید گرما زده میشود... حتی جعبه موزی های اسباب کشی مان را هم آقای میم به میوه فروشی نزدیکمان گفته بود بهمان بدهد:(... او خیلی خوب بود، خیلی با معرفت و مهربان و مرد بود... من باور نمیکنم همین دو هفته پیش که داشتیم وسایلمان را بار میزدیم برایمان دست تکان داد و حالا دیگر نیست... من چرا انقدر ناراحتم؟ چرا انقدر غمگین شدم؟ نمیدانم شاید به خاطر تصویر همیشه خوبی ست که از آقای میم در ذهنم بود... واقعا که گلچین روزگار عجب خوش سلیقه است/ میچیند آن گلی که به عالم نمونه است...آقای میم مادرش را حمام برده بود که بعدش خودش دچار برق گرفتگی میشود...

آقای میم عزیز خیلی دلم گرفته است... خوب شد ما از آنجا رفتیم وگرنه هروقت از کنار صندلی ات که کنار خانه تان میگذاشتی رد میشدم باید می ایستادم و یک دنیا گریه میکردم مثل حالا که آنقدر گریه کرده ام که آب دهانم را نمیتوانم قورت بدهم و سر درد دارد مرا میکشد... کاش نرفته بودی... کاش وقتی دوباره گذری از آن محل رد میشدم تا همیشه تو را میدیدم...کاش دنیا هنوز تو را داشت مرد خوب... خداوند تو را بیامرزد.

 

از کاری که منطق و عدالت پشتش نباشه بیزارم. از آدمی که عدالت رو رعایت نکنه بیزارترم. امروز با منشی مطبی دعوام شد. البته دعوای یک طرفه چون ایشون به دسته ی عینکشم نبود و محل بوق نمیذاشت و همچنان کار خودش رو میکرد. من ساعت ۱۰ صبح وقت داشتم و از اونجایی که معمولا آن تایم بودن از ویژگی های بارزمه و همیشه زود میرسم که دیر نمیرسم! فلذا ساعت نه و نیم توی آسانسور بودم. از اونجایی هم که چندساله دکتر رو با ماسک و روپوش دیدم اصلا نمیدونم چه قیافه ایه، برای همون امروزم وقتی به همراه منشیش با من سوار آسانسور شدن و بدون ماسک و با لباس معمولیه بیرون بودن نشناختم برای همون سلامی هم ندادم. تازه وقتی پیاده شدیم و خیل عظیم جمعیتی که پشت در بسته منتظر دکتر بودن رو دیدم که دارن سلام میدن تازه فهمیدم ایشون همون دکتریه که من چندساله میام پیشش:/...خب این دکتره علیرغم اینکه خیلی پولکیه، ولی خب پولکی بودنش رو فاکتور گرفتم و چسبیدم به اینکه در عوض تخصصش خوبه و دکتر حاذقیه؛ درواقع راستشو بخوام بگم حوصله دکتر عوض کردن ندارم و ترجیح میدم همچنان پیش همین دکتر برم و بیام. ایشون یه منشی داشت که من عاشقش بودم. یه دختر بینهایت خوش اخلاق. تمام این سالها هم من معمولا غیر حضوری از طریق همین منشی با دکتر ارتباط داشتم. یعنی هزینه ی ویزیت رو میریختم و منشی سوالم رو از دکتر میپرسید و پاسخ میداد و دیگه حضوری نمیرفتم و چقدرم راحت بودم‌. حالا منشیش رفته و یه دختر دیگه اومده بود جاش. تا رفتیم داخل مطب، دختری که منشی جدید بود گفت: به ترتیبی که رسیدید اسمتون رو بگید یادداشت کنم!...من صدامو غالب کردم توو جمع و گفتم ببخشید چرا به ترتیب رسیدن؟ مگه شما نوبت ندادید؟ خب هرکسی طبق نوبتش باید بره نه اینکه هرکی زودتر اومده و پشت در ایستاده!... فرمودن که عزیزم اجازه بدید من یادداشت میکنم بعد درستش میکنم!...بفرمایید بشینید. با خودم گفتم خب حتما بعدش به ترتیب نوبتی که داده میفرسته. اما پنج دقیقه بعد گفت آقای فلانی؟ شما زودتر رسیده بودید؟ درسته؟ شما برید داخل... من اینبار از رو همون صندلی که نشسته بودم بلند گفتم: خانوم یعنی چی به ترتیب رسیدن میفرستید داخل؟ شاید یکی دوست داشته باشه دو ساعت جلوتر برسه! طبق نوبتی که خودتون دادید ببینید نوبت کیه که خب ایشون خیلی نامحسوس خودشو زده بود به کوچه علی چپ و نگاه نمیکرد و جواب نمیداد و پرونده در میاورد. جالبه مثلا من نوبتم ۱۰ بود، بعد اونی که نوبتش ۱۱ و نیم بود جلوتر از من داشت میرفت داخل اتاق دکتر، چون زودتر از من رسیده بود پشت در:| ... واقعا چقدر بی منطق!... خب کم کم با اومدن بیمارای جدید اعتراض ها هم بیشتر شد. یه اقایی هم اونوسط یهو برگشت گفت حیف، دکتر منشی به اون خوبی رو ول کرده اینو آورده!... که یهو دختره از کوره در رفت که من منشیشون نیستم دخترشون هستم!... میخواستم بگم چه دختر دکتر چه منشی مهم اینه یاد نگرفتی منطق و عدالت رو...

+ من نمیدونم چرا هر دکتری میرم مریضای قبل از من وقتی میرن توو مطب شونصد ساعت طول میکشه بیان بیرون و اصلا معلوم نیست چی میگن و چی میپرسن و چیکار میکنن:/ اونوقت من هر جا میرم دو دقه ای کارم تمومه و میام بیرون:| شمام عین منید توو مطب دکترا یا فقط من از عجایب خلقتم؟

همسرم میگه اینکه زَنا برمیدارن این لباشونو کلفت میکنن برای خود شماها جذابه؟ میگم والا برای من که نه جذاب نیست خیلی هم بدم میاد...میگه پس برای کی میکنن؟ والا مَردا هم که بدشون میاد، اونروز یه خانومی اومده بود لباش اصلا نمیدونم چی بگم، بعد به فلانی( از مذکران عالم) میگم تو خوشت میاد از این لبا؟ اونم میگه نه بابا حالم بهم میخوره! فکر میکردم فقط من بدم میاد پرسیدم ببینم فقط منم یا بقیه هم بدشون میاد!

 

نتیجه گیری اخلاقی: پروتز لب نکنید!😎

همسرم چندروزی میشود که برای کارهای ساختمانی رفته یک کارگر ساختمانی از گوشه خیابان برداشته آورده. او مال کشور افغانستان است. یک مرد جوان همسن و سال های خود همسرم. یک هفته است موبایل اش را دزدیده اند و نمیتواند با زن اش حرف بزند. البته گذری با تلفن اینو آن میتواند ولی خب دلتنگ است عجیب. ۴ تا بچه دارد که بچه ی آخرش ۵ ماهه است و او را ندیده... من خیلی دلم میسوزد... خیلی...نه تنها او که دلم برای مردم تمام ملت های مظلوم میسوزد. خیلی از این جبر جغرافیایی دلم خون است. واقعا چرا آب خوش نباید از گلوی بعضی ملت ها پایین برود؟ واقعا چرا بشر انقدر گه و منفعت طلب و خونخوار و ظالم است و نسل به نسل و در طی قرون به وحشی بودن اش اضافه شده و برای منفعت خودش جنگ و خونریزی و ظلم میکند؟ واقعا چرا هیچوقت در جهان صلح، سازش، برادری، دوستی، مهربانی، منفعت دسته جمعی، آبادانی برای همه و آرامشی همگانی تعریف نشده؟... اینوسط تنها خوشحالم که در طول تاریخ بشریت نه امپراطوری بودم نه پادشاهی نه سرکرده ی گروهی و نه حتی در پس پرده مادر و خواهر و زن کسی که با افکار و خط مشی من بتازد و نابود کند زندگی های بسیاری را...من همین که بتوانم پسری تربیت کنم که یادش بدهم در طول حیات اش به تمام مردم جهان نگاهی از سر برابری و مهربانی داشته باشد کارم را تمام کرده ام...