اگر بگم الان توو چه وضعیتی هستیم میشینید زمین و خودم بینتون دستمال کاغذی پخش میکنم و همه باهم دور هم زار میزنیم. آقا؟! بگید خب!... ما نشسته بودیم داشتیم تازه زندگی رو آغاز میکردیم و بعد ۴۰ روز بازسازی تازه داشتیم سلامی به زندگی میدادیم، البته اینوسط کلی هم خورده کاری همچنان مونده بود که یکیش مثلا بتونه کردن یسری دیوارا بود. البته همه بتونه شده بود سه دور هم رنگ زده شده بود توسط همسر گرام، ولیکن خرابی زیرش زیاد بود مثلا یه قسمتایی کاغذ بود که کنده بودیم و در بدو ورودمونم پسرم از خجالتشون درومد و با ابزارهای پدر که در خونه موجود بود میرفت میامد خدمت دیوارا میرسید. خلاصه گفتیم خب این دیوارا رو یه دست دیگم بتونه کنیم باز همین آش و همین کاسه ست دیگه؛ دوباره خرابشون میکنه فلذا بیایم یه کار دیگه کنیم که تصمیم گرفتیم آجر دکوراتیو سفید کار کنیم. خلاصه رفتیم و خریدیم و اوردیم و شبونه دوتایی چسبوندیم و همسرمم میگفت توو سرم یه ایده هست، بند مشکی میخوام لاشون کار کنم!... کلا توو کار بنایی و دکوراسیون و اینا وی هنرمندیه برای خودش و خب علیرغم اینکه کارش این نیست ولی همه چی بلده. بلند بگید هزار ماشالله:|...بله میگفتم... خب داستان تا بندکشی خوب پیش رفت. ولی نگم براتون از لحظه ای که اومدیم بندکشی کنیم. یعنی در کسری از ثانیه خونه شد گه:/... اونم خونه ای که ۵ روز با مادر و خواهر و یه لشگر با بخارشور و طی و ال و بل هزار دور تمیز کرده بودیم تا از اون خاک و خل نجات پیدا کرده بودیم. حالا زندگی هیچ!... زدنش فوق العاده سخت بود. بعد کلی زدن با قلموی مخصوصش من به سرم زد با شیشه سس امتحان کنیم. خلاصه دیشب تا ۵ صبح مشغول بندکشی بودیم بدین شکل که همسرم بندکشی میکرد، منم شیشه سس هی پر میکردم و تمام سر و صورت و دست و کف و زمین و همه ی زندگیمونم عین قیر سیاه. حالا اینوسط نمک زندگی رو هم بالا برده بودیم بحثمونم شده بود:/ بله فرزندان من. سر همین رنگ بند کار رسیده بود به این مرحله که من نشسته بودم کنار دیوار و میزدم توو سر خودم و گریه میکردم که خیلی افتضاحه دوسش ندارم. همسرمم میگفت اول بسم الله غر نزن بذار کارمو بکنم و صبور باش تا آخرش ببین چی میشه و منم میگفتم دارم الان میبینم و دوست ندارم. اونم میگفت همیشه همینی و اخرش میگی چه خوب شد حرف منو گوش ندادی و منم میگفتم نه اینطور نیست و خلاصه مثل دوتا دختر و پسر ۵ ساله از تهران گاهی بحث میکردیم گاهی حتی وسط بحث خندمون میگرفت. مثلا من حرصم گرفته بود میگفتم اصلا کسی با کسی حرف نزنه که وی قاه قاه میخندید میگفت میتونی حرف نزنی؟:/...
در نهایت با هر مشقتی بود تا روشن شدن هوا ما بندکشی کردیم و بینهایتم سخت بود. دوباره امروزم مابقیشو همسرم بندکشی کرد و منم بعدش هی جارو میزدم و شونصد هزاربار هی طی میشستم هی طی میکشیدم. حالا اینوسط اونقدر همه جا سیاه و کثیف بود که فکر کنید اینور خونه هم فرش ها پهن، من تنها نگرانیم از اول تا آخر این ماجرا این بود که فرش ها سیاه نشن. رنگشم لامصب یجوری بود که حتی رو دستتم باید ده دور بشوری تا بره. حالا با هزار بدبختی و ترفند پسرمم باید کنترل کنم نیاد اینور خونه تا با پای کثیف برنگرده دوباره روی فرش ها. خلاصه هزاربار طی شستم و کشیدم و هزار بارم جارو برقی کشیدم و تمام دمپایی ها رو هم انداختم ماشین و پاهای خودم و پسرمم رفتم حموم و سابیدم و همسرمم دوبار فرستادمش بره پاهاشو بشوره و تا لوله ی جارو برقی رو هم بشوره. خلاصه خونه داشت خونه میشد که یهو همسرم گفت: اره مشکی خوب نشد:|
یعنی نگم براتون. اول با یه فرچه که بسته بود سر دلر شارژیش رنگایی که ریخته بود روی آجرها رو پاک کرد. چون من دیشب با لاک پاک کن، اسکاچ، مسواک، دستمال خیس، دستمال مرطوب و آرایش پاک کن و هزارتا چیز دیگه امتحان کردم دیدم اصلا رنگ بندها از روی آجرها نمیره. خلاصه هیچی دیگه دوباره در کسری از ثانیه خونه شد سیاه... و من دوباره بشور و بساب. و حالا تازه رنگ آغاز شد. وسطا به همسرم گفتم کولرو میزنی؟ و رفت کولرو بزنه برگرده پاش گیر کرد به سطل رنگ و رنگ ریخت روی زمین کُلش:|... عین اون فیلمه که پخش شده بود، یه فیلم قدیمی بود که یه مَرده میاد کارای ورزشی انجام بده و از چارچوب در بره بالا که یهو قاچ میخوره و پرت میشه زمین با کمر، بعد همون طور که بنده خدا فلج مونده بود روی زمین هی داد میزد: مریم، مریم، مریم، مررررییییم!... نمیدونم اون فیلمو دیدید یا نه، ولی توو اون لحظه همسرمم هی اسم منو صدا میزد:دی...خلاصه رنگارو جمع کردیم و همسرمم بندارو رنگ کرد و رسیدیم به نصفه هاش و منم همچنان هی زیر دست اون طی میزدم و جارو میزدم چون هی دوباره گردهای سیاه میریخت زمین، که رنگ تموم کرد و اومد یه قوطی زاپاسی که اونروز باهم از شاداباد خریده بودیم رو باز کنه، باز کردیم دیدیم فروشندهه رنگ سیاه بهمون داده:/... حالا ساعت چند؟ نصف شب. باز همچنان خیلی امیدوارگونه شال و کلاه کرد بره رنگ بخره منم داشتم توو اسنپ میگشتم ببینم سوپرمارکت ها ندارن؟ اونام فقط ژله میاوردن بالا. هیچی دیگه رنگ که جایی باز نبود. اومد گمونم تینر و چسب چوب رو قاطی کرد و خلاصه یه رنگ سفید درست کرد زد به باقیش.
در نهایت بالاخره رنگ تموم شد، رزین هم زد روش، ولی کف و در و دیوارو نگاه کنید باز قیر:/... همچنان منم و حوضم و انگار نه انگار که اونهمه طی زدم.... به قول خود همسرم کلنگ بنا که گیر کنه توو خونه دیگه بیرون نمیره!... یعنی الان که ساعت ۴ و ۲۱ دقیقه صبحه و دارم از بیخوابی کور میشم با صدایی طنین انداز عرضه میدارم که بنایی و بازسازی خر هستند. زدن آجر از آن دو خرتر. بندکشی آجر از آن سه خرتر تر. با تشکر.
با این اوصاف ایشون مهندسه. شبیه مهندس هایی که خانه طراحی و دکوراسیون دارند و یه تیم هستند که قرارداد می بندند :)
ما یه همسایه داریم مهندس معمار یا عمرانه همه کاری بلده. از لوله کشی و برق کشی و کابینت کاری و جوشکاری و طراحی داخلی و ایزوگام و دریل و مته و... هر چی که فکرشو کنی. ولی دکترا هیچی از دستشون برنمیاد :))