دو ساعتی میشه پسرمو خوابوندم و اومدم نشستم کف زمین و به آجرا چسب میزنم و میدم دست همسرم... هیچی دیگه خواستم بگم اگر شماها در خواب نازید ما نیستیم و نمیتونیمم باشیم چرا که یه سطل چسب رو خالی کردیم توو استنبولی و تا قطره ی آخرشو باید امشب تموم کنیم چرا که خشک میشه، فلذا از شدت بیخوابی چرت و پرت میگیم و میخندیم و خودمونم نمیدونیم به چی دقیقا میخندیم، همسرم که اصولا با خنده ی من خندش میگیره، منم که کلا هذا فازا...مثلا همسرم داره چسبارو با کاردک جمع میکنه، میگم بده من جمع کنم، ماست خوردی؟:/ بعد خودم ریسه رفتم از خنده، به این حالت که از شدت خنده افتادم روی استنبولی:| بعد از اون خنده هایی که صدات میره و صدا نداری:/... بعد همسرمم که اصولا با خنده های من خندش میگیره، خندش گرفته و میگه خدایا شکرت!...و این خدایا شکرتش یه چیزی توو مایه های اینه که خدایا چه زن خجسته ای نصیبمون کردی:/، بعد تازه از شدت خنده سرمم هی میکوبم به بازوش:| و اونم میگه چی میگی زن؟ خوابت میادا...بعد من از فکر اینکه چیزی نگفتم اصلا هم باز خندم میگیره:|... البته الان از فاز خنده بیرون اومدم و دارم از بیخوابی کور میشم و بیشتر توو فاز گریه ام:دی ولی خب از اونجایی که من پطروس فداکارم دارم فداکاری میکنم مثلا و پا به پای شوهر در سختی های زندگی میام:/ باشد که قدرم دانسته شود.
ما را همه شب نمی برد خواب :)