مادر بودن خیلی حس عجیبی ست. اصلا نمیتوانم آن را توصیف کنم. فرض کنید شما تا حالا هیچ گلی نداشته اید که برای شما باشد. دست مردم زیاد دیده اید اما تا حالا خودتان هیچ گلی نداشته اید. بعد یهو خداوند تصمیم میگیرد به شما یک گل بدهد. شما چون تا حالا هیچ گلی نداشته اید هیچ تصوری از این گل ندارید. از دورانی که میفهمید دارید برای اولین بار مادر میشوید حس ها کم کم در شما شکل میگیرد ولی این حس ها در مقابل روزها و ماه ها و سالهای بعد اصلا هیچ است. شمایی و تغییرات بدنی و موجودی که درون شماست. شما حس داری، خیلی هم داری ولی تصوری نداری، نمیدانی اصلا گل داشتن چگونه است... حس شما در دوران بارداری به نسبت روزهای بعدش یک به هزار است. وقتی این گل را میدهند دستت، هرروز که بیشتر رشد میکند جلوی چشمان شما، حس های شما هی قوی تر میشود... وابستگی شما هی بیشتر و بیشتر میشود... شما هرروز گل ات را هزار برابر بیشتر از دیروز دوست داری... بعد به خودت می آیی میبینی تمام زندگی شما این گل است. نفس شما به نفس گلتان بسته است. اگر زنده اید، اگر خوشحالید، اگر دنیا هنوز برایتان جای زندگی ست فقط به خاطر داشتن گلتان است. به خودتان می آیید میبینید این گل تمام شماست. شما دیگر بدون گلتان زنده نخواهید بود.
پسرم یک لگن سبز را که در حوالی اش بود، برداشته بود و گذاشته بود زیر پایش... شاید مسخره به نظر برسد ولی این لگن سبز را من در خوابگاه خریده بودم برای لباس هایم وقتی که میخواستم بشورم. یادم هست وقتی روزهای خوابگاه تمام شد و بار و بندیلم را بستم و به خانه آمدم این لگن سبزم را هم با خودم اورده بودم و مادرم میخندید که این را دیگر برای چه آوردی؟!... در خانه ی مامان و بابا بقایای من زیاد وجود دارد. از کاسه و بشقاب دوران مجردی ام بگیرید تا گاها کادوی تولد فلان دوستم و کاغذ و کتاب و اسباب بازی و ... که درواقع الان مورد علاقه ی نوه های خانواده مان شده و میبینی مثلا سر سفره نوه ها دارند سر اینکه کدامشان در بشقاب نارنجی که روزی مال من بود غذا بخورند باهم رقابت میکنند. لگن سبزم هم مثل سایر بقایایم در این خانه هنوز هست... لبه ی تخت نشسته بودم و در افکار خودم...ناخودآگاه نگاهم به سمت پسرم رفت... نگاهش میکردم... روی لگن سبز رفته بود تا قد اش بلند تر شود و به آینه برسد، و همان طور که خودش را در آینه ی دراورِ مادرم نگاه میکرد موهایش را شانه میزد و به خودش با ذوق نگاه میکرد...برای منِ مادر دیدن تمام این لحظه ها ذوق آور است مخصوصا اینکه خیلی از کارها را او برای اولین بار است که انجام میدهد و هر چه اولین است و مربوط به او برای ما ذوق آور است.
میدانید همیشه دلم خواسته زنده بمانم و مثلا ۱۸ سالگی اش را ببینم، وقتی غُد میشود، وقتی جوش های بلوغ روی پیشانی اش مینشیند، وقتی هنزفری گذاشته و داخل اتاق اش هست و حتی میگوید با ما به مهمانی نمی آید!... اکثر مادرها دوست دارند بچه هایشان همیشه کوچولو باقی بمانند ولی من دیدن تک تک روزهای او را دوست دارم... دلم میخواهد بنشینم و مو سفید کنم و او جلوی چشمانم تمام مراحل رشد و تکامل را سپری کند... اما یک لحظه ترسیدم... دلم خواست همیشه مثل حالا که من تمام دنیایش هستم تا آخر عمر من تمام دنیایش باشم... نکه مادر خودخواهی باشما... نه...این حس ها فقط حس است... وگرنه که یک مادر هیچوقت دوست ندارد در حق فرزندش خودخواه باشد... فقط یک آن دلم تنگ شد برای همین روزهایی که دارد میگذرد... برای اوج معصومیت اش، برای بی پناهی اش، برای اینکه تمام پناه او منم، برای شب ها که دست هم را میگیریم و من برایش قصه میگویم و او روی دستم میخوابد... برای وقت هایی که نیستم و از تمام دنیا سراغ مرا میگیرد و آنقدر دلتنگی میکند که تا برگردم دلم هزار تکه میشود... برای وقت هایی که بیرونم و گوشیم هر پنج دقیقه زنگ میخورد و صدایی پشت خط میگوید مامان بیا...دلم خواست همیشه و تا ابد من و او برای هم باشیم. دلم خواست تا ابد او مال خود خود خودم باشد. دلم خواست دنیای کوچولویی هایش آنقدر کش بیاید و کش بیاید که من یک دل سیر با او زندگانی کنم...اصلا دلم خواست به تمام دخترهای عالم بگویم این پسر قلب من است، نفس من است، زندگی من است، کسی او را ۶ دنگ نزند به نام خودش، اصلا دوست دارم او برای خودم باقی بماند، بابا این گل مال من است اصلا دلم نمیخواهد او را به دنیا بدهم. هیچم حسود نیستم!
الهی...بمونید برای همدیگه🙂❤