بیست و دوم فوریه

با توام
قاب عکس نارنجی
با توام
زرقبای پاییزی
در نگاهت حضور مولاناست
پا رکاب دو شمس تبریزی...

گم شدیم میان چیزهایی که خواستیم

اما نشد...

کیک چند طبقه ی عروسیشان از دست خدمه سر خورده بود و ریخته بود روی زمین، عروس و داماد هردو با بهت نگاه میکردند... چشم های عروس پر اشک شده بود... داماد بلند شد قاشق برداشت شروع کرد از کیک خوردن و عروس را هم هی صدا میزد تو هم بیا... نوشته بود با مردی ازدواج کنید که اینطوری از کابوس های زندگیتان ارامش میسازد...

نشستم اذان بزنه نماز بخونم بعد بخوابم اما با اینکه اذان رو زدن باز همینجوری نشستم... ساعت خواب و بیداریم به شدت بهم خورده...علتشم اینه که روزای اولی که اومدیم این خونه تا ۵ صبح کار میکردیم و خب تازه اونموقع میخوابیدیم و این چرخه همین طور ادامه دار شده...نشستم عکسایی که به تازگی گرفتیم رو نگاه میکنم یعنی از شونصدتا عکس سه نفره ای که ما مثلا توو مهمونی گفتم همه تمیز و مرتبیم بگیرم فقط باید ببینید یدونه عکس درست درمون در نمیاد از تووش:/... توو عکسی که من و همسرم خوب افتادیم پسرم زبونش رو دراورده؛ توو عکسی که من و پسرم خوب افتادیم، یه پلک همسرم بسته ست؛ توو عکسی که هممون به ظاهر خوب افتادیم چشمامون داره پایین رو نگاه میکنه؛ توو عکسی که من خوب افتادم همسرم اخمو افتاده؛ توو عکسی که همسرم خوب افتاده پسرم تار افتاده، توو عکسی که پسرم خوب افتاده ما دوتا تاریم..‌ یعنی یه عکس سه نفره ی معمولی از بین این عکسا ما دشت نکردیم. 

 

نشستم در تاریکی خانه و به وقت حالا که ساعت سه و چهل دقیقه ی بامداد است اسمارتیز میخورم🤦‍♀️... بفرما!

تنها ساعتی که با خیال راحت میتوانی خوراکی های دلبخواهت را بخوری و مجبور نیستی شادی هایت را بین پدر و پسر تقسیم کنی همین وقت هاست:دی

عکس ها... عکس ها... و امان از عکس ها...

آمده بودم عکس های موبایلم را در لپتاپم خالی کنم، اما رفتم به دیدن عکس های سالهای پیش... به خودم آمدم دیدم حالاست... حالایی که ساعت سه و نیم نصف شب است...امان از دلتنگیه پشت عکس ها... امان از خاطرات خوش پشت عکس ها... امان از روزهای رفته... امان از خاطراتی که نمیتوان دوباره زنده شان کرد...عکس های ماه عسلمان را نگاه میکردم. یا امام رضا قبل ترها دلمان تا تنگ میشد دعوت نامه ات رسیده بود، حالا دل من خیلی غبار گرفته است که صدایم نمیکنی یا مهمانی چون من را نمیخواهی؟ دلمان تنگ تر از تنگ است قشنگ ترین رضای دنیا... پناهم بده بیایم سرم را بچسبانم به دیوارهای مرمری ات و یک دل سیر حالم کنارت خوش شود...

توو زندگی آدم گاهی با چاله هایی مواجه میشه که درواقع خودش حفر نکرده بلکه یهو جلوش دهن باز کرده!... اولش هی سعی میکنی چاله رو پر کنی، هی سعی میکنی راه حل براش پیدا کنی، حتی توو این راه رنج ها میکشی، غصه ها میخوری، گریه ها میکنی؛ یهو وقتی میبینی زورت نمیرسه که هیچ جوره درستش کنی خودتو میزنی به کوچه علی چپ، انگار اصلا کنارت چاله ای نیست‌. گاهی تنها راه ادامه دادن همینه که چشمات نبینه و بقیه فکر کنن تو نفهمیدی!

این چندروز چندتا فیلم ایرانی دیدم که به نظرم همشون قشنگ بودن و ارزش دیدن داشتن. من از فیلیمو دیدم. اسم اولین فیلم "زنونه" بود. موضوع متفاوتی داشت و من فیلم رو دوست داشتم. بعدی فیلم طلاخون بود که اینم موضوع متفاوتی داشت و اخرشم حداقل برای من حدس زدنی نبود و گرچه هردو فیلم موضوعشون تلخ بود ولی قشنگ بود. فیلم غریب هم دیدم که موضوعش جنگی و انقلابی بود ولی خب شخصیت خود شهید بروجردی برام جالب بود. و تمام فیلم به این فکر میکردم که اگر امثال این شهید توو امور مملکت داری بودن و این مملکت خوباش رو از دست نداده بود شاید الان اوضاع این نبود. سوفی و دیوانه رو هم دیدم که اینم دوست داشتم موضوع جالب و متفاوت و قشنگی داشت گرچه نمیدونم چرا حس میکردم اگر برای نقش امیر جعفری یه بازیگر دیگه میاوردن بهتر بود و شاید بیشتر میتونستم توو این نقش بپذیرمش اما موضوع فیلم رو دوست داشتم. 

یه فیلم دیگه هم دیدم که به شدت توصیه میکنم نگاه کنید. موضوعی زیبا و متفاوت. درواقع همه این فیلم هایی که دیدم موضوعات تکراری نبودن و جالب بودن. اسمش تی تی بود با بازی فوق العاده ی الناز شاکر دوست و هوتن شکیبا که خیلی خوشم اومد... اینو منی دارم‌ میگم که از الناز شاکر دوست اصلا خوشم نمیاد و بازیش رو دوست ندارم. اما توو این نقش به قدری متفاوت و قشنگ بازی کرده بود که واقعا تحسین داشت. یه فیلم آروم و قشنگ! از اونا که من دوست دارم:/...هوتن شکیبا نقشش رو عالی بازی کرده بود، الناز شاکر دوست رو تا حالا انقدر قوی توو یه نقشی ندیده بودم و پارسا پیروزفرم که همیشه عالی...در کل توصیه میکنم تی تی رو ببینید. من که دوست داشتم.

 

 

از وقتی اومدیم خونه ی جدید، تقریبا تا امروز همش غذاهای ساده و راحت درست کردم چون همه جا خوشگل و تمیزه :دی کلی هم دکوری چیدم همه جا، برای اینکه پسرم هرجا میرم دنبال منه، برای اینکه این خوشگلی و تمیزی و دکوری ها به قوت خودش باقی بمونه و به طرفه العینی از بین نره برای همون سعی میکردم زود از آشپزخونه بیام بیرون، ولی خب این رویای قشنگ که میشه اینجا خونمون عین آدم باشه خیلی زود نقش بر آب شد :دی و دیدم خیر نمیشه، برای همون دوباره برگشتیم به حالت کارخونه و ترمه ها و دکوری ها رو جمع کردم و شدم یانگوم همیشگی و با یه قورمه سبزی اهالی منزل رو خوشحال کردم:/

 

 

 

رفته بودیم پارک نهج البلاغه، یکی از پارک های خیلی قشنگ از نظر من توو تهران همین پارکه‌. نظر بقیه رو نمیدونم ولی من هربار میرم بیشتر از قبل دوسش دارم. خلاصه رفتیم وسطای پارک توو یه آلاچیقی و چندساعتی نشستیم و ناهاری به وقت عصرونه خوردیم و دیگه هوا تاریک شد و بقیه تازه داشتن میامدن ما تصمیم گرفتیم برگردیم. آلاچیق بغلمونم دوتا دختر و دوتا پسر بودن و تولد یکی از دخترا بود که ۴ تا دونه بادکنک باد کردن و آهنگ پرنده ی قشنگم کی میایی رو گذاشتن و دختره با موهای مصریش کمی رقصید و بعدم پسره با بلیز نارنجیش اومد با دختره رقصید و بعدم نشستن و دختره یه کمم با کیکش رقصید و خلاصه قبل از ما رفتن. ما حول و حوش ساعت ۶ رفتیم و ۹ هم برگشتیم. توو تایمی که ما اونجا بودیم خیلی جمعیتی نبود و گهگاهی فقط بعضیا رد میشدن که اونم سگاشونو آورده بودن هواخوری. و جز گربه ها که کاری کرده بودن قشنگ افت قند پیدا کرده بودم خیلی جنبنده ای نبود. یعنی یکی از معظلات همیشگی من توو بیرون و علی الخصوص پارک و علی الخصوص تر! موقع غذا خوردن، اومدن گربه هاست. به شدت میترسم و اگر خدا قهرش نگیره باید بگم اصلا دوسشونم ندارم. از سگ هم میترسم ولی سگ رو دوست دارم ولی خب گربه رو نه. حالا اینوسط دوتا گربه از تایمی که ما منقل روشن کردیم اومدن دور و بر ما و هی میو میو میکردن و منم از لحظه ای که نشسته بودم تا بیایم، هی داشتم یمین و یثار و بالا و پایین رو دید میزدم که یهو یه گریه از یه جا نزنه بیرون و هربار که یکیشون میو میو میکرد احساس میکردم پشتمه یعنی پشت آلاچیقه و قشنگ دستام میلرزید و احساس میکردم افت قند پیدا میکنم. از اونجایی هم که کلا من و همسرم به حیوونی که بیاد نزدیکمون حتما غذا میدیم و از اونجایی که من طبق تجربیاتم فهمیدم که به سگا وقتی غذا میدی یا میندازی براشون، اونا وقتی سیر میشن میرن دیگه و نمیمونن. ولی امان از گربه؛ اصلا سیرمونی نداره و برعکس کافیه براش غذا بندازی، دیگه ولت نمیکنه. و هی هم میاد نزدیک تر. برای همون اگر شمام عین من از گربه میترسید ولی دل خوردن غذاتونو ندارید وقتی اون داره نگاهتون میکنه و میخواین براش غذا بندارید، صبر کنید وقتی دیگه غذای خودتون تموم شد، و نخواستید چیزی بخورید، اونوقت هرچی خواستید براش بندازید رو یه جا ببرید بندازید یه جای دورتر از خودتون، بعد ببینه دیگه غذا نمیخورید بالاخره میره، ولی اگر در حین غذا خوردنتون بندازید، اون تا آخرش پیشتونه و هی هم نزدیک تر میشه و میرسید به مرحله ای که به جای غذا خوردن زهرمار میخورید از ترس:/ تجربه کردم که میگم.

خلاصه ما هم حسابی توسط دوتا گربه ی سیریش و کلاغ ها محاصره شده بودیم و منم یسره در حال جیغ و حال بد و صدا کردن شوهرمو اونم یسره یا وسط کباب باد زدن داشت گربه پیشت میکرد یا کفششو برمیداشت میزد زمین که برن، یا حضوری میرفت جلوشون پیشت میکرد برن. از قضا باز با اینکه میدونستم اخلاقای گربه ها رو، اما باز یکیشون که خاکستری هم بود اونقدر وسط خوردنمون با دهن بازش میو کرد که کوفتم میشد از فکر کردن به اینکه اون الان گشنه ست و داره نگام میکنه و خب دلسوزی کار داد دستمو به همسرم گفتم یه تیکه براش بنداز ولی خیلی دور بندازیا، و خب انداختیم و به جای اون، یه گربه ی زرد در کمین نشسته لای دار و درخت دویید بیرونو مرغو برداشت. هیچی دوباره دلم سوخت که به این نرسید یکی دیگه بنداز، برای گربه ها انداختیم، کلاغ های گشنه اومدن یهو رو زمین، حالا هی ما بنداز هی اونا سیریش تر؛ خلاصه اینطور بگم که تا دقیقه ی بودن ما اونجا، این گربه هام ور دل ما بودن و من مردم و زنده شدم. 

خب اگر از خاطرات " یک روز در پارک با گربه ها" بگذریم:/ اومده بودم اینو بگم اصلا، بله میگفتم، دیگه شب شدو ما بساط رو جمع کردیم بیایم بریم سمت ماشین. خلاصه بعد مقادیری راه رفتن و کلی بار و بندیل رو با خودمون آوردن، رسیدیم که سر پارک، خب اولِ پارک بود و دکه و جمعیت و نیمکت و خلاصه خیلی شلوغ بود. بعد وسط اون شلوغیه سر پارک، یه دختر و پسر توو دل جمعیت و جلوی چشم همه نشسته بودن کنار هم و در حال لب بازی و دست زدن به همدیگه. همه بدون استثنا نگاه میکردن و وقتی رد میشدن دربارشون حرف میزدن. ما وقتی رد شدیم من چون اصولا نگاه نمیکنم به کسی فقط از روی حرفای مردم از همسرم پرسیدم اون جوونا دارن چیکار میکنن مگه؟ گفت ماچ و بوسه!... اما وقتی نزدیکشون شدیم چیزی که من میدیدم این بود که پسره بلند شده بود جلوی دختره وایستاده بود دختره هم با پسره ور میرفت!... بله دقیقا همینقدر واضح و آشکار و علنی و بدون خجالت....

حالم بهم خورد؟ خیلی زیاد... حتی اونقدر جالبه ناخودآگاه عصبانی بودم که توو خونه وقتی رسیدم هی شکلات میخوردم. اما چی باعث عصبانیت من میشه اینجور مواقع؟ جا و مکان نداری؟ خیلی خب! زدی بالا و نمیدونی چیکار کنی؟ خیلی خب!، اصلا در بهترین حالت حلالید به هم خیلی خب! اصلا دوست داری آزاد باشی و به من چه؟ خیلی خب! من نه قضاوتت میکنم، نه حکم برات صادر میکنم نه جای تو هستم، من فقط میگم چرا درست در ملا عام؟ واقعا چرا؟ اوج شهوت جنسی چیه؟ حتی توو اوج اوجم که باشه حال و احوالت، باز میتونی خودتو کنترل کنی، انقدر میتونی خودتو کنترل کنی که در ملاعام کثافت کاری نکنی، نمیتونی بری لای بوته ها؟ نمیتونی حتی بری وسط پارک؟ یا دست کم همونجا که خود ما نشسته بودیم و پرنده پر نمیزد؟ واقعا نمیتونی بری یه جای خلوت هر غلطی دلتون میخواد بکنید؟ چرا درست سر پارک؟ درست جایی که همه رد میشن و میبینن؟!... من دلم نمیخواد فردا که پسرم ده ساله شد با ترس و لرز بیارمش حتی یه پارک، من دلم نمیخواد بچم این چیزارو ببینه توو جامعه، من دلم نمیخواد خودم ببینم، من دلم نمیخواد واقعا. اگر هنجار شکنی هم میخواین بکنید هنجارهایی رو بشکونید که نسل اندر نسل غلط بوده، حیا و آبرو و شرف خودتونو نشونه نرید. نمیتونم بپذیرم حالت دست خودت نیست، چون هرجور حساب کنی هست! نمیتونم بپذیرم بی جا و مکانی، چون اینهمه جای خلوت هست توو این شهر برای هر نوع کثافت کاری، اصلا نمیتونم بپذیرم این حجم از بی حیا شدن رو، ننه باباهای شما کجان؟ نسل بعدی چی قراره بشه؟ چرا دیگه دخترا از هیچی نمیترسن؟ چرا انقدر همه چیز داره به سمت هرز شدن میره؟ چرا انقدر جامعه ترسناک شده؟ چرا من دارم حرص میخورم...

 

شخصیت منو چجوری میبینید؟!