بیست و دوم فوریه

با توام
قاب عکس نارنجی
با توام
زرقبای پاییزی
در نگاهت حضور مولاناست
پا رکاب دو شمس تبریزی...

 

 

پاییز به قدر کفایت غروب های زمین گیر کننده ای دارد، امان از غروب های قبرستان...تنها جایی که از روی زمین بلندم میکند همین جاست‌... تنها جایی که اشک میشوم، دلتنگ میشوم، زار میشوم، دلگیر تر و غمباد گرفته تر میشوم اما کمی هم رها میشوم‌‌‌... رها از این دنیای مسخره ی دوست نداشتنی... بیایید اندفعه که دلمان گرفت سوار مترو شویم تنهایی و برویم بهشت زهرای شهرمان، میان قبرها قدم بزنیم، بنشینیم، گریه کنیم، سیگار بکشیم، فکر کنیم، بعد کمی رهاتر برگردیم..‌. امروز در ۳۳ سالگی تازه فهمیدم اینجا انگار تنها جایی ست که میتواند تورا کمی آرام کند...دلم تا سر حد مرگ گرفته است...دلم برای عزیزان زیر خاکم تنگ است... دلم برای خودِ دور شده ام از الله بیشتر تنگ است... دلم برای این فرصت کوتاه زندگی کردن که هدر دادمو میدهم تنگ تر است...امان از این غروب پاییز، امان از غروب غم انگیز بهشت زهرا... با غم انگیز ترین حالت تهران چه کنم؟

 

از جاده ی میامی که رد شوید تابلوهای گنده ی بسیاری در جاده هست که نوشته است محل تردد یوزپلنگ های ایرانی، آهسته و با احتیاط برانید. حتی رفت و برگشت ممکن است برایتان پیامکی ارسال شود با همین مضامین که آهسته برانید و اینجا یوزپلنگ های ایرانی در رفت و آمدند..‌ من راستش خیلی فیلم هندی طور تمام رفت و تمام برگشت را چشم به برهوت جاده دوختم تا بلکه رخ عقابش را ببینم ولی خب دریغ از نشان دادن رخی... فارغ از اینها، خیلی خیلی دقت کردم، تقریبا هیچ ماشینی برایش تابلوهای نوشته شده مهم نبود.‌.. همه با ۱۲۰ تا میرفتند... احتمالا آنها هم مثل سایرین معتقد بودند یوزپلنگ کجا بوده آخر؟! ولی خب من به این فکر میکردم که حتما انقدر هست یا حتما انقدر قبلا تلف شده اند در این جاده که اینگونه حتی برایت پیامک ارسال میشود. اما جا دارد به تمام ماشین های عبوری از جاده ی میامی بگویم واسه همه پیگیری هات مرسی!... یعنی انطور که در کشورهای خارجی برای عبور یک اردک و چندتا جوجه ماشین ها با احتیاط میروند و صبر میکنند و آدم مقایسه میکند با خودشان اصلا از اینهمه فرهنگ نداشته به وجد می آید!... واقعا کاش با محیط زیست مهربان تر بودیم. فرقی نمیکند با آب، با خاک، با درخت، با حیوان... کلیپی میدیدم که دست و پای سگی را برعکس و خیلی محکم بسته بودند و در طبیعت رها کرده بودند.‌.. راستش یک وقتایی فکر میکنم اینها داستان است! مگر میشود همچین بشری بود؟ واقعا همچین دلی وجود دارد؟ سنگ هم نمیتواند اینگونه بی رحم باشد. چقدر ادمی میتواند مریض باشد که اینگونه به موجود زنده ی دیگری آسیب برساند؟ هنوز این آدم ها هستند و نسلشان منقرض نشده؟!...کاش مهربانی در ما بود ولو به اندک‌...سنگ بودن افتخار ندارد. بی تفاوت نسبت به محیط بودن افتخار ندارد.

بیربط نوشت: اینکه جی پی اس من روشن نباشد اما بفهمند من کجای این شهرم و برایم پیامک بیاید هم البته خودش نکته ی جالبی ست!

دختر ندارم نمیدانمم به فرض اگر همین الان هم دختر دار شوم تا ۱۲،۱۳ سال دیگر افکارم چگونه است. اما واقعا هضم نکردم خواهری را که برای یک پیج لوازم آرایشی نوشته بود خواهرم دارد اولین پریودش را تجربه میکند و میخواهم یک باکس برایش بچینید همیشه به یادش بماند و خب باکس هم چیده شد با کلی لوازم آرایش. هی خواستم هضم کنم که دختر ۱۲ ساله باید آرایش کند؟ خب راستش شاید من زیادی اُملم، اما واقعیت هضم نکردم... واقعا دختر ۱۲ ساله باید ارایش کند؟ دقیقا خودمان با دستان خودمان داریم بچه ها را وارد چه وادی هایی میکنیم؟ فارغ از این بحث ها، اصلا چرا باید برای دختری که در ابتدایی ترین مسیر زندگی ایستاده لوازم آرایش هدیه داد و به او گفت اینها را بگیر و خودت را خوشگل کن!...ناخواسته او را با این فکر بزرگ میکنیم که تو زیبا نیستی و باید با متر و معیار مد و زمانه جلو بروی و برای باب میلِ جامعه شدن باید ظاهرت را تغییر بدهی. کاش کتاب جایگاه بهتری داشت در میان هدایایمان... کاش ماها به نسل های بعد از خودمان عزت نفس و اعتماد به نفس هدیه میدادیم... کاش آنقدر بلد بودیم اعتماد به نفس هدیه کنیم که او در ۲۰ سالگی و ۲۵ سالگی و ۳۰ سالگی و ۴۰ سالگی و حتی ۶۰ سالگی اش خودش را ظاهرش را با تمام نواقصش دوست داشت و در میان میلیون ها گونه کاشته و فیلر لب تزریق کرده و پروتز کرده و غیره او میزیست بی اینکه حتی یک ثانیه دلش بخواهد همرنگ جماعتی بشود که مد و جامعه برایشان تعیین میکند زیبایی چیست و خودشان را فراموش کرده اند. 

سرش را گذاشته بود روی پای بابا و باباش قربان صدقه اش میرفت... از راه رسیدم و دست باباش را گرفتم که بابا مال من!... عاشق واکنشش هستم... در اینجور مواقع سریع دست باباش را میگیرد و میگوید عهههه بابا مال من... اینبار علاوه بر اینکه گفت بابا مال منه، در ادامه هم گفت مامان بَت، مامان اَهی!... نکه که مامان اهی باشد و بابا خوب، منظورش این بود که چرا گفتی بابا مال تو. خندیدم که باشد بابات ۶ دنگ مال تو... رفتم آشپزخانه به کار و بارم برسم، از همان دور صدایشان را میشنیدم، انگار که دوتا مرد گنده باشند، بابایش داشت به پسرک در آستانه ی سه سالگی میگفت: ای بی معرفت آدم به مامانش میگه اهی؟ مامان تمام دیشبو تا صبح بالاسر تو بود مریض بودی، نخوابید اصلا...حالا مامانت شد اَهی؟!

جنگ پایان خواهد یافت

و رهبران با هم گرم خواهند گرفت

و باقی می ماند آن مادر پیری که چشم براه فرزند شهیدش هست

و آن دختر جوانی که منتظر معشوق خویش است

و فرزندانی که به انتظار پدر قهرمانشان نشسته اند

نمی دانم چه کسی وطن را فروخت

اما دیدم چه کسی بهای آن را پرداخت

+محمود درویش

یه عکسی توو گوشیم هست مال دوره ی آشناییمونه، یه جایی حوالیه فردوسی یا منوچهری گمونم، همونجا که سقفش پر از چترهای رنگیه...فقط یادمه قبلش توو یه سفره خونه ای از این قدیمی ها که تووش پره مرد هست دیزی خورده بودیم... گمونم رفته بودیم لوازم آرایش بخریم... توی عکس من به دوربین زل زدم و اون به من... ما هردو از ته دل داریم میخندیم... اصلا یادم نمیاد به چی داریم میخندیم... اما بیشتر از یک ماهه که این عکسو از توی لپتاپ پیدا کردم و ریختم توو گوشیم و شاید خنده دار باشه اما هرروز حوالی همین ساعتا که پسرم میخوابه، هنزفری میذارم و اون عکسو میارم و چند دقیقه ای بهش زل میزنم و معین توو گوشم میخونه: بین نماز ظهر و عصرم استخاره کردم، خوب اومده، مبارکه... و بدون استثنا هرروز اشکام میاد... خودشم نمیدونه...من هروز حوالی همین ساعتا عاشق ترین آدم روی زمین میشم... یه وقتایی به شوخی بهش میگم تو چرا انقدر دیر اومدی؟ چرا ده سال زودتر از ۲۸ سالگیم نیومدی؟ من باید تورو از ۱۸ سالگی میداشتم... ولی بعدش که بهش فکر میکنم میبینم نه انگار عشق هرچی دیرتر باشه قشنگ تره... یجورایی از یه سنی به بعد عشق فقط دیگه یه عشق هیجانی نیست... عمیق تره... به این حرفا گوش نکنید که میگن عشق سرد میشه و نرسیدنش از رسیدنش قشنگ تره... شما هنوزم بعد چندسال اونقدر عاشقی که صبح وقتی از توو اشپزخونه میشنوی داره پسرشو بوس میکنه و میگه آخ، جون گرفتم، با دستای کفی و با اخم خودتو بهش میرسونی که پس من چی؟ میخنده و یه بوس روی پیشونیت میذاره و میگه دختر حسود من کیه؟... نگید عشق سرد میشه... عشق رو خودمون سرد میکنیم... من قسم میخورم که همه چیز به خودمون، نگاهمون، و طرز فکرمون بستگی داریم که بتونیم زندگیمونو سرد کنیم یا گرم نگهش داریم...وقتی به زندگی خودم نگاه میکنم دقیقا وقتایی که خودم حالم بده، قابلیت اینو دارم که حال اونم بد کنم. ولی وقتایی که حالم خوبه، حتی اگر به اوج عصبانیتم رسیده باشه کافیه با یه بوس، با یه خودتو ناراحت نکن، با یه بیا فراموش کنیم و ولش کن اصلا، با یه تو منظور منو بد فهمیدی، با یه سکوت حتی، آرومش کنم... اگه یه زندگی آروم دارید ولی حالا با کلی کم و کاستی، قدرشو بدونید، هیچ همسری از همسر شما کامل تر نیست، هیچ زندگی ای از زندگی شما بهتر نیست، هیچ زندگی ای بی ناراحتی، بی غم، بی مشکل نیست...فقط کافیه فکر کنیم ما نمیدونیم چندسال توو این دنیا هستیم و چندسال میتونیم کنار این آدم نفس بکشیم، حالا که داریمش قدرشو بدونیم... به نداشته هاش فکر نکنیم، به نقص هاش فکر نکنیم، به یه جور دیگه بودنش فکر نکنیم، چشمامونو ببندیم و فکر کنیم نفس ما به نفس این آدم بسته ست یا نه؟ اگه بود دیگه باقیشو بیخیال... به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم، بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم... هیچی جز عشق نمیتونه آدمو زنده نگه داره...

پای صندوق میخواستم انار و سیبی که برداشتمو حساب کنم. بیرون مغازه هم همسرم ایستاده بود داشت نگام میکرد. وی از آن مردهایی ست که خریداتو میگیره ازت میبره میذاره توو ماشین و دوباره میاد:( ... یه خانمی هم جلوم بود که نمیدونم مکالمشون با پسر صندوق دار سر چی بود که یهو پسر صندوق دار گفت من اصلا آبم با خانوما توو یه جوب نمیره برای همونم هست که تا حالا زن نگرفتم. زنی که جلوم بود گفت یعنی آبت با مامانتم توو یه جوب نمیره؟ با خنده گفت نه اون مامانمه روزی ده بار باهاش تلفنی حرف میزنم. من از اونور برای اینکه خدایی نکرده کسی فکر نکنه لالم عرضه داشتم که آره! حالا همین شما تا سال دیگه زن گرفتی از اونام میشی که زنتو میذاری روی سرت:|...خواستم اونورم نشونش بدم و بگم ببین اون آقارو اونور جوب! اونم یه روزی از این حرفا میزد اما الان خسته از یه روز کاری وحشتناک، تشنه و گشنه، دستاش توو جیباشه که من با خنده برم جلو بگم یدقه صبر کن سبزی هم بخریم دیگه تمومه عزیزم!:/

یه پیجی رو دنبال میکنم لوازم آرایش فانتزی میفروشه. تا حالا چیزی ازش نخریدم و قصد خریدم ندارم چون تف به ریا من لوازم ارایش فیک خوشم نمیاد:| اما خب از پیجش و بسته بندی هاش و جینگول مستون بودن وسیله هاش خوشم میاد. جعبه هارو میذاره جلوش و بسته های مشتری ها رو که میچینه اون صدای کارتون و بسته بندی و باز و بسته کردن وسیله ها رو دوست دارم:/ ... حالا اینوسط جالبی قضیه اینجاست که اکثر سفارشاش مربوط به آقایونه. یعنی آقاهه میاد کامنت میذاره که مثلا سلام دوست دخترم باهام قهره میخوام خوشحالش کنم و عاشق رنگ قرمزه میشه یه بسته برام بچینید با رنگ قرمز مثلا تا ۷۰۰ ؟ اینم میاد مثلا ماسک صورت و رژ و سایه و خلاصه چیزایی که رنگ جعبشون قرمزه رو میچینه... حالا اینوسط همه هم دوست دختر پسر نیستن. خیلی هام زن و شوهرن. خیلی از کامنتا رو آقایون زن دار میفرستن که مثلا سالگرد ازدواجمونه و خانمم عاشق رنگ سبزه برام یه باکس میچینید؟ یا اون یکی میخوام خانوممو خوشحال کنم عاشق چیزای خرسیه و برام یه بسته درست کنید و دستتون نلرزه ها پولشم مهم نیست هرچی خواستید بذارید:|... 

بله:/... حالا جالبی قضیه اینجاست که یکی مثل همسر من اصلا جذب این مدل پیج های دخترونه و جینگول مستون نمیشه و گذری هم توو اینستا ببینه رد میکنه میره و من فقط اینوسط موندم این آقایونی که این پیج هارو دنبال میکنن کیان؟ اونا رو به من نشان بدید؟:دی... و اما خب قسمت خرده جنایت های زن و شوهریش اونجا بود که به شوخی رفتم این پیجو به همسرم نشون دادم( میگم به شوخی چون واقعا من نگاهم به زندگی اینه که هرکسی مدل خودش بلده محبت کنه و قرار نیست همه شبیه هم باشن برای همون به قصد شوخی رفتم نشونش دادم) بعد کامنت یکی از آقایونم نشون دادم میگم این شوهرا کجان خدایی؟ اینا چجوری این مدل کارارو بلدن ولی تو نیستی؟ یه کم پیج رو نگاه کرده، بعد میخنده میگه کجان خدایی؟ یدونه از این شوهرا پیدا کردی برای منم پیدا کن:|

که مردگان این سال عاشق ترین زندگان بودند...