پاییز به قدر کفایت غروب های زمین گیر کننده ای دارد، امان از غروب های قبرستان...تنها جایی که از روی زمین بلندم میکند همین جاست... تنها جایی که اشک میشوم، دلتنگ میشوم، زار میشوم، دلگیر تر و غمباد گرفته تر میشوم اما کمی هم رها میشوم... رها از این دنیای مسخره ی دوست نداشتنی... بیایید اندفعه که دلمان گرفت سوار مترو شویم تنهایی و برویم بهشت زهرای شهرمان، میان قبرها قدم بزنیم، بنشینیم، گریه کنیم، سیگار بکشیم، فکر کنیم، بعد کمی رهاتر برگردیم... امروز در ۳۳ سالگی تازه فهمیدم اینجا انگار تنها جایی ست که میتواند تورا کمی آرام کند...دلم تا سر حد مرگ گرفته است...دلم برای عزیزان زیر خاکم تنگ است... دلم برای خودِ دور شده ام از الله بیشتر تنگ است... دلم برای این فرصت کوتاه زندگی کردن که هدر دادمو میدهم تنگ تر است...امان از این غروب پاییز، امان از غروب غم انگیز بهشت زهرا... با غم انگیز ترین حالت تهران چه کنم؟