بیست و دوم فوریه

با توام
قاب عکس نارنجی
با توام
زرقبای پاییزی
در نگاهت حضور مولاناست
پا رکاب دو شمس تبریزی...

روی میز ناهارخوری نشسته بود و منم روی یکی از صندلی ها که مراقب باشم دست به لپتاپ نزنه و بذاره باباش کارشو کنه. همون طور که روی میز رو به روم نشسته بود یهو سرفه م گرفت و ناخودآگاه یه اشک از گوشه ی چشمم اومد. دستشو کشید روی صورتم که مامان؟ من، پیش‌‌‌‌ تو، بابا پیش تو، نترس!... یعنی من پیشتم بابا پیشته:(

واقعا نمیدونم چرا وقتی یکی توو کار خودش تخصص کافی نداره نمیره خودشو آپدیت کنه یا واقعا کارشو بذاره کنار و با جون بقیه بازی نکنه. پریشب با حال بسیار بد پسرمو بردم اورژانس یه بیمارستانی که بیمارستانشم سرشناسه. اورژانس خوبی داره، دکتر اطفالم همه وقت روز و شب داره و این خیلی خوبه. دکتراشم خوبن. خلاصه رفتم و برای تبش همون استامینوفن یا شیاف ۱۲۵ رو داد و برای حالت تهوع و اسهالم چیزایی داد که گرچه خودم میدونستم و داشتم از چندروز قبلش میدادم. ولی خب گویا باید اونارو ادامه میدادم. پسر من سرفه هم میکرد و گلوش چرک نکرده بود ولی خیلی شدید توو خواب و بیداری سرفه میکرد و علیرغم اینکه به دکتره گفتم ولی گمونم یادش رفت دارویی بده. حالا این قسمتش مهم نیست چون مادرا خودشون یه پا دکترن و تقریبا میدونن به بچشون چه داروهایی باید داد.

حالا پسرم دیروز از صبح تا نصف شب تب بالای ۳۹ داشت. و من دفعه ی آخر دیگه استامینوفن ندادم و بهش شیاف زدم. شیاف خیلی قدرت پایین آوردن تبش قویه و تقریبا بچه بعد یکساعت یخه، یخه..‌ اما هرچی میگذشت نه تنها تب بچم پایین نمیامد بلکه رفته بود بالای ۴۰... از شدت تب تمام مویرگ های چشمش قرمز شده بود. نا نداشت حرکت کنه. زنگ زدم اورژانس که من شیاف زدم ولی تبش بالاتر رفته. دوبار زنگ زدمو هردوبارم گفتن مقدار تبش خیلی بالاست و سوالاتی مثل اینکه پلک میزنه؟ بی حاله؟ پرسیدن و بعدم گفتم اصلا نذار خوابش ببره و حتما ببر مرکز درمانی. از اونجایی که پسرم هروقت مریض میشه چون توو حلق منه، منم مریض میشم، حالا اینوسط حال خودم افتضاح و بدنمو نمیتونم بکشم اینور اونور، بچه جلوی چشمم داره میسوزه توو تب و ما یه سناریوی تکراری رو داشتیم تکرار میکردیم!... واقعا نمیدونم مردها چرا برای دکتر بردن و رفتن انقدر مقاومت میکنن... یعنی چیزی که همیشه منو توو این روند مریضی فرسوده میکنه نه مریضی خودمه نه بچم، چک و چونه زدن برای دکتر رفتنه. جملاتی که همسرم میگه ایناست که الان ببریم دوتا مریضی دیگم از محیط میگیره و بذار پاشویه کنیم و دکترم الان فکر میکنی چی میده مگه؟ و خلاصه من در این راه همیشه هزارسال پیر میشم. حالا فکر نکنید من بی عرضه ی عالمم که بدون همسرم نمیتونم برم دکتر، خیر، من همیشه بهش میگم خب تو نیا، من خودم میبرم و جالبه اینم نمیذاره و حتی توو مدل پاشویه کردنم من هزارسال باید پیر بشم چون درجا بچه رو لخت میکنه میذاره توو آب، بچه ای که داره میلرزه!... چرا؟ چون مادر همسرم همیشه تب بچه ها و نوه ها رو اینجوری پایین آورده!... درحالی که پاشویه هم در حد یه دستمال نمداره که بکشی زیر بغل و کشاله های ران و ... . خلاصه اونایی که بچه دارن میدونن، عمده دعواهای زن و شوهری سر همین بچه ست:/...بعد اونوسط میگه زنگ بزنم از فلان کَسم بپرسم؟ میگم من اونو قبول ندارم مگه اون دکتره؟ یا میگه بیا پروفن بهش بدیم بیاد پایین. هرچی میگم بابا زیر ۴ ساعت نمیشه به بچه استامینوفن داد باز میگه مگه چی میشه؟ خلاصه طبق معمول بعد کلی کش مکش معمولا کم میاره و راضی میشه. جالبه من هیچوقت اصلا نمیخوام اونو شب و نصف شب بکشونم ببرم. ولی خودمم میخوام ببرم مقاومت عجیبی میکنه. توو راهم بهش میگم ببین فردا همین بچه تشنج کنه یا هر اتفاق دیگه براش بیفته توو آینده نمیگه که بابام نبرد، میگه مادر تو چرا نبردی؟ مگه تو مادر من نبودی؟ نه تنها این، بلکه خودتم میگی، میگی تو مادر بودی میبردی. بعدم هیچکی توو این دنیا از منه مادر دلسوز تر نیست به بچم، من تا ۴۰ سالگیه بچمم شده جنازمو بکشم ولی این بگه آخ میبرمش دکتر:/... واقعا شیوه تربیت و یه خونواده یه اثرات ناخودآگاهی روی افراد اون خونواده میذاره که خیلی عمیقه!... توو خانواده همسر من تقریبا جز یکی دونفر خیلی کسی به بچش نمیرسه چه توو لباس خریدن، چه اسباب بازی، چه دندون پزشکی بردن، چه مدرسه ی خوب نوشتن و چه هزارتا چیز دیگه. نه فقط بچشون که حتی به خودشونم. و خب من این مدلی نیستم. من هرماه بچمو میبرم دندوناشو فلوراید میزنم و گرچه خود همسرمم مخالف هیچ کدوم از اینا نیست ولی سر دکتر بردن ما همیشه داستان داریم. جالب تر اینکه برای دکتر بردن من نه تنها مقاومت نداره بلکه دایم میگه ببرمت دکتر؟ ولی سر بچه نمیدونم شاید واقعا میترسه‌ خبر از دلش ندارم. چون اورژانسم دیروز میگفت باید سریع ببرید یه مرکز درمانی تا احتمالا وریدی تزریق کنن؛ همسرم مدام میگفت بچه رو میبری الان کورتون تزریق میکنن به بچه و بدبختمون میکنی. 

بگذریم... بعد از پخش تکراری ترین سناریوی خونمون بالاخره حاضر شدیم ببریم دکتر. بله تبش ۳۹ بود و تا بردمو گفتم چی شده، دکتره گفت آخه شیاف ۱۲۵ به این بچه جواب میده؟ این باید یکی و نصفی بزنه. کلی هم دارو برای گلوش داد و من تمام مدت فکر کردم به دکتر دیروزی. واقعا چقدر مارو به زحمت انداختی خانم دکتر نابلد!

مادر همونیه که خودش با دوتا کاموایی زیر پتو، با تب و لرز، بچه ش هی از روش میپره و دنده هاشو سوراخ میکنه و میخنده؛ بعدم همون طور رو به موت و دراز کشیده با بچش توپ بازی میکنه و اون وسطا هم هنوز وقت نکرده یه استامینوفن خودش بخوره اما هر نیم ساعت یه بار تب بچشو چک میکنه. 

بزرگ که شدید یادتون نره مامان کی بود... مامان همون بود که با اینکه خودشم مریض بود و داشت میمرد اما تا صبح بیست بار بلند شد و دارو دادو تبتونو چک کردو زد پشتتون که سرفه نکنید و هزاربار رفت آب آورد، اسپری آورد، پتو کشید..‌درست وسط ثانیه هایی که خودش نیاز داشت یکی یه لیوان آب بده دستش، یه پتو بکشه روش... وسط ثانیه هایی که دلش میخواست فقط میتونست چندساعت پشت سر هم بخوابه...

 

دختر خیلی نازی بود... خیلی ناز... از این دخترهای ظریف و کوچولو با تمام لوندی های دخترانه... آرایش ناز، موهای بافته ی تا روی کمرِ ناز، لباس های بامزه ی ناز... وقتی در نگاه منی که خودم همجنس اش هستم او ناز بود، قطعا در نگاه خیلی های دیگر هم بود... همان طور که حرف میزد، حتی صدایش هم ناز بود... در تکاپو برای گذاشتن استوری در اینستا بود، از این کلیپ های تازه مد شده که مثلا امیرها بگیر نیستند و ممد ها بگیرند!... او هم میخواست گمانم در وصف حمیدها چیزی بگذارد و حمید ببیند!...حتی اسم اش هم بر نازی اش می افزود... عمیقا دلم میخواست بغلش کنم و بگویم تو با این حجم از نازی توروخدا برای جذب کسی کاری نکن، بگذار برای خواستن ات، برای داشتن ات، التماس کنند، بمیرند!

من از نصفه های حرف هایشان متوجهشان شده بودم. نمیدانم داستان چه بود اما پسر سی و هفت، هشت ساله ای بود با مادر گمانم شصت و خورده ای ساله... پسره عصبانی شده بود و میگفت مادر من هرروز به خواهرت، زن برادرت زنگ بزن یکربع ده دقیقه حرف بزن سلام علیک کن حالشان را بپرس و قطع کن. نه اینکه ۴۰ دقیقه حرف بزنی؛ وقتی ۴۰ دقیقه حرف میزنی ناخودآگاه وارد غیبت میشوی و سر از زندگی رعنا در می آوری، سر از زندگی نازنین در می آوری، سر از زندگی زهرا در می آوری و این یعنی روی فکرت تاثیر میگذارد... انصافا حرف های قشنگی میزد، حتی میشد بلند شد برایش کف زد؛ ولی راستش دچار حس دوگانه ای شده بودم، هم دلم میخواست بهش میگفتم آفرین خوشم آمد، هم دلم میخواست بگویم خفه شو دیگر... راستش مادرش داشت حرص میخورد و رو به رو را نگاه میکرد و اصلا جوابش را نمیداد تا بس کند. حتی دخترها را هم یکی پس دیگری از زیر نظرش میگذراند که به تصور من برای همین پسرش بگیردشان!... راستش او حرف های قشنگی میزد ولی مادرش دوست داشت او آن حرف ها را نمیزد...من هم مانده بودم بینشان درست مثل یک نخودی!

الان که وایستاده بودم گوشه خیابون و علف زیر پام سبز شده بود از بس اسنپ و تپسی ای یافت نمیشد. یه زن و مرد و دختر بچه ای از یکی از ساختمون پزشکای اطراف اومدن بیرون. پسره هی به دختره میگفت چرا اصلا به دکتر نگفتی دست و پاشم درد میکنه؟ دختره هم اول هی بی توجه به پسره دست دخترشو میگرفت میکشید که بیا مامان جان!... و خب در آخرم بالاخره جواب شوهرشو دادو فرمود:گذاشتی؟ هی وِر وِر وِر...پسره هم ساکت شد. خب میدونید دارم به چی فکر میکنم؟ به اینکه واقعا توو زندگی زناشویی باید یه حرمتایی رو بین خودمون بذاریم بمونه و خب این هیچی، دارم فکر میکنم واقعا آدم باید به شعور خودش، به فهم خودش، به شخصیت خودش احترام بذاره که اگر میذاشت هیچوقت به خودش اجازه نمیداد این باشه ادبیاتش...برای خودمون شان قائل باشیم! مرسی اه!

اینکه این وقت صبح باید ۳۱ دقیقه تلفن دستم بگیرم و منتظر باشم ۲۲ نفر دیگه ی جلوی من تموم بشن! واقعا ملال آوره... یعنی واقعا... راستش دیروزم که دیدم بیست و خورده ای توو صف انتظارن قیدشو زدم و قطع کردم ولی امروز دیگه نمیشه. واقعا اسنپ یه چیزاییش خیلی خوبه یه چیزاییشم به شدت روی مخه. مثلا دیجی وقتی تایمی که اعلام شده بسته ت رو نمیاره بهت خبر میده و میگه دفعه بعدی کی میاره. ولی اسنپ بارها و بارها سفارشای منو تاخیر داشته و نیاورده و تا خودم پیگیر نشدم چیزی به دستم نرسیده. حالا قبلا خریدای مصرفی و غذایی بود و با یکی دوساعت تاخیر رسیده بود ولی الان از اسنپ شاپ ارگنایزر لباس سفارش دادم ۴ تا. که ۴ تاش میشد ۶۸۰ هزار تومن که یه تخفیف گمونم ۸۰ درصدی خورده بود و یه تخفیف دیگم خودم داشتم و کلا روی هم شد ۹۸ هزارتومن:| و قرار بود دیروز ۱۲ الی ۱۵ بیارن. که از ۱۲ الی ۱۵ دیروز گذشته و الان ساعت ۱۰ صبحه فرداست و نیاوردن. همسرم که میخنده میگه حتما ۹۸ دادی به جای ۶۸۰، سرتو کلاه گذاشتن...البته اون برای تمام خریدای اینترنتی معتقده که ممکنه سرمون کلاه بره و حضوری بریم خرید ولی نمیدونه من تمام پولاشو در همین مسیر به خاک و خون میکشم:/... اسنپ نکته ی مثبتش اینه که خب واقعا کار راه اندازه، من اونو اپلیکیشن واقعا مفیدی میدونم. خیلی وقت ها توو شرایط عجیب و غریبی آدم قرار داره که جز اسنپ کسی به فریادش نمیرسه، چه خرید یه نون باشه یا گرفتن ماشین. یا حتی من چندوقت پیش ازش هتل رزرو کردم، با سایتای دیگم مقایسه کردم میلیونی از سایت های دیگه ارزون تر بود. بعد جالبی اینجاست که باز رزرو نکردم حضوری رفتم اون هتل بعد دیدم خود هتل هم قیمتاشون از اسنپ بیشتره و میگن اسنپ داره خب از کمیسیون خودش میزنه!... منم نشستم توو لابی و از اسنپ رزرو کردم همون موقع هم یه تخفیف صد و بیست تومنی برام اومد و گمونم سیصد، چهارصد از خود قیمت هتل ارزون تر رزرو کردم. اما نکته ی منفیش همینه که الان من از اسنپ شاپ یا همون فروشگاه اسنپ جنس سفارش دادم و دیروز باید میرسیده ولی حتی یه اسمس نمیاد بگه دارن دقیقا چیکار میکنن. و منو مجبور میکنن کله ی سحر! یه دستم تلفن خونه باشه و یه خانومی همش تعداد نفرات در صف انتظارات رو برام بگه و الانم شده باشم نفر ۱۱ در صف انتظار و یه دستم موبایلم و اینارو بنویسم. 

 

آن هایی که این بزرگوار را غذا نمیدانند یا دوست ندارند همچون همسر بنده، چطور دلشان می آید؟ آخه نگاه استیل گنگو؟:|

سرم را گذاشتم روی پاهایش، که درواقع از مبل نیفتد و سرم تکیه گاهش باشد... دیدم دارد موهایم را ناز میکند و سرم را هی بوس میکند...دردت به جونم:(

 

سر سودا مال تو

همه دردا مال من

همه دنیا مال تو

همه صحرا مال من

همه اشکا مال من

همه فردا مال تو

همه راه ها مال تو

همه آه ها مال من