بیست و دوم فوریه

با توام
قاب عکس نارنجی
با توام
زرقبای پاییزی
در نگاهت حضور مولاناست
پا رکاب دو شمس تبریزی...

اینکه میگن زن ها وقتایی که غمگینن موهاشون رو میزنن؛ درباره من صدق نمیکنه. من هروقت یه حال و روح تازه ای میخوام میرم سراغ موهام... امروز موهامو زدم... برای اولین بار در زندگیم چتری گذاشتم... رنگ کردم... هزار بار بعدش رفتم سراغ آیینه خودمو دیدم از خود جدیدم خوشم اومد... ذوق داشتم زودتر برسم خونه به همسرم نشون بدم... از اون مردهایی نیست که خودش تغییراتت رو خیلی بفهمه... ولی وقتی خودت همزمان بگی که چیکار کردی و خودتم ذوق کنی اونم از اون مردهایی میشه که میفهمه:دی....البته پسرم فرمودن خوب نشدی مامان؛ زشت شدی:/ ... موهای زنت خوب نشده؛ اصلا موهای زنت زشته:/ والا... 

حالا درسته که باید اینو توو یه پست جداگانه با عنوان « تو مهربون ترین پسر دنیایی» بنویسمش اما همینجا که حرف این نیم وجبی شد بذارید بگمش دیگه... الان تلویزیون روی یه کانالی بود که داشت یه فیلمی میداد به اسم زودپز... گویا زمان جنگ بود... نوید محمدزاده داشت دنبال بچش که تازه به دنیا اومده بود و گویا همون لحظه بیمارستان رو زده بودن میگشت... هی دستبند بچه ها رو میگشت و بچه و زنشو پیدا نمی‌کرد... یهو دیدم پسرم با بغض هی به باباش میگه بابا بزن یه برنامه دیگه... همسرم گفت چرا؟ گفت من دارم ناراحت میشم... نگاهش کردم دیدم هر لحظه ممکنه اشکاش بیاد... تلاش میکردیم کانالو عوض کنیم ولی باطری کنترل همون لحظه تموم شده بود و همسرم بلند شد بره باطری بیاره... نوید محمدزاده بچشو توو بغل پرستاری که مرده بود پیدا کرد. یهو دیدم پسرم اشکاش اومدو مثل ابر بهااااار داره گریه می‌کنه... کلی بغلش کردم بوسش کردم هی میگم مامان چیه؟ چرا ناراحتی؟ میگه دلم برای بچهه میسوزه... میگم باباش که پیداش کرد... دیدی؟... میگه آره ولی مامانش مرده بود. گفتم نه اون پرستار بود؛ پرستاره هم خوابیده بود. مامانش بود. خدا به همه بچه ها یه مامان میده تا مراقب بچه ها باشن غصه نخور:(...

قربون دل مهربونت مادر:(

داشتنه بچه از جنس مخالفه خودت سختی های خودش رو داره. یکی از سختی هاش بحث پوششه. شاید تا وقتی آدم بچه نداره فکر کنه خب در صورت داشتن پسر بچه؛ تا پانزده سالگیه پسرش راحته! ولی واقعا اینطور نیست. درواقع شما از سه سالگی معذوریت داری. چون اون داره کنجکاوی می‌کنه و شما اگر اهل رعایت کردن باشی واقعا باید رعایت کنی. لباسای باز نمیتونی بپوشی؛ خیلی کوتاه و تنگ نمیتونی؛ تعویض لباس جلوش و حموم و این‌ چیزام همه تحت الشعاع قرار میگیره. حالا این درباره ی خودته! وقتی دوتا بچه از جنس مختلفم داری اونم معذوریت های خودش رو داره. مثلا موقع تعویض پوشک دخترت نباید بذاری پسرت ببینه؛ حموم کردن داستان داره؛ پوشوندن لباس و ... 

من از همین سن دارم سعی میکنم علیرغم اینکه پسرمو حساس نکنم تا کنجکاویش بیشتر بشه و وقتی سوال میپرسه سعی میکنم واقعیت هارو به زبون بچگانه براش بگم و الکی نفرستمش دنبال نخود سیاه؛ اما در عین حالم دارم بهش یاد میدم کسی به بدن کس دیگه نباید نگاه کنه جز مامان و بابا اونم موقع حموم کردن بچه ها. یا مثلاً دارم مناطق ممنوعه ی بدن که کسی اجازه نداده بهشون دست بزنه رو براش جا میندازم. یا اینکه مثلا لب و گردن جای بوس نیست و ... رو بهش میفهمونم. الان طوری شده که پسر ۴ سال و نیمه ی من کسی جلوش مثلا از حموم بیاد یا شلوار بخواد بپوشه یا هرچی؛ سریع چشماشو می‌بنده؛ البته خب منم با جایزه و اینا تشویقش میکنم. آنقدر که خودش در اینجور مواقع وقتی من چیزی نمیگم؛ یهو میگه: مامان چرا نمیگی چه پسر با حیایی دارم؟!...اینا در صورتیه که من اصلا الکی بچمو حساس نمیکنم و وقتی سوالی داره درست و بچگانه جوابش رو میدم. مثلا اونروز از من میپرسه دخترا دودول ندارن؟!( با عرض معذرت از حضار!) ... میگم چرا دارن ولی یه شکل دیگه ست. میگه چه شکلی؟ میگم صافه مال اونا... یا وقتی میخواستم بهش بگم لب جای بوس نیست اینجوری کردم توو ذهنش که از دهن آدما بوی بد میاد اونوقت میکروباشون می‌ره دهن ما. یا موقع تعویض پوشک بچم هوار نمی‌زنم نبین نبین! اگر داشت میدید خیلی عادی میگم اه اه خواهری اهی کرده بوی بد میده! اونم خودش اه اه کنان می‌ره اونور. اگرم نرفت من با هوار حساسش نمیکنم. هیچی نمی‌گم و هیچ کاری نمیکنم.

حالا همه اینا در صورتیه که خب خیلی از مادرها روی این چیزا حساسیت ندارن و به تبع اون تربیت هاشونم فرق داره. خب اینا شخصیه من کاری ندارم. فقط چیزی که شخصی نیست اینه که جفت پا میان توو تربیت آدم! مثلا عمه ی خود بچه ی من اونروز گیر داده بود من دوست دارم گردنت رو بوس کنم و گردنت خوشمزه ست! پسرمم هی به من می‌گفت مامان مگه گردن جای بوسه؟! و منم میگفتم نه پسرم! و خب عمه ش حرف خودشو می‌زدو جفت پا وسط تربیت بنده بود! و خون خونمو داشت میخورد و هی میخواستم رک بگم نگو بهش من کلی روی بچه کار کردم. هی خویشتن داری کردم! 

نمی‌فهمم واقعا خیلی ها به جای اینکه بچه رو تشویق کنن چرا علاقه دارن بچه رو از راه به در کنن؟!:/ ... والا من خودم ببینم بچه ای کار مثبت می‌کنه یا حرف درستی می‌زنه درجا جایزه میدم تشویق میکنم. نمی‌دونم بقیه چه کرمیه دارن که دوست دارن تربیت بچه رو زیر سوال ببرن. اینه که روی مخه! ... این عزیزان... این!

امروز رفته بودم کوروش؛ یه خانمی هفت هشت بسته گوشت و مرغ و ماهی پاک شده برداشته بود به هوای کالابرگ. بعد متصدی صندوق بهش گفت کالابرگت صفر ریاله و اونم‌ زنگ زده بود به یکی نمی‌دونم کی؛ شاید شوهرش؛ داشت می‌گفت کالا برگ ما که صفره من کلی چیز میز برداشتم. بعد میپرسید اصلا از کجا بفهمیم دهک چند هستیم که من راهنماییش کردم. یه خانم دیگم می‌گفت اگر یارانتون رو آخر ماه میریزن دهک یک تا سه نیستی!

از همین تریبون خواستم بگم واقعا بحث یارانه ها و کالابرگ بیخود ترین چیز ممکنه. چرا؟ چون اولا هیچ جوره عادلانه نیست. و من نمی‌دونم واقعا بر اساس چه معیاری و آماری دهک بندی صورت گرفته. توو خانواده ی خود من؛ اونی که از همه پولدارتره دهک سه شده. طوری که خودشم می‌خنده! ما هم مسخره میکنیم که آخه تو باید دهک سه باشی؟! خود ما پارسال دهک ۹ بودیم بعد یکدفعه امسال شدیم ۷. اصلا معیار چیه؟ آمارو از کجا میارن؟! از اونور کلی آدم محتاج میشناسم که یهو یارانه هاشون رو قطع کردن. طرف دیگه به گریه افتاده بود. وقتی وارد سایت میشی میبینی ظاهراً فقط آمار ماشینت رو دارن با گردش حساب کل خانواده گویا! ... از اونور کارمند دیدم ماهی که حقوقش افزایش داشته یهو یارانه ش رو قطع کردن. از اونور خیلی از بازنشسته ها یهو سیستمی قطع شدن. طرف خونه و ملک داره؛ وقتی زده بنام زنش؛ یهو دهکش اومده پایین!... اصلا معلوم نیست چه خر توو خریه!

دوم اینکه خیلی بیخوده چون واقعا این پول به کجا میرسه؟ واقعا بود و نبودش چه فرقی داره؟! مثلا ما دهک هفتیم. به ما نفری ۳۰۰ یا ۳۵۰ میدن. حالا مثلا یک و چهارصد. بعد میگن با این ۱۱ قلم اساسی برای خانوارها تعبیه شده! خب از ۱۱ قلم؛ چهارتاشم که این پول نمی‌رسه. لوبیا چیتی شده ۴۰۰. برنج هندیشم ۵۰۰ هست . خب شما یه روغن و یه ماست و پنیر برداری تموم شده رفته. الان این واقعا چه گره ای از خانواده ها باز می‌کنه توو این گرونی ها؟؟ ۳۵۰ پول دوتا خوراکیه که برای بچت می‌خری. الان این چس مثقال رو‌ نگاش کنیم یا چی؟!

خلاصه که نه آمار بندیش درسته؛ نه عادلانه ست؛ نه دردی دوا می‌کنه. فقط مردم رو الکی سرگرم کردن خوش باشن!

بعد از اونور یه طرحی اومده به نام یسنا. به مادران شیرده انگار اونایی که بچه زیر پنج سال دارن نفری ششصد اینطورا داده میشه. امارشم خود خانه بهداشت باید رد کنه. حالا چه طرحیه من اصلا نمی‌دونم. فقط وقتی سرچ میکنم می‌نویسه اونایی که کودکان دچار سو تغذیه دارن. بعد بچه من تپله بالای خط نموداره اونوقت اردیبهشت یا خرداد بود دیدم برای ما ریختن. بعد می‌گن این برای پوشک و شیرخشکه! ولی باهاش نمی‌دن. اینم باید نخود لوبیا بخری. حالا اینم هیچی. خب اگر همچین طرحی هست که به مادران شیرده بدن پس چرا یه ماه میدن دوماه نمیدن؟! مادر دوسال شیر قراره بده؛ اینوسط مادرو فرستادید مرخصی؟! شل کن سفت کنش چیه؟!

بعد از همه جالب تر اینه که هیچکی نمیدونه کلا چه تاریخی کالابرگ تعلق میگیره. الان دهک های یک تا سه رو هفت تیر ریختن. بعد گفتن هفده تیر ده روز بعد دهک های بعدی... اما هنوز نریختن. اخبارم هیچی اعلام نمیکنه فقط میگن قراره بریزن! 

خلاصه که سرگرم کردن! خوبه!

 

داشتم یه جا از ترکیبایی می‌خوندم که از نظر نویسنده بوی زنده بودن میدادن... بوی زندگی... بیاین شمام توو این پست از ترکیبایی که بوی زندگی میده براتون؛ بنویسید:(

چندتاشم من بگم؟

۱- ظهر تابستون؛ سالاد خیار گوجه؛ دور تند کولر؛ ناهار تن ماهی!

۲- خونه ی مامان؛ جمع تمام خواهرا؛ عصر؛ چایی زیاد توو سینی؛ صدای بچه ها؛ همه نشسته دور مامان.

۳- صبح پاییز؛ صبحانه حلیم؛ خونه ی تمیز و ساکت؛ کتاب.

۴- عصر تابستون؛ خونه روستایی؛ آفتاب افتاده وسط خونه؛ خوابیدن بی دغدغه با یه چادر نماز .

۵- شب؛ تراس رو به اتوبان؛ کتاب؛ نسکافه.

۶- موتور؛ بدون بچه؛ بازار گردی؛ ساندویچ کثیف.

۷- زمستون؛ برف؛ خونه مامان؛ ماکارونی با سالاد کاهو؛ شب همونجا خوابیدن!

۸- بچه ها با لباسای تمیز و بیرونی؛ موهای شونه زده؛ همه ترگل و ورگل؛ بوی عطر؛ در حال رفتن به مهمونی.

۹- شب؛ خونه بابا؛ بچه ها خواب؛ ساعت ها با مامان حرف زدن.

۱۰- ماه رمضون؛ سحری؛ بوی غذای مامان؛ سالادای خیار گوجه ی مامان:(

۱۱- مهمونی زنونه؛ آرایش؛ لباس باز و سانتال مانتال کرده؛ خنده؛ بی دغدغه بودن.

۱۲- جاده شمال؛ پاییز؛ بارون؛ هایده ( وای از این ترکیب بی پدر که قابلیت کشتن منو داره).

۱۳- خرید شب عید؛ دوست؛ پاساژ گردی؛ چرت و پرت خریدن؛ چرت و پرت خوردن!

۱۴- سینما؛ قهوه؛ دوتایی!

۱۵- عصر؛ خونه ی تمیز ؛ بچه های خواب؛ ورزش؛ هندزفری؛ رقص.

۱۶-عصر؛ خونه ی تمیز؛ بوی قورمه سبزی و صدای قل قل؛ کتاب؛ لم دادن روی مبل.

۱۷- شب؛ سکوت مطلق؛ همه خواب؛ موبایل؛ تنهایی.

۱۸- اسفند؛ ماهی خریدن؛ بوی تمیزی؛ امید ...

میدونید من از صبح تا ظهر داشتم یه کار تقریبا مسخره انجام میدادم. « کندن سلفون های ام دی اف»... یعنی جا کفشی؛ کمد دیواری ها یا هرجایی که ورقه های ام دی اف کار گذاشته شده توو خونمون؛ اینا روشون یه سلفون خیلی خیلی نازک کشیده شده که دیده نمیشه. اولشم اصلا نمیدونی که سلفونه. یعنی من که نمی‌دونستم. فقط می‌دیدم هی دارن پوسته پوسته میشن تا اینکه زنگ زدم به نصاب و اون گفت که روی ورقه ها سلفونه باید زیرشون سشوار بکشید بعد بکنید. بدون سشوار تقریبا هزارسال نوری طول می‌کشه. کاملا چسبیده! کاملا... با سشوار گرم میشه و راحت تر میشه کند ولی همونم طاقت فرساست. همون دوسال پیش جاکفشی رو کندم که توو چشم بودو سلفونش باعث میشد کثیف دیده بشه ولی بقیه جاها رو‌ نه. راستش معلوم که نبود هربار روی همونا رایت میزدم و یه دستمال؛ از طرفی بدمم نمی‌آمد با سلفون بمونه و کمتر آسیب ببینه. تا اینکه قسمت ستون خونمون که دادیم دورش ام دی اف زدن ؛ چند وقته اسباب بازی پسرم شده و هربار یه تیکه از سلفونش رو‌ می‌کنه...امروز دیگه تا بیدار شدم داشتم دنبال سه راهی می‌گشتم تا سیم سشوار برسه به اون قسمت مورد نظرم. همسرم اولش گفت آره سه راهی داریم؛ بعدش که فهمید برای چه کاریه عرضه داشت بابا ول کنا؛ سشوارو بسوزونی برای یه مشما! ول کن بذار همینجوری بمونه...خب من ول کردم؟ نه... من ول کن نیستم اصولا... بدون سه راهی دیدم سیم میرسه... با کمک پسرم تا جاهایی که دستم میرسید و حتی از چهارپایه هم استفاده کردم؛ همه رو کندم... با اینکه چندین ساعت بود حتی یه چایی هم نخورده بودم؛ خیس عرق شده بودم؛ فشارم افتاده بود؛ اما برای اینکه سلفون های کنده کنده شده نره دهن دخترم تند تند خونه رو هم جارو کردم... 

راستش الان که در سکوت خونه نشستم؛ سکوتی که حاصل نبودن پدر و پسره؛ چرا که رفتن جوجه ی کوکی بخرن!( جوجه ای که کوک میشه !) و پسرم مدتیه گیر داده به اون؛ و دخترمم خوابه دارم به این فکر میکنم که واقعا واقعا و واقعا زندگی با زن معنا پیدا می‌کنه... و شاید خود خدا هم وقتی دید آدم نمیتونه به زندگی مثل یه زن معنا ببخشه حوا رو آفرید! الله و اعلم... اینو جدی دارم میگم... بعضی کارا بعضی رفتارا مال مردها نیست... نگه نخوان؛ اصلا نمیتونن...من یه عمه داشتم؛ خدا بیامرزتش خیلی زن با سلیقه ای نبود تازه! ولی زن بود! هروقت می‌رفتیم خونشون شربت آلبالوی خونگیش درست شده بود... قاب های عکس روی دیوار صاف و مرتب بود... گچ های دیوار نریخته بود... کاغذ دیواری ها کنده نشده بود... نکه نشده باشن؛ نمیذاشت‌ که بشن... چون زن بود... اما وقتی بعد عمم رفتیم خونشون؛ قاب عکسا کج بود؛ گچ های دیوار ریخته بود... چون دیگه توو اون خونه زنی نبود!..حتی اگه مردی نفهمه که این زنشه که داره به زندگی معنا میده اما این یه حقیقت غیر قابل انکاره...کی توی خونه حواسش هست که سلفون های ستون رو بکنه؟!..

زنه که روح میبخشه به یه زندگی...

حول و حوش همین سه و چهار نصف شب دخترم بیدار میشه و شیر میخواد... البته که من اصولا مامانی ام که نمی‌ذارم بچه به صدا و گریه دربیاد و بگه شیر میخوام! خودم از روی علامت هاش میفهمم که دیگه باید بلند بشم شیر درست کنم... سر پسرم یادمه پسرم توو خواب شروع به وول خوردن که میکرد من درجا می‌فهمیدم وقت شیر خوردنشه؛ دخترمم همینه خیلی وول که بخوره و هی کله ش رو اینور اونور کنه توو خواب میفهمم!...از اونجایی که مامانی هم هستم که اصولاً خواب نداره و همسرم همیشه معتقده من چجوری سرپام؟! برای همون وول خوردناشونو میفهمم... از وقتی دخترم به دنیا اومده من پیش دو طفلان مسلمم می‌خوابم... بدین شکل که مامان وسط و یکی اینور و یکی اونور... تا صبح هم مشغول پتو کشیدنم که در حال پس زدنن!...تمام تلاش های دوساله ای هم که پسرم تکی می‌خوابید و عادت کرده بود دود شد رفت هوا. 

الآنم یک ساعتی میشه شیر دادم ولی دیگه خوابم نمی‌بره... در آن واحد به هزاران چیز مختلف فکر کردم... از گذشته بگیر تا آینده... از مرده ها بگیر تا زنده ها... از خاطرات بد بگیر تا خوش... خلاصه که خوابم نمیبره... البته یکساعتم هست دل‌پیچه و بیرون روی دارم و توو راه رختخواب و دستشویی ام ولی یادم رفته بود اینم خودش مزید بر علته که الان خوابم نمی‌بره... این وسط در حین افکار مهمم! افکار نامهم دیگه ای هم میاد سراغم مثل اینکه تن ماهی واقعا خوشمزه ست و میشه کسی دوسش نداشته باشه؟!... در عین حال دارم فکر میکنم دوساعت دیگه پسرم بیدار میشه و منتظر یه بازی هیجان انگیزه و من تازه داره اونموقع خوابم می‌بره و قطعا اون ول کن نیست و بهتره پس زودتر بخوابم اما خب چی؟ بله درسته؛ خوابم نمیبره... تکرار کنید... خوابم نمیبره... اما چرا بازی هیجان انگیز؟! ... چون که زیرا !... چون که پسرم منو در طول شبانه روز کچل کرده آنقدر که هر لحظه و ثانیه میگه بیا بازی!... تا دوسالگی خودش با خودش ساعت ها بازی میکرد؛ ولی بعد اون از اونجایی که به ننه ی برون گراش رفته؛ به شدت برون گراست و دوست داره با بقیه بازی کنه نه تنهایی. دنیا اسباب بازی هم بخری باز میگه تو هم بیا...

دیگه دیروز رد داده بودم میگفتم برو فقط به بابات بگو... آنقدر که هر ثانیه به من میگی بازی بازی! بابا جان دوبارشم برو به پدرت هی بگو بازی بازی ... خودشم خندش گرفته بود منو دست مینداخت هی به مسخره می‌گفت مامان بازی مامان بازی!... دیگه با کلمه بازی کهیر زده بودم. بعد مامانا می‌دونن بچت میگه بیا بازی یه حس عذاب وجدان بدی هم به آدم دست میده که براش وقت بذارم و بازی کنم و اینا... ولی باباجان بخدا مادر هم یه آدمه؛ دو دقه تا میاد میشینه بعد کلی کار یا فارغ شدن از اون یکی بچه تازه میخواد یه چایی بزنه روشن بشه یا موبایل دست بگیره؛ از اقصی نقاط خونه می‌شنوه که بازی بازی... دیگه دیروز میگفتم برو با بابا... دیگه یه دیوونه ای شده بودم باید می‌دیدید...رفته بودم بلیز همسرمو می‌کشیدم( خواب بود) که جون جدت پاشو اینو ببر پارک یا توپ بازی کن یا کلا باهاش باش منو ول کنه... جالبه از اونورم پسرم می‌گفت من پارک نمی‌خوام توپم نمی‌خوام بابا بازی های خوب نمیکنه!... بازی های تو خوبه پس پسرم که تمام دل و رودمونو دراوردی؟! عشق دزد و پلیسه... بدین شکل که یا تو دزدی یا خودش؛ بعد پلیس میفته دنبال دزد؛ توو خونه باید بدویی؛ بعد پلیس میگیرتت؛ بعد مشت و لگده که میاد سمتت! نقشت چه پلیس باشه چه دزد فرقی نداره زیر مشت های ایشونی... فقط بازی های این مدلی بازیه...بقیه بازی نیست متوجهید؟:/...حتی جالبه که شبکه پویا به برنامه داره به اسم بازیه تمیز کاری. بچه ها پا میشن با مامان و بابا خونه رو تمیز میکنن. اونروز به من میگه من خیلی از این برنامه بدم میاد. من اصلا بازی تمیز کاری رو دوست ندارم. تمیز کاری بازی نیست مامان؛ کار خونه ست:/... درسته پسرم!:/...

هیچی دیگه دیروز یهو یاد یه کلیپی از اینستا افتادم و خودمو نجات دادم گفتم یه بازی جدید و هیجان انگیز یاد گرفتم ولی فردا انجامش باید بدیم. اونم بدین شکله که اسباب بازی هاشو می‌ریزی توو آب می‌ذاری یخ بزنه... بعد که یخ زد یه چکش میدی دستش یخارو بشکونه اسباب بازی هاشو دراره... خب بسی مورد استقبال واقع شد و ذوق فرمود... ولی تا همین چند ساعت پیشم پدر فریزر رو درآورد از بس رفت اومد تا ببینه یخ زده یا نه و الان فقط به امید همین بازی داره شب رو صبح می‌کنه... خلاصه یکی دو ساعت دیگه که انشالله و به حول و قوه الهی چشم باز می‌کنه میخواد بگه مامان بازی و امان نمی‌ده یه صبحانه حداقل بخوریم... فلذا با اینکه می‌دونم چی در انتظارمه باز خوابم نمیبره!...بله... مارو خواب نمیبره...

رفتم خیارشور بخرم؛ یه خانم تقریبا ۴۵ ساله ای بود با مژه های کاشته و ابروهای درومده و ماسکی که زده بود... قبلاً قیافش رو دیده بودم...گفتم یه کیلو... منتظر بودم بپرسه سرکه ای یا نمکی...و منم بگم نمکی... اما نپرسید... ظاهراً خودش فهمید نمکی ام!... داشت خیارشورا رو می‌ریخت و منم داشتم قفسه ترشی هاش رو نگاه میکردم... گفتم این ترشی هارو خودتون میندازید؟! نگفت خودم میندازم یا نه... گفت اینا خونگیه اما شرکتی هم دارم... گفتم من همیشه برام سواله چجوری خانوما ترشی اماده میخرن؟ آخه ترشی انداختن کاری داره؟ نکه من خودم انواع و اقسام ترشی هارو میندازم همیشه برام تعجبه چجوری خانوما نمیکنن؟!... گفت باید بیای ببینی؛ ترشی که چیزی نیست؛ یه چیزایی رو آماده میخرن... با خنده گفتم آره حتی موز پوست کنده هم دیدم میخرن:/ البته اونا بیشتر قدرشون دونسته میشه!... انگار که منتظر ب بسم الله من باشه؛ یکدفعه بشکن زد که آره افرین میبینی؟! بخدا هرچی بی عرضه تر باشی و نکنی بیشتر شوهر قدرتو می‌دونه... منم که فقط دو کیلو سبزی کم داشتم گفتم آره هرچی بی عرضه تر و ادایی تر باشی بیشتر می‌ذارنت روی سرت...گفت حالا تو جوونی بذار به سن من برسی میفهمی نباید میکردی...نکن...منو الان ببین بیرون کار میکنم قدرمو نمی‌دونن که هیچ تازه وظیفمم شده؛ تو دیگه نکن...گفتم آره دیگه همینه رسم روزگار! 

خیارشورامو گرفتم سلانه سلانه همون طور که تاب میدادم توو هوا اومدم سوار ماشین شدم که همسرم تووش منتظر بود؛ از دور داشت با یه دستش با موبایل بازی میکرد؛ با یه دستشم دخترم بغلش بود؛ پسرمم داشت باهاش کل کل میکرد که خواهرمو درست نمی‌گیری بابا؛ درست بگیرش...درو باز کردم گفتم چطوری عشقم؟ پختی توو گرما؟:دی  

+ همین پیش پای شما پام خورده به لیوان پر از آب و همش چپه شد روی زمین. به پسرم میگم بیا مامان این دستمالو ببر بذار روش! میگه مگه من خرابکاری کردم مامان؟:/ میگم نه من کردم ولی خب تو به من کمک کن:/ میگه اگر من خرابکاری کرده بودم خودم پاک میکردم ولی الان تو خرابکاری کردی خودت باید بکنی خب مامان. نمیدونی؟:/

بله؛ درست می فرمایید! 

+ گوشی باباشو که میگیره برای بازی؛ وقتی شب میشه دیگه نمیبره بزنه شارژ! این در حالیه که در طول مدتی که دستشه هزار بار میزنه شارژ و ده درصدم پر بشه می‌کنه دوباره بازی می‌کنه اما شبا می‌ذاره گوشی باباش بدون شارژ بمونه و نمیزنه شارژ. بعد از مدتی تازه متوجه شدم که علت داره کارش. به فرموده ی خودشون: نمی‌زنم شارژ تا بابا شبا نره اینستا تا بفهمه!

بله؛ پدر باباش هستن ایشون؛ کنترل میکنن! 

+ با مامانم بیرون بودیم. مامانم رفت براش خوراکی بخره؛ دست گذاشت روی این بستنی انبه ی جدیدی که کاله زده و خیلی هم بسته بندیش خاصه؛ فکر کنم ۹۰ تومن ایناست. من دلم نیومد مامانم داره حساب می‌کنه بخواد اینو بخره؛ هی گفتم مامان نمیخوره از اینا بذار معمولی برداره؛ حالا از من اصرار که مامان نخر از مامانم انکار که به کار مادربزرگ و نوه کار نداشته باش؛ پسرمم از اونور وسط مغازه: مامااااااان انقدر توو کارای مادرت دخالت نکن!

بله؛ چشم پسرم! 

+ ۴ سال و نیمه هستن ایشون!

یه پیج هایی هستن که حکم مشاوره رو دارن؛ حالا مشاور میگردونتشون یا نه رو نمی‌دونم چون دنبال نمیکنم و گهگاهی اتفاقی بهشون برخورد میکنم. این شکلیه که مردم مشکلاتشون رو برای صاحب اون پیج مینویسن؛ اون پست میکنه؛ ملتم نظر میدن تا به طرف کمک کنند. راستش بعضی مشکلات مطرح شده یجوریه که احساس می‌کنی دارن شوخی میکنن! اما متاسفانه جدیه و گاهی عمیقأ برای فرهنگ و شعور و انسانیت نداشته ی بعضی ها دوست داری سرتو بکوبی به دیوار. 

یه چیزایی خوندم که واقعا منی که اهل کامنت گذاشتن نیستم نتونستم حرصمو خالی نکنم. مثلا بذارید یه موردش رو که مرتبط به این روزای هممون بوده براتون بنویسم تا شمام عین من حرص بخورید! البته عده ای هم هستن که من هرچی بنویسم مخالفشو میگن. اونام اشکال نداره از من حرص میخورن:/ بالاخره دور هم توو این پست همه حرص ها میخوریم!

یه خانمی نوشته بود خواهشاً مشکل من رو پست کنید تا مردم کمک کنند. مشکلشون مربوط به دوران جنگ میشد که ایشون گفته بود خدا هیچکس رو محتاج دیگری نکنه که ایشون روزهای جنگ از سر ناچاری به همراه چهارتا بچه ش و پدر و مادرش میرن خونه ی جاریشون توو روستا. بعد جاریشون به غیر چندباری خورش و مرغ و جوجه؛ باقی روزها کوکو و کتلت و املت و غذاهای نونی به خورد خانوادم دادن و جلو پدر مادرم گذاشتن( عین جمله ی خودش) و روز آخرم بهم گفت کاش مایحتاج خودتون رو با خودتون می‌آوردید ما خیلی این مدت به قرض افتادیم . و ایشونم در جواب گفته بود: اگر قرار بود مایحتاج خودمون رو می‌آوردیم می‌رفتیم یه هتل خوب! و حالا مشکلشون این بود که جاریشون خیلی پرو و بی ادبه و مگه ما برای دلخوشی رفتیم و از سر ناچاری رفته بودیم و حالا کمکم کنید موندم به شوهرم بگم تا به برادرش بگه زنشو ادب کنه یا نگم؟!

رفتم توو کامنتا مستفیضش کنم دیدم الحمدالله باقی ملت هم مستفیضش کردن یه کم راحت شدم.

یعنی بیشعوری تا کجا؟ تا اونجا که خودت نفهمی چقدر عنی بعد فکر کنی رفتار بقیه غلطه. اولا میخواد جنگ باشه زلزله باشه یا هرچیزی؛ بابا تا کسی دعوتتون نکرده نرید خونه ملت. بقیه چه گناهی کردن جور دیگران رو بکشن؟! هرکس خودش دلش بخواد دعوت می‌کنه. توو همین جنگی خیلی ها خودشون به ما زنگ میزدن میگفتن بیاین اینوری. دلیل نمیشه چون بقیه جای امن دارن بخوان پذیرای شمام باشن؛ اگر کسی بتونه و شرایطش رو‌ داشته باشه و انسانم باشه خودش میگه. باور کنید خیلی ها انسانن ولی شرایطش رو‌ ندارن. 

پس خانم عزیز اول از همه بیخود کردی پاشدی با ۴ تا بچه و ننه و بابات بدون دعوت خونه مردم چتر باز کردی اونم کسی که خودش توو روستاست. شاید توانایی یک روز پذیرایی از توی عن هم نداشت. شاید اصلا توانایی هم داشت اما نمی‌خواست. به قول یکی از کامنتا عزت نفسم چیز بدی نیست؛ تو جنگ زده نبودی تو گشنه بودی! وقتی جایی نداری بری حداقل آدم باش بقیه خودشون صدات میزنن! صدام نزدن بشین خونت. حالا رفتی؛ ببخشید که جلوتون غذاهای نونی گذاشت؛ ببخشید که بدبخت غذاهایی که خودشون می‌خوردن رو‌ جلوتون گذاشتن؛ ببخشید که دوازده روز رو سر یه خانواده آوار شدید و دستتون توو خرج و گرونی نیست! طرف به روز برای صبحانه هم بخواد ۸ نفر مهمون داشته باشه واقعا توو تنگنا قرار میگیره چه برسه دوازده روز سه وعده. 

سوما؛ شعور نداری باید با خودت چیزمیز ببری و به میزبان توو مخارج کمک کنی؟ باید طرف زبون باز کنه چیزی بگه تازه بفهمی چقدر بیشعوری؟ جالبه هنوزم نفهمیدی میگی میخواستم مایحتاج ببرم میرفتم هتل خوب. خب می‌رفتی گه خانم! ... به قول همون یه نفر تو گشنه بودی.

ما هم توو جنگ همه خانوادم دور هم بودیم؛ هرکس از خونه ش کلی چیز میز آورده بود هیچ؛ هر خریدی هم میکردیم تقسیم میکردیم هزینه ش رو؛ یه مهمونم به جز خانواده خودمون داشتیم که اونام با اینکه قسمشون داده بودیم چیزی نخرن؛ کلی برنج و روغن و خوراکی اینا که آورده بودن هیچ؛ وسطام شده بستنی؛ هندونه؛ تخمه؛ کلی از این چیزا می‌خریدن. توو تک تک کارهای خونه به هممون کمک میکردن. بابا شعور چیز خوبیه! 

رفتی دوازده روز سر مردم خراب شدی نمیدونی دوتام مرغ تو باید ببری؟ چهارتا توله ت رو خودت میتونی از پسشون برییای که خونه مردم اونم توو روستا انتظار داری همش جلوتون مرغ و گوشت میذاشتن؟! بعد حالا بیشعوریت هیچی؛ به قول یکی دیگه از کامنتا جنگ رو به خونه مردم بردی و کلی هزینه دستشون گذاشتی هیچی؛ میخوای شوهرشم بندازی توو جونش ؟!

امیدوارم با کامنت ها بفهمه چقدر مزخرفه...

چندروزه بیان اون بالا یه خطای قرمز میزنه که عملا نمیشه نه پست گذاشت نه چیزی. در وبلاگ اسمانم جناب محمدرضا راه حل رفعش رو گفتن. لینک وبلاگشون رو می‌ذارم کمکتون کنه. ازشون تشکر میکنم. 

اینجا