بیست و دوم فوریه

با توام
قاب عکس نارنجی
با توام
زرقبای پاییزی
در نگاهت حضور مولاناست
پا رکاب دو شمس تبریزی...

بساط صبحانه را پهن کرده بودم و خودم دوباره رفته بودم آشپزخانه تا تخم مرغ آبپزم را بیاورم. برای پدر و پسر نیمرو پخته بودم و خواسته بودم آنها شروع کنند تا من می آیم. بعد از ۵ دقیقه دیدم همسرم میگوید کجا ماندی بیا، این نمیگذارد من صبحانه بخورم. رفتم دیدم نان بربری ها را پشتش گرفته، قایم کرده و هرچه همسرم میگوید بدهد بخورد نمیدهد و میگوید مامان بیاید. دوباره سر سفره شام هم که رفته بودم بقیه وسیله ها را بیاورم، قاشق ها را قایم کرده بود پشتش و میگفت مامان هم بیاید.

قربون معرفتت مادر:(

کوچولوی در آستانه ی سه سالگیه من:(

یه وقتایی آدم یجوری احساس تنهایی میکنه که انگار زدن تک تک استخوناشو شکوندن. قطعا آدمی که فردای اونروز بیدار میشه دیگه هیچوقت آدم قبل نمیشه...

 

بیربط نوشت: توو سوره ی بقره یه آیه ای خیلی فکرمو مشغول کرد. همون آیه های اولین بود و داشت ویژگی پرهیزکاران رو میگفت. یکی از ویژگی ها این بود که از هر آنچه که بهشون روزی دادیم به فقرا انفاق کنند. خیلی روی کلمه ی مما رزقناهم موندم.... هرآنچه... یجورایی خیلی وحشتناکه این حجم از بنده نبودن و نشدن...

داشتم مثل همیشه بهش میگفتم دوست دارم... یهو گفت: من بیشتر:(

تو کی انقدر بزرگ شدی که یاد بگیری جمله ی بداهه بگی آخه عزیز دردونه؟

مامان کیه؟

مامان یه گونه ای از هزاردسته!

همون طور که داره خرده های لیوانی که پسرش شکونده رو از زیر اقصی نقاط وسایل خونه جمع میکنه و هی هم تاکید میکنه که جلو نیا و داره لوله جارو برقی رو میکشه و از اونور پسرش صدا میکنه که مامان؟ و بعدش اشاره میکنه به مبلی که ابیاری کرده، لوله ی جارو رو توو یه دستش گرفته و با اون دست پسرشو برده دستشویی و اومده داره تشک مبل رو درمیاره ببره دستشویی بشوره و در حال گرفتن آب کر بر محل نجاسته! که آیفون خونه هم زنگ زده و اسنپه که نون باگت آورده و از اونور اون لالوها تا اسنپ بیاد داره شلوار میشوره و سیب زمینی و تخم مرغ روی گاز که برای الویه ی شبه داره دیگه توو آب پودر میشه و داره اونارو هم درمیاره و همزمان یه چشمش به موبایله که ببینه اسنپ خبر میده موجود شدن بلیط رو یا نه.

انصافا هر مرحله از بچه داری برای خودش شاخ غولی ست. البته گمان میکنم فرزند اول اینگونه است و هر مرحله برای مادر انگار هفت خان رستم است. هر مرحله استرس هایی میگیری که از نظر بقیه بیخود است ولی خب تو میگیری! زردی یکجور، ختنه یکجور، واکسن ها یکجور، مریضی های این مابین یکجور، جدا کردن جای خواب یکجور و حالا هم وارد مرحله ی وزین از پوشک گرفتن شده ام. راستش اصلا خوشحال نیستم که برعکس هم خیلی اعصابم خورد است هم خیلی ناراحتم هم اصلا دلم نمیخواست از پوشک بگیرم:/... استرس هم دارم در حد لالیگا. خیلی بیخود است میدانم، هرروز با خودم تکرار میکنم که نهایتش این است که اصلا کل خانه و زندگی ام به نجاست کشیده میشود و همه فرش ها را میدهم قالیشویی ولی نمیدانم چرا گمان میکنم خیلی مرحله ی سختی ست و عملا از کار و زندگی افتاده ام:/... امروز روز دوم بود که پوشک را لولو برده بود. و مادرم هم این دو روز آمده بود یادم بدهد. حالا اینوسط من امید داشتم که پسرک اگر بعد از چندروز خودش دستشویی داشتنش را اعلام نکرد دوباره پوشکش کنم و خودم را نجات بدهم و بعدا چندماه بعد دوباره امتحان کنم که مادر گرام فرمودن بعدا وجود ندارد، آنهایی که اینکار را میکنند در دوسالگی بچه را از پوشک گرفته اند میبینند نمیگوید دوباره میبندند در سه سالگی میگیرند، بچه ی تو دارد سه ساله میشود دیگر قرار است کی بگیری؟ ۵ سالگی؟:/... بله با اولتیماتوم های مادر مبنی بر اینکه اگر یک ماهم نگفت تو همچنان باید صبر کنی و دیگر پوشک نبندی امیدهایم هم برای پوشک دوباره ناامید گشت.

در این دوروز از دستاوردهایمان بخواهم بگویم اینکه مادر هر بیست دقیقه و نیم ساعت یکبار با بازی و جایزه و خوراکی خودش پسرک را روانه ی دستشویی میکرد و هربار هم به بنده میگفت من رفتم اگر جایی دستشویی کرد نباید داد بزنی ها، نباید بگویی چرا کردی ها، بچه دستشویی اش بند می آید آنوقت باید کلی دوا درمان کنی برای آمدن همین ببخشید جیش!... و خب این نکته بسیار مهم را مادر شونصد هزار بار فرمود که سر بچه داد نزنید اگر در خانه دستشویی کرد. و خب پسرمم در این دوروز علیرغم اینکه بسیار بچه ی باهوشی ست و موارد دیگر را با یکبار گفتن جامه عمل میپوشاند، مثلا یکبار بالا آورد روی فرش و گفتم آدم باید برود دستشویی که بعد آن وقتی مریض بود هروقت میخواست بالا بیاورد خودش میرفت در دستشویی یا وقتی میخواستم جای خوابش را جدا کنم و یکبار گفتم اگر بیدار شدی دیدی مامان نیست، من بدون تو هیچ کجا نمیروم یا آشپزخانه ام یا اتاق، برای همان هروقت صدایم کنی که مامان بیا من سریع خودم را میرسانم و بعدش هروقت از خواب میپرد بلند میگوید مامان بیا؛ اما خب این مورد را فعلا علاقه ای ندارد خودش اعلام کند. و اولین بار که آمد پشت من چسبید و در شلوار مبارک آبیاری کرد. امروز هم دوبار در شلوار و یکبار زیر مبل وقتی رفته بود توپش را بیاورد. و خب الحمدالله هیچ کجا نجس نشده جز لباس خودش و من دارم از سردرد میمیرم و احساس میکنم از کار و زندگی افتاده ام. حتی نمیتوانم از ترسم بلند شوم بروم دوتا لیوان بگذارم در ماشین ظرفشویی و برگردم. چون هر بیست دقیقه یکبار او را میبرم دستشویی و همین طور کنارش نشسته ام تا مراقب باشم. البته که مادر گرام در این زمینه هم میفرمایند از کار و زندگی افتاده باشی! مگر کارت چیست؟ جز بچه داری؟ خدارا هم شکر کن باهات می آید دستشویی میکند...بله:/...

ظهر ها و شب ها که میخواهد بخوابد او را پوشک میکنم ولی در مدت خواب خودش را نگه میدارد و بعد خواب که سریع برای اینکه نفهمد پوشک را باز میکنم و میبرم دستشویی میبینم پوشک خشک است. خودش را خوب بلد است نگه دارد فقط فعلا در این دو روز علاقه ای نداشته خودش اعلام کند که دستشویی دارد یا دستشویی اش دارد می آید! البته طبیعی ست. بچه سه سال است پوشک شده حالا ۲۴ ساعت است لایف استایل اش را داریم تغییر میدهیم بیچاره نمیداند چه شده اصلا. ولی خب به شدت دوست داشتم همچنان پوشک میبستم و این دردسرها را نمیکشیدم ولیکن پوشک هم سایز او به سختی دیگر پیدا میشود. اطرافیان هم که از هر طرف هی میگویند وقت اش هست بگیر. و خب ما گرفتیم ولیکن مرحله ی مزخرفی ست و سرم درد میکند و از کار و زندگی افتاده ام و پوشک چه خوب بود :|

گفت رفیقی داری که اگه بهش بگی دعوام شده خودشو درجا برسونه هرجا باشه؟... داشتم فکر میکردم که بگم نه... به جاش گریه م گرفت...آره یکی هست که مطمئنم هروقت بهش زنگ بزنم هرجا باشه خودشو میرسونه...بابامه...

ما یعنی من و پسرم دقیقا سه هفته هست که دچار این ویروس جدیدی که اینروزا بابه شدیم. به جرات میتونم بگم یه ویروس وحشتناکه. میگن ترکیبی از آنفولانزا و کروناست. خودم که هیچی چون اونقدر درگیر مریض داریه پسرم بودم و هستم که اصلا خودم به کنار، ولی باید بگم یجورایی خیلی وحشتناک بچه هارو درگیر میکنه چون همزمان تمام دور و بری هامم گرفته بودن و هم حال بچه ها هم بزرگا به شدت بده‌. پسر من تمام علائم رو داشت. تب. لرز. بدن درد. دل درد. آبریزش بینی. استفراغ. اسهال. سرفه های شدید. و نگم از تبی که مردم هزار بارو زنده شدم. دقیقا یک هفته ی تموم هرروز و شب پسرم تب ۴۰ درجه داشت. هر۴ ساعت یکی درمیون شیاف و پروفن میدادیم ولی نهایت تبش به ۳۸ میرسید. دقیقا یک هفته با همچین تب بالایی بود. هیچی مطلقا نمیخورد. هیچی. بی حال یه گوشه فقط افتاده بود. کارم شده بود شبا گریه کردن و پاشویه کردن. واقعا ویروس قوی و وحشتناکی بود. الانم همچنان تب داره ولی از ۳۸ اومده پایین تر. چندبارم دکتر بردیم. همچنان پسرم سرفه میکنه و بعد از یه هفته تازه کمی بهتر شده. خواستم بگم تا میتونید توو هیچ جمعی نرید، پارک نرید، مخصوصا اگر بچه دارید. چون خیلی ویروس بدیه. 

 

 

گمونم قبلا بهتون گفته بودم که شیر مزرعه ماهشام رو امتحان کنید. خیلی خوشمزه ست. البته که هرجایی یافت نمیشه و همه سوپرمارکتا نمیارن و منم شیر پرچربش رو امتحان کردم و از مزه ی کم چربش خبر ندارم. البته که شیر کاکائوشم امتحان کردم و اونم بسی خوشمزه ست و ماهشام شده برند محبوبم در شیر:/ ولی نکته اینجاست که من شیر خور و لبنیات خور نیستم‌. و همسرمم نیست. فلذا هر شیر و ماستی که میخریم نهایت یه ذره ازش میخوریم و بقیه ش اونقدر میمونه که میریزیم دور. اینبارم شیر توو یخچال که ماهشام بود کلا یه لیوانشو خورده بودمو بقیش مونده بود و آخرین روز انقضاشم بود و خب چون ماهشام بود دلم نمیامد بریزم دور انقدر که برام ارج و قرب داره:/... فلذا با حالی رو به مرگ هرطور شده کمر همت رو بستم این عزیز دل انگیز رو تبدیلش کنم به یه چیزی که خیلی هم نخوام سرپا وایستم. خواستم سوپ شیرش کنم دیدم قادر نیستم سرپا وایستم. برای همون تبدیلش کردم به دنت. یعنی نگم از طعمش که شخصا خودم مردم براش:(. ولیکن از اونجایی که خودم گلو درد شدید دارم نتونستم یکی دو قاشق بیشتر بخورم. پسرمم نخورد. همسرمم همون موقع که یه کاسه دنت دستم بود هی گفتم بیا بخور، در حالی که ته قابلمه ی دنتی رو میخورد با انگشت میگفت نه نیستم! ... خلاصه منم درسته که تمام تلاشمو کرده بودم که ماهشام حیف و میل نشه ولیکن دیدم خب کسی نمیخوره خودمم قادر نیستم بخورم توو یه عملیات انتحاری ریختم دور:/ بعد عصری همسرم اومده هی داره یخچالو بالا پایین میکنه میگه دنت ها کجان؟ میگم ریختم دور... میگه ریختی دور؟؟ چرا؟ ... میگم خب خودم که نتونستم بخورم تو هم گفتی نیستی!... میگه من گفتم نمیخورم که تو بخوری چون دوست داری، وگرنه دوست داشتم... :( ...خلاصه اینم از سرنوشت این دلبر که اینگونه ناکام از دنیا رفت و خورده نشد جز اندکی. 

دنتم که قبلا دستورشو نوشتم. خواننده زرنگا کجان؟ ...به ازای هر یه لیوان شیر، اول دو قاشق غذاخوری نشاسته ذرت رو با دو یا سه قاشق شکر و یک قاشق پودر کاکائو و یک لیوان شیر مخلوط. میذارید روی گاز تا سفت بشه. آخرشم کمی وانیل و یک قاشق خامه یا کره میریزید و میرید بهشت و تامام. 

بند بند استخونای تنمو دارن جدا میکنن. دلم میخواد از درد زار بزنم. واقعا خسته شدم دیگه از اینهمه ویروس. نمیدونم وضعیت کشور ما فقط اینطوره که تا پاییز میشه همه مدام مریضن یا جاهای دیگم عین ما بدبختن. یعنی با اینهمه پیشرفت علم نمیشه جلوی اینهمه بیماری رو گرفت؟ بابا بخدا من خسته شدم به شخصه. حداقل کاری که به ذهن من میرسه اینه که مدارس رو غیر حضوری کنن. دقیقا از تایمی که مدارس باز میشه بچه ها مدام مریضن و این ویروسا هی منتقل میشه. بخدا دیگه بدن من نمیکشه. من دارم از درد میمیرم و الان نشسته به زور با پتو نماز خوندم. روی پهلوهام نمیتونم بخوابم چون همه استخونام درد میکنه. دارم از لرز میمیرم. دلم میخواست یه شماره بود فقط برای اینجور وقتا که به اون شماره زنگ بزنی و گریه کنی و بگی بابا حال من بده توروخدا چیکار کنم؟... تب بچم روی ۴۰ مونده... نمیدونم دیگه چیکار کنم. ازتون بیزارم ویروسای بدون اسم.

 

یعنی برای یه مادر مطمئنم از سخت ترین و بدترین روزا، روزاییه که بچه ش مریضه‌. دردها و ناله ها و بیخوابی ها و همه اینها به کنار، داره جیگرتم کباب میشه اونوسط و هیچ کاری از دستت برنمیاد. خودم دارم میمیرم از بدن درد و لرز و سردرد و منگی، به چهره ی پسرم که نگاه میکنم همه دردام که یادم میره هیچ، حاضر بودم اون درد نکشه و به جاش من میکشیدم. تب بچم پایین نمیاد. دو روزه روی چهل مونده. درمونده و بیخواب، داغون و خسته، مستاصل نشستم بالا سرش هی پاشویه میکنم و با نگاه به قیافه ی گر گرفته و چشمای قرمز شده و بی حالی و ناله ها و گریه هاش انگار قلبمو خنجر میزنن واقعا.

این مادر بودن خیلی چیز عجیبیه، به قول مادربزرگ مرحومم آدم سنگ بشه ولی مادر نشه!