بیست و دوم فوریه

با توام
قاب عکس نارنجی
با توام
زرقبای پاییزی
در نگاهت حضور مولاناست
پا رکاب دو شمس تبریزی...

رفتم خیارشور بخرم؛ یه خانم تقریبا ۴۵ ساله ای بود با مژه های کاشته و ابروهای درومده و ماسکی که زده بود... قبلاً قیافش رو دیده بودم...گفتم یه کیلو... منتظر بودم بپرسه سرکه ای یا نمکی...و منم بگم نمکی... اما نپرسید... ظاهراً خودش فهمید نمکی ام!... داشت خیارشورا رو می‌ریخت و منم داشتم قفسه ترشی هاش رو نگاه میکردم... گفتم این ترشی هارو خودتون میندازید؟! نگفت خودم میندازم یا نه... گفت اینا خونگیه اما شرکتی هم دارم... گفتم من همیشه برام سواله چجوری خانوما ترشی اماده میخرن؟ آخه ترشی انداختن کاری داره؟ نکه من خودم انواع و اقسام ترشی هارو میندازم همیشه برام تعجبه چجوری خانوما نمیکنن؟!... گفت باید بیای ببینی؛ ترشی که چیزی نیست؛ یه چیزایی رو آماده میخرن... با خنده گفتم آره حتی موز پوست کنده هم دیدم میخرن:/ البته اونا بیشتر قدرشون دونسته میشه!... انگار که منتظر ب بسم الله من باشه؛ یکدفعه بشکن زد که آره افرین میبینی؟! بخدا هرچی بی عرضه تر باشی و نکنی بیشتر شوهر قدرتو می‌دونه... منم که فقط دو کیلو سبزی کم داشتم گفتم آره هرچی بی عرضه تر و ادایی تر باشی بیشتر می‌ذارنت روی سرت...گفت حالا تو جوونی بذار به سن من برسی میفهمی نباید میکردی...نکن...منو الان ببین بیرون کار میکنم قدرمو نمی‌دونن که هیچ تازه وظیفمم شده؛ تو دیگه نکن...گفتم آره دیگه همینه رسم روزگار! 

خیارشورامو گرفتم سلانه سلانه همون طور که تاب میدادم توو هوا اومدم سوار ماشین شدم که همسرم تووش منتظر بود؛ از دور داشت با یه دستش با موبایل بازی میکرد؛ با یه دستشم دخترم بغلش بود؛ پسرمم داشت باهاش کل کل میکرد که خواهرمو درست نمی‌گیری بابا؛ درست بگیرش...درو باز کردم گفتم چطوری عشقم؟ پختی توو گرما؟:دی  

+ همین پیش پای شما پام خورده به لیوان پر از آب و همش چپه شد روی زمین. به پسرم میگم بیا مامان این دستمالو ببر بذار روش! میگه مگه من خرابکاری کردم مامان؟:/ میگم نه من کردم ولی خب تو به من کمک کن:/ میگه اگر من خرابکاری کرده بودم خودم پاک میکردم ولی الان تو خرابکاری کردی خودت باید بکنی خب مامان. نمیدونی؟:/

بله؛ درست می فرمایید! 

+ گوشی باباشو که میگیره برای بازی؛ وقتی شب میشه دیگه نمیبره بزنه شارژ! این در حالیه که در طول مدتی که دستشه هزار بار میزنه شارژ و ده درصدم پر بشه می‌کنه دوباره بازی می‌کنه اما شبا می‌ذاره گوشی باباش بدون شارژ بمونه و نمیزنه شارژ. بعد از مدتی تازه متوجه شدم که علت داره کارش. به فرموده ی خودشون: نمی‌زنم شارژ تا بابا شبا نره اینستا تا بفهمه!

بله؛ پدر باباش هستن ایشون؛ کنترل میکنن! 

+ با مامانم بیرون بودیم. مامانم رفت براش خوراکی بخره؛ دست گذاشت روی این بستنی انبه ی جدیدی که کاله زده و خیلی هم بسته بندیش خاصه؛ فکر کنم ۹۰ تومن ایناست. من دلم نیومد مامانم داره حساب می‌کنه بخواد اینو بخره؛ هی گفتم مامان نمیخوره از اینا بذار معمولی برداره؛ حالا از من اصرار که مامان نخر از مامانم انکار که به کار مادربزرگ و نوه کار نداشته باش؛ پسرمم از اونور وسط مغازه: مامااااااان انقدر توو کارای مادرت دخالت نکن!

بله؛ چشم پسرم! 

+ ۴ سال و نیمه هستن ایشون!

یه پیج هایی هستن که حکم مشاوره رو دارن؛ حالا مشاور میگردونتشون یا نه رو نمی‌دونم چون دنبال نمیکنم و گهگاهی اتفاقی بهشون برخورد میکنم. این شکلیه که مردم مشکلاتشون رو برای صاحب اون پیج مینویسن؛ اون پست میکنه؛ ملتم نظر میدن تا به طرف کمک کنند. راستش بعضی مشکلات مطرح شده یجوریه که احساس می‌کنی دارن شوخی میکنن! اما متاسفانه جدیه و گاهی عمیقأ برای فرهنگ و شعور و انسانیت نداشته ی بعضی ها دوست داری سرتو بکوبی به دیوار. 

یه چیزایی خوندم که واقعا منی که اهل کامنت گذاشتن نیستم نتونستم حرصمو خالی نکنم. مثلا بذارید یه موردش رو که مرتبط به این روزای هممون بوده براتون بنویسم تا شمام عین من حرص بخورید! البته عده ای هم هستن که من هرچی بنویسم مخالفشو میگن. اونام اشکال نداره از من حرص میخورن:/ بالاخره دور هم توو این پست همه حرص ها میخوریم!

یه خانمی نوشته بود خواهشاً مشکل من رو پست کنید تا مردم کمک کنند. مشکلشون مربوط به دوران جنگ میشد که ایشون گفته بود خدا هیچکس رو محتاج دیگری نکنه که ایشون روزهای جنگ از سر ناچاری به همراه چهارتا بچه ش و پدر و مادرش میرن خونه ی جاریشون توو روستا. بعد جاریشون به غیر چندباری خورش و مرغ و جوجه؛ باقی روزها کوکو و کتلت و املت و غذاهای نونی به خورد خانوادم دادن و جلو پدر مادرم گذاشتن( عین جمله ی خودش) و روز آخرم بهم گفت کاش مایحتاج خودتون رو با خودتون می‌آوردید ما خیلی این مدت به قرض افتادیم . و ایشونم در جواب گفته بود: اگر قرار بود مایحتاج خودمون رو می‌آوردیم می‌رفتیم یه هتل خوب! و حالا مشکلشون این بود که جاریشون خیلی پرو و بی ادبه و مگه ما برای دلخوشی رفتیم و از سر ناچاری رفته بودیم و حالا کمکم کنید موندم به شوهرم بگم تا به برادرش بگه زنشو ادب کنه یا نگم؟!

رفتم توو کامنتا مستفیضش کنم دیدم الحمدالله باقی ملت هم مستفیضش کردن یه کم راحت شدم.

یعنی بیشعوری تا کجا؟ تا اونجا که خودت نفهمی چقدر عنی بعد فکر کنی رفتار بقیه غلطه. اولا میخواد جنگ باشه زلزله باشه یا هرچیزی؛ بابا تا کسی دعوتتون نکرده نرید خونه ملت. بقیه چه گناهی کردن جور دیگران رو بکشن؟! هرکس خودش دلش بخواد دعوت می‌کنه. توو همین جنگی خیلی ها خودشون به ما زنگ میزدن میگفتن بیاین اینوری. دلیل نمیشه چون بقیه جای امن دارن بخوان پذیرای شمام باشن؛ اگر کسی بتونه و شرایطش رو‌ داشته باشه و انسانم باشه خودش میگه. باور کنید خیلی ها انسانن ولی شرایطش رو‌ ندارن. 

پس خانم عزیز اول از همه بیخود کردی پاشدی با ۴ تا بچه و ننه و بابات بدون دعوت خونه مردم چتر باز کردی اونم کسی که خودش توو روستاست. شاید توانایی یک روز پذیرایی از توی عن هم نداشت. شاید اصلا توانایی هم داشت اما نمی‌خواست. به قول یکی از کامنتا عزت نفسم چیز بدی نیست؛ تو جنگ زده نبودی تو گشنه بودی! وقتی جایی نداری بری حداقل آدم باش بقیه خودشون صدات میزنن! صدام نزدن بشین خونت. حالا رفتی؛ ببخشید که جلوتون غذاهای نونی گذاشت؛ ببخشید که بدبخت غذاهایی که خودشون می‌خوردن رو‌ جلوتون گذاشتن؛ ببخشید که دوازده روز رو سر یه خانواده آوار شدید و دستتون توو خرج و گرونی نیست! طرف به روز برای صبحانه هم بخواد ۸ نفر مهمون داشته باشه واقعا توو تنگنا قرار میگیره چه برسه دوازده روز سه وعده. 

سوما؛ شعور نداری باید با خودت چیزمیز ببری و به میزبان توو مخارج کمک کنی؟ باید طرف زبون باز کنه چیزی بگه تازه بفهمی چقدر بیشعوری؟ جالبه هنوزم نفهمیدی میگی میخواستم مایحتاج ببرم میرفتم هتل خوب. خب می‌رفتی گه خانم! ... به قول همون یه نفر تو گشنه بودی.

ما هم توو جنگ همه خانوادم دور هم بودیم؛ هرکس از خونه ش کلی چیز میز آورده بود هیچ؛ هر خریدی هم میکردیم تقسیم میکردیم هزینه ش رو؛ یه مهمونم به جز خانواده خودمون داشتیم که اونام با اینکه قسمشون داده بودیم چیزی نخرن؛ کلی برنج و روغن و خوراکی اینا که آورده بودن هیچ؛ وسطام شده بستنی؛ هندونه؛ تخمه؛ کلی از این چیزا می‌خریدن. توو تک تک کارهای خونه به هممون کمک میکردن. بابا شعور چیز خوبیه! 

رفتی دوازده روز سر مردم خراب شدی نمیدونی دوتام مرغ تو باید ببری؟ چهارتا توله ت رو خودت میتونی از پسشون برییای که خونه مردم اونم توو روستا انتظار داری همش جلوتون مرغ و گوشت میذاشتن؟! بعد حالا بیشعوریت هیچی؛ به قول یکی دیگه از کامنتا جنگ رو به خونه مردم بردی و کلی هزینه دستشون گذاشتی هیچی؛ میخوای شوهرشم بندازی توو جونش ؟!

امیدوارم با کامنت ها بفهمه چقدر مزخرفه...

چندروزه بیان اون بالا یه خطای قرمز میزنه که عملا نمیشه نه پست گذاشت نه چیزی. در وبلاگ اسمانم جناب محمدرضا راه حل رفعش رو گفتن. لینک وبلاگشون رو می‌ذارم کمکتون کنه. ازشون تشکر میکنم. 

اینجا

حقیقتا نمی‌دونم از چه سنی و تحت تاثیر چه اتفاقی آنقدر روی مقوله ی مدیون نشدن حساس شدم! خودم فکر میکنم شاید تحت تاثیر یکی از خواهرام این در من نهادینه شد. ناخوداگاه توو زندگیم خیلی تلاش میکنم مدیون کسی نشم. جاهایی هم از دستم در می‌ره و بعدا یادم میفته که اگر بتونم جبران کنم حتما میکنم. مثلا همین چندروز پیش پسرم دست کرد توو بساط گردوهای خشکبار فروشی؛ چندتا گردو ریخت زمین:/ خب اونارو نه من میتونستم استفاده کنم نه خود صاحب مغازه. جالبه پسرم در کمال لبخند و عشق از خرابکاری هاش با پاهاشم می‌پرید روی اونا و میترکوندتشون!:/ هی به آقاهه گفتم اینارو جزو خریدام حساب کنه که خب بنده خدا نکرد و گفت اشکال ندارن. خدا خیر بده. اما رفتم اونورتر میوه بخرم؛ میبینم یه آقایی داره آلبالو نگاه می‌کنه بعد برای تست اینکه آلبالو شله یا سفت یدونه انداخت بالا!...اینکه من کجا فهمیدم دنبال شل و سفتیه آلبالو بود برای این بود که داشت زیر لب با خودش حرف میزد و می‌گفت شله یا سفت:/... بعد رفتم نون فانتزی یه سینی از این بامیه بزرگ ها یا اصطلاحا بامیه بازاری ها روی طبقه ی شیرینی ها بود... یه خانومی که میخورد مادر بزرگ باشه داشت برای نوه حدودا دوازده سیزده ساله ش یه چیزی می‌خرید و نوهه گفته بود فلان چیز! و مامان بزرگه همینطور که کله یکی از بامیه هارو گرفته بود می‌گفت سمیرا این خوبه؛ بیا اینو بگیر... سمیرام گفت نه. مامان بزرگم کله رو ول کرد گفت باشه...

خب الان اون بامیه ای که کله ش رو مامان بزرگ سمیرا استادش کرد رو کی چیکار کنه؟

یا اون یدونه آلبالو صاحاب نداشت؟!

یعنی متوجه نیستیم؟

درسته...

من توو همین وبلاگ دوستان شمالی زیادی داشتم و دارم که همشونم دوست داشتم و دارم ولی یه چیزی روی دلمه تا الآنم اگر نگفتم به حرمت همین دوستانم بوده ولی واقعا دیگه طاقت نیاوردم نگم. برای ما که تهرانی ایم دیگه کاملا محسوسه که شمالی ها اکثرشون با تهرانی ها خوب نیستن.این فقط یه جمله نیست که بین ما تهرانی ها چرخیده باشه. خیلی هامون توو خیلی چیزا دیدیم که خوب نیستن. خود من حتی توو معاملات باهاشونم دیدم که چقدر اذیت میکنن! ...هم مازندرانی ها هم گیلانی ها و هم... اینکه با تهرانی ها بدن رو خودشون باید بگن چرا؛ ولی اگر فکر میکنن که ماها اومدیم شهراشون رو نابود کردیم و طبیعتشون رو از بین بردیم؛ ‌جا داره بگم شماها چرا زمیناتون رو فروختید به قیمت های گزافی که حق هم نبود! اگر دوست نداشتید غیر بیاد چرا سالهاست دارید تا خونه های روستاییتون رو میلیارد میلیارد میکنید توو پاچه ما تهرانی ها بعدم میگید چرا شهرتون اشباع از تهرانی ها شده؟! اگرم دلایل دیگه ای داره باز هم من حق نمی‌دونم!

در همین راستای خوب نبودن؛ خواستم به این نکته اشاره کنم اگر دشمن و غیر به ما رحم نکنه دور از ذهن نیست؛ ولی اینکه ماها به هم رحم نمی‌کنیم خیلی غم انگیزه وحشتناکه... همه چیز این دنیا نیست... یه روزی ما اونورم باید جواب پس بدیم!... طبق آمار ۶ میلیون از تهران توو اون دوازده روز رفته بودن مازندران. مرسی از خیلی از شمالی های عزیز که تا تونستن تهرانی ها رو دوشیدن و رحم و مروت به هموطن رو یادشون رفت. مرسی از نونوایی هایی که نون لواش رو دادن دونه ای سی هزار تومان. مرسی از فروشگاه هایی که برنج پاکستانی مصوب ۵۵۰ هزار تومانی رو دادن ۲ و خورده ای. مرسی از فروشندگانی که گفتن باید بالای دو میلیون خرید کنید تا روغن بدیم!... مرسی از کسانی که حتی اتاقاشون رو شبی سه تومن دادن به خلق الله... مرسی که دوازده روز دوشیدید... مرسی از اینهمه نامهربونی... خدا داشت نگاهتون میکرد!

من دو شبه دارم با قرص قلب می‌خوابم گرچه ناراحتی قلبی ندارم. یه شب کارم به اورژانس رسید از علائمی که میگفتم می‌گفت خانم داری سکته می‌کنی سریع آدرس بگو و خودم میگفتم نه من درمانگاه نزدیکمه خودم میرم نیروهاتون رو برای من نفرستید؛ بذارید برسن به اونا که بیشتر نیاز دارنو هی خانوم پشت خط می‌گفت خانم حالت طوری نیست که بمونی خونه پس بدون کمترین حرکتی بدون خوردن حتی آب سریع خودتو برسون دوباره به من زنگ بزن....از ترسه از جنگ عبور کردم! یعنی استرس جنگ رو ندارم نهایت میگم میرم! اما اتفاقی که برام افتاده و تازه متوجهش شدم اینه که صدای بمب یجوری درونم رو بهم ریخته که با هر صدایی مخصوصا اگر خواب باشم و بپرم یهو دچار استرس و اضطراب وحشتناکی میشم که قشنگ خودم میفهمم الان بلایی سرم میاد. دیشب خواب بودم که نگو همسرم عطسه کرده... یجوری با صدای عطسه ش پریدم که این صدای بمبه؟! دوباره تپش قلب و دل‌پیچه و اصلا نگم چه حالی میشم... 

لعنت به جنگ که تا مدت ها آثارش با آدمه...

من دلم خیلی پر پر اون دانشمند هسته ای هست که اول توو تهران خونه ش رو زدن پسر هفده ساله ش شهید شد؛ رفتن آستانه اشرفیه ویلای پدر زنش؛ جایی که یکبارم کسی صدای بمب رو نشنیده بود اونجا ؛ تازه برای پسرشون عزاداری گرفته بودن که اونجارم زدن... بمیرم برای دل اون پدر مادری که اونا بودنو بچشونو جلو‌ چشمشون کشتنو تیکه پاره های قلبشون رو جمع کردن فرار کردن اما خودشونم پرپر شدن...آخ خدا.‌‌

دقیقا از ساعت دو و نیم تا حالا یه استرس و اضطراب و تپش قلبی اومده سراغم که تا حالا تجربش نکردم. رفتم پروپرانول خوردم. دستام بی حس شده بودن. از استرس دل‌پیچه شدید گرفتم. درسته من کلا جزو افراد بیخیال نیستم و معمولا استرسی ام در مواقع استرس زا. ولی هیچوقتم اینطور نبودم یا نشدم. میترسم؛ استرس دارم از آینده ولی این حالی که دوساعته دارم تجربه میکنم نمی‌دونم واقعا چرا آنقدر شدید به سراغم اومده. البته که در این بین اون ماشینی که نصف شب پاش روی گاز بودو ویراژ وحشتناک میدادو یهو صداش با اینکه خونه ما رو به خیابون نیست اما پیچید توو خونمون هم کم تقصیر نداره که صداش یجوری بود که دلت هری می‌ریخت پایین که نکنه دوباره زدن. خلاصه الان بعد از دو ساعت تحمل دل‌پیچه و گریه و تپش قلب و غیره دارم به این فکر میکنم کاش حداقل ما مردم با هم مهربون تر بودیم. مثلا همین شما آقا یا خانم عزیزی که نصف شب ویراژ میدی میدونی دقیقا با صدایی که تولید می‌کنی چند نفر مستفیضت میکنن؟؟ حالا من هنوز وقت نکردم وسط دل پیچه و تپش قلبم مستفیضت کنم ولی خب برادر من نه به پدال گاز! نه به تو!

آهنگ علاج محسن چاوشی رو دانلود کنید گوش کنید و مثل من لذت ببرید...

قربون صدات مرد که واقعا دوسش دارم...

یه صدا چقدر می‌تونه حال خوب کن باشه اخه؟!

یه آدم چقدر می‌تونه آدم باشه آخه؟!

علیرغم اینکه اخبار رو سالها دنبال نمی‌کردم اما الان چند وقته حتی چندروزه خیلی بیشتر؛ دائم از این اخبار به اون اخبارم... میترسم...یکی از اقوام همسرم زنگ زده میگه فلان روز جنگ میشه... استرس بیشتر از قبل افتاده توو جونم... همسرم میگه مگه فلانی وزیر جنگه؟ زن زندگیتو کن کسی خبر نداره چی میشه... نشستم لباس زمستونی جمع کردم برای بچه هام بذارم گوشه ماشین بمونه! وسط لباسا نشستم گریه م گرفته؛ آخه چیو ببرم؟ کجا ببرم؟ زندگیم مگه توو چمدون جا میشه؟!... یاد یه صحنه از فیلم مدار صفر درجه افتادم... یه جا مسعود رایگان از کنار یه نونوایی رد میشه میبینه مردم در حال غارت کردن نونن؛ نفسش میگیره از این غم؛ از این غصه... من از فکر به این آینده قلبم میگیره... از اینکه آینده بچه هام چی میشه؟!... فرستادم همسرم بره شیر خشک پیدا کنه؛ وسط تهرانش به زور پیدا میشه...سردرد بدی گرفتم...هی میزنم کانال ۶ هی میزنم اینترنشنال که اونم یجوری روی مخمه ولی خب بالاخره میخوام‌ ببینم کی چی گفته؟! میخواد دوباره بزنه یا نه؟!...کی واقعا خواهان جنگه؟! بخدا که هیچکی نیست. هرکس هست وطن دوست نیست. جنگ چی داره جز نابودی؟! ویرانی؟ سالها عقب افتادن کشور؛ از بین رفتن دستاوردها... از بین رفتن بچه ها و جوون ها و آدم های بیگناه... از بین رفتن زندگی ها...من واقعا غمگینم... میزنم سه... داره مداحی میخونه... یا حسین خودت کمکمون کن...خدایا خودت ریشه ظلم رو از بین ببر ... من هنوز تصویر اون دختر از غزه  که باباش براش والعصر میخوندو بمب زدنو رنگش پرید توو ذهنمه...

حسین جانم سایت رو برندار از ما مردم شریف و مظلوم ایران...