آدم در زندگی برای چیزهای زیادی گریه میکند. اما گریه ی از سر دلگرفتگی و دلتنگی و غم از آنهایی ست که بعد از اینکه اشک هایت آمد و آمد، بعد یک گوشه بی صدا میشوی، دنیا را دیگر بعد از آن گریه ها دوست نداری، همه چیز دیگر برایت بی ارزش است، غم عالم مینشیند بر دلت و حس میکنی یک غروب غم انگیز زمستانی ست. مثلا این خود من هرگز گمان نمیکردم در آخرین روز اردیبهشت، ماه محبوبم، وقتی داشتم دور میدان آزادی را دور میزدم گمان کنم یک زمستان سرد و برهوت است و هی اشک بریزم و هی اشک بریزم و هی نفس عمیق بکشم و بگویم چقدر دنیا کوتاه است... چقدر دنیا بی ارزش است...راستش حالا که دراز کشیده ام و اشک هایم را از سر دلگرفتگی و دلتنگی و غم ریخته ام، احساس میکنم دنیا از همه طرف برایم دل گرفته است و انگار که این لحظه غم را برداشته اند و پاچیده اند به در و دیوار شهر...
ما هنوز موتورمان را از خانه ی قبلی برنداشتیم بیاوریم. یعنی خواستیم سوار کامیون باربری کنیم و با اسباب ها بیاوریم منزل جدید که جا نشد. برای همان همچنان در پارکینگ خانه ی قبلی مان مانده و همسرم فرصت نکرده یک روز برود بردارد بیاورد. امروز صبح هم که آن اطراف کار داشته بود چون با ماشین بود نتوانسته بود با خود بیاورد فقط سرراه رفته بود یک نگاهی به پارکینگ انداخته بود که ببیند موتورش سرجایش هست یا نه. امروز وقتی سوار ماشین اش شدم، تا نشستم گفت میدانی چه شده؟ صبح که رفته بودم موتورم را ببینم... گمان کردم میخواهد بگوید موتور را دزد برده. که گفت دیدم کلی به در و دیوار سیاه زده اند. یکدفعه دیدم آقای میم مرده است...باورم نمیشد، باورم نمیشود... تا ده دقیقه میپرسیدم راست میگویی؟ دوست داشتم سر به سرم گذاشته باشد، واقعا دوست داشتم... تمام مسیر را بی آنکه بخواهم اشک ریختم... برای که؟ برای اقای میم... خانه ی آنها یعنی ساختمان آنها چسبیده بود به ساختمان ما.. من هیچی از او نمیدانستم جز اینکه همسرم را میشناسد و با هم دوست اند... او همیشه جلوی در خانه شان مینشست.... من هروقت رد میشدم و سلام میدادم مکالمه ی ما به همین محدود میشد که او سرش را می انداخت پایین و میگفت سلام برسونید... این سری های اخر هم یکبار ازم پرسید ماشینتون هنوز پیدا نشده؟... هربار هم که با پسرم بودم میگفت ماشالا...پارسال ماه رمضان را یادتان هست؟ گفتم اولین روز ماه رمضان رفتم سبزی بخرم دویید که شما برو خانه من میخرم می آورم و به سبزی فروش میگفت این بچه کوچیک دارد اول برای او را بده... من او را فقط در همین حد میشناختم، در همین که معمولا جلوی در خانه شان نشسته بود و هربار که از جایی میامدم و به جایی میرفتم او را میدیدم... با همسرم دوست بود، حرف اش همیشه در خانه مان بود... مثلا همسرم میگفت: امروز میم میگفت پول برای خانه کم آوردی من هستم/ میم میگوید خواستی ماشین ات را بفروشی من خریدارم/ میم میگفت بچه را در این هوا بیرون نبرید گرما زده میشود... حتی جعبه موزی های اسباب کشی مان را هم آقای میم به میوه فروشی نزدیکمان گفته بود بهمان بدهد:(... او خیلی خوب بود، خیلی با معرفت و مهربان و مرد بود... من باور نمیکنم همین دو هفته پیش که داشتیم وسایلمان را بار میزدیم برایمان دست تکان داد و حالا دیگر نیست... من چرا انقدر ناراحتم؟ چرا انقدر غمگین شدم؟ نمیدانم شاید به خاطر تصویر همیشه خوبی ست که از آقای میم در ذهنم بود... واقعا که گلچین روزگار عجب خوش سلیقه است/ میچیند آن گلی که به عالم نمونه است...آقای میم مادرش را حمام برده بود که بعدش خودش دچار برق گرفتگی میشود...
آقای میم عزیز خیلی دلم گرفته است... خوب شد ما از آنجا رفتیم وگرنه هروقت از کنار صندلی ات که کنار خانه تان میگذاشتی رد میشدم باید می ایستادم و یک دنیا گریه میکردم مثل حالا که آنقدر گریه کرده ام که آب دهانم را نمیتوانم قورت بدهم و سر درد دارد مرا میکشد... کاش نرفته بودی... کاش وقتی دوباره گذری از آن محل رد میشدم تا همیشه تو را میدیدم...کاش دنیا هنوز تو را داشت مرد خوب... خداوند تو را بیامرزد.
اندازهٔ کافی آدم خوبهایی مثل آقای میم شما، کم هستن اما نمیدونم چه حکایتیه که این قدر هم زود و سریع از دنیا میرن... 😔
روحشون شاد 🖤