بیست و دوم فوریه

با توام
قاب عکس نارنجی
با توام
زرقبای پاییزی
در نگاهت حضور مولاناست
پا رکاب دو شمس تبریزی...

کاش در تمام طول سال ساعت ۵ و نیم تمام عصرها برنامه ی زندگی پس از زندگی ادامه داشت تا هرروز بیشتر به خودمان فکر میکردیم و بیشتر از خودمان شرمنده میشدیم... وای از این برنامه و وای از بندگی های نکرده و آدمی که نبوده ام... درود و رحمت بر هرکسی که دستی در ساخت این برنامه داشت و دارد...

اگر نمیبینید، کانال ۴، ۵ و نیم عصرهای ماه رمضان، نگاهی بیندازید شاید مانند من هرروز از شدت بندگی های نکرده و انسانِ نبوده آب شدید...

 

دوستان قدیمیه اینجا خوب میدانند، من بچه ی به شدت درسخوانی بودم در تمام مقاطع تحصیلیم. درواقع از آن دانشجوها و دانش اموزان محبوب اساتید و معلم ها بودم که همه شان عاشقم بودند. در حدی روی معلم ها و اساتید نفوذ داشتم که هروقت درس نخوانده بودم در مدرسه برایم منفی نمیگذاشتند و در دانشگاه هم چه لیسانس چه ارشد درواقع همه ی اساتید به حرفم بودند. در دوران مدرسه من تمام غیبت هایم برای مواقعی بود که درس هایمان فشرده بود و میخواستم بیشتر بخوانم. مثلا میدیدم چهارشنبه دوتا امتحان داریم و نمیرسم سه شنبه همه را بخوانم، برای همان مثلا یکشنبه غیبت میکردم مدرسه نمیرفتم که بیشتر درس بخوانم. برای همان هروقت و در هر تایمی به مادرم میگفتم فردا مدرسه نروم؟ مادرم قبول میکرد. آنقدر مادرم راحت قبول میکرد که همه تعجب میکردند.اما مامانم تنها یک روز را تحت هیچ شرایطی قبول نمیکرد غیبت کنم، آنهم روز ۱۴ فروردین بود. یعنی اگر من چهارروز هفته را هم میخواستم مدرسه نروم مادرم اجازه میداد اما فقط ۱۴ فروردین را اجازه نمیداد.هرچقدرم هم خودم را پر پر میکردم فایده نداشت. جالبی اینجا است که تقریبا در تمام دوران مدرسه یادم هست که روز چهاردهم نصف کلاس نمیامدند و معلم ها هم اصلا درس نمیدادند ولی باز هم مامانم آن روز را نمیگذاشت. البته بعدها که یکبار ازش پرسیدم گفت چون قبل اش تعطیلات زیادی بود پشتتان باد میخورد و اگر نمیرفتید انوقت دوباره فردایش هم سخت بود بروید و بالاخره باید زودتر عادت میکردید دوباره...

برای همان من همیشه از چندتا روز متنفر بودم.یکیش همین چهاردهم فروردین بود که درواقع تنفرم از غروب سیزده به در شروع میشد و غم‌ عالم به دلم میریخت. البته شاید باور نکنید ولی من از اینکه تعطیلات تمام شده ناراحت نبودم بلکه به خاطر این برایم غم انگیز بود که بیشتر به خرداد فکر میکردم که مثل برق و باد میرسد و حجم کتاب ها و امتحانات زیاد است و استرس هایم شروع میشد که فلان کتاب را چجوری بخوانم و فلان درس را چگونه تمام کنم برای امتحان و ... . از دیگر روزهایی که متنفر بودم فردای عاشورا بود چون میرفتیم منزل یکی از اقواممان تاسوعا و عاشورا را و انجا هیئت و تعزیه میرفتیم. و به خاطر مدرسه شام غریبان بعد از چندروز با دلگیری تمام به خانه برمیگشتیم  و همیشه با خودم عهد بسته بودم اگر روزی معلم شدم همان روز اول به تمام دانش اموزانم خواهم گفت که اگر درسشان با من در این روزها افتاد خیالشان راحت باشد که من در این روزها نه درس میپرسم نه امتحان میگیرم انهم فقط به خاطر درسخوان های کلاسم و زهر نشدن تعطیلات برایشان و آن روزها اینهاست: ۱۴ فروردین. فردای تاسوعا و عاشورا. و روزهای مشکوک به عید فطر!( زمان ما عید فطر اینگونه نبود که در تقویم از قبل مشخص باشد. یهو میدیدی وسط ظهری که رفته ای مدرسه اعلام میکردند عید فطر است!... یا معلم ها مثلا میگفتند اگر سه شنبه عید فطر نبود امتحان برگزار میکنیم و من مینشستم دوشنبه تا بوق سگ درس میخواندم یهو یازده شب اعلام میکردند فردا عید است و نه تعطیلات را میفهمیدم و حتی باید روز عید هم برای فردایش درس میخواندم و اگر از اول میدانستم عید چه روزی ست خب روز قبل اش به جای اینکه برای مثلا سه شنبه ای که نمیدانستیم عید است درس بخوانم به جایش از اول برای چهارشنبه که فردای عید بود خب میخواندم و از عید هم لذت میبردم).

حالا که دیگر سالها از آن ایام گذشته من راستش نسبت به ۱۴ فروردین حس دوگانه ای دارم هم خوشحالم که عید و سیزده روز تمام شده چون هیچوقت از سیزده روز عید خوشم نیامده، رکود و بی تحرکی و مردگی شهر را دوست ندارم و از اینکه دوباره همه برمیگردند سر کار و بارشان و دوباره زندگی جریان پیدا میکند حس بهتری دارم و هم چون برایم یاداور خاطرات گذشته است دوست اش ندارم... فارغ از حسم به این روز خواستم بگویم قدر روزها و ساعات و لحظه هایتان را بدانید... یک روزی مانند من وقتی روز ۱۴ فروردین نشسته اید روی مبل خانه تان و از تمام مهمانی بازی های عید نوروز خلاص شده اید و خانه تان دوباره یه حالت قبل بازگشته است و سبد گنده ی اسباب بازی پسر دوساله تان که در این سیزده روز وسط نیامده بود و کنترل کرده بودید خانه همیشه مرتب و تمیز باشد چه بسا مهمانی یهویی آمد، حالا در جای جای خانه اسباب بازی یافت میشود و خدا نکند کسی در بزند!... و حتی همسری را هم که کنترل کرده بودید لباس هایش را سیزده روز روی دسته ی مبل و پشت در نگذارد حالا که نگاه میکنم میبینم کنترل اوضاع را درواقع پدر و پسر در دست گرفته اند و پادشاهی شان دوباره آغاز شده و حتی سفره ی هفت سینتان را هم جمع کرده اید و تمام عیدهایی که از بچگی تا حال از سر گذرانده اید به یادتان می آید و آهی میکشید که چقدر زود گذشت، تازه انجاست که میفهمید چقدر چقدر و چقدر این زندگی کوتاه است و زود تمام میشود. کاش میتوانستم واژه هایی که دارم مینویسم را به خورد وحودتان بدهم و بهتان بگویم که قدر همین حالایی که در ان هستید را بدانید. یک روزی که خیلی زود هم می آید تمام این لحظه ها برایتان خاطره میشود و حتی گاهی حسرت... به قول داریوش کاردان که میگفت وقتی نگاه میکنم میبینم این ۶۰ سال عمر، جَمعش یهو تموم شد! ما هم سر بگردانیم میبینیم یهو همه ش تمام شد بی آنکه لذتی برده باشیم. همین حالا که کنار کسی هستیم که دوست اش داریم را درک نمیکنیم و فقط دنبال پول جمع کردن برای بزرگ تر کردن خانه و ماشینیم و یادمان میرود یک روز پیر میشویم و کم و زیاد همه ی اینها را به دست می اوریم ولی انوقت دیگر نه پایی برای رفتن به تفریح داریم نه حالی برای کارها و خوشی هایی که میشد کنار هم داشته باشیم، همین حالا که پدر و مادری داریم ببشتر نگاهشان نمیکنیم، بیشتر با آنها وقت نمیگذرانیم و یادمان میرود خیلی ها حسرت یک دقیقه داشتن پدر و مادر را میکشند. همین حالا که طفلمان خانه را روی سرش میگذارد و خسته از بچه هایمان، عمیق نگاهشان نمیکنیم و از کارهایشان لذت نمیبریم چون یادمان میرود خیلی زود آنها بزرگ میشوند و دیگر میروند سراغ زندگی شان... همین حالا که داریم نفس میکشیم با آدم های دور و برمان مهربان تر نیستیم چون یادمان میرود شاید ما یک دقیقه ی دیگر نباشیم...

+ اگر مثل من سیزده روز عید لب به شیرینی و شکلات نزده اید و سیزده روز است که پاکید  و استخوان درد گرفته اید و دارید از بی موادی میمیرید! بردارید یک فنجان کنجد را بریزید داخل ماهی تابه ی نچسب و بو بدهید و بعد یک سوم فنجان هم شیره ی انگور یا خرما یا توت یا اصلا مانند من ۴ شیره بهش اضافه کنید و هم بزنید و وقتی کمی گذشت و حالت خمیری شد شعله را خاموش کنید و وقتی کمی خنک شد با دستان مبارک شکل بدهید و از استخوان درد و نرسیدن شیرینی به مولوکول های بدنتان خودتان را نجات دهید و هم یک چیز سالم بخورید هم هوس شیرینی را در خود خاموش کنید هم به روح پر فتوح من درود بفرستید و در اخر هم بخورید و بیاشامید و هرگز اسراف نکنید. باتشکر.

امروز ما خیلی عجله داشتیم، چرا که افطار دعوت بودیم و تقریبا ۴۰ دقیقه تا اذان مانده بود، تا مقصد در بهترین حالت نیم ساعتی راه بود، قبل از رفتن به مهمانی هم جایی کار داشتیم و میخواستیم سر راه برویم، و خب همین که خواستیم از در پارکینگ برویم بیرون دیدیم یک ماشین جلوی در پارکینگمان پارک کرده است. همسرم چندباری روی کاپوت زد و به حالت فریاد گفت پژو ۴۰۵؟!... ولی خب کسی ککش هم نمیگزید. چندتا مغازه ی دور و بری هم سر زد ولی صاحب ماشین خبری ازش نبود. واقعا وضعیت کلافه کننده ای بود چون ما عجله داشتیم و حدودا یکربعی ما منتظر پژو ۴۰۵ ماندیم. در نهایت یک خانومی با ارامش و طمانینه دیدیم دارد می آید سمت ماشین اش. همسرم گفت این ماشین برای شماست؟ در کمال خونسردی گفت اره... همسرم گفت خانوم جلوی در پارکینگ مردم باید پارک کنی ؟ من بیس دقه ست منتظر شمام، بابا مردم کار و زندگی دارن حداقل ماشینتم میذاری میری یه شماره بنویس بذار روش. و خب او در واقع به ما محل بوق هم نمیگذاشت و همسرم فی الواقع داشت بادمجان واکس میزد و برای خودش نطق گیرایش را سر داده بود. همسر من تقریبا میتوانم بگویم همیشه با مردم با مهربانی تا میکند و از صبر بالایی در زندگی برخوردار است و در این شرایط مشابه معمولا او کاری نمیکند و منتظر میماند و حتی میگوید اشکال ندارد الان می آید!... اما اینبار از شدت خونسردیه زنه کاملا حس میکردم چقدر دارد کفری میشود... چرا واقعا ما یاد نگرفته ایم وقتی حقوق کسی را ضایع میکنیم حداقل ترین کارش عذر خواهی ست و واقعا چرا کسی که جلوی در پارکینگ ملت پارک کرده است و یکربع ادم را معطل کرده اصلا نباید یک عذرخواهی کند و عین خیالش هم نباشد وقت دیگری را هدر داده است؟... گاهی واقعا یک عذرخواهی ساده و پذیرش اشتباه جلوی تلفات بزرگتر را میگیرد....آدم ها را با کارهایمان از یک ادم خونسرد و آرام تبدیل به یک فرد پر از عصبانیت نکنیم و رفتارهای اجتماعی و انسانی را یاد بگیریم.

راستش امسال طوری بود که نه حال و هوای عید مثل همیشه بود و شبیه عید نوروز بود و نه از ده روز ماه رمضانی که گذشت چیزی فهمیدم. چون تمام این مدت به مهمانی بازی گذشت و یا در حال آلاگارسون کردن و رفتن به مهمانی بودیم یا در حال بازیه کوکب خانم زن با سلیقه ای ست بودم و داشتم مهمان داری میکردم. از طرفی بعضی جاها افطار دعوت بودیم و خیلی جاها شام چرا که تقریبا هرکه را میبینی در این روزگار غریب روزه نمیگیرد!... بعد خیلی جاها هم مثلا گمان میکردیم شام دعوتیم بعد نیم ساعت به اذان مانده زنگ میزدند که کجایید سفره ی افطار را پهن کرده ایم، بعد هیچی دیگر میدوییدیم خودمان را میرساندیم. در این ده روزی که گذشت من به طور رسمی هیچ سحری و افطاری ای هنوز درست نکرده ام. هرچه خورده ایم باقی مانده ی مهمانی هایی بوده که در خانه مان برگزار شده و یا غذاهایی بوده که میزبان های محترم بهمان داده اند آوردیم. خلاصه که اگر از حال ما در این دوازده روز عید و ده روز ماه مبارک رمضان پرسیده باشید باید بگویم ملالی نیست جز اینکه شبیه قیمه شدیم دیگر. یعنی در جای جای یخچالمان برنچ و قیمه مانده. چرا که در تمام مهمانی های امسالم من قیمه را به عنوان یک عضو ثابت گنجانده بودم و از هر مهمانی ای برایمان وفادارانه باقی میماند و ما در این مدت سحری یا قیمه خورده ایم یا با برنج های مانده ی مهمانی تن ماهی خورده ایم... دیگر اگر بیشتر از حالمان پرسیده باشید سبزه های عیدمان که خودم امسال سبز کرده بودم هم گندید و به فردا که سیزده به در باشد نرسید که گره بزنیم و بگذاریم روی ماشین و هی بگویم ترمز بزن بیفتد!...جالب اینجاست که وقتی خواستم بیندازم دور یاد خودم افتادم که هرسال سبزه گره میزدم به نیت های مختلف و چندسال اخر هم بالاخره به نیت مقدس شوهر:/ با هار هار خنده در جمع و ادای این شعر وزین توسط جمع که: ایشالا که سال دیگه سیزده به در خونه شوهر بچه بغل:| بعد جالبی اینجاست که سالی که شوهر کردم سبزه گره نزده بودم :/ گمانم خدا خودش دلش برایم سوخته بود گفته بود این بنده خدا از گره زدن چمن های پارک هم ناامید شده است یکی را بفرستم دیگر تا از دست نرفته:|...

نمیدانم خاصیت عمر است یا خاصیت یاداوری خاطرات در ایام نوروز و ماه رمضان که من هرسال بیشتر از قبل در این روزها به کوتاهی زندگی فکر میکنم، وقتی مرور میکنم نوروزهایی که دیده ام، ماه رمضان هایی که دیده ام با یک خروار خاطرات بر جای مانده و با خودم میگویم این قافله ی عمر عجب میگذرد و به چشمم همه چیز مثل برق و باد گذشته است، بیشتر از هروقت دیگری به کوتاهی زندگی فکر میکنم که خیلی زودتر از آنچه گمان میکنم تمام خواهد شد. دلم میخواست همیشه این افکار با من باشد تا یادم نرود در لحظه زندگی کنم، در لحظه خوش باشم و با هرچه که دارم و ندارم بسازم و لذت ببرم چون که بر لب جوی نشین و گذر عمر ببین... 

دیروز در برنامه ی زندگی پس از زندگی که روایتگر تجربیات کسانی ست که گوشه هایی از آن دنیا را دیده اند و دوباره به زندگی دنیایی برگشته اند؛ زنی که روایتگر بود چیزی را تجربه کرده بود که راستش خیلی به حال او غبطه خوردم. او تعریف میکرد که وقتی در آن فضا قرار گرفته بود متوجه حضوری شد که داشت او را نگاه میکرد، تعریف میکرد که چگونه در آن لحظه و با نگاه خداوند سرشار از یک عشق بینهایت، یک نهایتِ دوست داشته شدن، سرشار از حس خواستنی بودن و ارزشمند بودن شده است؛ میگفت حس میکردم نازترین موجود جهانم، بهترین موجود جهانم، مثل وقتی که نوزادی در آغوش امن و مهربان مادرش هست؛ دلم دیگر هیچی نمیخواست چون آن حس تمام چیزهایی بود که آدمی میخواهد( من حرف های ایشان را هرچه یادم بود نوشتم، ممکن است کمی پس و پیش و زیاد و کم شده باشد).

حالی که او تجربه کرده بود راستش برایم خیلی حسرت برانگیز بود. اینکه دوست داشتن خدا را درک کنی و آگاه باشی به اینکه چقدر تو را دوست دارد، اینکه فقط به حرف خدا را مهربان ترین ندانی و مهربان بودنش به خودت را حس کنی و باور کنی، باوری عمیق که تمام وجود تو را در بر بگیرد، اینکه ارزشمند بودن خودت را درک کنی و برسی به این باور که خدا برایت کافیست.

دیشب سر سفره ی افطار، روزه دار و بی روزه همه متفق القول بودیم که ماه رمضان های بچگیمان برایمان چیز دیگری بود. در خاطرات مشترک همه مان هم بهترین ماه رمضان ها همان وقت هایی بود که بوی سحری مامانمان در خانه میپیچید و همه دور سفره ای که مامانمان پهن کرده بود مینشستیم. یک " یادش بخیر" ته حرف های همه مان بود. حالا دیگر یا بعضی هایمان مامان هایمان مشکل فشار و قند و قلب گرفتند و سالهاست که دیگر روزه نمیگیرند یا دیگر ازدواج کرده ایم و از آن خانه رفته ایم یا هم مامان بعضی هایمان دیگر در قید حیات نبودند. ولی وقتی به حرف ها و " یادش بخیرها" ی همه گوش میدادم نقطه ی مشترک همه مان "مامان" بود. ستون خانه ای که تمام خاطرات خوش ات را اگر پی بگیری، سر کلاف اش میرسد به مادر... و واقعا چیست این مادر که ته همه چیز هست، ته فداکاری، ته مهربانی، ته خدمت بی منت، ته مظلوم ترین...

آمدم بنویسم من به بسته بودن دست و پای شیطان در این ماه شک دارم از بس که مثل روزهای عادی و ماقبل همه دور هم درحال گناهیم، بعد دیدم نه بحث پرو بودن ماست که همچنان میتازیم...

خوب بودن به نظرم سخت ترین کار دنیاست مخصوصا وقتی که خوبی نمیبینی!... راستش به گمان من و این موهای سفید نشده در اسیاب بعضی ها هستند که اصلا " از محبت ها خارها گل میشود" رویشان جواب نمیدهد. آنها کار خودشان را میکنند، رفتار خودشان را میکنند، و مسیر خودشان را طی میکنند هرچقدرم که حالا شما نادیده بگیری، خوب باشی، خوبی کنی و... بی تاثیر است. اینکه تصمیم بگیری همچنان چشم هایت را ببندی و تو رفتار خوب خودت را داشته باشی حقیقتا سخت است چون هی وسطا کم می آوری و وسوسه میشوی بشوری پهن اش کنی! اما خب اینهم یکجور محک زدن و به چالش کشیدن خود آدم است که چقدر میتواند در برابر آدم ها او همچنان خوبِ خودش باشد!... و حتی یکجور معامله با خداست...

ساعت نزدیک ۶ صبح بود که یهو از خواب پریدم. از آن لحظاتی بود که از اینکه به بیداری برگشته بودم و میدیدم خواب دیده ام فقط خدا را شکر میکردم. اما انقدر در خواب زجر کشیده بودم که وقتی بیدار شدم انگار چندتا وزنه ی سنگین به سرم اویزان شده بود از بس سرم سنگین بود و درد میکرد. داشتم قبلش خواب میدیدم که خانوادگی همه یکجا جمع ایم، حتی مادربزرگ خدابیامرزمم هست... بعد مدام زلزله می آید و ما هرچندوقت یکبار همگی پناه میگیریم لای چارچوب در و من هربار اول از همه پسرم را بغل میکنم و میدوم زیر چارچوب، بعد از ته دل میگفتم یا ابالفضل العباس... و وقتی هرچندوقت یکبار زلزله ها ادامه دار میشد دیگر خدا را از ته دل صدا میزدم با حالتی واقعا زار که خدایا خودت رحم کن... وقتی از خواب پریدم هیچ تعبیری جز اینکه فرصت کم است نداشتم. یعنی اگرچه خواب بود ولی وقتی پریدم تنها به این فکر میکردم که روزی که هرگز گمان نمیکنیم بالاخره از راه رسیده باشد، ماییم و مرگ و کارهای ناتمام و اعمالی که دفاع کردنی نیست و حالا یکدفعه بهت میگویند تمام شد و تو میمانی و همان حال زار که شاید فقط خدا رحمی‌ کند...خیلی زودتر از آنچه گمان میکنیم بهمان خواهند گفت تمام شد...