امروز گذرم به یکی از بیمارستان های قلب افتاد، خانواده های بیمارانی را میدیدم که در چمن های بیمارستان یا اطرافش سکونت موقتی برپا کرده بودند...حتی کنار اب سرد کن بیمارستان میدیدم زنی ایستاده و دارد برنج میشورد و یا حتی خانواده ای را دیدم که پتوهایشان را هم شسته بودند...و یا مثلا مردی را دیدم که داشت نماز میخواند روی چمن ها، و یا زنی که داشت لیوان هایشان را میبرد بشورد، و یا حتی خانواده ای که قلیانشان را هم آورده بودند...در آن واحد به چیزهای مختلفی فکر میکردم... به اینکه مثلا خانواده تنها چیزی در این جهان هست که تا ته همه چیز پشت آدم میماند... به اینکه یکروز وقتی داشتم با استاد بسیار فرهیخته و پیر دانشگاهمان که استاد من نبود اما تمام دانشگاه او را میشناختند و همیشه به اتاق اش میرفتند و گپ میزدند، حرف میزدم و ازم پرسید برنامه ات برای آینده ات چیست؟ و گفتم بروم که برای دکتری بخوانم و برگردم، گفت علم خوب است اما تشکیل خانواده از آن بهتر است، یک روز که مثل من پیر میشوی تازه میفهمی تنها چیزی که به دردت میخورد خانواده است...خودش استاد تنهایی بود...ازدواج نکرده بود، پیر شده بود و در تنهایی به سر میبرد...او راست میگفت... من بعد از آن در تک تک ثانیه های زندگی ام یقین پیدا کردم به حرف اش... با دیدن خانواده هایی از شهرهای دیگر در گوشه و کنار بیمارستان به اولین چیزی که فکر کرده بودم خانواده بود... زن هایی که برای شوهرشان با بچه هایشان خودشان را آواره ی شهری غریب کرده بودند، مردانی که برای مادر پدرهایشان، و یا حتی خانواده هایی که برای فرزندانشان...حتی به این فکر میکردم که هرکدام از اینها در شهرهای خودشان ممکن است برای خودشان برو بیایی داشته باشند و کسی باشند اما خب امان از غربت آنهم وسط شهر گرانی چون تهران که خوابیدن روی چمن های پارک انتخابت میشود تا رفتن به یک مسافرخانه یا هتل... و البته که با خودم میگفتم باز چه خوب که بیمارستان اجازه میدهد بمانند و بیرونشان نمیکنند...حتی به این فکر میکردم کاش آدم میتوانست تمامشان را با خودش به خانه اش میبرد، برایشان سفره ای مفصل پهن میکرد، جای خواب میداد و در خانه اش را باز میکرد...رفتم و تنها دعا کردم مریض هایشان با سلامتی کامل مرخص شوند و به شهرهای خودشان برگردند و زودتر از این غربت و آوارگی و انتظار و مریض داری رها شوند...کاش من بعد با قلبی که تیر نمیکشد پا به تهران بگذارند...اینبار که تهران برایشان قشنگ نبود.
تهران نشینان هیچ وقت مهمان نواز نیستند ، به وفور به شخصه برخورد کرده ام ، هم کلاسی دانشگاهی ، هم خدمتی سربازی ، همکاران تهران نشین ، همه و همه در خارج از تهران ، رفیق جینگت هستند و به طور کامل ازت انتظار دارند در خدمتتشان باشی و سرویس دهی و . . . ولی زمانی که در تهران ، این شهر درندشت نیازشان داری ، یا نیستند ، یا گوشی جواب نمی دهند یا . . .
مورد داشتیم ، طرف را یادش نمی آید و خودش را به فراموشی زده است ، حال بماند که ممکن است بهانه باشد برای اینکه تهران پا خورش زیاد است و اگر بخواهی به هر ننه قمری رو بدهی و میزبانش باشی که دیگر زندگی نخواهی داشت و هزینه ها که بماند ، تهران شهریست که باید از خروسخوان پاشی و تا بوق سگ ، در بیرون در جریان باشی و کار کنی و کار کنی و کار کنی ، شاید اینها دلایلی خودساخته باشد برای تهران نشینان ، اما درست و انسانی و اخلاقی نیست.