همسرم چندروزی میشود که برای کارهای ساختمانی رفته یک کارگر ساختمانی از گوشه خیابان برداشته آورده. او مال کشور افغانستان است. یک مرد جوان همسن و سال های خود همسرم. یک هفته است موبایل اش را دزدیده اند و نمیتواند با زن اش حرف بزند. البته گذری با تلفن اینو آن میتواند ولی خب دلتنگ است عجیب. ۴ تا بچه دارد که بچه ی آخرش ۵ ماهه است و او را ندیده... من خیلی دلم میسوزد... خیلی...نه تنها او که دلم برای مردم تمام ملت های مظلوم میسوزد. خیلی از این جبر جغرافیایی دلم خون است. واقعا چرا آب خوش نباید از گلوی بعضی ملت ها پایین برود؟ واقعا چرا بشر انقدر گه و منفعت طلب و خونخوار و ظالم است و نسل به نسل و در طی قرون به وحشی بودن اش اضافه شده و برای منفعت خودش جنگ و خونریزی و ظلم میکند؟ واقعا چرا هیچوقت در جهان صلح، سازش، برادری، دوستی، مهربانی، منفعت دسته جمعی، آبادانی برای همه و آرامشی همگانی تعریف نشده؟... اینوسط تنها خوشحالم که در طول تاریخ بشریت نه امپراطوری بودم نه پادشاهی نه سرکرده ی گروهی و نه حتی در پس پرده مادر و خواهر و زن کسی که با افکار و خط مشی من بتازد و نابود کند زندگی های بسیاری را...من همین که بتوانم پسری تربیت کنم که یادش بدهم در طول حیات اش به تمام مردم جهان نگاهی از سر برابری و مهربانی داشته باشد کارم را تمام کرده ام...
انسان [همیشه] گرگ انسان است.