از غم انگیز ترین لحظات این دنیا به نظرم ایستادن کنار جمعیتی ست که همه دارند گریه میکنند و عزیزشان را خاک میکنند. دیدن این حجم از غم، همیشه برایم دردآور بوده است. من تقریبا در تمام مراسم های عزا گریه کرده ام؛ فرقی هم نمیکند آن فرد را اصلا بشناسم و یا مثل امروز حتی یکبار هم ندیده باشم اش. برای اندوه و درد و این حجم از غمِ نشسته بر دل بازمانده ها، با فکر به اینکه چقدر رفتن عزیزانِ آدم سخت است من هم گریه ام میگیرد... حالا دارم از سردرد میمیرم... تمام مسیر برگشت در آن اوج گرما را حالت تهوع داشتم... پسرم مدام دریچه های کولر ماشین را میبست و من حالت تهوعم بیشتر میشد...گریه و سردرد و گرما و پسرم در بغلم و حتی تشنگی؛ لحظات قشنگی نبود...حالا سردرد همچنان با من به خانه آمده... گریه ی آدم های امروز هنوز در سرم است...به امشب آنها بدون عزیزشان فکر میکنم...به همسرم میگویم اگر فردا هم من نبودم چه؟ مثلا چشم باز کنی ببینی من نیستم... میگوید اه خدا نکند چه میگویی؟... اما خب دارم فکر میکنم اگر واقعا مرگ را همینقدر حتمی و ناگهانی و ممکن، همیشه و همیشه باور داشتیم و تمام لحظاتمان مانند امروز پر از فکر به مرگ بود، هیچ کداممان اینی که هستیم نبودیم، قطعا آدم های بهتری بودیم و جهان بهتری را به خداوند برمیگرداندیم.