بیست و دوم فوریه

با توام
قاب عکس نارنجی
با توام
زرقبای پاییزی
در نگاهت حضور مولاناست
پا رکاب دو شمس تبریزی...

 

ما امشب هوس پیتزا کرده بودیم البته بیشتر بنده که کلا هوسی غذا میپزم و میخورم... اما خب جز دوتا نون پیتزا و پنیر و چندورق کالباس مواد دیگه ای برای پیتزا نداشتیم، تازه فکر میکردم فلفل دلمه ای و قارچ هم داریم که تازه وسط کار فهمیدم اونارو هم نداریم اما از اونجایی که من کم نمیارم فلذا یه پیتزایی به منصه ی ظهور رسوندم که یعنی اصلا نگم ...خب بی هیچ حرف پس و پیشی بهتون بگم که من فر ندارم اما همین جا یادتون میدم چجوری بدون فر یه پیتزای عالی درست کنید. پس با سامان گلریز ورژن بدون ریش و سیبیلش همراه باشید، گرچه منم الان سیبیل دارم:/

اول از همه بگم که من پیتزاهای زیادی رو روی گاز امتحان کردم با خمیرهای مختلف، برای همون طبق تجربه ی سالیان بهتون میگم که اگر میخواین خمیر پیتزاتون مزه ی بیرونی ها رو داشته باشه و عین بیرون ترد بشه نه یه خمیر نپخته ی نرم! خمیر پیتزای آماده بگیرید، از این نون پیتزاهای گرد و آماده که توو بسته هاش چهارتاییه....بعد توو یه ماهی تابه کمی روغن بریزید و خمیر پیتزا رو بذارید تووش تا نون برشته بشه، وقتی برشته و طلایی و اصطلاحا تقریبا خشک شد حالا اونورشم همین طور برگردونید و بذارید دو طرف برشته بشه. فقط مواظب باشید نسوزه چون زود برشته میشه...

کاله یه سس داره به اسم گاردن، درواقع سس سالاده ولی برای من محبوب دلهاست، خیلی این سس خوشمزه ست، یعنی خیلی ها...بچه ها شما هر موادی که بخواین و سلیقتون باشه میتونید بریزید ولی اگر میخواین پیتزایی بپزید که از جای جای خونه صدای تعریف بشنوید اینکارایی که میگم رو بکنید. وقتی همسر من امشب میگفت از بیرونی هام خیلی خوشمزه تره دیگه ببینید چی پخته بودم:/... خب بعد اینکه نون های آماده ی پیتزا رو از این گردهای نیمه آماده که همه سوپرمارکت ها هم دارن، برشته کردید، روش کمی سس گاردن بزنید و همه جای خمیر پخش کنید، بعد کمی آویشن و پنیر پیتزا، بعدش همون چندورق کالباس رو خلالی کردم و ریختم روش و دوباره کمی اویشن و پنیر پیتزا، و اما غول مرحله ی آخر... من سینه ی مرغ رو نوارهای باریک کردم با کمی سس خردل و کمی ابلیمو و نمک و سس فلفل از این سبزهای سید داوود:/ و کمی از همین سس گاردن و پودر سیر مزه دار کردم و توو روغن سرخ کردم بعد که خنک شد چیدم روی مواد...بعدم چندورق گوجه ی نازک بریده شده و کمی ذرت مکزیکی و دوباره پنیر پیتزا... و بعد گذاشتم توو ماکروفر و هیچ دکمه ی خاصی نزدم فقط همون که تایم میدید مثل همیشه تا غذاهاتون رو داغ کنید، همون دکمه ی استارت رو زدم به مدت ۵ دقیقه و بعدشم برش دادم و با کمی کچاپ و همون سس فلفل مزه ها رو تنظیم کردم...

حالا یه نکته بگم. اگر ماکروفرم ندارید، اشکال نداره بعد اینکه تمام این مراحل رو رفتید، یه فر دست ساز درست کنید. یعنی چجوری؟ یه قابلمه بزرگ بردارید تووش یه رینگ یا یه چیز فلزی مثل الک بذارید کف ش، بعد ظرف پیتزاتون رو بذارید روی اون رینگ فلزی که نچسبه به کف قابلمه و نسوزه، ظرف پیتزاتونم چیزی انتخاب کنید که نترکه علی القاعده‌. بعد زیر قابلمه شعله پخش کن بذارید و زیرشو خیلی کم کنید و روی در هم دم کنی بذارید و حدود ۴۰ دقیقه بذارید پیتزا داخل بمونه و پنیرهاش آب بشه. وسطا هی سر بزنید اگر پنیر اب شده بود تمومه. با این فر دست ساز شما تمام کیک ها و شیرینی های دنیا رو هم میتونید بپزید. درواقع با این روش پیتزا خیلی عالی میشه ولی من حوصلم نمیگیره ۴۰ دقه دونه دونه پیتزا بپزم برای همون ماکروفرو چندبار امتحان کردم و بعد بالا پایین کردن تایم هاش و یسری روش ها اینی که بهتون گفتم عالی میشه. حالا اگر همچنان ماکروفر ندارید و حوصله ی فر دست سازم ندارید، توو این شرایط نون پیتزا رو فقط یک طرفش رو برشته کنید و اون طرفی که برشته نشده و در اصطلاح خامه اون رو بذارید کف ماهی تابه با کمی روغن، و بعد موادو بریزید روش و در ماهی تابه رو بذارید و با شعله ی خیلی کم بذارید پنیر آب بشه. اون طرفشم چون توو ماهی تابه و شعله ی مستقیمه خودش برشته میشه.

نکته بعدی اینه که ضعف پیتزای بدون فر اینه که روی پیتزا برشته نمیشه ولی خب وقتی خمیرشو حسابی برشته کنید و روشم بذارید پنیر قشنگ آب بشه اصلا متوجه برشته نشدن پنیرهای روی پیتزا نمیشید توو طعم و مزه‌...

+ من اصولا مواد پیتزا رو زیاد میریزم و همچنین پنیر رو هم به صورت مشتی طور، علی القاعده شما کمترم بریزید دشواری نداره!

خلاصه اینکه من براش پیتزا بودم، حالا اون چی دوست داشتو باید برم بپرسم :/

چندروز پیش که با یکی از شماها درباره ی نوشابه حرف میزدم، بعدش داشتم فکر میکردم من بچه که بودم هروقت سمت آزادی و هاشمی و آن حوالی میرفتیم کارخانه ی نوشابه ی زمزم بود... و هی داشتم فکر میکردم راستی زمزم چه شد و اصلا هنوز نوشابه تولید میکند؟ اگر هنوز هست پس چرا دیگر در فروشگاه ها و حتی هایپرهای بزرگ هم ندیده ام؟... در راستای اینکه آدم وقتی به یک چیزی فکر میکند یکهو انگار کل کائنات آن چیز را نمایش میدهند!( مثلا دیده اید وقتی یک آهنگی گوش میدهید یهو بعدازظهر همان روز رادیو هم درباره آن حرف میزند و پخش میکند و دوستتان هم  دارد همان را در ماشین اش گوش میدهد/ یا مثلا درباره ی فواید شیر گاو امروز صبح خوانده اید یهو میبینید اخبار هم درباره فواید شیر گاو دارد حرف میزند!) خلاصه که در همین راستا، وقتی همسرم به خانه آمد با یک باکس نوشابه ی زمزم آمده بود. نوستالژیه عجیبی ست این زمزم برایم. چون از جلوی کارخانه اش خیلی از روزهای بچگی رد شده ام...سریع برچسب رویش را خواندم ببینم ادرسش هنوز همان جاست؟ که دیدم بله نوشته آزادی... روی نوشابه نوشته بود با طعم کولا!...راستش حتی یک لیوان خالی هم امتحان کردم ببینم مزه اش چگونه شده...خب قطعا در برابر کانادا درای و کوکا کولا حرفی برای گفتن نداشت... همچنین ته مزه ی تند و تیزی مثل سرکه میداد...جالب اینجاست که چندساعت بعد یک ماگ دیدم که روی آن نوشته: من براش کوکاکولا بودم، اون زمزم دوست داشت!... 

البته یک ماگ دیگر هم دیدم که نوشته بود: من براش دوبل برگر بودم، اون رژیم بود!

من الان که مادرم به این کشف رسیدم که مدرسه غیر انتفاعی و بهترین چیزارو برای بچه ت تهیه کردن و غیره اینا خوبه ولی کمکی به آینده ی بچه ت اونقدرا نمیکنه. بلکه تنها کمک اینه که به بچه ت یه مهارتی یاد بدی یا کمکش کنی از همون بچگی ورزشی یا موسیقی ای یا کاری رو پیگیری کنه و بیاد بالا!... بچه ای که مهارت بلده، بچه ای که توو یه ورزشی تخصص داره یا تو یه موسیقی ای، اون بچه توو بزرگیش هیچوقت بیکار نمیمونه، از طریق درس هم نتونه کار خوب داشته باشه از طریق همون مهارتش میتونه یه کار موفق داشته باشه در اکثر مواقع و به شرط کاری بودن خودش. 

امروز توو پارک دوتا پسربچه رو دیدم که یکیشون به ظاهر کوچیک تر میامد و لاغرترم بود و یکیشون تپلی تر بودو بزرگتر انگار. داشتن با یه توپ پلاستیکی مثلا فوتبال بازی میکردن البته به این شکل که اون بزرگتره هی شوت میزد و اون کوچیک تره دروازه بان بود مثلا... انصافا توو گرفتن گل ماهر بودو انصافا اون بزرگه نه توو زدن شوت ماهر بود نه حتی توو گرفتن توپ وقتی پسر کوچیکه بهش توپ رو برمیگردوند... پسر منم توو این دوتا نمیدونم چی دیده بود که دوست داشت فقط این دوتا رو تماشا کنه و مثل یه تماشاچی هربار اینا توپو مینداختن پسر منم میخندید و حتی وقتی نمیتونستن بگیرن بلند میگفت ای بابا!... خب کمی که از شوت زدن به هم خسته شدن اومدن کمی سرسره ها رو سوار بشن... پسر کوچیکه پنج تا پله رو یکی میکرد و ازشون میپرید، میرفت روی نرده ها و خودشو پرت میکرد روی اون یکی سرسره... پسر بزرگه هم که همون کارارو تکرار میکرد اما خب با اندکی تفاوت، مثلا لای نرده ها گیر میکرد، یا روی پله ی اول پاش دولا میموند... خلاصه که معلوم بود پسر کوچیکه ورزش خاصی میره... ازش پرسیدم ورزش میکنی؟ گفت قبلا ژیمناستیک میرفتم... پسر بزرگه هم سریع گفت منم فلان... راستش فلانش رو یادم نیست. یعنی اونم یه ورزشی رو گفت ولی یادم نمیاد الان. گفتم ماشالا به هردوتون... و داشتم توو دلم فکر میکردم واقعا چقدر خوبه آدم بچه ش رو هدایت کنه سمت یه مهارتی...

وقتی یکی که هیچ کجای زندگی ما نیست اما با این حال گهگاهی حالی از ما میپرسه، پیامکی میزنه، کامنتی میده، زنگی میزنه و... اون آدم جز لطف هیچ کار دیگه ای نکرده... کاش مام بلد بودیم از آدمی که جز لطف کار دیگه ای نکرده انتظار و توقعی نداشته باشیم و نگیم چرا دیر پیغام داد، چرا اینطوری پیغام داد، چرا بی موقع پیغام داد، چرا آب توو تلمبه ست، چرا گوشکوب قلمبه ست؟ چرا دم خر درازه؟ ...

وقتی آدم ساعت ۱۲ ظهر صبحونه خورده، ناهارم ساعت ۷ شب خورده، علی القاعده الانم که دارن اذان صبح رو میزنن داره از گشنگی بال بال میزنه و همون ناهارو آورده توو تاریکی و با خیارشور داره میزنه توو رگ!... اینوسط به اونور خونه هم مشرفم که اهالی منزل خوابیدن... و متوجهم که همسرم هی دنده به دنده میشه، یا خودشو میخارونه و خلاصه که گویا اونم داره خواب مرغ بریون میبینه که داره میکشه به دندون... راستش دوست دارم از همین وری که من نشستم یه سوت بزنم بگم تعارف نکن بیا وسط، من مهربونم شادی هامو باهات تقسیم میکنم، نوشابه هم هست!

خونه ی ما اینطوریه که سرایدار ساختمون خودش هرشب میاد آشغالارو میبره...خب من اولش خیلی از این اتفاق خوشحال بودم که خب دیگه راحت شدیم و آشغال توو خونه نمیمونه و این حرفا... ولی چندروزه خیلی فکرم درگیره... راستش ما پول شارژ کمی هم نمیدیم... نزدیک ۴۰۰ هزار تومن شارژ ماهیانه میدیم و عملا باید سرایدار توو این ساختمون حقوق خوبی داشته باشه... اما خب خودش که با همسرم حرف زده بود فهمیده بودیم حقوقش خیلی زیاد نیست و به قول خودش الان که ده روزم به پایان ماه مونده هیچی براش نمونده...انصافا هم با این گرونی ها حقوقش زیاد نیست حتی خیلی کمم هست...من از همسرم خواستم با مدیر ساختمون صحبت کنه شده شارژ رو بیشتر بدیم، بدیم ولی خب کمی به حقوق سرایدار اضافه بشه... حالا بعد این حرفا من چندروزه خیلی فکرم درگیره و همش دارم با خودم فکر میکنم فارغ از این مسائل، اصلا درسته که من میذارم آشغالای مارو یکی دیگه بیاد ببره؟ تا مادامی که خودم جوون هستم و توانایی دارم درسته به لحاظ اخلاقی و انسانی؟ خب خیلی توو این فکرم چندروزه البته که هنوز آشغالارو میدم سرایدار میبره و همچنان فقط دارم فکر میکنم!...

الان یه کلیپی دیدم اتفاقی که یه خانوم ۷۲ ساله که پیک هست، برای یه خونه ای پیتزا میبره؛ اما جلوی در تعادلش رو از دست میده و پیتزاها میریزه... صاحبخونه که زن و شوهر هردو پزشک هم بودن میان توو صفحشون این موضوع رو مطرح میکنن و از مردم کمک مالی جمع میکنن تا این خانوم بتونه بازنشست بشه. و خب وقتی پول جمع میشه میبرن این پول رو به اون خانوم ۷۲ ساله میدن و ایشونم توو اون کشور بازنشست میشه. بعد دیدن این کلیپ خیلی بیشتر فکرم مشغول شد، اینکه واقعا توو اینجور مواقع خوبه که آدم فقط یه کار احساسیه کوچولو و مقطعی نکنه، بلکه فکر کنه ببینه چه کار مفیدی میتونه برای بهیود پیدا کردن شرایط همیشگی اون آدم بکنه؟... مثلا اون خانواده میتونست فقط بگه اشکال نداره و جریمه نخواد و خوشحال باشه از لطف و بزرگیش! میتونست نهایت هرماه یه کمک جزئی به اون خانوم کنه یا یسری کارای موقت دیگه... ولی خب کاری که براش کردن یه کار مفیدی بود که اون فرد رو از اون شرایط نجات میداد...و خب دارم فکر میکنم کاش آدم میخواد کمکی هم کنه کمکش شرایط کلی اون آدم رو بهتر کنه نه اینکه در روند کلی شرایطش چیزی تغییر نکنه...

اگه توو رابطه ای که با هرکسی دارید دیدید طرف مقابلتون از یه آدم پر حرف و پر نظر و پر ایده کم کم داره تبدیل میشه به یه آدم ساکت و میلی برای حرف زدن نداره، اون آدم سیر و سلوک نمیکنه که یهو ساکت شده، بلکه به مرور فهمیده شما محرم حرف هاش نیستید و شمارو توو دلش از یه غریبه هم غریبه تر میدونه، حتی اگر ظاهرا شما نزدیک ترین فرد بهش باشید، برای همون ترجیح میده دیگه واژه هاشو خرج نکنه، نظراتشو برای گوش های شما نگه چون شما مثل یه نامحرم بودی براش حتی اگر خودت هیچوقت نفهمی که به مرور با اون آدم چه کردی وقتی هربار نظری دادو نظر مخالفتو دادی، وقتی هربار ایده ای داشت و بهش خواستی بفهمونی ایده هاش خوب نیست حتی اگر خوب بوده باشه، وقتی تمام حرف هاشو درد دلاشو مدام به روش آوردی و زدی توو سرش، وقتی باید محرم میبودی ولی نامحرم بودی برای حرفاش...

از آدم هایی که چرتکه برمیدارند سالهای زندگی آدم را پس و پیش میکنند خیلی بدم می آید. جالب است حتی این آدم ها در بین وبلاگ نویس ها هم هستند. میدانید از کدام آدم ها حرف میزنم؟ از آنهایی که مثلا بهت میگویند اگر تو فلان سال رفتی دانشگاه و الان انقدر سن ات هست پس فلان سالها داشتی چه کار میکردی؟ اگر تو مثلا ده سال پیش گواهینامه گرفتی و الان فلان قدر سن ات هست پس یعنی چندسالگی گرفتی؟ و سایر اگر ها... جوابم به توی فضول این است که تو را موش بخورد! و صد البته به تو چه عزیزم!

اینکه همه تان رفته اید و من فقط مینویسم، اینکه شماها من را در خفا و خلوت شبانه تان میخوانید و من دیگر نوشته ای از شما ندارم که بخوانم، اینکه اینجا سرد تر و برهوت تر از همیشه است، اینکه دوباره حس تنها سکنه ی یک روستا را دارم که باقی رفته اند شهر، اینکه نمیدانم چرا همچنان مانده ام اینجا و مینویسم، واقعا دلگیر است... واقعا...

آقایی داشت میزد روی هندوانه ها و میخورد که هندوانه شناس باشد، گفتم شما هندوانه شناسید؟ گفت تقریبا میشناسم...گفتم پس یک هندوانه ی خوب هم میشود برای من انتخاب کنید؟...یکی از کارگرهای غرفه آمده بود جلو و چهره اش این را به آدم میگفت که منم هندوانه شناسم. همان اقای هندوانه شناس در ادامه ی حرفش گفته بود البته خودشان هم واردند... منظور از خودشان همان کارگر غرفه بود...کارگر غرفه که همچون فاتحان میدان شروع کرده بود روی هندوانه ها زدن تا یک هندوانه برایم پیدا کند فقط پرسیده بود بزرگ باشد یا کوچک؟ گفته بودم کوچک... اما خب او خیلی به حرف من اهمیتی نداده بود و دست آخر یک هندوانه ی بزرگ را از دل باقی هندوانه ها بیرون کشیده بود...معرفت به خرج داده بود و این پیروزی را تنها جشن نگرفته بود بلکه هندوانه را سمت آقای هندوانه شناس اولی گرفته بود و پرسیده بود ببینید خوب است؟... آقای هندوانه شناس اولی هم مرد محترمی بود، گفته بود آقا اختیار دارید شما میگویید خوب است حتما هست دیگر...بعد رو به من گفته بود به نظر خوب است فقط یه کمی شکلش.... بله خب هندوانه ی پیروزِ میدان کمی دفرمه بود... کارگر غرفه گفت: نه به شکلش نگاه نکن، هیتلرم با اون همه عظمتش اسم ارتشش نازی بود!