بیست و دوم فوریه

با توام
قاب عکس نارنجی
با توام
زرقبای پاییزی
در نگاهت حضور مولاناست
پا رکاب دو شمس تبریزی...

من الان که مادرم به این کشف رسیدم که مدرسه غیر انتفاعی و بهترین چیزارو برای بچه ت تهیه کردن و غیره اینا خوبه ولی کمکی به آینده ی بچه ت اونقدرا نمیکنه. بلکه تنها کمک اینه که به بچه ت یه مهارتی یاد بدی یا کمکش کنی از همون بچگی ورزشی یا موسیقی ای یا کاری رو پیگیری کنه و بیاد بالا!... بچه ای که مهارت بلده، بچه ای که توو یه ورزشی تخصص داره یا تو یه موسیقی ای، اون بچه توو بزرگیش هیچوقت بیکار نمیمونه، از طریق درس هم نتونه کار خوب داشته باشه از طریق همون مهارتش میتونه یه کار موفق داشته باشه در اکثر مواقع و به شرط کاری بودن خودش. 

امروز توو پارک دوتا پسربچه رو دیدم که یکیشون به ظاهر کوچیک تر میامد و لاغرترم بود و یکیشون تپلی تر بودو بزرگتر انگار. داشتن با یه توپ پلاستیکی مثلا فوتبال بازی میکردن البته به این شکل که اون بزرگتره هی شوت میزد و اون کوچیک تره دروازه بان بود مثلا... انصافا توو گرفتن گل ماهر بودو انصافا اون بزرگه نه توو زدن شوت ماهر بود نه حتی توو گرفتن توپ وقتی پسر کوچیکه بهش توپ رو برمیگردوند... پسر منم توو این دوتا نمیدونم چی دیده بود که دوست داشت فقط این دوتا رو تماشا کنه و مثل یه تماشاچی هربار اینا توپو مینداختن پسر منم میخندید و حتی وقتی نمیتونستن بگیرن بلند میگفت ای بابا!... خب کمی که از شوت زدن به هم خسته شدن اومدن کمی سرسره ها رو سوار بشن... پسر کوچیکه پنج تا پله رو یکی میکرد و ازشون میپرید، میرفت روی نرده ها و خودشو پرت میکرد روی اون یکی سرسره... پسر بزرگه هم که همون کارارو تکرار میکرد اما خب با اندکی تفاوت، مثلا لای نرده ها گیر میکرد، یا روی پله ی اول پاش دولا میموند... خلاصه که معلوم بود پسر کوچیکه ورزش خاصی میره... ازش پرسیدم ورزش میکنی؟ گفت قبلا ژیمناستیک میرفتم... پسر بزرگه هم سریع گفت منم فلان... راستش فلانش رو یادم نیست. یعنی اونم یه ورزشی رو گفت ولی یادم نمیاد الان. گفتم ماشالا به هردوتون... و داشتم توو دلم فکر میکردم واقعا چقدر خوبه آدم بچه ش رو هدایت کنه سمت یه مهارتی...