اینکه همه تان رفته اید و من فقط مینویسم، اینکه شماها من را در خفا و خلوت شبانه تان میخوانید و من دیگر نوشته ای از شما ندارم که بخوانم، اینکه اینجا سرد تر و برهوت تر از همیشه است، اینکه دوباره حس تنها سکنه ی یک روستا را دارم که باقی رفته اند شهر، اینکه نمیدانم چرا همچنان مانده ام اینجا و مینویسم، واقعا دلگیر است... واقعا...