بیست و دوم فوریه

با توام
قاب عکس نارنجی
با توام
زرقبای پاییزی
در نگاهت حضور مولاناست
پا رکاب دو شمس تبریزی...

آقایی داشت میزد روی هندوانه ها و میخورد که هندوانه شناس باشد، گفتم شما هندوانه شناسید؟ گفت تقریبا میشناسم...گفتم پس یک هندوانه ی خوب هم میشود برای من انتخاب کنید؟...یکی از کارگرهای غرفه آمده بود جلو و چهره اش این را به آدم میگفت که منم هندوانه شناسم. همان اقای هندوانه شناس در ادامه ی حرفش گفته بود البته خودشان هم واردند... منظور از خودشان همان کارگر غرفه بود...کارگر غرفه که همچون فاتحان میدان شروع کرده بود روی هندوانه ها زدن تا یک هندوانه برایم پیدا کند فقط پرسیده بود بزرگ باشد یا کوچک؟ گفته بودم کوچک... اما خب او خیلی به حرف من اهمیتی نداده بود و دست آخر یک هندوانه ی بزرگ را از دل باقی هندوانه ها بیرون کشیده بود...معرفت به خرج داده بود و این پیروزی را تنها جشن نگرفته بود بلکه هندوانه را سمت آقای هندوانه شناس اولی گرفته بود و پرسیده بود ببینید خوب است؟... آقای هندوانه شناس اولی هم مرد محترمی بود، گفته بود آقا اختیار دارید شما میگویید خوب است حتما هست دیگر...بعد رو به من گفته بود به نظر خوب است فقط یه کمی شکلش.... بله خب هندوانه ی پیروزِ میدان کمی دفرمه بود... کارگر غرفه گفت: نه به شکلش نگاه نکن، هیتلرم با اون همه عظمتش اسم ارتشش نازی بود!