نمیدونم چرا اما هیچ سالی مثل امسال نبود که تک تک آدمایی که یجورایی به محرم و امام حسین گره خورده بودن و دیگه توو دنیا نیستن مدام جلوی چشمام باشن... از زنی که هرسال خونش مراسم محرم میگرفت و حالا سالهاست که نیست، از پسری که سرطان خون گرفت و توو بیست سالگی مرد و وقتی مرد من یه بچه کوچیک بودم که هیچ خاطره ی دیگه ای ازش یاد ندارم جز یه صحنه که نشسته بود لای طاق دیوار و میگفت میخوام پولامو جمع کنم مادرمو ببرم کربلا و یکی توو جمع گفت مکه ببر و گفت نه کربلا برام یه چیز دیگه ست، گرفته تا زنی که ایام محرم فوت شد و جلوی خونشون تعزیه بود اونروزا، تا زنی که وقتی دسته داشت سه ضرب میزد ظهر عاشورا سرشو تکیه داده بود به درخت و زار زار گریه میکرد... چقدر امسال یاد آدمایی که نیستن پررنگ بود برام... چقدر این روزا و شبا دلگیرتر از همیشه و هرساله بود برام... چقدر دنیا داره بی رمق تر میشه برام... چقدر همه چیز بوی غم داره برام...امان از این شب... از بچگیمم تا حالا هیچ شبی مثل شام غریبان به بعد برام دلگیر نبوده از این ایام... واویلا از این شب غم... واقعا امان از دل زینب... واقعا....
او می دوید و من می دویدم
او سوی مقتل، من سوی قاتل
او می نشست و من می نشستم
او روی سینه، من در مقابل
او می کشید و من می کشیدم
او از کمر تیغ، من آه باطل
او می برید و من می بریدم
او از حسین سر، من غیر از او دل
قربون تن بی سرت...
امیری حسین و نعم الامیر