بیست و دوم فوریه

با توام
قاب عکس نارنجی
با توام
زرقبای پاییزی
در نگاهت حضور مولاناست
پا رکاب دو شمس تبریزی...

گاهی آدما توو گذشته هاشون چیزایی بوده که تعریف کردنش برای آیندگان هیچ لطفی نداره... یسری چیزارو برای خودتون نگه دارید، آدمی که با شماست و الان جلوی شما نشسته داره اکنونِ شمارو میبینه و همین اکنون رو دوست داره نه چیزی که شما توو گذشته بودی و کردی... گاهی حرف زدن از گذشته برای این آدمِ رو به رو، چیزی جز ناراحت شدنش نداره... گذشته هاتون رو برای خودتون نگه دارید... هرچی که بودید بذارید بمونه توو همون گذشته، مدال نمیدن با بازگو کردن دوباره ش برای آدمی که اصلا گذشته ی شمارو ندیده و نمیخواد که بدونه چی بوده...بذارید یسری چیزا توو همون گذشته دفن بشه. آدمای آینده با اکنونِ شما دارن زندگی میکنن...

از دو میلیون و هفتصد و بیست و نه هزارتومنی که توو هایپر استار ارم به خرید چرت و پرت گذشت، فقط همین برام میمونه که الان روی پامه!.... البته اونم تا اندکی دیگه، دیگه نمیمونه!

بگید که فقط من نیستم که در طول سال هم برای خودم سمنو میخرم و سمنو میخورم 👀 بگید فکر نکنم عجیب الخلقه ام:/

 

حالم بده و این تکراری ترین جمله ی این روزامه...تمام پلک هام باد کرده... تب داره، بالای ۳۸ درجه... دستشو بوس میکنم میگم نبینم مریض باشی نبینم مریض بشی، من بدون تو نمیتونم زندگی کنما...میخنده میگه یه شوهر بهتر میکنی بعد من... میگم شوهرای بهترو نخواستم، تورو خواستم. میخواستم به بهترا برم قبل تو رفته بودم، من بهترارو نمیخوام، تورو میخوام...بازم میخنده میگه آدم نمیگه بهترارو نمیخوام، میگه تو بهترینی!... با شیطنت میگم نه همین مدلی دوست دارم بگم...نگام میکنه با یه لبخند، میگه تو دختر خوبی هستی... بازم با شیطنت میگم میدونم! ... بغضم گرفته... برای اینکه تبدیل به اشک نشه میزنم توو شوخی که داری پیر میشی دیگه آدمه در آستانه ی ۴۰ سالگی پیره و اینا اثرات پیریه، خدا به داد من برسه کم کم داریم وارد مرحله ای میشیم که تو پیر فرتوت و غرغرو میشی و منم هی باید ازت پرستاری کنم!.. دست میکشم روی شقیقه هاش که سفید شده میگم همه رو سفید کردیا... میگه هیییی پیرم کردی زن... میگم خوب کردم هر کاری کردم، در عوض من قالی کرمونم روز به روز جوون تر میشم، خوشگل تر میشم، جذاب تر میشم...میخنده و دستمال نمدار میذارم روی پیشونیش...چشمام داره میسوزه...

 

بشنوید...

خانه مان اکنون که ساعت ۱۸:۵۰ دقیقه است و نماز ظهر و عصرمم قضا شد در تاریکی محض فرو رفته است و همه خوابن، خودم هم خواب بودم و تازه بیدار شدم. از حال اهالی این خانه اگر پرسیده باشید باید بگویم مریضیم... آنهم سخت... نزدیک به چند هفته است که یا من لرز میکنم یا مرد خانواده، یا من تب میکنم یا او... یا من حالم بد است یا او... باز او بهتر از من است در کل و من علاوه بر موارد بالا هیچی نمیتوانم بخورم و حالم تا سر حد مرگ بد است و جمله ی " من حالم بده" را انقدر گفته ام که تا حرف " میم" از دهانم خارج میشود همسرم پشت بندش میگوید : میخواهی بگویی من حالم بد است!... بله من حالم بد است و واقعا رو به موتم و دقیقا نمیدانم به چه ویروس منحوس و ناشناخته ای دچار شده ام که اینگونه حالم بد است اما حالم بد است. در همین تاریکی یکی از همسایه های دور و بر هم هایده گذاشته است... حلال السون‌...هایده را هروقت خواستید بگذارید من مشکلی ندارم...حالم بد است و از صبح دو قاشق بیشتر نتوانسته ام لوبیا پلو بخورم و از هرچه خوردنی ست متنفرم. و به همسرم میگویم اگر مطمئن نبودم که حامله نیستم قطعا میگفتم حامله ام!.

اسمش مبارز بود...یعنی خودم ازش پرسیده بودم که اسمت چیه و گفته بود مبارز...یواش به همسرم گفته بودم مبارز؟ تعجب کرده بودم تا حالا همچین اسمی نشنیده بودم... همسرم گفته بود فکر کنم افغانه... رو به خودش گفته بود افغانی عمو؟ گفته بود آره... یه پسر ۴، ۵ ساله میامد... نشسته بود رو به روی بستنی فروشی و ما وقتی با سه تا بستنی قیفی اومده بودیم کنارش تا پسر منم روی سکو بشینه مبارز داشت دهنشو پاک میکرد...احتمالا داشت آخرین تیکه ی بستنیش رو میخورد که ما رسیده بودیم... به همسرم اشاره کرده بودم که برای این پسر هم بخریم... کودک کار بود... جعبه ی آدامساشم کنارش بود... همسرم بهش گفت عمو برات بستنی بخرم؟ گفت نه همین الان خوردم... گفت باشه پس اگر خواستی به خودم بگو حتما... همسرم دولا شده بود و روی پاهاش نشسته بود جلوی پسرم و نحوه ی بستنی خوردن رو یاد پسرم میداد که نریزه روی لباسش... اشاره کردم که جلوی این پسر خیلی با پسر خودمون حرف نزن، گرم نگیر، شاید پدر نداشته باشه... اینارو وقتی میگفتم که مدام اشکامم میامد و طوری که مبارز و بقیه نفهمن تند تند پاک میکردم... من از دنیای بی پدر و مادر برای بچه ها خیلی دلم میلرزه...من از دیدن بچه هایی که بچگی نمیتونن بکنن خیلی قلبم مچاله میشه... با مبارز حرف میزدیم و اونم باهامون حرف میزد... فهمیده بودیم باباش کارش تخریبه به زبون خود مبارز، خونشون نزدیکه و میخواد الان با دوستش برگرده خونشون... ما بستنی هامون رو قورت میدادیم به ظاهر اما درواقع شخصا زهر میخوردم که توو همون حال یه زنی که توو صف بستنی وایستاده بود داشت مارو نگاه میکرد... توو نگاهش احتمالا ما دوتا آدم سنگ دل بودیم که کنار یه بچه کار بچه خودمونو نشونده بودیم و بستنی لیس میزدیم و اونم مارو نگاه میکرد و حسرت میکشید... با یه نگاه عمیقی به من که حس خوبی از نگاهش دریافت نکردم یهو اومد جلو روی سر مبارز دست کشید و گفت الان برات بستنی میخرم... بعد به شوهرش گفت یه بستنی دیگم بخره‌.‌.. من اومدم بلند بگم که خودش میگه بستنی نمیخورم که همسرم ساکتم کرد... گفت چیزی نگو بذار بخرن... گفتم الان با خودشون چه فکری میکنن؟ فکر میکنن ما سنگدلیم... گفت چه اهمیتی داره بقیه درباره ما چه فکری میکنن؟ بعدم آدمایی که دلای بزرگی دارن مطمئن باش آدمارو به این راحتی قضاوت نمیکنن... مبارز بستنیش رو گرفت و بلند شد با خودش بستنیش رو برد و نخورد... شاید برای مادرش برد که میگفت توو خونه منتظرمه...

نشستم توو مطب دکترو به در نگاه میکنم و پنجره آه میکشد! نمیدونم چرا به طرز عجیبی حسم میگه این منشیه به ترتیب اینکه کی زودتر اومده راه میده میره توو ولیکن از پسرایی که در ظاهر خوشتیپن و خوش پوشن و کلا خوش! هستن و خوشش میاد اونا رو درجا میفرسته میره تو... حالا ایشالا که من اشتباه کرده باشم و ایشون همه رو به ترتیب نوبتش راه میده و اون پسرا هم نوبتشونه فقط خیلی آن تایمن! چرا که در کل من خبر ندارم از این موضوع که چجوری داره راه میده و میفرسته توو؛ ولیکن اگر اینطور نباشه و اونطور باشه یادم نمیره که سری پیش اون دوتا پسر خوشتیپی که شبیه مهندسا بودن و الانم اون آقا مو فرفریه رو به محض رسیدنشون درجا گفت برید توو. پسرم نشدیم اینجور مواقع مارو زودتر بفرستن بریم توو!... ولیکن سیاستش رو غلط میدونم چرا که وقتی شما درجا میدیش توو اتاق دکتر، دیگه فرصت ها رو از خودت گرفتی برای اینکه تورو ببینن و یک دل نه صد دل عاشق بشن:/ برای همون درست و اصولیش این بود بیشتر معطلشون میکرد شاید در این تاخیر خیری بود و فرجی میشد به حول و قوه الهی... حالا ایشالا که خیره و خدا هم کمک میکنه بالاخره یکی از این خوش ها میفته توو تور! خدا بزرگه...

اینجوری نبوده که حسرت نداشتنش رو بکشم، اینجوری نبوده هیچوقت؛ ولی یه وقتایی توو زندگیم خیلی دلم میخواست بود... خیلی دلم میخواست داشتمش...دلم میخواست حتی با پیراهن سفیدی که آستیناشو تا میزد و یه ساعت بیشتر نمینداخت، با موهای یه کم بلندش که بسته بود، با شلوار جین سورمه ایش، با هیکل ورزشکاریش یهو در خونمو میزد میامد پیشم گاهی، میدونم اگر بود جونم براش میرفت...دوست داشتم بودو من براش یه عزیز دردونه بودم که دوست داشتنش برام و براش با هیچی برابری نمیکرد...الانم دلم خواستت وقتی داشتم یه کلیپ میدیدم که مادری داشت دوربین اتاق بچه هاشو نگاه میکردو دید وقتی دوتا پسرش میبینن خواهر کوچیکشون روی صندلی غذاش خوابش برده، چجوری داداشا مهربونانه بلندش میکنن بغلش میکنن و میذارنش روی تخت. آره دیگه یهویی همیشه دلم خواسته که باشی...من اگر تورو داشتم یه خان داداش میگفتم و هزارتا خان داداش از بغلش میریخت... دنیا یه داداش به من بدهکاره عزیزم که هیچوقت نداشتمت...

 

+ اگر نبودم چون سخت و سخت مریض بودم...مرسی که بود و نبودم براتون مهم نیست‌. ولی تک تک شماها همیشه توو یاد منید...

سرم درد میکنه و به جای خوردن کدئین نشستم دارم همین طوری پست میذارم و خیارشور میخورم!

دوستانی که میخوان برن سفر اربعین ولی پاسپورت ندارن یا نزدیک به اربعین یادشون میفته و فرصت گرفتن پاسپورت ندارن میتونن گذرنامه ی زیارتی بگیرن. پلیس من رو نصب میکنید و از قسمت درخواست گذرنامه اونجا یسری اطلاعات هویتی وارد میکنید و ۵۰ هزار تومن پرداخت میکنید و چندروز دیگه براتون گذرنامه میاد که فقط برای رفتن به کشور عراقه‌.

گفتم شاید ندونید!

قبل ترها فکر میکردم نمیتونیم دیگه برنامه های خوب بسازیم، نمیتونیم فیلم ها و برنامه های سرگرمیه جذاب و مخاطب جمع کن بسازیم مثل شبکه های اونوری. ولی وقتی نمایش خونگی باب شد و انواع و اقسام فیلم ها و برنامه هایی رو دیدم که جمعیت زیادی رو جذب کرد تازه فهمیدم ما میتونیم اما نمیخوایم!... یعنی تلویزیون ما هنوزم قابلیت اینو داره که مثل فیلم نرگس، پس از باران، یوسف پیامبر، مثل سریال های ماه رمضونی همچون او یک فرشته بود و... خیابونارو خلوت کنه و همه رو جذب تلویزیون. ولی خب الان میفهمم که تلویزیون ایران واقعا نمیخواد مخاطب جمع کنه، واقعا نمیخواد برنامه های جذاب و مردم پسند بسازه وگرنه اینهمه سریال نمایش خونگی اگر هرکدومش از تلویزیون پخش میشد همون قابلیت چندین سال پیش رو داشت. الان داشتم از یکی از کانالای ایرانیه اونوری سریال بزنگاه رو میدیدم کلی خاطرات ماه رمضونی برام زنده شد. اصلا من یکی از علاقه مندی هام توو بچگی همین سریال های ماه رمضون بود. اما الان عید و ماه رمضون هیچ چیز درخوری پخش نمیشه. برنامه های سحر و افطار حتی دیگه هیچ جذابیتی نداره. فقط از این کانال به اون کانال هر لحظه و ساعت یه سخنران آوردن و حرف میزنه. نه هیچ فیلم و سریال قشنگی، نه هیچ برنامه ی جذابی، نه حتی تلاش برای فهمیدن سلیقه و علاقه مندیه مخاطبان این نسل... چرا واقعا؟...