اسمش مبارز بود...یعنی خودم ازش پرسیده بودم که اسمت چیه و گفته بود مبارز...یواش به همسرم گفته بودم مبارز؟ تعجب کرده بودم تا حالا همچین اسمی نشنیده بودم... همسرم گفته بود فکر کنم افغانه... رو به خودش گفته بود افغانی عمو؟ گفته بود آره... یه پسر ۴، ۵ ساله میامد... نشسته بود رو به روی بستنی فروشی و ما وقتی با سه تا بستنی قیفی اومده بودیم کنارش تا پسر منم روی سکو بشینه مبارز داشت دهنشو پاک میکرد...احتمالا داشت آخرین تیکه ی بستنیش رو میخورد که ما رسیده بودیم... به همسرم اشاره کرده بودم که برای این پسر هم بخریم... کودک کار بود... جعبه ی آدامساشم کنارش بود... همسرم بهش گفت عمو برات بستنی بخرم؟ گفت نه همین الان خوردم... گفت باشه پس اگر خواستی به خودم بگو حتما... همسرم دولا شده بود و روی پاهاش نشسته بود جلوی پسرم و نحوه ی بستنی خوردن رو یاد پسرم میداد که نریزه روی لباسش... اشاره کردم که جلوی این پسر خیلی با پسر خودمون حرف نزن، گرم نگیر، شاید پدر نداشته باشه... اینارو وقتی میگفتم که مدام اشکامم میامد و طوری که مبارز و بقیه نفهمن تند تند پاک میکردم... من از دنیای بی پدر و مادر برای بچه ها خیلی دلم میلرزه...من از دیدن بچه هایی که بچگی نمیتونن بکنن خیلی قلبم مچاله میشه... با مبارز حرف میزدیم و اونم باهامون حرف میزد... فهمیده بودیم باباش کارش تخریبه به زبون خود مبارز، خونشون نزدیکه و میخواد الان با دوستش برگرده خونشون... ما بستنی هامون رو قورت میدادیم به ظاهر اما درواقع شخصا زهر میخوردم که توو همون حال یه زنی که توو صف بستنی وایستاده بود داشت مارو نگاه میکرد... توو نگاهش احتمالا ما دوتا آدم سنگ دل بودیم که کنار یه بچه کار بچه خودمونو نشونده بودیم و بستنی لیس میزدیم و اونم مارو نگاه میکرد و حسرت میکشید... با یه نگاه عمیقی به من که حس خوبی از نگاهش دریافت نکردم یهو اومد جلو روی سر مبارز دست کشید و گفت الان برات بستنی میخرم... بعد به شوهرش گفت یه بستنی دیگم بخره... من اومدم بلند بگم که خودش میگه بستنی نمیخورم که همسرم ساکتم کرد... گفت چیزی نگو بذار بخرن... گفتم الان با خودشون چه فکری میکنن؟ فکر میکنن ما سنگدلیم... گفت چه اهمیتی داره بقیه درباره ما چه فکری میکنن؟ بعدم آدمایی که دلای بزرگی دارن مطمئن باش آدمارو به این راحتی قضاوت نمیکنن... مبارز بستنیش رو گرفت و بلند شد با خودش بستنیش رو برد و نخورد... شاید برای مادرش برد که میگفت توو خونه منتظرمه...
قلبم درد گرفت :(