بیست و دوم فوریه

با توام
قاب عکس نارنجی
با توام
زرقبای پاییزی
در نگاهت حضور مولاناست
پا رکاب دو شمس تبریزی...

 

وقتی دختر خونه بودم با ماکروفر خیلی چیزای خوب و جدیدی رو به منصه ی ظهور میرسوندم و هنرهام رو به در و دیوار میپاچوندم، طوری که یادمه وقتی ازدواج کردم و رفته بودیم سر خونه زندگیمون و داشتیم جهیزیه میچیدیم و نصاب وسیله های برقی اومده بود و داشت گارانتی ماکروفر خونه ی خودمون رو پر میکرد، گفت ماکروفر چرا خریدید دیگه اینکه کارایی ای نداره توو ایران، ایرانی ها فقط باهاش نون داغ میکنن که همسرم از اونجایی که هنرهام خیلی توو چشم و چالش پاچیده شده بود، مشت محکمی بر دهان استکبار زد و فرمود که نه خانوم من ته کدبانوئه با ماکروفر چیزای زیادی درست میکنه!... اما از اونجایی که گویا چشم خوردم:/ از اونروز تا الان من هم به جرگه ی سایر ایرانی ها پیوسته بودم و جز برای داغ کردن چیزی و یخ زدایی استفاده ی بهینه ی دیگه ای نکرده بودم‌. ولیکن از اونجایی که امروز گاز ساختمون رو برای تعمیرات نمیدونم چی چی، اعلام کرده بودن برای ساعاتی قطعه، و خب بنده کاسه ی چه کنم چه کنم دستم گرفته بودم تصمیم گرفتم دوباره با ماکروفر عقد اخوت ببندم و دوستی ها رو زنده کنم‌. فلذا ظهر توو ماکروفر مرغ پختم و به شدت از کرده ی خود راضی بودم و شبم توو ماکروفر سوسیس تخم مرغ درست کردم که اصلا فکر نمیکردم بشه ولی شد. دارم کم کم به استعدادهای نهفته در ماکروفر پی میبرم و همین طوری پیش بره فردا پس فردا تووش قیمه بادمجون میپزم سفره میندازم تشریف بیارید همگی یه لقمه دور هم بزنیم:|

اخبار داشت اعلام میکرد داروهای اضافی توو خونتون رو بفرستید برای زائران اربعین و هرکسی هم خودش نمیتونه ببره با شماره ی گمونم ۱۱۲ تماس بگیره اورژانس میاد جلوی در خونشون تحویل میگیره. فقط داروهای یخچالی نباشه و تاریخ انقضاشون کمتر از شش ماه نباشه!

مگه برای پیاده روی اربعین نمیخوان؟ مگه بساط اربعین کلا تا یک ماه دیگه تموم نمیشه؟ چرا زیر شیش ماه نباشه پس؟ یا للعجب!

از عرفانی ترین لحظات یک مادر لحظه ای هست که پدر تصمیم میگیره فرزند رو ببره بیرون پارکی جایی... یعنی این لحظه هزاران بار تقدیم تو باد... از اون لحظاتیه که وقتی درو میبندی و یادآور میشی که زود برنگردید:دی در پوست خودت از خوشحالی نمیگنجی و نمیدونی چه خلاف شایسته ای کنی:/... ولیکن از اونجایی که یه مادر همیشه مادره تازه در این شرایطم پا میشه خونه رو جمع و جور میکنه مثل الان بنده که دارم ظرفارو جابه جا میکنم:| ولیکن خب بازم کاچی بعض( به از) هیچی!

یادمه بابام هیچوقت نمیذاشت ما ساندویچ ببریم مدرسه، یا حتی خیار که بو داشت، میگفت ممکنه بچه های دیگه دلشون بخواد... من با همین تربیت اومدم بالا و همیشه برای خوردن چیزی توو ملاعام معذب بودم که نکنه کسی دلش بخواد... نمیگم هیچوقت توو ملاعام نخوردم و همیشه حواسم بوده، نه، ولی اگر حواسم بوده نخوردم!... جاهایی که کلی چشم روم بوده نخوردم، مثلا همیشه برام عجیب بوده چجوری میشه شکلات خارجیت رو در بیاری و توو مترو جلوی چشم همه گاز بزنی...گاهی نمیدونم چرا با همه وجودم احساس میکنم ما اصلا مردمان عمیق و فهیمی نیستیم... میدونید آدم یه جیزایی رو وقتی پدر مادر میشه میفهمه، یعنی بهتر میفهمه؛ و وقتی میبینی یکی پدر مادره و هنوز نفهمیده یجورایی دلت میگیره از اینهمه عمق نداشتن!... مثلا من حالا که بچه دارم کاملا میفهمم وقتی یه مهمون بچه دار میاد خونم، اون بچه دوست داره به وسیله های بازیه توو خونه دست بزنه و من نمیتونم بچینم توو دکور و بگم مال بچه ی خودمه!... بارها و بارها شده وقتی بچه و بچه هایی اومدن خونمون، خود پدر و مادراشون گفتن نرید اتاق، با اسباب بازی ها بازی نکنید ولی من گفتم بذارید باری کنن، بارها شده بعد رفتن مهمونا دیدم اسباب بازی های پسرم شکسته ولی میگم بچه ان دیگه، نمیشه بگی تو بازی نکن که؛ برای همون نمیفهمم اون خانواده ای رو که وقتی خودشونم بچه کوچیک دارن و میرن یدونه خرس از اتاق بچشون میارن توو جمع و میدن دست بچه ی خودشون و وقتی بچه ی تو هم که مهمونشونید و میخواد، برمیگردن میگن مال خود نی نیه بده بهش!... واقعا نمیفهمم این حجم از عمیق و فهیم نبودن رو!... 

امروز پسرم رو برده بودیم پارک... کنار پارک بساط بستنی فروشی و بلال فروشی بود... پسر من بلال خور نیست، خودمونم تقریبا بخورش نیستیم و هر صدسال نوری اگر چیزی بشه بلال رو هوس کنیم. تقریبا توو پارک یه تعدادی از بچه ها بلال دستشون بود و یه تعدادی آب و خلاصه این خیلی طبیعیه!... من معمولا برم بیرون خوراکی های مورد علاقه پسرم رو با خودم میارم و آب هم که  همیشه همراهمه، و خب همسرم رفته بود وسایل و خوراکی اینارو از ماشین بیاره و منم پسرمو برده بودم سرسره بازی... تقریبا از بازی که دیگه خسته شده بود و ما هم میخواستیم بیایم، گفتم بیا بریم اونور بشینیم تا بابا بیاد... پسرم رفت دور یه میز ۴ نفره نشست و منم کنارش...یه دختر بچه که بلال دستش بود اومد نشست روی صندلی رو به روی پسرم... مادرشم اومد کنارش یعنی جلوی من و دور همون میز... حالا دختره هی به بلالش گاز میزد، پسر منم همین طوری نگاهش میکرد و مادرش روشو کرده بود اونور و درباره ی اینکه دیروز خونه ی مادرجون تمام پاستیلاتو خوردی یا نه حرف میزد!

واقعا صحنه ی ناراحت کننده ای بود این حجم از بیشعوری یک مادر... بله من قادر بودم تمام بلال های مرده رو هم برای پسرم بخرم ولی بحث اینجاست اگر قادر نبودم چی؟؟ بله بچه ی من اصلا بلال خور نیست ولی بحث اینجاست که اگر بود چی؟ من از وقتی مادر شدم فهمیدم وقتی خوراکی دست بچت میدی توو مطب دکتر، توو مترو، توو مهمونی، توو سفر، توو هیئت و هر جمع دیگه، باید به بقیه بچه های دور و اطرافم بدی چون همه بچه ها دلشون میخواد حتی اگر اونا کلا این خوراکی ها رو در شرایط عادی دوست نداشته باشن، ولی دست یه بچه ی دیگه میبینن دلشون میخواد.... بله منم گاهی اشتباه کردم. مثلا یادمه یه بار پسرم رو برده بودم دکتر و اونم چندروز بود چیزی نمیخورد. توو مطبم انقدر معطل شدیم که من یه موز دراوردم دادم پسرم بخوره. جالبه الانا همش میگم واقعا چرا حواسم نبود؟!... درسته وقتی پدر مادری بچشو میاره مطب خصوصی و نمیبره درمانگاه معمولا اینطور برداشت میشه که دستش به دهنش میرسه، درسته که من همیشه تصورم از آدمایی که توو اون مطب میان و میرن اینه که همشون پولدارن، درسته که همشون توو کیفاشون خوراکی دارن همیشه ولی واقعا اینا دلیل نمیشه اشتباهت رو توجیه کنی. بله شاید همه قادر باشن برای بچشون موز بخرن ولی این درست نیست جلوی چشم بقیه بچه ها موز بدی دست بچت و اینوسط به نظرم مهم اینه که زود متوجه اشتباهِ ناخودآگاهم شدم. 

میدونم الان یکی میاد مینویسه اون مادرم شاید متوجه اشتباهش نیست که باید بگم بله خب قطعا همینه چون اگر متوجه بود شاید آگاه بود که ممکنه بچه ی دیگه ای دلش بخواد. ولی بحث اینه چرا شما با بچه ی تقریبا ۷،۸ ساله که یعنی ۸ سال تجربه، یعنی ۸ سال بیشتر توو جمع بچه ها بودن، یعنی ۸ سال بیشتر آگاهی داشتن به دنیای بچه ها، یعنی ۸ سال بیشتر مادر بودن و فرزند داری اما نباید هنوز آگاه باشی و بشی؟! بحث اینه چرا تلاشی برای آگاهی و بهتر شدن نمیکنیم؟بحث اینه که چرا ما انقدر خودخواهانه و بی توجه به محیط و آدم های پیرامونمون زندگی میکنیم؟ چرا یه مادر با بچه ی ۸ ساله نباید بدونه وقتی بچش توو یه قدمیه بچه ی دیگه بلالشو میگیره روی هوا و گاز میزنه و یه بچه دیگم زل میزنه بهش ممکنه اون بچه دلش بخوادو پدر مادرش نتونن براش تهیه کنن؟ چرا یه مادر نباید بدونه که میتونه بچشو برای خوردن بلال از توو دهن یه بچه ی دیگه بکشه بیرون و ببره اونورتر؟ چرا یه مادر نباید اینارو بدونه وقتی خودشم بچه داره؟! واقعا چرا؟!...

 

فقط منم که این آهنگ حج آقا اندی! رو خیلی دوست دارم یا شماهام عین منید؟:|

ایشون رو میگم!

با تشکر از برادر اندرانیک مددیان ملقب به اندیِ خودمون:دی

 

نزدیک یک ماهه دلم آش رشته میخواد...البته نه هر آش رشته ای!... من کلا اگر چیزی دلم بخواد حتما اون چیز باید مزه ای که توی ذهنمه رو بده فلذا فقط خودم‌ میدونم چه مزه ای توو ذهنمه:/ حالا فارغ از مزه ی توی ذهن من، توو این ایستگاه های صلواتی هم هروقت چیزی میدادن امید داشتم آش باشه ولیکن در اکثر مواقع عدسی بود:|...خودمم این مدت درگیر بودم و فرصت نداشتم یانگوم بشم و از اونطرف هروقت میخواستم بپزم میدیدم یا سبزی آش نداریم، یا لوبیا خیس نخورده یا خلاصه حوصلش نیست!... حالا امروز که به حول و قوه ی الهی و دعای خیر پدر و مادر و همکاری خانواده ی آقای رجبی! آش پختم از صبح به طرز وحشتناکی معدم داره میجوشه و اصلا جرات نمیکنم برم سمتش و شما چه میدانید قل قل جوشیدن معده چیست؟!

کیو دیدید وسط مردادِ خرما پزون که خر تب میکنه توو این هوا، یه پاتیل آش پخته باشه اونم با عشق؟:|

ما را همه شب نمیبرد خواب...

خوشبختی نه به سن و سال است، نه به تعداد آدم های دور و اطراف، نه به میزان رسیدن آدمی به آرزوهایش و نه حتی به تعداد مال و اموالش... و این یک شعار نیست... یک شعار نیست چون دارم از پیش کسی می آیم که روزگار و سرنوشت با او خوب تا نکرد... تمام جوانی اش سوخت به پای آدمی که همراه نبود، با معرفت نبود و فقط بلد بود جوانی اش را بگیرد، سالها بی معرفتی، سالها بدی، سالها جفا دید از دست آدم ها و روزگار...حالا پیر شده، روزگار همچنان برای او نامرد است... نه سن و سال جوانی را دارد، نه آدم هایی دور و اطراف اش، نه مال و منالی... او اما با تنهایی خودش خوش است...اگر پای گذشته ی او بنشینی تا روزها گریه میکنی و برای بدبختیه از سر گذرانده اش دل ات خون میشود، اما وقتی به او نگاه میکنی او انگار خوشبخت ترین آدم روی زمین است چون دل اش شاد است... او حتی یک لباس مشکی هم ندارد... تمام لباس هایش رنگی است... هرروز که بیدار میشود لباس های رنگارنگ میپوشد، آهنگ شاد میگذارد و میرقصد... این تمام زندگی اوست. او هرروز همین کارها را فقط میکند. لباس های رنگارنگ میپوشد، آهنگ شاد میگذارد و میرقصد... او خوشبخت ترین آدمی ست که تا حالا دیده ام چون اصلا خودش را بدبخت نمیداند، چون در لحظه خوش است، چون از درون شاد است، چون مدام میگوید من خدا را دارم و او واقعا خدا را دارد!... او غم هیچ چیزی را نمیخورد، حتی غم تک تک نداشته هایش را که کم هم نیست...دنیا و گذشته و حال و آینده و غم به دسته ی عینکش هم نیست. او شاد زندگی میکند. عاشق خودش هست. هیچ چیز زیبایی در ظاهرش نمانده اما خودش را زیباترین میداند. او خودش را دوست دارد، او واقعا خوشبخت تر از همه بلد است زندگی کند.

 

میفهمیدم دارد میرود... من آنقدر هوشیار میخوابم که معمولا رفتن و آمدن همه را میفهمم...هنوز ۷ صبح نشده بود... بین خواب و بیداری بودم ولی میفهمیدم دارد کت شلوار میپوشد...او تمام روزهای مهم و قرارهای مهم را کت شلوار میپوشد... حتی میفهمیدم دارد مدارک اش را داخل کیف اش چک میکند... اما خواب بودم... میفهمیدم اما در خواب...دوباره خوابم برده بود که یهو پریدم... داشت با همان کت و شلوار تن اش پتو را رویم می انداخت و برود...اینکه مردی صبح قبل از رفتن اش روی زن اش پتو بندازد کار شاقی نیست اما خب من میدانم او روزهایی که قرار دارد چقدر فکرش مشغول است ... و وقتی چشمانم را باز کرده بودم اویی را میدیدم که داشت میگفت بخواب بخواب..‌.. من باید تو را در ۱۸ سالگی داشتم...باید تو را ده سال زودتر از ۲۸ سالگی ام که آمدی هم میداشتم...

راستش آمده بودم بنویسم عشق یک خیابان دو طرفه است...مثلا اگر پشیمان نشده بودم که واژه های دیگری بنویسم میخواستم بنویسم قبل از اینکه پتو را رویم بندازد چندباری در همان خواب و بیداری هی چشمانم را باز کرده بودم و گفته بودم یک چیزی بخور بعد برو ضعف نکنی...

حواسم‌ نبودو نفهمیدم

ناگهان دیدم عاشقت هستم

حواست نبودو نفهمیدی

در همان یکدم دل به تو بستم

 

نمیدانم چرا اما آیفونمان اینگونه است که وقتی زنگ واحدمان را میزنیم، صداهای داخل خانه را میشنویم، بدون اینکه هنوز کسی گوشیه آیفون را از داخل خانه برداشته باشد... البته اینهم از کشفیات خودم هست... مثلا روزهایی که بنایی داشتیم و زنگ آیفون را میزدم بلافاصله صدای جارو کردن یا دلر یا هرکار دیگری که داخل خانه میکردند را میشنیدم... البته که نه خیلی واضح و رسا... در حد یک ته صدای مبهم از داخل خانه... همسرم میگوید چون جای آیفون را تغییر داده ایم و گوشی درست سر جای خودش قرار نمیگیرد... حالا هرچه که هست امروز ظهر که پدر و پسر را به هم سپرده بودم و رفته بودم بیرون، وقتی برگشتم و زنگ آیفون را زدم، خب همسرم نمیشنید که در را باز کند... میدانستم صدای تلویزیون زیاد است و او دارد احتمالا بی بی سی نگاه میکند...اما من صدای پسرم را میشنیدم که متوجه زنگ آیفون شده بود و از روشن شدن تصویر آیفون فهمیده بود کسی دارد در میزند... چون خیلی وقت ها هم که من خودم متوجه زنگ نمیشوم از اینکه او میرود جلوی آیفون و من را صدا میکند تازه متوجه زنگ در میشوم... او هی میگفت بابا... بابا... لحن بابا گفتن اش اینگونه بود که یعنی بابا بیا... قشنگ تصورش میکردم که جلوی آیفون ایستاده و هی بابایش را صدا میزند و او نمی آید و او دارد تلاش میکند پدرش را متوجه کند... چیست این مادر بودن؟ واقعا چیست؟ یعنی پشت آیفون بند دلم پاره شده بود از اینکه بابایش را صدا میزد و او متوجه نمیشد تا جوابش را بدهد... یعنی جگرم کباب عالم بود برای بی جواب ماندن اش...