بیست و دوم فوریه

با توام
قاب عکس نارنجی
با توام
زرقبای پاییزی
در نگاهت حضور مولاناست
پا رکاب دو شمس تبریزی...

چندروز پیش که از تلویزیونمون داشت آهنگ تماشای شادمهر پخش میشد( تلویزیون ما خیلی باکلاسه چیزای خوب نشون میده!😎) من داشتم میگفتم که این آهنگ مهستی بوده که شادمهر از روش خونده!... این آهنگ رو من با صدای مهستی شنیده بودم قبلا... همسرم گفت نه شادمهر هیچوقت آهنگ کسی رو نمیخونه‌ ... گفتم چرا اینبار خونده!... گفت امکان نداره... گفتم میخوای بهت ثابت کنم؟ اصلا آقا شرط چی؟ خودم بلافاصله گفتم شرط سر یه تومن!... گفت باشه... همون طور که داشتم توو گوگل آهنگ مهستی رو دانلود میکردم عرضه هم میداشتم که اندفعه با من دیگه شرط بندی نکن چون میبازی و من تا مطمئن نباشم شرط نمیکنم و خلاصه سخن ها در وصف فضایل خودم میگفتم که اونم دانلود شد و آوردم و از شادی بشگن میزدم و سر به سرش میذاشتم که بفرما!... گفتم خب یه تومن منو بیا بالا همسر دلبندم!....خندید که تو که شرط بندی رو قبول نداشتی که، کی بود میگفت شرط بندی حرامه؟!... گفتم الانم نمیخوام به خاطر شرط بندی بگیرم که، اون حرامه، اینو تو به عنوان هدیه به من داری میدی و منم قبول میکنم و معامله با شوهر همه جورش حلاله!... در اینجور مواقع همسرم معمولا میخنده و میفرماید که چرچیل باید جلوی تو درس پس بده😎 دیگه منم خدا افریده دیگه عجیجم😎😜🙃... چندساعتی گذشت از اون ماجرا و ما رفته بودیم جایی، این آهنگ دوباره پخش شد و منم گفتم آره مهستی خونده و اون بنده خدا فرمود که نه این آهنگ شادمهره و با هوش مصنوعی انداختن روی صدای مهستی:|... حالا که دارم آهنگ مهستی رو گوش میدم الان، واقعا برام سواله که این آهنگ رو مهستی خونده یا واقعا با هوش مصنوعی درست کردن؟ ( اون یه تومنو من گرفتما:/ ) ولی واقعا برام سواله که مگه میشه که مهستی نخونده باشه؟ پس این صدای دلبر توو گوش من چی میگه؟ نگید که هوش مصنوعیه!

خوابم نمیبره، یعنی میبره ولی مورچه ها دارن منو میخورن و دلم میخواد دسته جمعی به قتل برسونمشون. کسی به من نگه وای چجوری دلت میادو وای من پامم رو مورچه نمیذارمو اینا ها!... نه من پیف پاف مخصوص خریدم و هرروزی که خونه نیستم خدمتشون میرسم:/ ولی گویا پیف پافم اثر نداره...از اینکه نمیدونم الان اون عزیز دلی که داره منو میکشه مورچه ست که داره منو میخوره یا یه حشره ی دیگه ست بیشتر کلافم. یعنی مورچه باشه حداقل خیالم راحته که خب مورچه داریم توو خونه! ولی فکر اینکه نکنه ساسی چیزی اومده باشه به شدت تن و بدنمو میلرزونه‌. چرا که ساس موجود به شدت کنه و روی مخیه‌.‌‌.. تقریبا با هیچی از بین نمیره... وقتی توو خونه ت پیدا بشه به سرعت برق و باد تکثیر میشه، جایی که میخوابی زندگی میکنه و خونِت رو میخوره‌ . و حالا خوردن خون هیچی! تمام ملافه ها رو به گند میکشه‌ توو تمام وسایل چوبی و چرمی میره و با هیچی کشته نمیشه‌. اگر بگم خونه ی قبلیمون با مشاهده ی اولین ساس که نمیدونستمم اسمش اونموقع ساسه، چه ها کشیدم و چقدر تلاش کردم برای از بین بردنشون الان متوجه میشید که من چقدر استرس دارم از پیدا شدن این حشره ی دلبند! در منزلمون. من خونه ی قبلیمون رو بالای ۲۰ بار سمپاشیه حسابی کردم. حتی از گازوئیل برای کشتن ساس استفاده کردم.اونقدر روتختی و ملافه و روبالشی شستم و انقدر خون دل ها از دست ساس خوردم و حتی چندروز چندروز وسایل چوبی رو میدادم همسرم ببره پارکینگ گازوییل بزنه که اصلا طاقت دیدن دوباره ی یک ساس رو ندارم. یعنی طوری چشم من ترسیده بود که به همسرم گفته بودم از خونه ی کسی میایم برای اینکه ممکنه خونه های ملت ساس داشته باشه و روی لباسمون چسبیده باشه و با خودمون آورده باشیم، لباساتو به محض دراوردن بنداز ماشین لباسشویی یا بیرون جلوی در بتکون:/... حتی مهمون میامد خونمون دیگه نمیذاشتم لباساشونو بندازن روی تخت، سریع پشت در آویزون میکردم که ساس وارد تختم نشه. خلاصه که از اونجایی که میدونم اگر ساس توو خونه ای باشه فاتحه ی آسایش رو باید خوند چون تا اینارو بکشی و بمیرن خودت از پا درومدی، فلذا از فکر اینکه الان نمیدونم اینکه دست و پام میخاره به خاطر خوردن مورچه هاست یا به خاطر پروانه هاست که از گونی های برنج میاد بیرون یا هم به خاطر حشره ی جدید الورودیه خب اعصابم خورده و خوابم نمیبره:/ البته الان میرم چراغ قوه میندازم و تا نفهمم کدومشونه ول کن نیستم‌.

یه چیز دیگه هم فکرمو مشوش کرده و باعث شده خوابم نبره اونم فکر به اینکه کاش همسرم این دستگاه قهوه ساز رو نمیخرید:/...  از ویژگی های بارزم اینه که به جای بقیه هم من عذاب وجدان میگیرم! مثلا یادمه بچه که بودم اونزمان که تقریبا کسی کامپیوتر نداشت پدرم رفت برای ما کامپیوتر خرید. خب اونزمان نه نت درست حسابی ای بود نه اصلا کامپیوتر مثل الان کارایی ای داشت برام و نه حتی خیلی بلد بودم، هروقت که یه مدت طولانی کسی ازش استفاده نمیکرد و پدرم میگفت استفاده نمیکنیدش؟ من به شدت با این جمله عذاب وجدان میگرفتم که چرا بابام اینهمه پول داده برای ما ولی ما استفاده نمیکنیم، حتی یه وقتایی جلوی بابام الکی میرفتم مینشستم پشت کامپیوتر بازی ای چیزی میاوردم یا آهنگی میذاشتم که بابام بدونه ما استفاده میکنیم و مثلا غصه نخوره‌( این بعد وجودیم رو کسی از واقعی ها نمیدونه و این چیزارو برای کسی تا حالا تعریف نکردم و خب دارم برای شماها از لایه های وجودیم میشکافم که بفهمید ۲۲ فوریه که بود و چه کرد و این صحبتا)... الانم همسرم گمونم یک ماهی میشه که رفته دستگاه اسپرسو ساز و کاپوچینوساز خریده و خب قهوه ی مورد علاقه ی من اسپرسو نیست. اون ته مزه ی تلخ و حالت سوختگیه اسپرسو رو دوست ندارم، قهوه مورد علاقه ی من ترکه اونم وقتی خودم دم میکنم با فوت و فن های خودم!... حالا درسته کاپوچینو دوست دارم ولی اونم باز با دستگاه و شیر خام دوست ندارم چون اسپرسو باز اون ته مزه ی سوختگی رو میده و با اینکه من از همسرم نخواستم که بخره ولی احساسم مثل همون کامپیوتره ست!...حالا درسته که اصلا برای همسرم مهم نیست، درسته به من نمیگه چرا با این دستگاه قهوه نمیخوری، درسته من نهایت برای رفع عذاب وجدان خودم اصلا میتونم بدم دستگاه رو ببره دفترش ولی از ویژگی های بارز دیگمم اینه که دلشو ندارم بهش بگم کاش نمیخریدی دستگاه به درد بخوری برای ما نیست و ببرش دفترت. حالا گمون نبرید من خیلی بی زبونم و از اون زن های مظلومما، خیر فرزندانم خیر، من برای خودم دیکتاتوری هستم که فقط باید باهام زندگی کرده باشید:/ ولی خب درسته که زبون دارم از این سر تا اوووون سر، ولی اهل توو ذوق زدن نیستم. یعنی میگم حالا که خریده پولشم داده با ذوق آورده خونه خب ذوقشو کور کنم که چی بشه؟ فلذا ذوقشو کور نمیکنم و به جاش بعضی روزها تووش قهوه درست میکنم و به زور طوری که متوجه نشه که دوست ندارم میدم میره پایین و شبشم چون قهوه خوردم خوابم نمیبره!

وقتی نشستی روی زمین و کمرت درد میکنه و از یه طرف خواهرزاده ت فیلم جامدادیش رو فرستاده و شونصدتا هم صدا فرستاده که خاله فیلما اومده؟ اگر اومده بگو و با ذوق داره توی جامدادیش رو نشون میده و میخوای برای اینکه دلش نشکنه همونقدر مثل خودش ذوق زده باشی برای جامدادیش و صدا بفرستی، بعد همون موقع همزمان پسرت هی دورت میدوئه و میگه دالی و تو باید مدام نگاش کنی و با خنده بگی دالی، بعد از اونور همزمان وقتی شوهرت روی مبل خوابیده و فیلم نگاه میکنه و بعد اینهمه سال باز طبق عادت هر شبه ش با ذوق داره داستان فیلمو توضیح میده تا تو جذب فیلم بشی و مثل خودش نگاه کنی و تو هیچوقت فیلم خارجی دوست نداشتی و هیچوقت هم جذب نشدی و صرفا برای اینکه دلش نشکنه هنگام توضیحاتش داری اونم نگاه میکنی و سر تکون میدی که یعنی چه داستان جذابی واقعا!!

اگه توو این بیرون کسی ندونه که تو عاشق پاییزی یا شایدم بدونه ولی براش بی اهمیت باشه ولی اینوسط یه خواهرزاده داشته باشی که برات عکس بفرسته از برگای پاییزی و بگه خاله چون میدونم پاییزو دوست داری برات فرستادم و پاییز مبارک؛ همونجاست که به این فکر میکنی که درسته دنیا قشنگ نیست ولی هنوز تووش امیدی هست برای زنده بودن‌ وقتی میبینی توو این دنیای برهوت هنوز کسی هست که تو رو به یاد داره...

برگ ریزونای پاییز کی چشم به رات نشسته؟

از جلو پات جمع میکنه برگای زرد و خسته؟

دوسش دارم پاییزو...خیلی زیاد، خیلی زیاد، خیلی زیاد... حالم با پاییز خوبه... کاش تموم نشه...

خیلی دختر دوست داشتم و دارم...یجورایی دختر داشتن آرزومه... اما الان که پسر دارم از طرفی هرروز دارم بیشتر از قبل عاشق پسر بچه ها میشم. احساس میکنم هر مادری واقعا یدونه پسر حقشه از این دنیا!... احساس میکنم پسرا محبتاشون عمیق تره، دلنشین تره... یعنی شاید دخترا خیلی شیرین زبون باشن و زبون بریزن و دل ببرن و اون شیرین زبونی رو پسرا نداشته باشن، اما در عوض پسرا عمیقن!... مهربونی هاشون، مراقبتاشون، تعصباشون... اصلا آدم دوست داره غش کنه براشون...بذارید از صحنه ای که امروز شاهدش بودم براتون بگم تا مثل من هزار بار غش و ضعف کنید و دلتون بره... رفته بودم یه شوی زنونه لباس بخرم... همون طور که مشغول دیدن رگال ها بودم، پای صندوق یه مادر و مادربزرگ و پسر بچه ی حدودا ۶، ۷ ساله ی تپلی میخواستن لباساشونو حساب کنن. پای صندوق بهشون گفته شده بود که قیمت چهارصد و خورده ای هست و مادره میگفت توو سایتشون دیده که سیصده... حدود ده دقیقه ای بود داشتن باهم سر این موضوع حرف میزدن... فروشنده اولش معمولی بود و میگفت مگه دیوونم بذارم سیصد وقتی خودم فلان قدر خریدم؟ ولی دیگه وسطاش یه کمی عصبی شده بود که جزو اخلاقیاتشه و همه میدونن و خلاصه داشتن همچنان سر قیمت بحث میکردن... منم خیلی بی تفاوت گوشام میشنید اما اهمیتی برام نداشت... اما نگاهم از جایی سمتشون برگشت که دیدم پسره رفت سمت میز فروشنده و به فروشنده یدفعه گفت: داری با مامان من اینجوری حرف میزنی؟ فروشنده هم در جواب بهش گفت اره دارم با مامان تو اینطوری حرف میزنم، به تو چه! ( نمیدونم از سر شوخی گفت یا جدی)... یهو پسره بهش گفت نامرد و بغضش گرفت و دویید رفت پشت مامانش و مانتوی مامانشو چسبید و لباشو برچید از بغض... یعنی بگم مردم برای دیدن همچین صحنه ای کمه.‌‌.. فروشنده هی قربون صدقش میرفت میگفت ببخشید اگه ناراحتت کردم.‌.. دلم میخواست برم بغلش کنم حسابی فشار بدم بگم آخ که قربونت برم من... یعنی مامانت تو رو داره غم نداره ها... 

گفتیم بریم خیابون سی تیر شام بخوریم... اونقدر گربه بود که گفتم بگیریم بریم یه جا دیگه بخوریم...خواستیم توو ماشین بخوریم دوباره پشیمون شدیم گفتیم بریم پارکی جایی... آزادی تقریبا به منطقه نزدیک بود گفتیم بریم رو چمنای دور میدون آزادی بشینیم. میدون آزادی برای ما تهرانی ها برخلاف اهالی شهرهای دیگه که تا میان تهران یه سر هم به میدون آزادی میزنن و عکس میگیرن، برای ما اینطوره که تقریبا میشه گفت اکثریت خود تهرانی ها فقط از دور میدونش بارها رد شدن و نرفتن داخلش و اطرافش!... مثل ما... از بچگی به تعداد موهای سرم میدون ازادی رو دیدم... ولی هیچوقت به جز یه بار دوران عقدمون که اونم روی چمنای دور دست آزادی نشسته بودیم، هیچوقت پیاده نشدم برم توو محوطه ش!...اما خب اینبار نزدیک بود به سی تیر و برای اینکه غذا یخ نکنه گفتیم بریم اینجا شام بخوریم...ماشینو اینور میدون پارک کردیم و من بچه بغل و با همسرم دست توو دست هم خواستیم بریم اونور میدون... یه کوچولو صبر کردیم وقتی دیگه تقریبا ماشینی نبود یعنی ماشینا با ما فاصله داشتن راه افتادیم که بریم اونور میدون. تمام ماشینای در حال اومدن سرعتشون اونقدری نبود فاصلشونم خیلی با ما زیاد بود. اما در کسری از ثانیه انگار زندگی تموم شد!... یه ماشین که نمیدونم چرا، احتمالا متوجه حضور ما نشده بود برخلاف انتظارمون پاشو گذاشته بود روی گاز و به طرز خیلی وحشتناکی نه میگرفت راست نه میگیرفت چپ و مستقیم داشت به ما میرسید... اونقدر همه چیز سریع و شوک آور بود که من هیچ واکنشی بدنم نمیتونست نشون بده، با بچه وسط میدون قفل شده بودم و فقط جیغ میزدم از ترس... همسرمم شوکه شده بود و حتی مطمئنم راننده هم، چون ماشینو به هیج سمتی نمیگرفت و شاید به فاصله ی یه قدم حتی کوتاه تر بود که ترمزش گرفت... تمام بدنم میلرزید... پسرم ترسیده بود...تا همین الان انگار بدنم از کار افتاده بود... یک لحظه نمیتونم از فکرش بیرون برم. اون لحظه فقط به بچم فکر میکردم که کاش میتونستم اینو یجوری نجات بدم...

تمام مدت دارم فکر میکنم به اینکه چقدر دنیا بی ارزشه چقدر عمر کوتاهه چقدر همه چیز یهویی تموم میشه...دارم فکر میکنم برای چه چیزها که غصه نخوردم، برای چه چیزها که نرنجیدم از روزگار، برای چه چیزها که حرص دنیا رو نخوردم و چقدر تمامش بی ارزش بود... یهویی تموم شدن خیلی وحشتناکه...

داشتیم حول و حوش ساعت ۱۲ شب از توی یه پارکی رد میشدیم، یه دختر و پسری توو بغل هم روی نیمکت نشسته بودن بدین شکل که دختره لش کرده بود توو بغل پسره و اونم با موهاش بازی میکرد. شب قبلشم توو یه پارک دیگه داشتیم پیاده روی میکردیم یه دختر و پسری دست انداخته بودن روی شونه های همو عین ما راه میرفتن و در حین راه رفتن لب هم میدادن!...

من یادمه زمان ما! انقدر همه چیز برای خودش قبح داشت که اگر دختر و پسری هم دوست بودن دوستی و کاراشونو مثل بوس و اینارو توو هزارتا سوراخ سمبه که کسی نبینه از اهالی محل انجام میدادن.‌ فارغ از اینکه من شخصا این چیزی که الان هست رو نه میپسندم نه موافقشم نه خوشم میاد و حتی حالمم بهم میخوره از اینکه جوونا بعضا هیچ چارچوبی براشون مهم نیست و حیا رو خوردن یه آبم روش، فارغ از اینکه اینو به معنای آزادی نمیدونم و معتقدم این دیگه بی بند و باریه نه آزادی، فارغ از اینکه این حجم از گستاخی و هنجار شکنی و بی پروایی و پرویی و بی بند و باری همیشه ازارم داده. من و نگاهم هیچ، خدایی همیشه فقط یه سوال ذهن منو درگیر کرده، اونم اینکه ننه باباهای اینا کجان؟ خدایی یه دخترِ پدر مادر دار ساعت ۱۲ شب توو بغل یه پسر چیکار میکنه؟ مادر و پدرش دقیقا کجان؟

چندوقت پیش یه کلیپی میدیدم که یه پسری میگفت توو یه مهمونی ای بودیم، من که ۳۵ سالمه، پسرم، خیلی سالا مجردی زندگی کردم؛ اما تا ساعت ۱۰ شب مادرم هزار بار زنگ زد که شبه شلوغه توو حال خودشون نیستن نگرانم برو خونه، میگفت ما دیگه ده و نیم رفتیم خونه اونوقت بودن دخترای دهه هشتادو هفتی، هشتاد و هشتی، هشتاد و چهاری که اونجا موندن و خوابیدن! پسره میگفت پدر مادرا خودتونو جمع کنید! این دیگه حجاب نیست بگید بچمون آزاد باشه، تتو نیست بگید ازاد باشه، این فرق میکنه...پدر مادرا محکم تر بگیرید!...

یه مگس اومده توی خونمون که یه طرف بالش کنده شده... اینو وقتی فهمیدم که پسرم اولش ازش ترسیده بود و اومده بود دنبالم توو آشپزخونه و دستمو گرفته بود کشونده بود و روی زمین رو نشون داده بود... روی زمین یه مگس بود که وقتی خواستم بپرونمش دیدم نمیپره...یه بال نداشت... مگسارو قطعا دوست ندارم ولی واقعا دلم براش میسوزه و نمیدونم دقیقا باید براش چیکار کنم... درسته که اگر توو شرایط عادی بود خودم با مگس کشی که نداریم میکشتمش ولی الان دلم برای مگسی که یه بال نداره و نمیتونه جایی بره واقعا میسوزه ... الان اومدم میبینم روی کوسن مبله و پسرم داره بوسش میکنه... میدونید یه صحنه هایی توو زندگی هست که وقتی میبینی امیدوار میشی به این دنیای پوچ و فانی... برای منم دیدن اینکه پسرم داره یه مگس بی بالو بوس میکنه هرچند قابل توصیف نیست حسم ولی اگر بخوام به واژه بکشم انگار جز زیبایی هیچی نمیبینی...

نوشتن از بعضی چیزها را دوست ندارم... یعنی آنقدر که خودم ناراحت شده ام دلم نمیخواهد دوباره با نوشتن اش برایم بازگو شود...امشب رفته بودم حرم شاه عبدالعظیم حسنی... من جاهای زیارتی را دوست دارم و گاهی واقعا نیاز پیدا میکنم بروم همچین جاهایی شده برای یکربع من باشم و خالق... بگذریم...وقتی خواستیم برویم سمت پارکینگ، همسرم با خریدها و بچه رفت و گفت تو از قسمت زنانه باید بیایی داخل!... این دومین بار است که من اشتباه میروم، سری قبل هم اشتباه کردم. اینبار هم به جای اینکه از قسمت زنانه بروم داخل، با مادرم اشتباهی تا انتهای بازار را رفتیم و رسیدیم اصلا به یک پارکینگ دیگری... کمر مادرم درد گرفته بود، کلی بازار را رفته بودیم و دوباره باید برمیگشتیم، موبایل همسرم خاموش شده بود و ما اصلا نمیدانستیم کدام پارکینگ باید برویم... خلاصه در حال بازگشت دوباره به مسیری که از آن نقطه از همسرم جدا شده بودیم، بودیم و بازار را برمیگشتیم که در راه دستفروش ها هم بودند و همان طور که رد میشدیم میدیدم که یک دختر و پسر جوان و محجبه ای کنار یک دستفروشی ایستاده بودند البته همراه با دو زن دیگر، که یکدفعه پسره صدایش رفت بالا و داد زد که اه بس کن دیگه تو هم هرچی میبینی خوشت میادو میخوای بگیری!... من از کنارش داشتم رد میشدم و عادت به زل زدن و سر برگرداندن به سمت مردم ندارم اما همان طور که از کنارشان رد میشدم اینها را هم میدیدم که چگونه دختره وسیله ای که دستش بود و اورده بود بالا تا به شوهرش نشان دهد که بخرد یا نه، در دستش مانده بود روی هوا، مات و مبهوت مانده بود... هیچی نمیگفت... عین یک تکه مجسمه متعجب و شوکه شده فقط به پسر نگاه میکرد... دوتا از زن هایی که همراهش بودند که میخورد خواهرهای پسره باشند شروع کردند به گفتن اینکه زشته، خجالت بکش... پسره با اخم و عصبانیت راهش را گرفت که برود، دوباره برگشت و داد زد که همین الان اسنپ میگیریم برمیگردیم خونه ... و خواهرش! دنبالش دویده بود که زشت است خجالت بکش چرا اینجوری میکنی... من رد شدم رفتم اما عمیقا ناراحت شدم برای دختری که عین مجسمه خشک اش زده بود... میدانید؟ در زندگی زناشویی از این روزهای مسخره اتفاق می افتد اما برای یک زن در شرایط مشابه قطعا بزرگ ترین درد ماجرا آنجاست که چرا جلوی بقیه؟!... وقتی داشتم برای همسرم تعریف میکردم و میگفتم که چقدر صحنه ی ناراحت کننده ای دیدم و کاش وقتی پول ندارد یا هرچه، قبلش در خانه با هم هماهنگ کنند که چه مقدار خرید کنند، همسرم میگفت نمیشود گفت آخر بعضی زن ها هم بی جنبه اند هرچه بهشان بگویی نخر و ندارم باز پسر را میگذارند در عمل انجام شده!

خیلی خب اصلا ما نمیدانیم چرا او عصبانی بود... ما نمیدانیم حق داشت یا نه... ما نمیدانیم و قضاوت هم نمیکنیم اما مثلا خانواده ات را اورده بودی گردش؟ انقدر زن بدبخت ات حرمت نداشت که جلوی بقیه دهانت را ببندی و رفتی خانه خودت را خالی کنی؟ این واقعا موضوعی ست که با حرف حل نشود؟ انقدر بلد نبودی در زندگی که قبل از بردن بیرون با زن ات هماهنگ کنی که انقدر در جیب هایت هست و بیشتر خرید نکند یا اصلا نکند؟! ‌‌... اگر از جاهای دیگر ناراحت بودی چرا برداشتی آنها را آوردی بیرون و زهرمارشان کردی؟...من هنوز قیافه ی شوکه شده و مات و مبهوت مانده ی دختره جلوی چشمم هست...راستش دلم میخواست یکی زیر گوش ات میخواباندم... راستش حالم ازت بهم خورد و اصلا دلم میخواهد قضاوتت کنم و بگویم خیلی گهی و حالم از تو و امثال تو بهم میخورد که هنوز بلد نیستید مشکلات و اختلافات زندگی مشترکتان را قورت بدهید و جلوی بقیه نرینید به همسرتان و عالم و ادم را مطلع نکنید از جیک و پوک زندگیتان... طفلک آن دختری که با وسیله ای که برداشته بود و روی هوا مانده بود عین مجسمه خشک شده بود... میدانم بعدش حتما گریه میکند... دلم میخواست بروم بغلش کنم بگویم عزیزدلم صبور باش در زندگی که گاهی چاره ای جز صبوری نیست...ان الله مع الصابرین...

من واقعا نمیدونم چرا بعضی از مادرای پسرا انتظار دارن عروس پسرشون رو همه جوره جمع و جور کنه! خیلی وقتا دیدم مثلا پسری خسیسه، پسری مشروب خوره، پسری رفیق بازه، پسری گشاده و کاری نیست، پسری کثافته و به خودش و سر و وضعش نمیرسه، پسری شبا دیر میره خونه، پسری پول جمع کن نیست و هدر بده ست، پسری به پدر مادرش خیلی سر نمیزنه و هزارتا چیز دیگه، همه رو انتظار دارن که عروس درست کرده باشه در طی سالهای زندگی مشترکش، انتظار دارن عروس پسره رو گرفته باشه توو مشتش و آدمش کنه و اگر نکرده باشه معتقدن عروسشون بی عرضه ی عالمه!... خب مادر عزیز؟ تو که عروستو بی عرضه ی عالم میدونی همون پسرت وقتی چشم باز کرده که اولین نفر تورو دیده، تو بزرگترین و پررنگ ترین نقش رو توو زندگی پسرت داشتی حتی پررنگ تر از پدرش، تو که از بچگی ذهن پسرتو، افکارشو، جهان بینیش رو با رفتارا و گفتارا و تربیتت شکل دادی، تو که الگوی رفتاری بچه ت بودی و اون اولین چیزارو و مهم ترین چیزا رو از رو دست تو نگاه کرده، تو نتونستی بچتو درست تربیت کنی، تو خودت نتونستی درستش کنی، خودت نتونستی جمعش کنی، خودت نتونستی توو نقش خودت کامل و جامع باشی که بچه ت پر از نقص وارد زندگی متاهلی میشه حالا انتظار داری یکی دیگه بیاد وسط بشه پیغمبر و پسرتو به راه راست هدایت کنه؟!...عجب!