نوشتن از بعضی چیزها را دوست ندارم... یعنی آنقدر که خودم ناراحت شده ام دلم نمیخواهد دوباره با نوشتن اش برایم بازگو شود...امشب رفته بودم حرم شاه عبدالعظیم حسنی... من جاهای زیارتی را دوست دارم و گاهی واقعا نیاز پیدا میکنم بروم همچین جاهایی شده برای یکربع من باشم و خالق... بگذریم...وقتی خواستیم برویم سمت پارکینگ، همسرم با خریدها و بچه رفت و گفت تو از قسمت زنانه باید بیایی داخل!... این دومین بار است که من اشتباه میروم، سری قبل هم اشتباه کردم. اینبار هم به جای اینکه از قسمت زنانه بروم داخل، با مادرم اشتباهی تا انتهای بازار را رفتیم و رسیدیم اصلا به یک پارکینگ دیگری... کمر مادرم درد گرفته بود، کلی بازار را رفته بودیم و دوباره باید برمیگشتیم، موبایل همسرم خاموش شده بود و ما اصلا نمیدانستیم کدام پارکینگ باید برویم... خلاصه در حال بازگشت دوباره به مسیری که از آن نقطه از همسرم جدا شده بودیم، بودیم و بازار را برمیگشتیم که در راه دستفروش ها هم بودند و همان طور که رد میشدیم میدیدم که یک دختر و پسر جوان و محجبه ای کنار یک دستفروشی ایستاده بودند البته همراه با دو زن دیگر، که یکدفعه پسره صدایش رفت بالا و داد زد که اه بس کن دیگه تو هم هرچی میبینی خوشت میادو میخوای بگیری!... من از کنارش داشتم رد میشدم و عادت به زل زدن و سر برگرداندن به سمت مردم ندارم اما همان طور که از کنارشان رد میشدم اینها را هم میدیدم که چگونه دختره وسیله ای که دستش بود و اورده بود بالا تا به شوهرش نشان دهد که بخرد یا نه، در دستش مانده بود روی هوا، مات و مبهوت مانده بود... هیچی نمیگفت... عین یک تکه مجسمه متعجب و شوکه شده فقط به پسر نگاه میکرد... دوتا از زن هایی که همراهش بودند که میخورد خواهرهای پسره باشند شروع کردند به گفتن اینکه زشته، خجالت بکش... پسره با اخم و عصبانیت راهش را گرفت که برود، دوباره برگشت و داد زد که همین الان اسنپ میگیریم برمیگردیم خونه ... و خواهرش! دنبالش دویده بود که زشت است خجالت بکش چرا اینجوری میکنی... من رد شدم رفتم اما عمیقا ناراحت شدم برای دختری که عین مجسمه خشک اش زده بود... میدانید؟ در زندگی زناشویی از این روزهای مسخره اتفاق می افتد اما برای یک زن در شرایط مشابه قطعا بزرگ ترین درد ماجرا آنجاست که چرا جلوی بقیه؟!... وقتی داشتم برای همسرم تعریف میکردم و میگفتم که چقدر صحنه ی ناراحت کننده ای دیدم و کاش وقتی پول ندارد یا هرچه، قبلش در خانه با هم هماهنگ کنند که چه مقدار خرید کنند، همسرم میگفت نمیشود گفت آخر بعضی زن ها هم بی جنبه اند هرچه بهشان بگویی نخر و ندارم باز پسر را میگذارند در عمل انجام شده!
خیلی خب اصلا ما نمیدانیم چرا او عصبانی بود... ما نمیدانیم حق داشت یا نه... ما نمیدانیم و قضاوت هم نمیکنیم اما مثلا خانواده ات را اورده بودی گردش؟ انقدر زن بدبخت ات حرمت نداشت که جلوی بقیه دهانت را ببندی و رفتی خانه خودت را خالی کنی؟ این واقعا موضوعی ست که با حرف حل نشود؟ انقدر بلد نبودی در زندگی که قبل از بردن بیرون با زن ات هماهنگ کنی که انقدر در جیب هایت هست و بیشتر خرید نکند یا اصلا نکند؟! ... اگر از جاهای دیگر ناراحت بودی چرا برداشتی آنها را آوردی بیرون و زهرمارشان کردی؟...من هنوز قیافه ی شوکه شده و مات و مبهوت مانده ی دختره جلوی چشمم هست...راستش دلم میخواست یکی زیر گوش ات میخواباندم... راستش حالم ازت بهم خورد و اصلا دلم میخواهد قضاوتت کنم و بگویم خیلی گهی و حالم از تو و امثال تو بهم میخورد که هنوز بلد نیستید مشکلات و اختلافات زندگی مشترکتان را قورت بدهید و جلوی بقیه نرینید به همسرتان و عالم و ادم را مطلع نکنید از جیک و پوک زندگیتان... طفلک آن دختری که با وسیله ای که برداشته بود و روی هوا مانده بود عین مجسمه خشک شده بود... میدانم بعدش حتما گریه میکند... دلم میخواست بروم بغلش کنم بگویم عزیزدلم صبور باش در زندگی که گاهی چاره ای جز صبوری نیست...ان الله مع الصابرین...
آنکه از جان دوستتر میدارمش
با زبان تلخ میآزارمش
گر چه او خود زین ستم دلخونتر است
رنج او از رنج من افزونتر است
«ابتهاج»