بیست و دوم فوریه

با توام
قاب عکس نارنجی
با توام
زرقبای پاییزی
در نگاهت حضور مولاناست
پا رکاب دو شمس تبریزی...

اگر میتونید پدر و مادر بشید و نمیشید باید یه اعترافی کنم شاید دلتون خواست موجودی رو به این دنیا بیارید، از حس پدر بودن خبری ندارم، ولی مادر بودن درسته که خیلی سخته، درسته که توو ۲۴ ساعت واقعا یه جاهایی کم میاری مخصوصا اگر بچه یا بچه هات شیطون باشن، درسته که دیگه مال خودت نیستی و وقت آزاد نداری اما یه چیزایی هم هست توو این دنیا که فقط باید مامان یا بابا باشی تا بچشی... یه لذت هایی که هیچ جا و هیچوقت نمیتونی تجربه کنی جز با مامان بودن یا با بابا بودن... مثلا چجوری میشه توصیف کرد که وقتی چراغارو خاموش کردید تا بخوابید و دست انداختی دور پسرت و هی داری قربون صدقه ش میری و اونم مثل یه گربه ی ملوس و ننر لبخند میزنه و با چشمای تیله ایش داره نگاهت میکنه بعد یدفعه دستشو میندازه دور گردنتو خودشو بیشتر توو بغلت جا میکنه یعنی چی...چجوری میشه این لحظه رو توصیف کرد که تو مامانشی و وقتی میاد بغلت یعنی دیگه انگار دنیا مال توئه...

رسیدن به آرزوها قشنگه ولی گاهی نرسیدن قشنگ تره... یعنی اون انتظار و دل بستن به شدن گاهی اونقدر قشنگ تره که همون لحظه نمیفهمی و بعدا که به آرزوت رسیدی میبینی هیچی اونور آرزوت نبود اما لااقل قبلش یه انتظار شیرین بود، یه رویای دلچسب بود که فکر میکردی اگه بشه چه ها که نمیشه... ولی وقتی میشه میبینی خیلی چیزی نشد!

من نگهداری از سگ رو توو خونه دوست ندارم. اول اینکه علیرغم اینکه سگ رو خیلی دوست دارم اما میترسم. دوم اینکه در اعتقادات دینی من خب سگ نجسه هرچند نگهدارنده های سگ این واژه رو برابر با فحش ناموسی میدونن ولی فارغ از اینکه خالق سگ کس دیگه ای بوده و خالقش نجس کرده بدنش رو و نمیدونم و نمیفهمم چرا به خالق و خلقت این موجود هم نمیخوان احترام بذارن که خب خدا خودش نجس کرده‌ بنا به دلایل بسیار علمی که الان ثابت شده ست. میگن سگ منتقل کننده ی بیماری های بسیاریه که برای انسان مضره و به خاطر همین دلایل علمی که الان ثابت شده ست یحتمل خداوند هم به این دلیل بدن سگ رو نجس کرده برای انسان. گرچه من به اعتقادات همه سعی میکنم احترام بذارم و جلوی کسی که سگ داره هیچوقت نمیگم سگ نجسه و صرفا به اینکه میترسم بسنده میکنم. دلیل سومم هم اینه که نگهداری از حیوون توو خونه های فعلی رو یجور توهین به خالق میدونم که حیوانات رو خلق کرده تا در طبیعتی جدا از ما انسان های دوپا زیست کنن و اوردنشون توی خونه از نظر من یجورایی ظلمه در حق اون حیوون. مخصوصا وقتی که میبینم توو پارک ها همه غلاده بستن و با یه طناب سگ رو نگه داشتن و حیوون حتی نمیتونه ازادانه یکساعت بپره بدوئه... حالا اینوسط یه چیزی هم خیلی زجرم میده اونم کسانی هستن که سگ دارن ولی طاقت حیوون رو ندارن و باهاش بد حرف میزنن!... سوالم واقعا اینه پسری که اونروز در خطاب به واق واق سگش داد زد سر حیوون که خفه میشیا ... و حیوون از ترسش رفت پشت یکی دیگه الان واقعا چرا این حیوون رو اوردی نگهداری میکنی خب؟ تو که طاقت نداری تو که اعصاب نداری تو که حال و حوصله نداری چرا نمیشینی نون و ماستتو بخوری و بذاری اون حیوونم توو طبیعت خودش باشه یا نه دست کم یکی دیگه بخرتش برداره ببرتش خونه ش!

نان سحر عزیزم سلام... راستش من خیلی اهل مقدمه چینی نیستم و یکراست میخواهم بروم سر اصل مطلب. واقعیت این است که من نمیدانم اولین بار برندی به نام نان سحر را چه کسی ایجاد کرد، راستش را بخواهی حوصله ی سرچ اش را هم ندارم که ببینم مثلا مدیرت چه کسی ست. حتی نمیدانم چندتا قناد داری ولی آمدم که بگویم تو خیلی کثافتی!... یعنی خیلی ها... تو آنقدر به طرز عجیبی خوبی، آنقدر تک تک محصولاتت در خوشمزگی و کیفیت عالی ست، آنقدر تنوع داری که گاهی دوست دارم از نزدیک قناد اعظمتان را ببینم و بهش بگویم آخر یک آدم چقدر میتواند ابداع کننده باشد و اینهمه تنوع عجیب و غریب و فوق خوشمزه ایجاد کند؟ اصلا تو کیستی و اصلا تر چنین خوب چرایی؟... نان سحر عزیزم من تو را خیلی دوست دارم و هر محصول ات را که میخورم دلم‌ میخواهد از شدت خوشمزگی و کیفیت بزنم لهت کنم. آخر مگر میشود یک برند انقدر خوب باشد؟ انقدر همه چیزش به طرز عجیبی خوشمزه باشد؟ انقدر در کیفیت درجه یک باشد؟ اصلا تو چطور میتوانی انقدر از شدت خوبی کثافت و لعنتی باشی؟ امشب یکی از آن هزار محصول متنوع ات را خوردم که اسمش را هم نمیدانستم‌ در واقع وقتی همسرم با یک جعبه نارنجی که از دور داد میزد متعلق به نان سحر است وارد ماشین شد و در جعبه را باز کردم، جلویم چیزی شبیه ناپلئونی بود اما به شکل دیگری. یک گل تقریبا بزرگ بود که به شکل کیک سابله وسط اش خامه گذاشته بودند اما خامه ی مابین هم مزه ی هر خامه ای نبود!... همسرم هنگام خرید اسم این محصول ات را ندیده بود اما فتبارک الله احسن الخالقین بر آن قنادی که نان سحر دارد، آنقدر تمام مزه ها را خوب کنار هم قرار داده بود که بی اینکه اسم محصول را بدانی از مزه ها به راحتی میتوانستی به یک مزه ی دوست داشتنی از یک شکلات معروف برسی، بله کیک اسنیکرز جلویم بود. جلوی منی که اسنیکرز عشق اول و آخرم هست:/ البته در اینکه من اسنیکرز خور قهاری هستم و تمام جوامع بشری میدانند که شکلات مورد علاقه ام هست هم بی تاثیر نبود در اینکه بعد از اولین گاز بفهمم اینی که جلویم هست مزه ی اسنیکرز میدهد. آخ امان از شدت دلبر بودنش... اصلا اصلا نگویم...نان سحر واقعا حرف نداری، واقعا خوبی، واقعا دوستت دارم، واقعا لامصبی عوضی:/

میخواستم پوشک اش کنم. تا آمدم بنشینم روی زمین، کمرم خورد به لبه ی تیز میز تلویزیون... همین طور که ناخودآگاه با خودم میگفتم آخ کمرم، یکدفعه دیدم همان طور که روی زمین دراز کشیده با دست اش هوا را دارد میزند و با اخم میگوید: اَخ، اَخ، تیویزونِ بَت، چرا ماما زَتی...و همچنان در هوا به سمت تلویزیون بد و اَخی کتک هایش را حواله میکرد...

آیا میدانستید دوغ آبعلی از محصولات زمزم است؟! والا من که نمیدانستم. این را وقتی چندروز پیش رفته بودم کارخانه ی زمزم و در کمال ناباوری که همیشه گمان میکردم زمزم فقط دوتا محصول دارد بنام های نوشابه ی مشکی و زرد:/ متوجه شدم که خیر گویا زمزم از آن دوران بچگی ام که همیشه کارخانه اش را در ازادی میدیدم بیکار ننشسته و تا چشم کار میکرد انواع و اقسام نوشابه های انرژی زا و رنگی پنگی و کلی ابمیوه های مختلف در طعم و رنگ های جذاب و دلبر تولید کرده است و خب وقتی با دوغ آبعلی که از کارخانه زمزم خریده بودم به خانه آمدم باز گمان کردم شاید فقط میفروشد و تولید کننده نیست اما روی دوغ آبعلی را خواندم نوشته بود تولیدی زمزم. کارخانه ی زمزم گرگان:|

یادم هست حوالی آزادی کارخانه های شیک و آدامس خروس هم بود. کنار کارخانه ی آدامس خروس یک ایستگاه اتوبوس بود که وقتی پیاده میشدی بوی به شدت دلچسب آدامس خروس به مشامت میخورد. زمزم که هنوز همانجاست ولی از سرگذشت آدامس شیک و خروس نشان خبری ندارم که اصلا هستند و فعالیت میکنند یا نه و هرچه هست چیزی نیست جز یک مشت خاطرات بچگی!

 با یک اقایی که متخصص و کارشناس و تعمیرکار یخچال بود صحبت میکردم میگفت فوق لیسانس حقوق است و چندبار هم ازمون وکالت داده ولی انقدر سخت بوده که قبول نشده است و وقتی میگفتم خب باید خیلی بخوانید میگفت نمیرسم چون سرکارم!... بعدش به این فکر میکردم که خب راست میگوید. اگر کارش را ول کند بخواهد حداقل یکسال بکوب درس بخواند خب خرج زن و بچه را چه کسی بدهد؟ از طرفی به این فکر میکردم که واقعا کاش طرحی قانونی چیزی تصویب میشد که این رشته هایی که نیاز به ازمون دارد مثل وکالت و مهندسی و غیره، یک فرصت تحصیلی یکساله به هر فردی که فارغ التحصیل میشد میدادند، بدین صورت که یکسال دولت حقوق واریز میکرد برای آن فرد تا او هم با خیال راحت میتوانست برای ازمون درس بخواند، اگر قبول نمیشد آن پول را یکجوری حالا باید پس میداد و برمیگرداند اگر هم قبول میشد که هیچ. و یا هرکس شاغل بود در این شرایط میتوانست یکسال مرخصی با حقوق بگیرد... واقعا از دیدن جوان هایی که اینگونه بین فشارها میمانند دلم میگیرد.

آدم ها را در رودربایستی قرار ندهید، واقعا این کار درست و زیبا نیست!

زنگ زدم به شخصی تا دعوتش کنم. ایشان همسن مادر من است و تمام فرزندانش ازدواج کرده اند. یعنی مستقل اند و جدای از او محسوب میشوند. یکدفعه پشت تلفن گفت به فلان دخترمم گفته ای؟ شمارش را داری یا بهت بدهم؟... من اصلا نمیخواستم دخترش را دعوت کنم.. آنقدر در رودربایستی ماندم که گفتم نه هنوز ولی میزنم و خب مجبور شدم بزنم. شاید بگویید باید رک بگویی نمیخواهم او را دعوت کنم‌. باید بگویم که در یکسری از موارد مخصوصا در معاشرت های فامیلی نمیشود خیلی رک بود چرا که گاهی منجر به جنگ های دو هزار ساله و دلخوری و داستان ها میشود!

 

توئیتی میخواندم که خانمی نوشته بود که همسرش اهل بروز احساساتش نیست اما روز زایمانش وقتی جلوی پرستارها او را بوسیده همین کار او برای او خیلی ارزشمند بوده است‌. کامنت ها را میخواندم... نگویم... همه ناراحت، همه شاکی؛ همه از این نوشته بودند که همسر من دریغ از یک گل/ دریغ از یک بوسه و کامنت های مشابه...چرا واقعا؟ چرا ما اینگونه ایم؟ چرا انتظارات و توقعاتمان از شریک زندگی مان بر اساس مقایسه او با دیگران است؟ چرا به خود او و خودمان نگاه نمیکنیم بعد اگر انتظاری داریم مطرح کنیم؟... حرفم را ساده تر بگویم... مثلا گاهی ما با همه وجود دلمان میخواست همسرمان در آن لحظه بیاید مارا ببوسد، این فرق دارد با اینکه این مسئله برای ما فی نفسه مهم نیست اما زمانی مهم میشود که میبینیم عه بقیه بوسیده اند! پس چرا او نکرد؟!...قبول ندارم که همه ی مردها شبیه هم اند. قبول ندارم جوک های از این دست را که خدا یکی را ساخته و بقیه را کپی پیست کرده است یا همه سر و ته یک کرباسند!... هر مردی ویژگی های خودش را دارد. هر مردی قلق های خودش را دارد. هر مردی تیپ شخصیتی خودش را دارد. هر مردی مدل خودش است. مثلا آیا پدر من شبیه همسر من است؟ آیا همسر من شبیه پدر یا برادرش هست؟ اصلا...طرز تفکرات، جهان بینی، ادبیات، منش، خلق و خو، همه و همه فرق دارد.

شخصا با تمام نواقصم در زندگی زناشویی اما هیچوقت دنبال مقایسه نبودم. مثلا شخصا هیچوقت ناراحت نشدم وقتی بعد از زایمانم در آسانسور منو بچه را آورده بودند و مادر و همسرم آنقدر غرق بچه بودند که من گمان کردم آنها در آسانسور نیستند چون داشتم حرف میزدم ولی غرق شدگان پاسخی نمیدادند!... حتی خودم هم بهشان میخندیدم که میبینم مرا فراموش کردید! و کاملا ذوقشان از دیدن بچه را درک میکردم. حالا همسرم مثلا اول مرا ببوسد یا بچه را چه فرقی میکرد؟ چه بسا که اصلا یادم نمی آید او چه کرد. بچه هم بچه ی من است دیگر. تازه دیدن عشق پدر به فرزند برای مادر از شیرین ترین لحظات است و هیچ مادر نرمالی به فرزندش حسادت نمیکند که برعکس میمیرد از خوشی وقتی میبیند پدر آنقدر غرق فرزندشان شده است. شخصا به گل نگرفته ی او در آن روز فکر نکردم، چون مدل او قرار نیست و نبود شبیه مدل بقیه باشد، او خیلی از روزهای زندگی مان را گل گرفته است و حالا آنروز نمیدانسته یا میدانسته که مضر است و نگرفته. خب چه اتفاق مهمی واقعا رخ داده است؟ حالا گل نیاورده به جایش شیرینی آورده، اصلا هیچی نیاورده، مگر منه مادر برای تشکر شوهرم از خودم فرزندی را به این دنیا آوردم؟ اصلا چرا او باید از من تشکر کند؟ اینوسط چه کسی از او تشکر کند که نه ماه در کار خانه کمک کرد، از این سر شهر به آن سر شهر هربار برای دکتر بردن رفت و آمد، هزینه ها را بی هیچ منتی داد، هرچه هوس کردی برایت خرید، تا بند کفش هایت را میبست، جوراب هایت را او به پایت میکرد، هروقت از هرچه استرس گرفتی سعی کرد ارام ات کند و خودش را از وسط کارش به تو رساند، بارها وسط دردهایت گفت الهی قربونت برم که نمیدونم چیکار کنم و همین یعنی او همه کاری کرد به اندازه ی خودش.

بگردید در مدل همسر خودتان...او مانند خیلی ها خیلی کارها را نکرده اما اگر بگردید آن لالوها او کارهایی هم کرده است که برای یک عمر دلخوشی کافی باشد به شرطی که کسی بخواهد ببیند و بفهمد!...مثلا خودم همین که یادم می آید فردای زایمان وقتی همسرم داشت برایم آبمیوه میریخت و همان موقع هم بچه گریه میکرد و شیر میخواست و میخواستم شیر بدهم اما آمد جلو دستم را گرفت که به زور اول آبمیوه را به خوردم بدهد و مادر همسرم که میگفت بگذار به بچه شیر بدهد( فکر کردند همسرم متوجه بچه نشده برای همان خواستند یاداوری کنند که بچه شیر میخواهد)  و همسرم که میگفت خودش مهم تر است رنگ به صورتش نمانده، زنم واجب تر است، و همین یعنی او با مدل خودش سبد سبد گل آورد برایم...

پیجی را دنبال میکنم که جینگول جات میفروشد. خوشم می آید از پیج اش. خیلی وقت ها سفارشات او متعلق به آقایانی ست که کامنت گذاشته اند که مثلا لطفا یک بسته برای خانومم بچینید تا فلان قیمت، فقط رنگ اش آبی باشد/ صورتی باشد/ یا بنفش باشد چون مثلا خانمم عاشق رنگ بنفش است!...فروشنده هم یک جعبه از جینگول جات مثلا بنفش رنگ مثل رژ لب و کرم و آبرسان و ساعت رنگی و این چیزها میچیند. خب جالب اینجاست که همسر من اصلا این مدل پیج ها برایش جذابیتی ندارد و دنبال نمیکند و اهل خرید اینترنتی نیست که اصلا بخواهد ببیند و از این کارها کند. مدل او اما اینگونه است که مثلا وقتی برویم برایش چیزی بخریم، کلی اصرار میکند حالا که او برای خودش چیزی خریده برای منم حتما یک چیزی بخرد و این مهربانی اش برای من برابری میکند با بسته هایی که خیلی از آقایان بلدند سفارش بدهند و او بلد نیست و اصلا اهل این کارها نیست!... مثلا شاید خنده دار باشد بگویم او اولین ولنتاین برای من یکسری ابزار الات آورده بود تا با خودم به خانه ببرم و داشته باشم! یا سال بعد که زیر یک سقف بودیم نه اهل خرس قرمز است نه اهل جعبه درست کردن و جینگول جات، او یک کیلو شکلات نارگیلی خریده بود و همان طور داخل مشمای دسته دار زیر میز قایم کرده بود با دویست هزار تومان پول در پاکتی که رویش نوشته بود همسر عزیزم دوستت دارم:دی( اینها را که دارم مینویسم هم خندم میگیرد هم حالتی مثل بغض بهم دست میدهد)... بابا لامصبای بی دین! همسرانتان را دوست داشته باشید دیگر...هر مدلی که هستند:( کارهای خوب آنها را ببینید دیگر:(... باور کنید بقیه ای که شما میبینید تخم دو زرده ندارند و بهتر از مال شما نیستند. اه انقدر بد نباشید دیگر:(، خوبی ها را بکشید بیرون و ببینید و بُلد کنید و زندگیتان را بکنید مسخره ها:(

وقتی که مادر میشید خودتون رو آماده کنید که علاوه بر مادر فرزندتون بودن مادر یسری چیزای دیگم باشید!... مثلا من الان همین طور که دارم پراشکی هارو سرخ میکنم و از اونورم کوکو سیب زمینی فوت میکنم و تیکه میکنم و میذارم دهن پسرم، علاوه بر پسرم، مادر اسبشم که روش میشینه هم هستم!... و باید دهن اونم کوکو سیب زمینی بذارم، آب بهش بدم و حتی گهگاهی نازشم کنم. یعنی پسرم اسبشم آورده من به فرزندی قبولش کنم و هر چندثانیه یه بار اشاره میکنه که به اسبشم توجه کنم و از دادن کوکو سیب زمینی و آب به اسبش غافل نشم. حتی تلویزیونم که داره اسب نشون میده به اسبش میگه اسبی بیبین! و صورت اسبش رو میگیره سمت تلویزیون تا دوستاش رو ببینه. خب اینجوری که بوش میاد احتمالا من مامان اونام هستم!