بیست و دوم فوریه

با توام
قاب عکس نارنجی
با توام
زرقبای پاییزی
در نگاهت حضور مولاناست
پا رکاب دو شمس تبریزی...

گفتیم بریم خیابون سی تیر شام بخوریم... اونقدر گربه بود که گفتم بگیریم بریم یه جا دیگه بخوریم...خواستیم توو ماشین بخوریم دوباره پشیمون شدیم گفتیم بریم پارکی جایی... آزادی تقریبا به منطقه نزدیک بود گفتیم بریم رو چمنای دور میدون آزادی بشینیم. میدون آزادی برای ما تهرانی ها برخلاف اهالی شهرهای دیگه که تا میان تهران یه سر هم به میدون آزادی میزنن و عکس میگیرن، برای ما اینطوره که تقریبا میشه گفت اکثریت خود تهرانی ها فقط از دور میدونش بارها رد شدن و نرفتن داخلش و اطرافش!... مثل ما... از بچگی به تعداد موهای سرم میدون ازادی رو دیدم... ولی هیچوقت به جز یه بار دوران عقدمون که اونم روی چمنای دور دست آزادی نشسته بودیم، هیچوقت پیاده نشدم برم توو محوطه ش!...اما خب اینبار نزدیک بود به سی تیر و برای اینکه غذا یخ نکنه گفتیم بریم اینجا شام بخوریم...ماشینو اینور میدون پارک کردیم و من بچه بغل و با همسرم دست توو دست هم خواستیم بریم اونور میدون... یه کوچولو صبر کردیم وقتی دیگه تقریبا ماشینی نبود یعنی ماشینا با ما فاصله داشتن راه افتادیم که بریم اونور میدون. تمام ماشینای در حال اومدن سرعتشون اونقدری نبود فاصلشونم خیلی با ما زیاد بود. اما در کسری از ثانیه انگار زندگی تموم شد!... یه ماشین که نمیدونم چرا، احتمالا متوجه حضور ما نشده بود برخلاف انتظارمون پاشو گذاشته بود روی گاز و به طرز خیلی وحشتناکی نه میگرفت راست نه میگیرفت چپ و مستقیم داشت به ما میرسید... اونقدر همه چیز سریع و شوک آور بود که من هیچ واکنشی بدنم نمیتونست نشون بده، با بچه وسط میدون قفل شده بودم و فقط جیغ میزدم از ترس... همسرمم شوکه شده بود و حتی مطمئنم راننده هم، چون ماشینو به هیج سمتی نمیگرفت و شاید به فاصله ی یه قدم حتی کوتاه تر بود که ترمزش گرفت... تمام بدنم میلرزید... پسرم ترسیده بود...تا همین الان انگار بدنم از کار افتاده بود... یک لحظه نمیتونم از فکرش بیرون برم. اون لحظه فقط به بچم فکر میکردم که کاش میتونستم اینو یجوری نجات بدم...

تمام مدت دارم فکر میکنم به اینکه چقدر دنیا بی ارزشه چقدر عمر کوتاهه چقدر همه چیز یهویی تموم میشه...دارم فکر میکنم برای چه چیزها که غصه نخوردم، برای چه چیزها که نرنجیدم از روزگار، برای چه چیزها که حرص دنیا رو نخوردم و چقدر تمامش بی ارزش بود... یهویی تموم شدن خیلی وحشتناکه...

نظرات (۴)

خدا رحم کرده واقعاً. ولی دارم فکر می‌کنم چقدر جون آدما الکی ممکنه بره به‌خاطر نبودن قانون. یعنی چرا باید یه چراغ نباشه اونجا که آدما با خیال راحت رد بشن و نخوان نگاه کنن که آیا ماشین میاد یا نمیاد. حتی در مورد میدون آزادی که میتونن یه زیرگذر هم بسازن. 

پاسخ:
زیر گذر داره ولی توو شبا میبندن:/

 سلام:)

از اینکه حالتون خوبه خدارو شکر میکنم این اتفاق برای منم افتاده بوده اما الان که این متن شما رو خوندم یادم اومد که دقیقا اون لحظه همین احساسات شما رو داشتم وبه همین چیزا فکر کردم ودقیقا اون لحظه عمق ناتوانی ادم نسبت به مرگ چشیده میشه و میگی چقدر دنیا زود گذره وچقدر همه چیز بی ارزشه ولی یه مدت که میگذره اینا رو یادمون میره وباز میشیم همون کسی که بخاطر چیزای کوچیک غصه خورده وناراحت شده وگله کرده و...

 

 

 

پاسخ:
سلام
ممنونم
دقیقا همین طوره انسان فراموشکاره...

من هم یکبار فرمان ماشین از دستم خارج شد و حس مشابهی رو تجربه کردم.

نکته جالب اینجاست که هر آدمی بالاخره یکی دوتا از این جنس تجربه ها داره در زندگی‌ش، اما بعد از شوک اولیه و بعد چند روز باز برمیگرده به همون روتین سابق ...

پاسخ:
دقیقا همین طوره

الهی شکر برای سلامتی تون ❤❤

صدقه بدین و اگر تونستی یه چیزی قربونی بدین برای سلامتی تون  ❤

 

 

 

+

من بچه بودم یکبار با پدر خدا بیامرزم،  رفتیم آزادی ولی بهمون اجازه ندادند بریم قسمت داخلی بالای میدان ولی داخل قسمت پایین میدان رو  همون بچگی رفتم و دیدم.

پاسخ:
سلام عزیزم ممنونم
من جز دور میدون هیچوقت توو محوطه و داخلش نرفته بودم...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">