روسری را پیش من بالا و پایین کم ببر
آنقدرها هم که میگویند ، مومن نیستم
احساس میکنم همه چیز مسخره بازی شده واقعا! میگی آقا این صندل چند؟ صندل ۲۹۹ تومن! صندل سیصد تومن آخه؟ مگه چی داره که سیصد تومن؟ یه دمپایی پلاستیکیه روش با کمی کاموا ریش ریش دادید دیگه. میگی خانوم مانتوی فلان چند؟ یه پارچه ی ساده یه مدل ساده یهو مینویسه ۵۹۸ تومن. واقعا ۶۰۰ برای همچین چیزی؟ چقدر پول بی ارزش شده، چقدر همه چیز مسخره بازی شده، چقدر گند گرونی درومده دیگه. اینوسطم که ماشالا عده ای میگن بدوش بدوشه بذار مام بدوشیم مردم رو کی به کیه!
هلاک اینم فقط که برای گول زدن ذهن مردم قیمتارو رُند نمیکنن. ۲۹۹ توو حلقم!
امروز از آن روزهایی بود که اصلا حالم خوب نبود، جسمی که دقیقا چندروز است خسته ام آنقدر خسته و نیازمند به خوابی عمیق که سه روز بود موهایم را شانه نزده بودم، دیده بودم بلوز تنم سوراخ شده اما حالی برای عوض کردن اش نداشتم و حتی اگر وسط یک زندگی متاهلی نبودم ظرف ها را هم نمیشستم غذایی هم نمیپختم، حوصله هیچ کاری نداشتم و فقط دلم میخواست هرساعتی که پسرم میخوابد منم بخوابم که خب آنهم خیلی شدنی نیست. روحی هم امروز آنقدر به مسئله ای که تمام دغدغه ام هست فکر کرده بودم از اینکه چرا انقدر به بن بست میخورم دپرس و ناامید شده بودم...اما درست عصر وقتی آفتاب غروب کرد با خودم گفتم که چه؟ ... بلند شدم از کمد لباس هایم یک پیراهن خالخالی دراوردم که مادر بهم داده بود، تنم کردم، موهایم را که حالا دیگر از حالت سمندونی درامده ست و به اندازه دم خرگوشی بسته میشود شانه زدم، بستم، عطر لانکومی را که برای همسرم روزی خریده بودم اما درواقع خودم عاشق بویش هستم و نصفش کرده ام به خودم زدم، چندتا آهنگ شاد دانلود کردم، سوسیس دراوردم تا سوسیس تخم مرغ برای شام درست کنم، بعد از مدت ها ترک قهوه و نسکافه برای خودم یک نسکافه درست کردم و به جواب نظرسنجی ای فکر کردم که صبح زده بودم، جایی نوشته بود خودت را دوست داری؟ آنقدر حالم بد بود که بخواهم بزنم نه... فقط ۹ درصد گفته بودند نه... بقیه خودشان را دوست داشتند چون قطعا بقیه حالشان خوب بود. به خودم فکر کردم به اینکه چرا جزو ۹ درصد شدم؟ بعد به داشته هایم فکر کردم... سعی کردم به خودم بقبولانم که من چیزهای زیادی دارم و شاید آدم هایی باشند که مرا دوست داشته باشند. مگر همین منشی دکتری که پیشش میروم مثلا فکر میکرد یکی از بیمارها دوستش داشته باشد؟ اما خب من او را دوست داشتم. و دیروز در پیامی وقتی قرار بود جواب آزمایشم را برای دکتر بفرستد به او گفتم که او را خیلی دوست دارم چون او خیلی خوش اخلاق است. او هم گفته بود منم شما را خیلی دوست دارم. مثل همین منشی شاید جایی من هم خوبی ای کرده باشم و در خاطر کسی مانده باشم و روزی در ذهنش یادی ازم کرد...و بعد با خودم گفتم این خانه یک زن و مادری با حال خوب میخواهد تا همه زیر سقف اش حالشان خوب باشد و در همان غروبی که رفت بلند شدم تا با زندگی ای که ادامه دارد زندگی کنم.
با خواهرزادم داشتم تلفنی حرف میزدم، میگه : خاله رفتیم پارک بعد یه پسره روو اسباب بازی ها بود خیلی بی ادب بود همش مارو اذیت میکرد به ما فحش میداد میگفت دیوونه، نمیذاشت ما سوار وسایلا بشیم، میزد... منم هرچی میگفت بهش میگفتم خودتی، خودتی... رفتم بهش گفتم دست برای زدنه؟ خدا دستو بهت داده که بزنی؟... ولی خیلی بی ادب بود خاله منم دیگه بهش گفتم برو ببینم مسخره. میدونی خاله من خیلی بی زبون بودم، اصلا زبون نداشتم بعد میدونی از کِی زبون دار شدم؟ وقتی رفتم مدرسه دیدم بچه های بی ادب زیادن منو اذیت میکنن دیگه گفتم باید این زبون رو بریزم بیرون، نباید آکبند نگهش دارم من تا قبل اون زبونم رو آکبند نگه داشته بودم، ولی من حضرت علی نیستم که مظلوم باشم به قول شهریار که توو شعرش میگه: به جز از علی که گوید به پسر که قاتل من ، چو اسیر توست اکنون به اسیر کن مدارا! ... اگر حضرت علی گذاشته بود آقا عباس! میرفت ابن ملجم رو اِرْباً اِرْباً میکرد حالش جا میومد. من اما جواب پسره رو دادم! هرچی گفت گفتم خودتی!
+ ایشون دبستانی هستن!
+ خداشاهده منِ خرس گنده شعر شهریار و واژه ی اربا اربا رو موقع نوشتن این پست سرچ کردم توو گوگل، اما ایشون میدونست!
+ اگر منتظرید قورتش بدم و بچلونمش خیالتون راحت هربار به شکل حضوری این کارو به نحو احسن انجام میدم.
گفته بود شما صفحه ی اول دفترتان چه آرزویی مینویسید؟... داشتم به دفتری فکر میکردم که هیچوقت نداشتم، من هیچوقت دستم به نوشتن در دفتر خاطرات نرفت نمیدانم شاید چون دلم نمیخواست روزی دفترم را کسی گذری بخواند...در فکرهای خودم بودم که دختری نوشته بود آرزویم این است پدرم دیگر لب به مشروب نزند و اهل شود... آرزویش حس غریبی داشت، اشک در چشمانم جمع شد از آرزوی دختری که نمیشناختم اش...چقدر دوست داشتم پدرش را پیدا میکردم میزدم به سینه اش و میگفتم آهای مرد یک بابا برای دخترش یعنی حس نکردن بی کسی...چه کردی قهرمانِ دخترت که بابای خوب داشتن آرزویش باشد؟... آرزوی دخترش را نشانش میدادم و میگفتم بابای این دختره، واقعا بابا باش!
در شهر نشانه ای ز تبلیغ تو نیست
ای عشق ستاد انتخاباتت کو؟...
# اللهم عجل لولیک الفرج
اونی که همیشه غذاشو وقتی میتونه بخوره که دیگه یخ کرده و ماسیده کیه؟... یک مادر...
اون دنیا سر پل صراط یقه اونی که توو اینستا این وقت شب پراشکی رو زد توو شکلات آب شده بعد زد توو شکلاتای خرد شده میگیرم و میگم لعنتی اون شب من شام فرینی خورده بودم و این حق من نبود!