بیست و دوم فوریه

با توام
قاب عکس نارنجی
با توام
زرقبای پاییزی
در نگاهت حضور مولاناست
پا رکاب دو شمس تبریزی...

از روزهای اول ماه رمضون میخواستم بیام این پست رو بذارم ولی یا یادم میرفت یا وقت نمیکردم ‌درسته نصفش رفته ولی هنوز نصف دیگه ش مونده، اومدم بگم اگر تا الان ساعت شیش و نیم عصر هرروز شبکه ۴ برنامه زندگی پس از زندگی رو ندیدید بعد این نگاه کنید. نصف برنامه گذشته اما خب هنوز نصف دیگه ی ماه رمضون مونده و همین نصفم برای کسی که بخواد جرقه ای توو وجودش زده بشه میشه. این برنامه درباره آدماییه که چیزهایی از اون دنیا رو دیدن. اگر دلتون میخواد یه تغییری پیدا کنید اگر دلتون میخواد آدم خوبی بشید یا خوب تر بشید این برنامه همون تلنگریه که میتونه کمکتون کنه. شده یه قسمت ولی حتما ببینید‌.

اول صبح اولین روز ماه مبارک رمضان ۱۴۰۰ را گفتم خیلی خانومانه آغاز کنم و بلند شوم بروم سبزی خوردن و سبزی آش و هندوانه بخرم برای افطار و کوکب خانم زن با سلیقه بازی ای در بیاورم و البته طفلم را هم که خواب بود به جناب همسر سپرده و راهی شدم. نزدیک میوه فروشی ای که میخواستم بروم یکی از دوستان همسرم را دیدم و از آنجایی که فکر میکردم او مرا نمیشناسد و فقط منم که او را میشناسم به یک سلام ختم کرده و رد شدم. آخر چندباری که من او را دیدم همیشه در ماشین بودم و من هم با ماسک و او و همسرم فقط از راه دور با هم سلام علیکی کرده بودند اما خب برخلاف تصورم ایشان مرا به خوبی میشناخت:|... در صف  نسبتا طولانی سبزی ایستاده بودم که یکدفعه آمد و مرا به فامیلی همسرم خطاب کرد که خانم فلانی چه میخواهید من میگیرم می آورم، گفتم نه خیلی ممنون، اما او باز میگفت نه بگویید. خلاصه هی از بنده انکار و از ایشان اصرار که نه بگویید چه میخواهید و حدود چند دقیقه ای در کش و قوس این تعارفات بودیم که گفتم آش و خوردن. و خب البته گمان میکردم میخواهد در صف بایستد و بخرد و بیاورد دم خانه مان. من همچنان در صف ایستاده بودم و همچنان هی میگفتم نه خیلی ممنون و او هم همچنان فردین بازی از خودش بروز میداد و اصرار میورزید و مردمم همچنان نگاهمان میکردند که یکدفعه به سبزی فروشه گفت آش و خوردن بگذار کنار و او هم گفت چشم و دست به کارِ بستن سبزی شد:|. و من مثل ذرت بو داده افتاده بودم به جلز و ولز که نه خودم در صف می ایستم. مدیون مردم نشدن برای من مهم است. به هیچ عنوان دلم نمیخواست از صف جلو بزنم و مدیون تمام آنهایی که جلویم بودند بشوم و با تمام وجود دعا میکردم بیخیال شود ولی خب قبل از بیخیال شدن وی، خانم های در صف صدایشان درآمد که یعنی چه آقا صف است، و خب ایشان فرمود او بچه کوچیک دارد! از آنور زن دیگری داد میزد من هم بچه کوچیک دارم خب، حالا من هم اینوسط آش نخورده و دهان سوخته و هی به زن های ایستاده در صف میگفتم من خودم نمیگیرم، نگران نباشید من در صف می ایستم من نمیگیرم اینجوری. اما خب جالب است بگویم نه زن ها به حرف من گوش میدادند و نه دوست همسرم و نه حتی سبزی فروش ، سبزی فروشه هم از آنور به زن ها میگفت مغازه مال خودش است( مال دوست همسرم یعنی. و البته بنده این را نمیدانستم:|) و باز زن ها اعتراض که مال خودشان باشد و من آنوسط هیچ کاره ترین بودم. دست آخر برای خوابیدن قائله و ول کردن دوست همسرم که همچنان میخواست برای من سبزی بخرد و برای مدیونِ آنهمه آدم نشدن آنهم اول بسم الله ماه رمضان از صف بیرون آمده و به دوست همسرم گفتم زحمت نکشید من فعلا میروم خریدهای دیگرم را کنم و داشتم موز برمیداشتم که یکدفعه دیدم با یک مشما سبزی آمد که میوه میخواستید هم چرا به من نگفتید میگرفتم می آوردم! و من نمیدانستم ازش تشکر کنم یا بر سر خودم بزنم که حالا مدیون یک صف شده بودم . سبزی را گرفتم و تشکر کردم و آمدم بروم سمت سبزی فروشی برای گرفتن حلالیت از یک ملت:| که پایم سر خورد و فقط توانستم جلوی زمین نخوردنم را بگیرم و با کله رفتم خوردم به یک آقایی :| حالا در آن هاگیر واگیر که با کله خورده بودم به وی راه افتاده بودم در صف سبزی فروشی و خانم ها را شناسایی میکردم هرکه جلوی من بود هی میزدم بر شانه اش میگفتم خانم حلالم کنید من نمیخواستم در معذوریت قرار گرفتم! و خب بعضی ها که صم بکم ام بودند و هیچی در جوابم نمیگفتند، بعضی هم دوباره به من یادآور میشدند که صف برای همه است! و من باز هی میگفتم خانم نمیخواستم بدون صف بگیرم دیدید که! و خلاصه دانه دانه حلالیت گرفتم البته اگر حلال کرده باشند و با سبزی های زورکی و پای لنگان راهی خانه شدم! اینهم از دشت اول!

ما را خری چیزی فرض میکنند؟ چرا صغری کبری بچینم بگذارید بروم سر اصل موضوع. عید نوروز آمد و همه جا را باز گذاشتند حتی علنا در رسانه ملی خودم دیدم که گفتند عید امسال و دید و بازدید با ماسک و بدون روبوسی باشد؛ راه ها باز، سفرها برقرار، رفت و آمدها بلامانع و یکدفعه بعد عید اعلام کردند موج چهارم آمد و مردم رعایت نکردند و حالا همه جا دوباره قرمز شد و تمام مشاغل تعطیل! بعد معاون وزیر بهداشت در اخبار سراسری و برنامه زنده میگوید وزارت بهداشت خواهان تعطیلی عید بود ولی عده ای که نامشان را نمیشود بیاورم اقتصاد و گردشگری در عید برایشان مهم تر بود و اولویت! ... حالا یک بچه دبستانی هم با عقل کوچش میتواند به این نتیجه برسد که یعنی برایشان قابل پیش بینی نبود که وقتی همه جا باز میشود موج بعدی می آید؟ یادم نیست کجا خواندم از یکی از همین ‌مسئولین که نوشته بود در عید با تعطیلی ها میشد کرونا را ریشه کن کرد. اقتصاد و گردشگری مهم تر بود و اولویت خب خیلی خب، چرا دیگر بعدش دوباره از مردم مایه میگذارید؟ چرا چرخ اقتصاد خودتان برای خودتان مهم است اما نان مردم مهم نیست که هی زرت و زرت میگویید مشاغل تعطیل، کاسبی ها تعطیل و هی مداد رنگی راه انداخته اید  زرد و قرمز و نارنجی میکنید و تا تقی به توقی میخورد کاسبی های مردم را تعطیل میکنید؟ بابا این مردم چه گناهی کرده اند آخر هنوز اول سال است باید تعطیل کنند؟ اصلا چرا مردم باید تاوان پس بدهند؟ عید فرصتی بود که نصف مشاغل خود به خود خودشان تعطیل میکنند آنموقع نکردید حالا که طرف تازه کرکره مغازه اش را داده است بالا و بسم الله گفته اول سالی دوباره میگویید تعطیل؟ واقعا ما خری چیزی هستیم؟!

شهرهای دیگر را نمیدانم ولی تهران که دیگر کسی به حرف اینها گوش نمیدهد و حداقل در مناطقی که من هرروز دارم میبینم تمام کسب و کارها به قوت خودشان باقی ست و از نظر من کار خوبی میکنند. چرا باید تاوانش را کاسب بدهد؟ شما تعطیل میکردید، شما مثل پارسال راه ها را میبستید، شما جریمه میگذاشتید، شما منع تردد اعلام میکردید، بابا شما یک کاری کنید خب، آخر چرا فقط مردم؟ این مردم دیگر شیری ندارند انقدر ندوشیدشان! اه.

بابا برایم کلیپی از یک پادگان فرستاده بود که البته بیشتر شبیه خوابگاه بود. مردی با یک چیزی شبیه چماق یا شاید هم میله ای آهنی ایستاده بود در نقش قلدری که تنبیه میکند و بعد سربازی را لخت کرده بود و با آن میله به باسنش میزد و گهگاهی هم کثافتی نصیبش میکرد. به معنای واقعی کلمه حالم بهم خورد از اینهمه انسانیتِ مُرده. همیشه از این قلدرها همه جا هستند در تمام شرکت ها و اداره ها و پادگان ها و خوابگاه ها و حتی دانشگاهش. قلدرها گاهی میله اهنی شان دستشان است گاهی زبانشان گاهی قدرتشان. و همیشه و همه جا وقتی قلدری دیدم با خودم فکر کردم چگونه میشود انسانیت را اینگونه در خود کشته باشی تا بتوانی بر سر کارگری داد بزنی، با دانشجویی لج کنی و با سرنوشت اش بازی، با سربازی بد رفتار کنی و هر قلدریِ دیگری در هرکجای این دنیا. حالم بهم خورد از اینهمه قلب های سخت شده.

جا دارد از همین تریبون خدمت عروس آینده ام که چه بسا هنوز هم به دنیا نیامده است عرض کنم که ببین عروس من کاری ندارم با پسرم در خلوتتان چگونه اید و پسرم را اصلا در مشتت داری یا نه، اما جلوی من با پسرم حق نداری بد حرف بزنی، از پیش من که رفتی خودتان میدانید و خودتان ، اما یادت باشد این پسر پاره ی تن من است، خون دل ها خوردم تا برسد به این قد و بالای رعنایِ دخترکش ، به او چپ نگاه کنی چشمانت را از کاسه مبارک در می آورم می اندازم جلوی گربه ها! نگی نگفتی!

صدایی که هم اکنون دارم میشنوم صدای نکره ی پسربچه ی همسایه است و لوکیشن خودم هم دراز به دراز وسط سالن پذیرایی کنار پسرک دلبندم که طاق باز خواباندمش تا کله ی مبارک اش را گرد کنم و وقتی سرباز شد و کچل پس کله اش نافرم نباشد و یک چشمم دارد از بیخوابی میرود و چشم دگرم به پسرم که یک وقت آب دهانی چیزی در گلویش نپرد. و پسر بچه ی همسایه مان هم دارد با تمام توان زر میزند و پاهایش را میکوبد روی زمین و من از همین جا دلم میخواهد بروم او را یک بشگون محکم بگیرم چرا که با هر بار جیغ او، طفل تازه خوابانده ام هی از خواب میپرد و فقط یک مادرِ بی خواب و بی وقت میفهمد خواب رفتن طفل اش چه موهبتی ست. البته الان در حالتی هستم که بیشتر از اینکه بخواهم این پسر بچه ی لجباز را بشگون بگیرم دلم میخواهد مادرش را هم مستفیض میکنم با بشگونم چرا که بچه اش را وسط ظهر ساکت نمیکند و البته دلم میخواهد باقی همسایه ها را هم بشگون بگیرم که یکی سر بیرون نمی آورد بگوید هیس!

نمیدانم در ذهن و تصور یک پسرک ۱۳ ساله نوزاد چگونه است، اما خب احتمال میدهم عروسکی چیزی ست. چون تا غافل میشدم از طفلم میدیدم یا دارد با سر و صورتش وَر میرود یا بوس اش میکند یا هم با دستانش بازی میکند. با هر زبانی هم میگفتی دست نزند باز به محض برگرداندن سر، کار خودش را میکرد. آنوسط هم گهگاهی ابراز احساساتی همچون چطوری کوچولو؟ از خودش بروز میداد. پدرش گفت میخواهی به مامانت بگویم برایت یک خواهر یا برادر بیاورد؟ پدرش را نگاه کرد، کمی مکث کرد بعد گفت: بگو بیاره!

 

دارم وسیله هایم را جمع میکنم و به اندازه یک دنیا دلم‌ گرفته است، مامان میگوید نرو، بابا میگوید مسخره نرو و انگار همه مان دل گرفته ایم. ولی چه میشود کرد که رفتنی بالاخره باید برود. یادم هست هروقت مادربزرگم به خانه مان می آمد و بعد از یکی دو هفته میرفت، خانه در دلگیر ترین حالتش فرو میرفت، جای خالی مادربزرگ انگار تمام خانه را پر میکرد، اصلا انگار روح از خانه مان رفته بود و همه چیز در سکوت فرو میرفت.مادربزرگم از لحظه ای که میامد خانه مان میگفت فردا میروم، خجالت میکشید زیاد بماند و زحمت بدهد، یکبار میگفت گل هایم را اب نداده ام، یکبار میگفت همسایه نیست، یکبار میگفت سماورم در برق است و ما تمام بهانه های او را از حفظ بودیم برای همان هروقت میرفتیم دنبالش گل هایش را آب میدادیم، سماورش را از برق میکشیدیم و به زور مانتو روسری و عصایش را می اوردیم تا حاضر شود و به خانه مان بیاید. وقت های امتحان اگر در خانه مان بود میدانست من چقدر درسخوانم و هرروز میگفت من آمده ام نمیگذارم درس بخوانی، من هم همیشه میگفتم مامان شما که از همه بی صداتری. تا از امتحان خرداد ماه هم برمیگشتم میگفت چند میگیری؟ و تا میگفتم ۲۰ خیالش راحت میشد که او مزاحم درس خواندن من نبوده است. اگر ۲۰ هم نمیگرفتم اما به مادربزرگم میگفتم ۲۰. حالا درست مثل همان روزها و از جنس همان روزها دلم گرفته است.کاش میشد مثل قدیم ها همه با هم و کنار هم زندگی میکردند تا اینهمه دلتنگی از بابت رفتن ها نبود.

بیست روزی میشود که آمده ام خانه مامان و بابا تا مثلا بعد از زایمان مادرم مراقبمان باشد. اول ازم قول گرفته بودند تا شب عید بمانم، بعد راضی شدند تا چهارشنبه سوری و حالا پریروز بود که مادر را راضی کردم تا به خانه برگردم. میدانم بدون وجود مادر و کمک های او نوزاد داری سخت ترین کار ممکن است ولی میدانم این رفتن هر تایمی که باشد سخت است چه حالا چه چهارشنبه سوری و چه شب عید‌. باید برگردم سر خانه و زندگی ام، دوباره گل پیتوس از دست رفته ام را زنده کنم، دوباره عطر برنج و قورمه سبزی ام را راه بیندازم، دوباره چراغ خانه را روشن کنم برای خانواده سه نفری مان.

 

+ لطفا اگر اینجا را میخوانید بهم بگویید، خاموش و روشن بودن مهم نیست فقط میخواهم بدانم چه کسانی اینجا را میخوانند.

و امروز یه ۲۲ فوریه دیگه...

شده توو شرایطی باشی که نتونی یه چیزی رو تغییر بدی و دستانت از هزاران طرف بسته ست ولی درست توی همین شرایطم که خودت از اینکه نمیشه تغییری ایجاد کرد حالت بده، حالا درست وسط اینهمه حال بد و دستای بسته همه هم بهت کنایه بزنن؟...درست مثل حال دختر مجردی که از سن ازدواجش گذشته و خودش هیچ تغییری نمیتونه ایجاد کنه و حالا هرکی هم از راه میرسه یه تیکه بهش میندازه و حال بدش رو بدتر میکنه و حس ترشیدگی بهش میده، درست مثل پسری که کار نداره و به هزار در زده و نتونسته تغییری ایجاد کنه و حالا هرکی هم از راه میرسه یه تیکه بهش میندازه و حس بی عرضگی و بی خاصیتی بهش میده، درست مثل مادری که بچه ش عقب مونده ذهنی شده و حالا هرکی هم از راه میرسه یه تیکه بهش میندازه و حس غم و اندوهش رو هزار برابر میکنه، درست مثل پدری که بچش توو تصادف میمیره و چون اون پشت فرمون بوده حالا هرکی هم از راه میرسه یه تیکه بهش میندازه و حس زیادی بودن و گناهکار بودن بهش میده، درست مثل ...