دارم وسیله هایم را جمع میکنم و به اندازه یک دنیا دلم گرفته است، مامان میگوید نرو، بابا میگوید مسخره نرو و انگار همه مان دل گرفته ایم. ولی چه میشود کرد که رفتنی بالاخره باید برود. یادم هست هروقت مادربزرگم به خانه مان می آمد و بعد از یکی دو هفته میرفت، خانه در دلگیر ترین حالتش فرو میرفت، جای خالی مادربزرگ انگار تمام خانه را پر میکرد، اصلا انگار روح از خانه مان رفته بود و همه چیز در سکوت فرو میرفت.مادربزرگم از لحظه ای که میامد خانه مان میگفت فردا میروم، خجالت میکشید زیاد بماند و زحمت بدهد، یکبار میگفت گل هایم را اب نداده ام، یکبار میگفت همسایه نیست، یکبار میگفت سماورم در برق است و ما تمام بهانه های او را از حفظ بودیم برای همان هروقت میرفتیم دنبالش گل هایش را آب میدادیم، سماورش را از برق میکشیدیم و به زور مانتو روسری و عصایش را می اوردیم تا حاضر شود و به خانه مان بیاید. وقت های امتحان اگر در خانه مان بود میدانست من چقدر درسخوانم و هرروز میگفت من آمده ام نمیگذارم درس بخوانی، من هم همیشه میگفتم مامان شما که از همه بی صداتری. تا از امتحان خرداد ماه هم برمیگشتم میگفت چند میگیری؟ و تا میگفتم ۲۰ خیالش راحت میشد که او مزاحم درس خواندن من نبوده است. اگر ۲۰ هم نمیگرفتم اما به مادربزرگم میگفتم ۲۰. حالا درست مثل همان روزها و از جنس همان روزها دلم گرفته است.کاش میشد مثل قدیم ها همه با هم و کنار هم زندگی میکردند تا اینهمه دلتنگی از بابت رفتن ها نبود.
بیست روزی میشود که آمده ام خانه مامان و بابا تا مثلا بعد از زایمان مادرم مراقبمان باشد. اول ازم قول گرفته بودند تا شب عید بمانم، بعد راضی شدند تا چهارشنبه سوری و حالا پریروز بود که مادر را راضی کردم تا به خانه برگردم. میدانم بدون وجود مادر و کمک های او نوزاد داری سخت ترین کار ممکن است ولی میدانم این رفتن هر تایمی که باشد سخت است چه حالا چه چهارشنبه سوری و چه شب عید. باید برگردم سر خانه و زندگی ام، دوباره گل پیتوس از دست رفته ام را زنده کنم، دوباره عطر برنج و قورمه سبزی ام را راه بیندازم، دوباره چراغ خانه را روشن کنم برای خانواده سه نفری مان.
+ لطفا اگر اینجا را میخوانید بهم بگویید، خاموش و روشن بودن مهم نیست فقط میخواهم بدانم چه کسانی اینجا را میخوانند.