واقعیت هیچی الان و این لحظه مثل یک پرسِ همچین مرد وارانه و لوتی و تپل، برنج و خورش مرغ و بادمجان از آنهایی که مادربزرگم درست میکرد و داخل اش قوره و گوجه هم میریخت با سالاد شیرازی و فلفل شیرین و دوغ و ترشی لیته نمیتواند تمام خستگی ام را بشورد ببرد. یعنی تک تک سلول های بدنم همچون یک معتاد الان دلش میخواست با سر داخل دیس برنج و خورش مرغ و بادمجان بود، اما دریغا که از این شرایط در این ساعات شب فقط سَر را دارم!