امروز دیگر حال پسرم بعد از چندروز مریضی به اوج خودش رسید. نمیدانم چرا بچه ها همیشه روزهای تعطیل مریض میشوند و مطب دکترهای حاذقی که تو میشناسی تعطیل است. بردم اش اورژانس بیمارستان و خب با یک مشما دارو به خانه برگشتیم و تمام مدت مسیر پسرم روی مادرش بالا میاورد و بی پناه تر از همیشه به من پناه آورده بود. با همان وضعیت اسفناک به خانه رسیدم، سریع لباس هایش را عوض کردم، دستانش را شستم و اولین داروی تجویزی دکتر را به زور بهش دادم. انگار دارو آب روی آتش باشد، حالش خیلی بهتر بود...تنها چیزی که هزار بار از مغزم عبور کرد و بلند بلند بر زبان آوردم این بود که خدا را شکر که این مریضی ها مریضی هایی ست که برایش دارویی و درمانی وجود دارد، چه میکشد مادری که فرزندش بیماری لاعلاج دارد و دارو و درمانی برایش نیست؟ آخ که خدایا چه میکشد مادری که فرزندش هرروز جلوی چشمانش درد میکشد؟ برای مردن یک مادر همین کافی ست، همین که درد بچه اش را ببیند. خدایا به تمام ما مادرها رحم کن و بچه هایمان را بر ما ببخش و حفظ کن.
+ ای حافظ آن که از او حفاظت خواهد...