بیست و دوم فوریه

با توام
قاب عکس نارنجی
با توام
زرقبای پاییزی
در نگاهت حضور مولاناست
پا رکاب دو شمس تبریزی...

تا همین صبح علی الطلوع که صدای کلاغ ها دیگر کم کم دارد در می آید در خواب و بیداری هی دعا کردم خدا به دل این پشه ای که وارد خانه شده بیندازد که پسرم را نزند به جایش مادرش را بزند!

ندا آمد که خدا میگوید اصلا مرزهای دعا را یک تنه جا به جا کردی!

عنوان: خطاب به پشه!

سالها قبل با دختری همسفر شدم برای چندروز که چاق بود اما شاد... یعنی خیلی چاق بود اما شاد هم بود. او میخندید او مانند بقیه چاق ها از چاقی اش خجالت نمیکشید و راحت جلوی بقیه روی ترازو میرفت و همه ۱۲۰ کیلو وزن او را میدیدند. همه به خودشان اجازه میدادند درباره نحوه لاغر کردن اش به او نظر بدهند و او خیلی پذیرا انگار که عاشق چاقی اش باشد میگفت من فلان بیماری را دارم و به خاطر آن بیماری ام نمیتوانم نخورم‌. حتی یادم هست او غیر مستقیم و مستقیم به یکی از همسفرانمان میگفت برای برادرش به دور و اطرافش بیشتر نظر بیندازد! و دروغ چرا من در دلم میگفتم چه اعتماد به نفس خوبی دارد!...او پاهایش از چاقی در راه رفتن هایمان میسوخت و حتی مرا به شوخی مسخره میکرد که در سفر رژیم گرفته بودم و کالری شماری میکردم؛ او میگفت تمام راه ها را رفته و الکی سفر را به خودم زهر نکنم و بخورم چرا که اگر برگردم میبینم نه تنها لاغر نکرده ام که بلکه چاق هم شده ام!. او انگار هیچ علاقه ای به لاغری نداشت و برای همان بقیه را هم تشویق نمیکرد...حالا سالها گذشته است؛ ما در سال ۱۴۰۰ هستیم و من از آن سفر جز یک مشت خاطرات، آدم ها و شماره هایشان از یادم رفته بود!... او آمد پیام داد حال و احوال کرد و من به شماره ناشناسِ افتاده روی گوشی ام گفتم شما؟ و او گفت من همان همسفرم!... بعد از کلی حال و احوال او لاغر شده بود، خیلی زیاد. حالا او یک دختر ۶۰ کیلویی بود که با من حرف میزد، فارغ از اینکه چگونه لاغر شده بود او از سختی های سال های چاقی اش میگفت، از اینکه چقدر اذیت شد، چقدر متلک شنید، چقدر اعصابش داغون شده بود و دیگر هیچ کجا نمیرفت. و من تازه فهمیدم آن دخترِ همسفر در آن سالها پشت نقاب شاد بودن اش چه رنج ها که نمیکشید اما خود را قوی نشان میداد، با اعتماد به نفس نشان میداد اما به قول چاوشی بخیه رو بخیه میزنم به تیکه پاره ی دلم...و فکر کردم چقدر سالها با حرف های مردم زخم خورد دل اش شکست انقدر که بیزار شد از زندگی و به لاغری حالایش میگوید زندگی دوباره! و چقدر ما آدم ها مزخرفیم و چقدر خوب بلدیم سالها زندگی را از کسی بگیریم و بعد شب ها راحت سر بر روی بالش بگذاریم. 

گریه چیست؟

گریه دوای درد آدم هایی ست که دردهایشان را به کسی نمیتوانند بگویند.

دلم میسوزه...

کشور روزهای دشوار...

شما را به مکالمه خودم و خواهرزاده ی دندان موشی ام دعوت میکنم تا با رسم شکل بفهمید بچه های الان کجا و ماهای بیغول مَشَنگ کجا!

خواهرزاده: خاله دلم میخواد پسرتو( اسم پسرم رو ادا فرمود) بگیرم بخورم قورتش بدم!

بنده: منم خاله!

خواهرزاده: خب خاله بگیر قورتش بده دیگه !

بنده: میخوام ولی دلم نمیاد آخه خاله!

خواهرزاده: خدا بگه قورتش بده قورتش میدی؟

بنده: نه خاله قورتش بدم دیگه کی اینجا باشه بچلونیمش؟

خواهرزاده: حضرت ابراهیم حضرت اسماعیل رو به خاطر اینکه خدا گفته بود برد به قربانگاه تا قربونیش کنه اونوقت خاله تو میگی نه؟!

:|

بلند شده بودم یک پاتیل ظرف نَشُسته و یک خروار میوه و کاهو خیاری که جناب همسر خریداری کرده بود صبح علی الطلوع و گذاشته بود در آشپزخانه و رفته بود را بشورم. در حال کوکب خانم زن با سلیقه بازی بودم که دیدم روی میز ناهارخوری مان یعنی روی سفره اش با خودکار بنفش جناب همسر اعداد و ارقام نوشته است و گویا چیزی را محاسبه میفرموده است! هرچه شستم و سابیدم نرفت. پیام دادم که همسر عزیزم شما روی سفره میزناهارخوری را هنرنمایی کردی؟ این عزیزم از آن عزیزم ها بود که قرار است تبدیل شوی به هند جگرخوار!...داشتم آماده میشدم برای هندجگرخوار شدن که یکدفعه پاسخ داد: با منی؟ نه من ننوشتم!... میگویم پس کار کیست؟ میگوید والا من یادم نمی آید صبحانه چه خوردم... میگویم کار روح کامرانی نباشد حالا؟:|

میگم تو عشقمی پسرم جونمه، اونوقت من و پسرم چیِ توییم؟...میگه تو کله ی منی اون پاچم:|

مادر یعنی نشسته خوابت بردن، یعنی شب تا صبح هوشیار خوابیدن و چشمات رو به فرزندت بودن، یعنی وقتی چشمات از بیخوابی باز نمیشه و تار میبینه اما با کوچک ترین صدایی از فرزندت سریع بلند شدن و شیر دادن، یعنی وقتی کمردرد داری ولی موقع شستن فرزندت اصلا یادت میره کمرت درد میکرده، یعنی بیست بار در روز چایی ریختن و سرد شدن و نتونستن خوردن، یعنی غذایی که میکشی ولی وقتی میتونی بخوریش که دیگه یخ کرده، یعنی توو مهمونی اخرین نفر سر سفره نشستن، یعنی حموم رفتن با در باز و چندبار از حموم اومدن بیرون و سر زدن به فرزندت که خوابه، یعنی وقتی داری غذا درست میکنی، ظرف میشوری باید هر چنددقیقه یه بار ول کنی بری سراغ فرزندت که داره بهونه گیریِ نبودت رو میکنه، یعنی با لباس مهمونی مدفوع فرزندت رو شستن، یعنی هزار بار شبونه از خواب بیدار شدن و نگاه کردن به پتویی که روی فرزندته که نکنه یه وقت کنار رفته باشه، یعنی چهارتا چشم داشتن که بغل هرکی غیر خودت بود از نگرانی مردن که نکنه دستش آلوده باشه، نکنه کمرش رو بد گرفته باشه، نکنه دست بزنه به سرش که نرمه، نکنه از دستش بیفته، نکنه پاهاش اذیت باشه. یعنی تا صبح روی یه پهلو خوابیدن اونم پهلویی که نگاهت به سمت فرزندت باشه، یعنی شب تا صبح گرما کشیدن ولی باز نکردن پنجره از ترس سرما نخوردن فرزندت، یعنی وسط تمام خستگی ها و بیخوایی ها و کلافگی ها و حتی گاهی به مرز گریه رسیدن از شدت خستگی اما قربون صدقه ی فرزندت رفتن، یعنی دیدن نیازمندی هاش که قادر نیست پستونکش رو برداره و هی دهنش رو کج میکنه و گریه ت میگیره و دعا کردن که خدایا اونقدری عمر بده که بتونم بزرگش کنم اونقدری که بچم نیازمند من نباشه. یعنی وسط نیم ساعت ورزشی که در کل روز همین وقت رو به خودت اختصاص دادی بازم نمیتونی و باید قطعش کنی و بری پیش فرزندت که یا دستشویی کرده یا از خواب بیدار شده یا شیر میخواد.یعنی گاهی فرصت نکردن برای رفتن به یه دستشویی، یعنی دلت پر پر شدن حتی با دیدن دستش که پشه زده...

از صبح که چشمانم را باز کردم هی پیامک شماره حساب می آید از این ارگان و آن یکی سازمان و فلان مرکز که آماده دریافت فطریه هایتان هستیم!... با خودم فکر میکنم واقعا کسی از مردم هست که فطریه اش را بریزد به این حساب ها؟ جدای از بحث اعتماد! بحث این است که یعنی خودشان نمیدانند که انقدر مردم را بدبخت و ندار کرده اند که الان هرکسی سر بچرخاند در دور و اطراف خودش کلی فطریه بگیر پیدا میکند که دیگر کمک های مردمی به سازمان ها و ارگان ها نمیرسد؟!

+ عیدتان هم مبارک.

من از انهایی هستم که اگر کسی بهم بگوید برایم دعا کن و من هم در جواب بگویم باشد چشم حتما، آنوقت ته دعا را برایش در می اورم! البته نکته اش در همین است که اگر بگویم چشم! گاهی که نمیگویم چشم و حتما، فلذا همان موقع دعایی میکنم و ختم جلسه را اعلام. اما اگر چشم گفته باشم دیگر خدا را ول نمیکنم و به طرز عجیبی اصلا هنگام دعا کردن آن فردی که التماس دعا گفته از یادم نمیرود و من هم هی فرت و فرت دعایش میکنم آنقدر که دیگر از آسمان ندا می آید خدا گفته بس کن نعوذ بالله دهانمان را مسواک کردی!...در همین راستا یک لباس فروشی ای بود که من همیشه در طول حیاتم از زمانی که کشف اش کرده بودم میرفتم و پول های همسر را آنجا با خریدهایم خاکستر میکردم و خب فروشنده اش هم که یک پسرک جوان و مومنی بود که دیگر کل خاندان ما را میشناخت از بس از او خرید کرده بودیم. در روزهایی که باردار بودم خیلی مجالی برای به خاک و خون کشیدن پول های جناب همسر نداشتم و دستانم در این زمینه بسته بود! و فرصت  و پای رفتن به این لباس فروشی مذکور را نداشتم. اما یک روز که مادر رفته بود و آقای فروشنده کلی حال و احوال کرده بود و در همین راستا فهمیده بود بنده باردارم به مادرم گفته بود به دختر خانومتون بگید موقع به دنیا اومدن بچه برای من خیلی دعا کنن. و از زمانی که مادر این را گفته بود کلا او از یادم نمیرفت و هنگام تولد فرزندم هی میگفتم خدایا آن پسر لباس فروشه!... تا اینکه بعد از تولد فرزندم دوباره مجال و فرصتی برای خاکستر کردن پول های شوور! یافتم و دوباره رفتم تا در یک اقدام انتحاری با خرید حال خودم را خوب کنم و هنگام کشیدن کارتم گفتم راستی به مادرم گفته بودید موقع به دنیا آمدن فرزندم برایتان دعا کنم من خیلی دعایتان کردم!... یکدفعه با تعجب گفت موقع به دنیا اومدن فرزندتون؟... من گفته بودم؟... متعجب بود و احساس میکردم از پشت ماسک اصلا نمیدانست من چه کسی هستم. گفتم والا مادرم گفت شما گفتید برایتان دعا کنم منم هنگام تولد فرزندم خیلی دعایتان کردم دیگر نمیدانم. گفت والا اصلا یادم نمی آید شاید آن زمان برای آزمونم گفتم دعا کنید اما هرچه که بود اثر دعاهایتان را در زندگی ام دیدم خیلی اتفاقات خوبی برایم در این چندوقته افتاد خیلی ممنون خیلی لطف کردید. گفتم خواهش میکنم دعای نطلبیده بود به هرحال!... آمدم بیرون و تا خانه فکر کردم اینهم یکجور روزی خداوند است که خدا نصیبش کرد، حتما روزی خدا در قالب پول و مال نیست که، گاهی هم در به اجابت نزدیک ترین و مقدس ترین لحظات زندگی یک فرد، یکدفعه خدا یادت را به ذهن آن فرد می اندازد و برایش دعا میکنی آنهم درست در حالتی که میگویند دعا نزد خداوند به اجابت میرسد...