بیست و دوم فوریه

با توام
قاب عکس نارنجی
با توام
زرقبای پاییزی
در نگاهت حضور مولاناست
پا رکاب دو شمس تبریزی...

در طول این سی سال زندگی هیچ تابستانی و به عبارتی هیچ تیرماهی نبود که در طی روز سه چهار بار بروم زیر دوش آب سرد، دائم کله ام را بگیرم زیر آب، و در عین حال جِمجِه ی آب باشم از عرق و از سر و صورتم همین طور عرق بچکد مدام. گمانم این گرمترین تیر تاریخ بشریت است! دلم برای تمام روزهایی که در زندگانی ام از سرما گریه میکردم تنگ شده است:| 

رفیق خوب اونیه که از زن دوستش پیش دوستش تعریف کنه! البته نه هر تعریفی، بعضی تعریف ها خانمان سوزه :| ( قال بیست و دو).

همسرم یه رفیقی داره که هروقت سر غذا میرسه پیش همسرم و قاشق غذا رو میذاره دهنش از اینکه چقدر فلانی خوشبحالته و چقدر خانومت کدبانوئه و کاش منم یه زن مثل زن تو گیر بیارم و کاش زن آینده منم دستپختش مثل همسر تو باشه و اگر زن گرفتم همش میارمش خونتون تا با زن تو بگرده و اخلاقش مثل زن تو بشه و مامان من مرغ رو خراب میکنه و همش میگم بابا از زن فلانی یاد بگیرید آشپزی رو و غیره میگه. من واقعا این رفیق همسرم رو رفیق مناسبی براش میدونم:دی 

+ بعد من میگم آشپز پنجه طلام شما باور نکنید:|

+ به همسرم میگم بذار زن بگیره جرات نمیکنه دیگه آشپزی من رو برای کسی مثال بزنه:دی یعنی زنش نمیذاره چون اصولا زنان علیه زنان هستن:/

+ واقعا برای همسرم خوشحالم منو داره🤣 

+ من باز قهوه خوردم و بیخوابی زده به سرم. خدا به داد برسه!

 

از لحاظ روحی الان توو وضعیتی ام که دلم مرغ کنتاکی با خیار شور و سس خرسی! و نوشابه زرد میخواد که بکشم به دندون ولی از این شرایط الان فقط دندونش رو دارم!

حامله هم نیستیم دیگه شوهره رو بیدار کنیم بره برامون بخره:دی

نه تنها ساعت سه بعدازظهر بلکه ساعت ده و نیم شب هم باز برق های ما رفت و تا دوازده و نیم شب نیامد. بعد من همان گونه که روی تخت نشسته بودم و در تکاپوی خواباندن پسرکم بودم و چشمم به پنجره ی باز که بلکه نسیمی بوزد اما هوا در ساکن ترین حالت ممکن اش بود، دیگر طاقت نیاورده و همان گونه که خدا لعنتتان کند میگفتم یکدفعه زدم زیر گریه، و حتی آرام کردن های همسرم هم جواب نمیداد و من آنقدر گریه کردم از گرما، از اینکه چرا هیچکس به فکر مردم نیست، از اینکه چرا هیچ کداممان کاری نمیکنیم صدایمان برای هیچی در نمی آید ، از اینکه پرو پرو در اخبار به جای عذرخواهی میگویند مردم درست مصرف کنند تا از شرایط اضطرار بگذریم و بعد بی هیچ توضیح بیشتری خبر بعدی روی آنتن میرود و حتی مردم آنقدر آدم نیستن که ۵ دقیقه کسی بهشان توضیح بدهد تازه طلبکار هم هستند، که سر درد گرفتم و مجبور شدم استامینوفن بخورم و امروز این سومین سردرد شدید من بود.

کاری ندارم به اینکه ما مردم واقعا صرفه جو نیستیم توو هیچی نه آب نه برق.ولی انتظار دارم افراد کاره در این مملکت هم انقدر قشنگ نباشن! یعنی چی هی داره برق ها میره و کسی پاسخگو نیست؟ چرا باید اصلا برقا بره؟ ما منابع کم داریم یا بلد نیستیم مدیریت کنیم؟ هوا گرمه برق نمیرسه به همه جا و دلتون میخواد قطع کنید خیلی خب ولی چرا قبلش یه برنامه نمیدین بیرون بگید هرمنطقه قراره ساعت چند تا چند برقش بره که مردم تکلیفشون رو بدونن؟ واقعا کار سختیه یا طبق معمول مردم آدم نیستن؟ ... چرا باید ساعت سه ظهر اوج گرما برق خونه و منطقه ما بره و من با یه نوزاد که ترسم اینروزا اینه گرما زده نشه و میذارمش همش جلوی کولر بمونم وسط و ندونم چیکار کنم؟ اصلا قبلش فکر میکنن به اینکه قطعی برق با خیلی ها چیکار میکنه؟ اون مغازه داری که باید قبل ۹ ببنده به منع تردد نخوره بره خونه حالا ۸ و نیم برق میره و میمونه تا ۱۲ مغازه ش چی میشه؟ اونی که بدنش کهیر زده، آفتاب سوخته شده و باید جلوی کولر باشه چی میشه؟ اون حامله ای که توو اوج سرماشم گرمشه حالا واقعا بی کولر حتی یک ثانیه هم شرایط براش تحمل کردنی نیست و مجبوره سریع بلند بشه بره خونه یکی از اقوامش که کولر دارن چی میشه؟ اونی که بچش زردی داره باید جلوی کولر بذارتش و فضا براش خنک باشه چی میشه؟ اونی که کلی سفارش کیک و دسر گرفته و حالا برقا رفته و همه محصولاتش آب میشن چی میشه؟ اونی که بعد عهد بوقی یکی رفته مغازش خرید کنه حالا برق نیست کارتخوان کار نمیکنه چی میشه؟ اونی که سه ظهر داره مثل من آش میخوره وسط تیرماه و شر شر عرق میریزه چی میشه؟

واقعا بدم میاد ازتون!

صدای پارس سگ آمد در کوچه، از ترسم سریع بلیزش را گرفتم رفتم پشت اش، بعد خودم خندم گرفت گفتم من فقط برای تو شیرم وگرنه همه جا موشم!...با خنده بلافاصله گفتم نه البته من مظلومم! برای تو هم بره ام شیر نیستم...گفت اختیار داری عزیزم شکسته نفسی نفرما شما و بره؟:|

 

در حد یک کفش خریدن یک ساعته رفتیم و برگشتیم، تمام مسیر برگشت آنقدر دلم تنگ شده بود فیلم هایش را میدیدم و قربان صدقه ی دست و پای بلوریش میرفتم و انگار به اندازه ی ده قرن دور بودم از پسرم. 

اینروزها با تنها چیزی که میتوانم بر خستگی هایم غلبه کنم یار دوست داشتنی ام قهوه است...از همین تریبون درود میفرستم بر روح پرفتوح اویی که برای اولین بار دانه ی قهوه را کشف کرد. 

بچه که بودم یک مهد کودک نزدیک خانه مان بود که البته یک خانه مسکونی را مهدکودک کرده بودند و برای بازی و سرگرم شدن بچه ها محیط خوبی بود. اصلا از روزگار مهد رفتنم هیچ یادم نمی آید جز اینکه مهد کودک زمان ما در ۵ سالگی میرفتند و آمادگی در ۶ سالگی. صبح روزی که قرار بود بروم مهد گریه کردم و دیگر نرفتم! اما سال بعدش به همان مهد رفتم اما در کلاس آمادگی چیزی که اینروزها بهش میگویند پیش دبستانی. سر خیابان مهدی که میرفتم درخت هایی بود با برگ های گرد. سالهاست این تصویر گنگ و مبهم از یک پاییز شیرین، از درختانی باران زده با برگ هایی گرد در ذهنم نقش بسته است. درست مثل یک نقاشی با رنگ هایی آرام...نمیدانم اصلا درخت هایی در این جهان وجود دارند که برگ هایشان گرد باشد؟ اما انگار تکه ای از وجود من سالهاست در آن پاییز در آن باران در کنار آن برگ های گرد و سبز در آن روزهایی که بوی نارنگی میداد مانده است. آخ که چقدر دلتنگم...

 

پاییزه پاییزه

برگ درخت میریزه

هوا شده کمی سرد

روی زمین پر از برگ

ابر سیاه و سفید

رو آسمونو پوشید

دسته دسته کلاغا

میرن به سوی باغا

همه با هم یکصدا

میگن قار و قار و قار

چندوقتی بود دلم یخ دربهشت میخواست اما انگار تمام چیزهای خوب گذشته را یک شب که همه خواب بودند کسی آمده و با خود جمع کرده و برده است. دیروز وسط خیابان وقتی ایستاد و گفت عه یخ در بهشت بالاخره پیدا شد و سریع دویید کارت کشید و با دو لیوان یخ در بهشت پرتقالی آمد، وقتی وسط شلوغی مردم رفتیم گوشه ای ماسک ها را دادیم پایین و با نی یخ در بهشت هایمان را خوردیم فکر کردم کاش تو مثلا در ۱۸ سالگی ام آمده بودی تا تو را بیشتر داشتم...