بیست و دوم فوریه

با توام
قاب عکس نارنجی
با توام
زرقبای پاییزی
در نگاهت حضور مولاناست
پا رکاب دو شمس تبریزی...

واقعا نمیدانم چرا من بعد از گذشت سالها از درس و مدرسه اما هنوز باید خواب مدرسه را ببینم، آنهم وسط هزاران دغدغه ی فکری که به تنها چیزی که فکر نمیکنم همان درس است. یعنی لقب مزخرف ترین خواب ها را باید به خواب های درسی داد! انقدر که در خواب استرس میکشی در زمان بیداری ات نمیکشیدی! فکر کنید من دیشب خواب میدیدم که امتحان تاریخ دارم، چندم دبیرستان بودم را نمیدانم اما دبیرستانی بودم، کتاب تاریخ را از بِ بسم الله تا تای تمت حفظ بودم، درواقع کتابم را همچون دنیای واقعی و وقت امتحانات قورت داده بودم( میدانید دیگر؟ من به شدت درسخوان بودم چه در ایام مدرسه چه دانشگاه، همیشه شاگرد اول، همیشه!) حالا در خواب هم کتابم را واو به واو بلد بودم فقط کتایم را پیدا نمیکردم با خودم ببرم سر جلسه، امتحانم ساعت ۳:۳۵ دقیقه عصر بود و گویا چهارشنبه سوری هم بود:/ چرا که قرار بود ما اول برویم تالار مراسم یکی که نمیدانم حاجی بود یا عروسی بود، اما قرار بود ۸ برگردیم و در کوچه مان آتش اینا روشن کنیم و جشن بگیریم، جالب اینجاست که در خواب های من هیچوقت همسرم نیست و قرار است از جایی خودش را برساند:|... خلاصه من به امتحان تاریخ فکر نمیکردم بلکه به امتحان بعدی فکر میکردم که زیست بود و اسم معلممان هم خانم آذرنوش بود در خواب. بعد ما یک روز بیشتر وقت نداشتیم برای امتحان زیست، یعنی بعد از امتحان تاریخ، تنها فردایش تعطیل بودیم و پس فردا امتحان زیست داشتیم. و من حتی این کتاب را هم ندیده بودم چه برسد به اینکه یک خط ازش خوانده باشم، استرس عجیبی گرفته بودم که من چگونه یک روزه یک کتاب را کامل بخوانم؟ از طرفی نمیدانستم با بچه اصلا چگونه همان یک روز هم درس بخوانم؟ و اصلا نمیدانستم درس های قبلی را پس چگونه من با بچه خوانده ام؟ بعد تنها امیدم این بود که خانم آذرنوش امروز در دفتر مدرسه نشسته باشد من بروم با او حرف بزنم بخش هایی از کتاب را حذف کند برایمان.

 در دنیای واقعی و در ایام دبیرستان من چون شاگرد اول بودم قبل از امتحانات صدایم میکردند دفتر، و بعد به من میگفتند از این بازه تا آن بازه ی زمانی خودت امتحاناتتان را بچین، یعنی مثلا من خودم میگفتم اول امتحان تاریخ باشد، سه روز بعدش به فرض ریاضی باشد، مثلا ادبیات دو روز تعطیلی برایش کافی ست، و خلاصه که میرفتم در دفتر مدیرها و ناظم ها بعد برنامه ی امتحانات کلاس خودمان و کلاس دیگری که هم پایه ی ما بود را میچیدم، بچه ها هم به شدت استقبال میکردند چون هیچکس به اندازه ی منِ خرخوان نمیدانست برای هر درسی چندروز فرجه لازم است و درس ها چگونه باید قرار بگیرند، از طرفی به عنوان خرخوان کلاس که حرفش جلوی معلم ها خریدار داشت میرفتم پیش معلم ها یا در روزهای پایانی کلاس ها بلند میشدم و معلم ها را مجاب میکردم که یک جاهایی از کتاب را برایمان حدف کنند و در امتحان پایان ترم نیاید، البته نفوذ من انقدر بالا بود که حتی میرفتم در ساعات زنگ تفریح جلوی بچه ها می ایستادم و میگفتم فردا به فرض دو تا امتحان داریم هیچکس ان یکی امتحان را نخواند!، همه هم بی برو برگرد تبعیت میکردند:/ بعد فردایش تازه سینه هم سپر میکردم جلوی معلم ها میگفتم ما دوتا امتحان داشتیم نمیتوانستیم وقت نبود هردو را بخوانیم و انها هم از من میپذیرفتند. دیگر نفوذم در حدی بود که حتی اساتید هم روی حرفم حرف نمیزدند و قبلش به همکلاسی های دانشگاهم میگفتم به فرض اگر قرار بود هم از کتاب در امتحان بیاید هم از جزوه، من به همه میگفتم فقط از جزوه بخوانید با من، بعد سر جلسه امتحان که از کتاب هم میامد، به اساتیدمان میگفتم این سوالاتی که از کتاب آمده را فاکتور بگیرند بارم نمره اش را به باقی سوالات بدهند یا دوتا سوال جدید از جزوه بهمان بدهند، و آنها هم قبول میکردند مخصوصا در دوره ارشد که تعداد بچه ها در کلاس کم بودیم و نفوذم در بالاترین حد خودش بود:| .... برای همان در خواب هم دنبال این بودم که بخش هایی از کتاب را حذف کنم و این تنها امیدم بود... حالا از آنور در خوابم در این گیر و دار یکی هم زنگ زده بود حلیم نذری آورده بود و خواهرم رفته بود جلوی در بگیرد که برنگشته بود و از انجا رفته بود خانه شان:/

من فقط هلاک ترکیب چند زمان در خواب دیشبم هستم، فصل امتحانات که یا دی باید میبود یا خرداد، از طرفی داشتیم تالار حاجی میرفتیم که آنهم حاجی ها در تیر و مرداد آمدند، بعد از طرفی نذریه گویا محرم را آورده بودند و چهارشنبه سوری هم بود:|