بیست و دوم فوریه

با توام
قاب عکس نارنجی
با توام
زرقبای پاییزی
در نگاهت حضور مولاناست
پا رکاب دو شمس تبریزی...

بچه که نداشتم مادرم میگفت الان دم به دقیقه آدم به شوهرش زنگ میزند که کجایی و هی دلش میخواد ۲۴ ساعت خانه باشد و کنارش، بگذار بچه دار شوی، تازه میگویی وای کاش دیرتر میامد من غذا هنوز درست نکرده ام!... منظور مادرم این بود که بعد از بچه دار شدن آنقدر سرتان شلوغ میشود که دیگر به شوهر گیر نمیدهید همیشه ور دلتان باشد. امروز و در این لحظه با گوشت و پوست و استخوانم حرف مادرم را دارم لمس میکنم، یعنی یکجوری خانه مان کن فیکون شده است، یکجوری همه چیز توسط کوچک خانه وسط است از کفش گرفته تا پنپرز و تن ماهی و اسباب بازی و حوله و کوسن های مبل و شال و کلاه زمستانی و کیف پول من و پیژامه ی پدر خانه و چسب و لحاف و تشک و خلاصه هرچه که فکرش را کنید و در بازار شام یافت شود و یکجوری ظرفشویی پر است و تمام کابینت ها و کشو ها بیرون ریخته شده ست و یکجوری روی میز پر است و گاز کثیف است و زمین باید طی زده شود و دستشویی باید شسته شود و تمام شیشه ها باید رایت زده شود و خانه جارو زده شود که فقط دارم با خودم میگویم خدا را شکر که همسرم زودتر از نه و ده شب امروز به خانه نمی آید.