بیست و دوم فوریه

با توام
قاب عکس نارنجی
با توام
زرقبای پاییزی
در نگاهت حضور مولاناست
پا رکاب دو شمس تبریزی...

 

دلم برای آن روزها تنگ شده است...گمانم آن روز شهریور بود...دوتا ماشین شده بودیم و زده بودیم به دل جاده چالوس و تا خود مقصد زده بودیم و رقصیده بودیم...همه ی ما بچه ها آنوقت ها مجرد بودیم و هیچ کداممان هنوز درگیر زندگی نشده بود و اصلا نمیدانست زندگی چیست، نمیدانست دنیای آدم بزرگ ها چیست...دو روزه رفتیم و برگشتیم اما به اندازه ی یک قرن بهمان خوش گذشت...در جنگل فریاد زدن هایمان، بالش به هم پرتاپ کردن هایمان، دنبه کباب کردن هایمان، روی تراسِ رو به جنگل صبح ها نان بربری و مربای تمشک خوردن هایمان...راستی گفتم مربای تمشک...چقدر سال گذشته است...از آن روزها که خوش بودیم و هنگام بازگشت تا خود خانه میخواندیم رسیدیم و رسیدیم کاش که نمیرسیدیم توو راه بودیم خوش بودیم سوار لاک پشت بودیم و واقعا غم عالم در دل هایمان بود که داشتیم برمیگشتیم...آنروزها همه مان بودیم...هنوز کسی نمرده بود...آخ که گفتم مربای تمشک و یادم افتاد اویی که با دستانش آن را پخته بود حالا دیگر چشمانش را برای همیشه بسته است... گفتم مربای تمشک و به اندازه ی یک قرن دلم گرفت...چه آمد بر سر دنیا که دیگر خوشی ها رفت؟ حال خوب رفت؟ دیگر خنده های از ته دل رفت؟ ...آخر چه آمد در این سالها بر سر این دنیای بی وفا؟...یک نفر لطفا این صدا را در سرم خاموش کند که دارد بلند بلند میخواند: خسته از کابوس رفتن/ دور از اون روزای روشن/ بی تفاوت زیر این سقف کبودیم/ پس بدین فرصت خنده هامو/ پس بدین شادی توو صدامو/ پس بدین قلب عشق آشنامو/ لااقل پس بدین گریه هامو...

ما امروز یخ نداشتیم و نیاز به یخ داشتیم تا شب را تا صبح سر کنیم. چون یخچالمان خراب شده و فردا نمایندگی قطعه اش را میتواند بیاورد. اینکه درگیر چه شلم شوربایی شده ایم بماند.‌ یک یخدون داریم که گفتیم تا صبح حداقل دو تکه یخ داخلش بیندازیم و آب داخلش بریزیم. همسرم رفت دوتا آب معدنی بزرگ بگیرد که ۵ تومان بود دانه ای؛ به فروشنده گفت بگذارد یخچالش یخ بنندد شب برود ازش بگیرد...فروشنده هم گفت پس میشود دانه ای ۱۰، چون پول برق میدهد.

میدانید به چه فکر میکنم؟ به اینکه چقدر دنیای بی رحمی شده است، هیچکسی به هیچکسی رحم نمیکند دیگر...

باورم‌ نمیشود به طرز کسالت باری و فاجعه آمیزی دقیقا دو ساعت است که دارم با ادمین یک‌ پیج کاری که ازش محصولی سفارش داده بودم و الان ایرادی در ارسال پیش آمده اره میدهیم و تیشه میگیریم و او با اینکه مرد است تا دلتان بخواهد حوصله دارد و دقیقا دو ساعت است که داریم با هم یکه به دو میکنیم و او مسئولیت اشتباهش را قبول نمیکند، منم افتاده ام روی دنده لج و ول کن ماجرا نیستم سر یک پیاله! و تا قبول نکند که باید پاسخگوی اشتباهش باشد از خر شیطان پایین بیا نیستم که نیستم. از آن باور نکردنی تر اصلا باورم نمیشود ساعت شده است چهارصبح!

کتاب سه شنبه ها با موری روی پاهایم هست و همان طور که روی کاناپه دراز کشیده ام تا از فرصت خوابیدن طفلم استفاده کنم و کتاب بخوانم، اما به جایش دارم به خودم فکر میکنم که گاهی چگونه آدمی اینچنین بر روی لبه ی مرز خوب بودن و بد شدن قرار میگیرد. بابا دور برگردان را که داشت برمیگشت من پرایدی که جلوی درب پارکینگمان پارک کرده بود را میدیدم، در همین فاصله ی اندکِ دور برگردان تا جلوی در خانه مان هی به بابا میگفتم بابا بوق بزن برودا، یعنی چه هی جلوی در پارکینگ پارک میکنند مردم؟ بابا بوق بزنا... بابا هم میگفت من که توو نمیخواهم بروم چه کاری ست حالا به او بگوییم برود؟... وقتی رسیدیم دم در خانه، کنار پراید دوتا پسر بودند که با بوق بابا دستشان را به نشانه عذرخواهی آوردند بالا و یکی شان نشست پشت فرمان تا سریع ماشین را جا به جا کند. بابا گفت: من دوبل هم میتوانستم نگه دارما ... یک لحظه به خودم گفتم چه میکنی؟ بابا که نمیخواهد بیاید توو حالا بر فرض او جلوی در پارکینگ هم پارک کرده باشد اینجا هم خانه ی ما باشد، خب که چه؟ یعنی انقدر این مسئله مهم است؟ یعنی انقدر دل من گنده نیست که بگذارم آنها بایستند؟ به همه اینها در لحظه فکر میکردم که یکدفعه گفتم خب بابا بگو نیایند بیرون، بابا سریع با دست اشاره کرد ماشین را تکان ندهد، من از ماشین پیاده شدم با بابا خداحافظی کردم و به خانه مان آمدم و بابا هم رفت بی آنکه آب از آب تکانی بخورد و از جلوی در خانه مان چیزی کم بشود! تنها فرق اش در این بود که آنها توانستند خریدشان را بکنند و کارشان را ادامه بدهند. در ذهنم به یکساعت عقب ترش برمیگردم...بابا داشت من و پسرم را به خانه میرساند، قرار بود سر راه برویم قصابی ای که بابا همیشه میرود تا من برای خانه مان گوشت بخرم، همه چیز مثل همیشه بود، بابا قربان صدقه ی پسرم میرفت و من باد کولر ماشین را تنظیم میکردم، رسیدیم پشت چراغ قرمز... معتادی گدایی میکرد... بابا یک پونصدی به او داد... او گفت ایشالا غم نبینی... چراغ سبز شد...ما به سمت قصابی میرفتیم که یک لحظه سر چهارراه تاکسی سبزی بدون هیچ مکث و ایستی برای خودش میامد و ما هم برای خودمان میرفتیم و احتمالا بابا به عنوان کسی که پشت فرمان بود انتظار داشت تاکسی بایستد چون حق با تاکسی نبود اما تاکسی نایستاد و برایش مهم نبود حق با اوست یا نه و همین طور گاز میداد و انتظار داشت بقیه بایستند، بابا ترمز زد اما ترمز نگرفت آنقدر که ما با سرعت به هم نزدیک شدیم و من بچه بغل در صندلی جلوی ماشین بدون کمربند فقط هی میگفتم بابا بابا بابا...که بابا کاری کند...بابا رانندگی اش حرف ندارد، هردو ماشین دیگر قابل کنترل نبودند چون ترمز ماشین بابا نگرفته بود و تاکسی هم اصلا ترمز نمیزد! و ما یک ثانیه فاصله داشتیم با یک برخورد وحشتناک با تاکسی سبز اما در همان یک ثانیه بابا فرمان را به سمت دیگری هدایت کرد و تنها اقبال و شانس ما در این بود که سمت راستمان ماشینی نبود وگرنه قطعا یک یا چند تصادف وحشتناک رخ میداد‌. تاکسی طلبکار بود و داشت زیر لب فحش میداد احتمالا، بابا هم از پشت شیشه چپ چپ به او نگاه میکرد و میگفت نگاهم میکنه! من روی شانه بابا زده بودم که ولش کن بابا برویم ... و ما رفته بودیم و من بلند بلند گفته بودم همان صدقه نجاتمان داد!... حالا سه شنبه ها با موری روی پاهایم هست و من به جای خواندنش دارم به خودم فکر میکنم که اگر در همان ثانیه ها همه چیز برای همیشه تمام شده بود چه؟ اگر من در همان نقطه تمام‌ میشدم و قلبم برای همیشه می ایستاد چه؟ مرگ همینقدر نزدیک همینقدر حتمی. و حالا من یکساعت بعدش درست در نقطه ای ایستادم که باز در کسری از ثانیه میتوانستم هم آدم خوبی باشم هم بد ...با خودم فکر میکنم مرگی که همینقدر نزدیک است، پس چگونه میشود که آدمی در هر لحظه آن را فراموش میکند؟ فراموش میکند که گاهی و یا بیشتر از گاهی بد و بدتر میشود، فراموش میکند که یک روز در نهایت غافلگیری عمر او به سر میرسد و دست روی سینه او گذاشته میشود و گفته میشود تمام، بیا ...و تو میمانی و تمام آنچه که با خلق کرده ای، تمام ثانیه هایی که بین خوبی و بدی قرار گرفتی ...

اگر هر صبح که از خواب بیدار میشوی فکر کنی شاید امروز آخرین روزی ست که از دست تو کارها برمی آید آنوقت دیگر قدر تمام آدم های دور و برت را بیشتر میدانی، آنوقت هرروز بهشان میگویی که دوستشان داری، دیگر بر مردم غضبی نمیکنی، اخمی نمیکنی، به آینده ی نامعلوم و ناامید کننده فکر نمیکنی و فقط در همان روز زندگی میکنی و ناخودآگاه با تمام کائنات مهربان تر خواهی شو. 

اینها چیزهایی ست که من آنور سی سالگی بهشان رسیدم...

میثم مطیعی دعای عرفه میخواند و من های های گریه میکنم... نمیدانم چرا...چرا دیگر حال دلهایمان خوب نیست؟ چرا من اینروزها مدام این آهنگ در سرم میچرخد: ما غنیمت های بی رویای این جنگ های سردیم/ زندگیمون کو؟ ببین ما کشته های بی نبردیم/ بی خبر از حال هم آواره ی دنیای دردیم/ ما واقعا با هم چه کردیم؟...

کار اهدای عضوهایم را

به همین دوستان اندکم بدهید

چشم و گوشم برای هرکس خواست

مغز من را به کودکم بدهید

در سرم رنج های فرهاد است

یک نفر بعد من جنون باید...

تیشه ام را به دست او بدهید

بعد من کاخ بیستون باید...

 

+ علیرضا آذر

فرهنگ آپارتمان نشینی همان چیزی ست که خیلی از آپارتمان نشین ها از آن بی بهره اند. در کنار نداشتن فرهنگ آپارتمان نشینی عده ای هم گمان میکنند چون مستاجرند پس راحتند و اصولا تعهدی ندارند برای همان خیلی خودشانند!... امشب دقیقا سه بار قصد کردم چادر نمازم را بکشم سرم بروم پایین تذکر بدهم اما خب هربار با جمله ی " ولش کن بچه ست" توسط جناب همسر که مرا به صبر پیشه کردن دعوت میکرد نشستم سر جایم و انصافا دلم میخواست در خانه مان را باز میکردم و صدایم را می انداختم در سرم و داد میزدم دوازدهه شبه مثلا بچه هاتونو ول ندین توو راهرو، خجالتم خوب چیزیه! ولی خب من اهل این هارت و پورت ها نیستم نهایت میرفتم میگفتم نوزادم هی میپرد لطفا بچه تان را به خانه ببرید! ... همسایه ی طبقه پایینی مان امشب بچه اش در طی فواصل زمانی مختلف که همه در بازه ی شب بود هی در راهرو جیغ میزد پاهایش را روی زمین میکوبید یعنی قشنگ حالتی که دلت میخواست بروی یک دل سیر سیاه و کبودش کنی! تعحبم فقط از همسایه های بی بخارمان هست که چرا هیچکس هیچی نمیگفت‌. و جالبی قضیه این است که والدین وی نه او را دعوا میکردند نه او را به خانه میکشاندند و نه اصلا به دسته ی عینکشان بود که ساعت دوازده شب است و اینجا یک آپارتمان است و همه خسته و کوفته سر روی بالش گذاشته اند‌. الحمدالله دارند از این ساختمان میروند تا در یک آپارتمان دیگر بی فرهنگی شان را به منصه ظهور برسانند.

فوتبال از آنجایی که از نان شب برای آقایان واجب تر است، همسر بنده هم هی چشمانش از خستگی و بیخوابی میرفت و باز همچنان در تلاش برای دنبال کردن دانمارک و انگلیس...منم که اصلا فوتبالی نیستم اما سر نماز بودم که ریا نباشد مدیونید فکر کنید من سر نماز گل دانمارک را متوجه شدم! انصافا گل شاهکاری بود. بعد از آن با گل انگلیس و فریاد جناب همسر که شش فاز پریدم دیدم نه انصافا هر گردی گردو نیست، یعنی دیدن بازی فوتبال تیم های قوی،  مانند تیم هایی همچون تیم خودمان که ضعیف اند نیست و در قوی ها جذابیتی ست که در ضعیف ها نیست( قال بیست و دو). البته در پرانتز این نکته را هم بگویم که الان که دقت میکنم میبینم همسرم برای هر دو گل فریاد زد فلذا من نفهمیدم اینوری ست یا آنوری! خلاصه راغب شده بودم بعد از عهد بوقی بازی جذابشان را نگاه کنم که از شانس بنده همسرم تلویزیون را خاموش کرد و دانمارک و انگلیس را به خدا سپرد و بالشش را صاف کرد و خوابید. 

الان که خانه مان رفته است در سکوت محض، البته اگر خروپف های همسرم را فاکتور بگیریم، همان خروپف هایی که در بیداری زیر بارشان نمیرود و معتقد است وی خروپف نمیکند! و خب کنار پسرم دراز کشیده ام تا به حول و قوه الهی خوابم ببرد و بخوابم صدای همسایه مان می آید که دختره داره میگوید مامان! یعنی دلم میخواست در حال حاضر از آن پاچه ورمالیده ها بودم و چادرم را میبستم به کمرم و میرفتم جلوی درشان و همان طور که گوشش را گرفته ام و میپیچانم بهش میگفتم مامان و کوفت نصفه شبی! اما خب من یک پاچه ورمالیده نیستم و حتی در اینجور موارد بی زبان عالمم و همانطور که داد های دختربچه همسایه را میشنوم که هاج زنبور عسل شده است و مامان اش در خانه ی چس مثقالی معلوم نیست کجاست تا او دست از یافتن اش بردارد ساعت ۲ شب از این دنده به آن دنده میشوم و عکس پروفایل مخاطبان گوشی ام را نگاه میکنم:|