بیست و دوم فوریه

با توام
قاب عکس نارنجی
با توام
زرقبای پاییزی
در نگاهت حضور مولاناست
پا رکاب دو شمس تبریزی...

آسان تر نگاهم کن

من تا عشق بیشتر نخوانده ام...

در شهر نشانه ای ز تبلیغ تو نیست

ای عشق ستاد انتخاباتت کو؟...

 

# اللهم عجل لولیک الفرج

اونی که همیشه غذاشو وقتی میتونه بخوره که دیگه یخ کرده و ماسیده کیه؟... یک مادر...

اون دنیا سر پل صراط یقه اونی که توو اینستا این وقت شب پراشکی رو زد توو شکلات آب شده بعد زد توو شکلاتای خرد شده میگیرم و میگم لعنتی اون شب من شام فرینی خورده بودم و این حق من نبود! 

بیاین من بعد روز مادر، روز پدر، روز پسر، روز دختر رو توو استوری و استاتوسامون تبریک نگیم. شاید یکی مادر نداشت پدر نداشت فرزند نداشت. شاید یکی عاشق پسر بود اما نداشت. شاید یکی در حسرت دختر بود اما نداشت. شاید یکی از نداشتنش اشک ریخت‌...

توصیه من به شما جوانان اینه که وقتی ستاره ی منو میبینید که روشن شده روی اون پست نزنید، بلکه روی آدرس خود وبلاگ بزنید چرا که من معمولا یدونه پست نمیذارم و ممکنه چندتا پست گذاشته باشم اونروز و از نظرتون دور مونده باشه و خدایی نکرده نخونده باشید و اینجوری پست های منو از دست بدید:|

این ماه خردادِ سال ۱۴۰۰ را میتوانم به " چرت و پرت ترین خریدهای ممکن" نام گذاری کنم، به قدری در این ماه چرت و پرت خریدم به معنای واقعی کلمه که اگر جای شوهرم بودم به نشانه اعتراض جوراب هایش را که همیشه قلمبه شده گوشه ی پذیرایی میگذارد دیگر برنمیداشتم تا اخر عمر!

امروز تصمیم گرفتم رژیم را استارت بزنم و نان و برنج را حذف کنم، خب در راستای همین تصمیم بزرگ تا همین یکساعت پیش رژیم را رعایت کردم بعد دیدم دارم از گشنگی جان به جان آفرین تسلیم میشوم فلذا با گفتن تف توو رژیم، دست انداختم ساقه طلایی روی میز را برداشتم و پنج شش تایی خوردم و به این مقوله مهم فکر کردم که آنهایی که هرچه میخورند چاق نمیشوند ایشالا برن جهندم!

جدای از روند کلی مناظره! عینک مجری خیلی رو مخمه، هی درمیاره هی میزنه:|

اگر فرزند دارید و هنوز گمان میکنید مغز بادام خودتانید باید بگویم زرشک عزیزانم زرشک! شما دیگر بعد از تولد فرزندتان بادام زمینی هم نیستید و مغز بادام و گردو و فندق و کلا آنچه همه خوبان دارند در نگاه و نظر والدینتان میشود فرزند دلبندتان. در اثبات جمله ام همین بس که نشسته بودم و سرم در موبایلم بود که یکدفعه یکی کوبید بر سرم:| ... بله مادر عزیز تر از جان بود:/... گرچه مادر های های میخندید و علت کارش هم این بود که روی سر مبارک بنده یک عدد پشه دیده بود که برای اینکه شب نوه اش را نزند و نخورد، مادر در صدد قلع و قمع این پشه بی ناموس برآمده بود ولو با کوبیدن بر سر بنده! و حالا درست است که بعد از توو سری خوردن و به قتل رسیدن پشه مادر مرا بغل کرده بود و بوس میکرد و دلجویی میکرد بابت کاری که ناچار بود! ولیکن بنده درسی از این قتل گرفتم که برایم اتمام حجت بود؛ بله بنده فهمیدم پر بیراه نیست از قدیم الایام میگفتند نوه مغز بادام است و بچه خود بادام، البته به خیال بنده از نوع بادام زمینیش، شاید هم پوست و برگ بادام:|