بیست و دوم فوریه

با توام
قاب عکس نارنجی
با توام
زرقبای پاییزی
در نگاهت حضور مولاناست
پا رکاب دو شمس تبریزی...

 

به نظرم هیچ خوردنی ای در دنیا نمیتواند با این بزرگوار برابری کند. نان و بادمجان سرخ کرده( سرخ شده) داغ هستند. البته اگر سبزی خوردن هم بود دیگر نور علی نور ولی خب بدون سبزی هم چیزی از ارزش هایش کم نمیکند و هنوز هم شاه نشین است!

اون کیه که با اینکه به تولد یکسالگی پسرش حالا مونده اما اونقدر ذوقش رو داره که از الان افتاده به یانگوم بازی و امروز کلی بادمجون کباب کرده برای یکی از غذاهایی که تصمیم داره بپزه؟!...

اگر بخواهم یک گوشه از زندگی روزمره ی مامان و باباهایی که فرزند دارند را شرح بدهم باید بگویم ما امروز مامان و بابایی بودیم که قرار بود برای یکی دوساعت برویم چندتا وسیله ببریم جایی و برگردیم و منی که همیشه و همیشه حتی اگر برویم سوپری محل وسیله های ضروری پسرکم را برمیدارم مثل شیشه شیر و پوشک و یک دست لباس و ... امروز برای اولین بار در طول حیات مادری ام هیچ لباس اضافه ای نبردم، درواقع همه چیز برداشتم جز لباس اضافه'؛ و با خودم گفتم بر فرض هم که لباس پسرکم کثیف شود دوتا پوشیده است دیگر، زیری را در میاورم( یک بادی یا همان لباس سرهمی پوشانده بودم از زیر و شلوار کاموایی و کاپشن هم از رو)...اما از انجایی که همیشه در این شرایط همان اتفاقی میفتد که نباید، امروز هم پسرکِ بنده بگونه ای دستشویی شماره ۲ کرده بود که تمااام لباس هایش کثیف شده بود، و شدت پس دادن انقدر بود که تمام لباس های من هم نجس شده بود؛ اما ماجرا فقط به اینجا ختم نمیشد، بلکه داستان تازه بعد از این بود که رسیده بودیم به مکان مورد نظر و تصمیم داشتیم پسرک را در روشویی آشپزخانه که پهن تر بود بشوریم، اما از شانس پسرک تازه از خواب بیدار شده بود و ترسیده بود، لباس هایش را هم دراورده بودیم و او تا زیر گردن اش و از پشت و جلو دستشویی شماره ۲ ای شده بود و میلرزید و گریه میکرد و از ان طرف هم آب هم یخ، فضا هم یخ، باباش کتری برقی را به برق زده بود و یک پارچ گیر آورده بود و داشت تند تند آب سرد و داغ را با هم قاطی میکرد و من هم پسرک را در سینک نگه داشته بودم و برای لرزش و ترسش "بمیرم مامان برات" گویان منتظر بابا بودم که اب گرم را بیاورد. با همان پارچ  پسرک را شستیم که خب چه شستنی! تمام سینک، تمام زمین به کثافتی تبدیل شده بود که نگویید و نپرسید، اب ریخته بود زمین و کف کفش ها همه جا را گل کرده بود؛ حالا از آن طرف هم پسرکم شلوار و بلیز نداشت بپوشد و بیرون هم برف گرفته بود و داخل هم اسپیلت هوا را گرم نمیکرد. پسرک را لای حوله اش و پتوی خواب اش پیچیده بودیم و باباش هم کاپشن اش را داده بود تا دور پسرک بپیچانم و من پتو پیچان پسرک را در آغوش گرفته بودم تا گرم شود و باباش زمین را چندین مرتبه طی زده بود؛ دست آخر بعد از اتمام کارمان پسرکِ بدون شلوار را با همان حالت پتو پیچ و کاپشنِ بابا پیچ! سوار ماشین کرده بودیم و تا آخر بخاری ماشین را روشن کرده بودیم و خودمان را بالاخره به خانه رسانده بودیم که به محض رسیدن تند تند تن پسرک لباس کرده بودم و لباس های خودم را هم ماشین انداخته بودم و در آخر با روشن کردن زیر کتری دوباره به زندگی عادی بازگشته بودیم.

امروز برای بار هزارم فیلم عروسی ام را میدیدم، بعضی ها در فیلم بودند که حالا نیستند؛ هنوز باورم نمیشود که رفته اند...مگر چندسال کلا گذشته است که حالا آنها زیر خروارها خاک هستند و من از دیدن چهره شان دلم میخواهد برای دل بی قرار بازماندگانشان زار زار گریه کنم...آخ امان از این مرگ که ناگهان تو را در برمیگیرد‌ و تو میمانی و اینهمه کار ناتمام...

مدت ها قبل یعنی شاید ماه ها یا حتی سالها قبل، یادم نیست، اما یادم هست که توی قسمت وبلاگ هایی که دنبالم میکردن یه وبلاگ منو دنبال میکرد که اسم عجیب غریبی داشت و خب هیچوقتم برای من کامنتی نذاشت و مراوده ای نداشتیم. منم کسی که دنبالم میکنه ولی حتی یه بارم نمیاد حرفی بزنه اصولا هیچوقت دنبالش نمیکنم اما خب رفته بودم ببینم وبلاگش چجوریه، نویسندش یه خانم بود که روزمره مینوشت. چندتایی پست ازش خوندم و شاخام ذره ذره میزد بیرون، ایشون خیلی راحت و بی پروا روزمره نویسی میکرد یعنی مثلا مینوشت امروز که با شوهرم رفته بودیم حموم توو حموم درباره کار حرف زدیم! و من با خوندن همون چندتا پست هی توو دلم میگفتم یعنی چی؟ یه کسی از نوشتن این چیزا دنبال چیه؟ خلاصه اون وبلاگ رو که من هیچوقت نخوندم اما بارها و بارها بعد اون وبلاگ هایی به پستم خورد که موقع خوندنشون میدیدم نویسنده چقدر راحت درباره بوس و بغل و رابطه و شوخی و این چیزا با همسرش مینویسه و روراست بخوام باشم خیلی بدم میاد. خیلی. در این حد که خواننده ی وبلاگی هم باشم ببینم یسری خط قرمزهای ذهنی من رو رعایت نمیکنه بی هیچ حرفی دنبالش نمیکنم دیگه. اما یه چیزی که هربار در برخورد با این وبلاگ ها ذهنم رو مشغول میکنه اینه که واقعا هدف از نوشتن این چیزای خصوصی چیه؟ همه ی زن و شوهرا همو بوس میکنن خب حالا اینکه تو میای مینویسی دلیلش چیه؟ اونم در برابر مخاطبانی که هم مجرد تووشون هست هم متاهل‌. واقعا چه دلیلی داره نوشتن از خصوصی ترین های زندگی؟ چرا باید بقیه بدونن الان شوهر شما، شمارو بغل کرده یا بوس کرده یا فلان شوخی رو کرده؟ چرا باید بدونن؟ مجرد که ممکنه فقط دلش آب بشه، متاهلم که اگر مثل من باشه حالش بهم میخوره. من دوست دارم آدم ها توو نوشتن هم حیا رو رعایت کنن. و این نظر منه و میتونه نظر شما نباشه.

نمیدانم بعضی از اهنگ هایی که خواننده ها میخوانند خودشان در لحظه های خواندنش هرگز گمان میکنند که آهنگشان تا سالها بعد چند نفر را به پای گریه میکشاند؟... رفتم به سالهای دور...آن سالهایی که فکر میکردم در تاریک ترین نقطه ایستاده ام، سالهایی که ...آخ...آخ...شادمهر عزیز نمیدانم آیا خودت میدانی وقتی داشتی میخواندی: آخر یه شب این گریه ها سوی چشامو میبره، چند نفر پا به پای صدای تو فرو ریختند، اشک شدند و دل شکسته شان را در آغوش کشیدند و برای خودشان گریستند...حالا در روشن ترین نقطه ایستاده ام اما هنوز وقتی صدای تو از جایی پخش میشود: آخر یه شب...من اشک میشوم اما اینبار از فکر به خدایی که در دل تاریکی ها دستانش را گرفت سمتم...

بعضی ها دوست داشتنشان را با زبان نشان میدهند، بعضی ها هم وقتی زنشان نصفه شب به شوخی میگوید در جیب هایت هوبی نداری؟ با لباس بیرونی که تن میکنند و میگویند الان می آیم و زنشان فکر میکند رفته است آب ماشین را نگاه کند اما با هوبی ای که در جیبش گذاشته و برای زنش خریده برمیگردد.

 

نخست

دیر زمانی در او نگریستم

چندان که چون نظر از وی باز گرفتم

در پیرامون من

همه چیزی به هیات او در آمده بود

آنگاه دانستم گه مرا دیگر

از او گریز نیست...

# احمد شاملو

بارالها این نمازهای ما را که یا دارم چادرم را از زیر دست پسرم میکشم بیرون که آمده زیر چادرنمازم قایم موشک بازی میکند و یا چادرم را میکشد و بخشی از شراره های آتشم! میزند بیرون و یا پاهایم معلوم میشود، و گاه با یک دست او را گرفته ام که نیفتد و تسبیحات اربعه میگویم و گاهی در حال سجده دست انداخته ام او را روی کمرم نگه داشته ام که امده روی کمرم و یا دستانم را همچون مجید جان دلبندم دراز کرده ام به این طرف و آن طرف و حتی گاها زیر مبل تا مهری را که پسرک به اطراف قل داده است را بردارم و هرکجا از زمین را که خالی یافتم سریع سجده را میروم تا پسرک به خیال بازی نیاید روی کمرم بلند شود و چه بسا قبله اینوری ست اما من کج شده ام برای سجده آنوری! و حمد و سوره و قنوت و سجده و رکوع اصلا نمیفهمم چه گفتم و چه شد و چه نشد خودت قبول درگاه حق بگردان! و برایم تختی از طلا در بهشت برین ات زیر درختی که از ان شکلات های خارجی ای همچون اسنیکرز و هوبی و بونتی و کیت کت میروید قرار بده و لطفا به فرشتگانت هم بگو فلاسک چای کنار درخت بگذارند و خودشان هی پر و خالی کنند دیگر من بلند نشوم. فقط خدای منان لطفا درختی که به من میدهی ابدی باشد و هرچه کندم و خوردم باز دربیاید! با تشکر.

از صبح تا شب کانال تلویزیون ما روی شبکه پویا میباشد به خاطر پسرک، البته در اینکه من هم اهل تلویزیون و برنامه هایش نیستم بی تاثیر نیست که کلا شش دانگ تلویزیون را به پسرک تقدیم میکنم. همان طور که نشسته بودم کنار پسرم نگاهم خورد به یکی از برنامه ها، یک خانواده بودند که میخواستند تلفن بازی کنند. یعنی پدر خانواده با تلفن حرف میزد که بچه ها سیم های تلفن را گرفته بودند و نمیگذاشتند او حرف بزند، بعد از آن پدر خانواده تصمیم گرفته بود با لیوان یکبار مصرف برای بچه ها تلفن درست کند و همه با هم تلفن بازی کنند.در این بین من فقط هلاک و در به در مادر خانواده شدم که نشسته بود با لبخند در جمع و روی مبل و کتاب میخواند!... با وجود سه تا بچه ی قد و نیم قد که دوتای اولی ۴،۵ ساله میخوردند و آخری یکساله و همه داشتند از سر و کول همدیگر و همچنین پدر بالا میرفتند او در کمال آرامش و طمانینه کتاب در دستش گرفته بود و مطالعه میکرد!... با خودم فکر میکردم یکی از دلایلی که برنامه های تلویریونی ما اصلا جذاب نیست برای مردم یک دلیلش همین است که واقعی نیست! واقعیت ها را نمیگویند. الان واقعا یک مادر با وجود سه تا بچه ی بیدار میتواند بنشیند روی مبل کتاب بخواند؟ اصلا یک جمله را هم میفهمد؟ تا همه ی انها نخوابند یا مدرسه نروند و خانه در سکوت فرو نرود مادر فرصت کتاب خواندن پیدا نمیکند، تازه انزمان هم مادر انقدر خسته است که ترجیح میدهد به جای کتاب او هم بخوابد. زمانی که همه بچه ها بیدارند یک مادر واقعی اصلا نشستن برایش معنا ندارد دائم درحال اینور آنور رفتن و این کار و آن کار را انجام دادن و در اصطلاح خدمت رسانی به بچه هاست. بنده با یک عدد فرزند در تایم بیداری فرزندم نمیتوانم کتاب بخوانم چرا که حتی اگر کاری نباشد که انجام بدهم او انقدر کتاب را میخواهد بگیرد و بگذارد دهانش و حتی شاید برگه هایش را بکَنَد که وقتی فرزندم میخوابد کتاب میخوانم که آنهم در اکثر مواقع فرصت نمیشود و وقتی او خواب است دارم سایر کارهای خانه را میکنم حالا من مانده ام با وجود سه تا بچه چرا انقدر تصویری مصنوعی از مادر ارائه میدهید؟ و اصلا نمیفهمم چرا میخواهند بگویند یک زن با وجود فرزند زیاد باز هم میتواند موفق و پر انرژی و شاداب باشد در کانون خانواده و خیلی هم به خودش برسد و برای خودش هم وقت بگذارد!؛ اگر همچین زنی بود که سه تا بچه داشت و خیلی هم توانست در روز به خودش برسد و برای خودش وقت بگذارد و دنبال علایقش در روز برود و خیلی هم شاداب و پر انرژی بود به من نشان دهید! بله شما با وجود فرزند زیاد میتوانی همچنان شاد و پر انرژی هم باشی و این ربطی به فرزند زیاد و کم خیلی ندارد، بلکه ربط به خود فرد دارد و توانایی هایش ولی عملا نمیتوانی برای خودت هم وقت بگذاری و مادر باید تمام وقت و انرژی اش را صرف بچه هایش کند مگر اینکه نیروی کمکی داشته باشید وگرنه مادر چندتا بچه چگونه میتواند فرزندانش را رها کند برود آرایشگاه؟ برود باشگاه؟ برود خرید؟ برود کافی شاپ ؟ برود با دوستانش کوه؟ پس چه کسی فرزندانش را نگه دارد؟ نکته ای که اصولا جا میفتد یا جا می اندازند این است که بله یک مادر با چندین فرزند شاید بتواند شاد وپر انرژی باشد در کانون خانواده و حتی موفق اما پشت همه ی اینها یک مادر است که تمام قد دارد از خودگذشتگی میکند. اگر از خودگذشتگی و فداکاری مادر خانواده نباشد یک خانواده هرگز نمیتواند پر جمعیت شود، پای آن جمعیت مادری سالها جوانی و وقتش را میگذارد....اگر از این پیگیرهای بیکار بودم الان زنگ میزدم ۱۶۲ میگفتم مادر دنیای واقعی با مادر خانه ای که تلفن بازی میکردند زمین تا اسمان فرق میکند!

قبل ترها راحت تر درباره چیزایی که میدیدم قضاوت میکردم و افکارمو بیرون میریختم اما الان ترجیح میدم بیشتر فکرامو برای خودم نگه دارم و قضاوت رو بسپارم به اون بالایی که قاضیه. اما یه چیزی ذهنم رو درگیر کرده؛ میدونید فارغ از تمام جوانب حجاب، من یه نگاهی دارم اونم اینکه هرکسی توو هر حجابی که برای خودش انتخاب میکنه باید توی اون تکلیفش با خودش معلوم باشه که اگر نباشه از نظرم مسخره ست. مثلا دیدم افرادی رو که بی حجابن و به فرض امشب توو عروسی مختلط حجابی رعایت نکردن، بعد فردا میبینیشون یه شال انداختن روی سرشون! خب من میگم اگر تو بی حجابی تکلیفت با خودت معلوم باشه اگرم با حجابی همین طور.

توی یه مطب دکتری که میرم یکی از پرسنل های خانم کارمند یکی از بخش هاست که روپوش سفیدم تنشه همیشه، بماند که هردفعه که من اونجا میرم اون فرد رو توی اتاق خودش نمیبینم و دایم داره توی سالن رژه میره، گاهی جلوی در اتاقش می ایسته همین طور، گاهی میاد با منشی ها حرف میزنه، گاهی دوتا لیوان میبره میاره، خلاصه حسی که به من میده اینه که دوست داره در مرکز توجه باشه. حس من میتونه صد درصد اشتباه باشه و اون اصلا همچین چیزی حتی به ذهنشم نیاد و همین طوری طبق عادت یا برای استراحت هی پرسه میزنه اما خب حس منه! و لزوما حس منم درست نیست. اما من هربار به این فکر میکنم که توی اینجای شلوغ که یه چیزی شبیه درمانگاهه و پر پرسنله و هرکی سر یه کاریه این چرا بند نمیشه توو اتاقش؟ مثلا فکر کنید توو یه درمانگاه اگر باشیم ایشون مسئولیتش چیزی شبیه تزریقات چیه که همونم کلی ادم میره توو اتاقش و میاد ولی خب به محض خروج کسی اونم اینور اونوره!

از اینا که بگذریم ایشون در ظاهر امر فردی با حجاب میاد، چون یه روسری خیلی بلند سر میکنه و به شکل لبنانی هم میبنده و یک تار موشم بیرون نیست و هرکی ببینه اون رو یک فرد محجبه تصور میکنه. اما از نظر من پوشش طوریه که اگر کلا بی حجاب بود کمتر جلب توجه میکرد. مثلا همین سری یه شلوار کرم رنگ لیزری براق از این لگ های براق که تازه مد شده و کاملا جذب بدنه پوشیده بود و روپوش سفیدشم تا رو زانو بود. از اونور دستانی لاک زده و ناخن کاشته با روپوشی تنگ، دستاشم مدام میذاشت پشت روی کمرش طوری که من توو دلم میگفتم احتمالا پریود شده!! با روسری ای لبنانی و بلند و محجبه!... شاید از نظر شما اینا با هم تناقض نیاد اما از نظر و نگاه من یه فرد واقعا محجبه پوشش و ظاهرش کمترین جلب توجه رو نمیکنه‌، من نمیتونم لاک و محجبه بودن رو هضم کنم، هیچوقت نتونستم، حالا توو مهمونی فرق داره ولی توو محل کار و بیرون شما محجبه باشی با ناخن های کاشته و لاک زده واقعا برام قابل هضم نیست!( شاید برای شما باشه اما برای من نیست)، یا همچین شلوار براق و لیزری و تنگی خدایی چشمارو هم هرکی درویش میکرد باز جلب توجه میکرد.

راستش من این مدل حجاب ها رو نمیفهم، اینکه ندونی دقیقا میخوای حجابت تا چه حد باشه و چجوری باشه، اینکه تکلیفتو مشخص نمیکنی و نمیدونی اینوری هستی یا اونوری واقعا برام قابل درک نیست.

در اخر بازم بگم این فقط نظر منه چه بسا درست نباشه!